18-08-2013، 20:47
عزیزم گر گرفتم یعنی از شدت خجالت یا عصبانیت گرم و داغ شدم راستی برای تشکرم فقط لازم اون دکمه ی سپاسو لمس کنین شوخی کردم
_________________________________________________________________________________________________
قسمت چهاردهم
دیبا:ترانه بجنب دیگه!اه!دیر شد!
من:خیله خب بابا!اومدم!
سریع دکمه های مانتوم رو بستم و از اتاق زدم بیرون!کیفمو از دست سپیده گرفتمو گوشیمو انداختم توش!
کفاشامون رو پوشیدیم!
محمد دم در منتظرمون بود!چه شاد و شنگول بود!معلومه دیگه!روز نامزدیشه!باید شاد باشه...
نشستیم تو ماشین!
محمد سلام گرمی باهامون کرد!
تو ماشین فقط آهنگ گوش دادیم!تا موقعی که رسیدم دم در آرایشگاه!
محمد:میشه چند لحظه بمونی؟
رو به سپیده و دیبا کردم:شما برین!منم الان میام!
دیبا چشمکی بهم زد و سریع از ماشین پیاده شدن!
من:خب!کارتو بگو!
محمد:نه بزار هر وفت رفتن تو بهت میگم!
من:واااااااااااا...
صبر کردیم تا رفتن تو!
من:خب!کارتو...
فرصت نداد جملمو کامل کنم!
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و لباشو روی لبام گذاشت!ایندفعه دیگه از هیچ چیزی هراس نداشتم!آخه هفته پیش صیغه خونده بودیم و محرم بودیم!
آروم لباشو برداشت:دوست دارم!
من:منم!
از ماشین پیاده شدم!اما محمد نرفت!
من: برو دیگه!
محمد:نمیخوام!اول تو برو تو بعد من میرم!
من:لـــــــــــــــــوس!بجنب!دیرت میشه هااااااااااااا...
محمد:صبر میکنم تا تو بری!بعدش من میرم!
زنگ زدم!
حدود 2 دقیقه طول کشید تا درو باز کنن!
وقتی در باز شد واسه محمد بوس فرستادم و دستمو تکون دادم براش!
درو بستم و وارد آرایشگاه شدم!
سپیده و دیبا رو صندلی نشسته بودن و غش غش میخندیدن!
من:واسه چی نیشتون بازه؟؟؟؟
دیبا:آره دیگه!
من:یعنی چی؟
سپیده:از الان شیطونی رو شرع کردین!!!
من:خیلی بیشوری سپیده!شما ها از کجا دیدین؟
دیبا قهقهه زد:پنجره!
من:خیلی بی ادبین!واقعا که!حالا نوبت شما ها هم میرسه دیگه!
همین موقع آرایشگره از یه اتاق اومد بیرون!
اووووووووف!چه آرایشی کرده بود!خدا به داد من برسه...
صدای زنگ موبایلم دراومد!
گوشیمو از تو کیفم درآوردم!محمد بود!
من:بله!
محمد:سلام عزیزم!
من:سلام!جانم؟
محمد:زنگ زدم حتما به آرایشگره سفارش کن آرایش غلیظ نکنه هاااااااا...خانومم خودش خوشگله!احتیاجی به این چیزا نداره!
خندیدم:باشه!حتما...
محمد:بوس بوس!
من:باشه دیگه!
محمد پشت تلفن از خنده غش کرد!
وقتی گوشیمو قطع کردم آرایشگره گفت:بیا عزیزم اینجا بشین!
رفتم روی صندلی نشستم!
من:میشه آرایشم ملیح باشه؟
من:مطمئن باش عزیزم!واسه ی نامزدی آرایش غلیظ خوب نیست ...
انقدر جلوی آینه وسیله بود که اصلا نمیتونستم خودمو ببینم! بعد از آرایش موهام رو هم درست کرد!حدود 3-4 ساعت طول کشید!البته روی ناخونام هم وقت زیادی گذاشت!
سپیده و دیبا کمکم کردن تا لباسم رو بپوشم!
لباسم سبز بود!بالا تنش خلی تنگ و دکلته بود!روی کمرش هم پلیسه کار شده بود!دامنش هم واقعا پف داشت!دامنش حریر بود و روش یه لایه کوتاه ساتن بود!واقعا لباس شیکی بود!2 روز پیش با محمد این لباس رو خریده بودم!
صندل های 10 سانتی سبز هم پوشیدم و رفتم جلوی آینه قدی!
دیبا:واااااااااااااااااااااااااااااااااااااو!
سپیده:معرکه شده دختر!
خودمو تو آینه دیدم نشناختم!ابرو هام به شدت نازک شده بود!صورتمو کاملا اصلاح کرده بود!آرایشش معرکه بود!
سریع حساب کردیم و منم مانتو و شالم رو پوشیدم!
سپیده و دیبا کمکم کردن تا دم پله ها برم!
محمد منتظرمون بود!
با دیدن من چشاش 4 تا شد!
خندم گرفته بود!
محمد:وااااااااااااااااای ترانه!عالی شدی...
اومد نزدیکم!
گوشه لبمو گاز گرفتم!یعنی اینکه جلوی بچه ها زشته!
به تیپش نگاه کردم!واقعا دخترکش شده بود!کت و شلوار شیری با بلوز سبز تیره که با لباس من ست بود،پوشیده بود!ریش هاش هم کاملا مرتب بود!موهاش هم خیلی خوب به سمت بالا ژل زده بود!
محمد دستمو گرفت تا کمکم کنه از پله ها برم پایین!
نشستیم تو ماشین!
اول سپیده و دیبا رو رسوندیم خونه بعدش هم رفتیم آتلیه!
وااااااااای که چه فیگور های باحالی بلد بود!
عکسامون معرکه شدن!
همش عالی بود!
بعد از گرفتن عکس ها سریع لباسام رو پوشیدم!نیم ساعت دیگه مجلس شروع میشد!
از عکاسه خداحافظی کردیم و سریع سوار ماشین شدیم!
محمد:خوبی؟
من:آره! خوبم!میگم واقعا آخه کدوم خری 17 سالگی نامزد میکنه؟مثل روستایی ها شدیم...
محمد خندید:چه اشکالی داره مگه؟
خندیدم:هیچی!اصلا!هیچ اشکالی نداره!
بعدشم 2تامون زدیم زیر خنده!
محمد:آرایشت واقعا خوبه ها....
من:من خودم خوشگلم!
محمد:بر منکرش لعنت خانوم خوشگله!
کار بابای محمد تو پاریس جوری بود که نمیتونست هر وقت میخواست مرخصی بگیره!به خاطر همین تو مجلس نبودن!چیزی که به نظر خیلی ها عجیب بود!
ولی من خودم بار ها و بار ها با خانواده محمد حرف زدم!کلا خانواده خوبی بودن!ما هم بهشون قول داده بودیم عکسای نامزدی رو براشون بفرستیم!واااااای که چه قدر مامان محمد(مادر شوهرم)گریه کرد!درکش میکنم!خیلی سخته بخواد نامزدی پسرش نباشه....
دلم برای مامان تنگ شده!
چه قدر دلش میخواست این روزا رو ببینه!کاش اینجا بود...
گریم گرفت!
محمد نگران شد:چی شده؟
من:یاد مامان افتادم!
محمد دستشو رو پام گذاشت:اشکالی نداره خانومی!تا منو داری غم نداری!
برای اینکه محمد رو ناراحت نکنم اشکامو پاک کردم!
رسیدیم دم خونه!
محمد اومد درو برام باز کرد!خیلی شیک و مجلسی سوار آسانسور شدیم!دامنم کل آسانسور رو اشغال کرده بود!
وقتی زنگ خونه رو زدیم کل خاندان حمیدی به سمتمون حمله ور شدن!
البته یه سری از فامیلای دور محمد هم ایران بودن!در هر صورت لازم دونستیم اونا رو هم دعوت کنیم!
دیگه از دود اسفند داشتم خفه میشدم!
رفتیم روی مبل دونفره نشستیم!
ته دلم واقعا راضی بودم از اینکه با محمد ازدواج کردم!درسته 12 سال از من بزرگتر بود اما جوری منو درک میکرد که هزار تا همسن و سال خودم درک نمیکردن!
سپیده و دیبا صدای آهنگ رو زیاد کردن!
بقیه هم برامون دست زدن تا بریم وسط برقصیم!
محمد اول از روی مبل بلند شد و بعدش دستمو گرفت تا بتونم بلند شم!
رفتیم وسط!
محمد یه دستشو دور کمرم حلقه کرد!
منم با یه دستم دامنمو گرفتم و اون یکی دستمو روی شونه هاش گذاشتم!
یاد اون لحظه ای افتادم که محمد دستش در رفته بود!موقعی که دکتر میخواست جا بندازه انقدر داد و بیداد کرد که کر شدم...
خود به خود خنده رو لبام نشست!
محمد سرشو بهم نزدیک کرد:خیلی دوست دارم!
خندیدم:ما بیشتر!
محمد:میدونستی خیلی خوشگلی!
با خونسردی کامل گفتم:اوهوم!
محمد خندید و صورتشو نزدیک تر کرد!
من:محمد تو رو خدا الان نه!چون نامزدیه خوبیت نداره!محمد خواهش...
اما اصلا بهم فرصت نداد!خدا رو شکر رژلبم 24 ساعته بود وگرنه همش پاک میشد...
صدای کف و صوت مردم توی گوشم پیچید!
حالا خدا به داد تیکه های سپیده و دیبا برسه...
***
واااااااااااااای چه قدر سرم درد میکنه!3 روزه مدرسه نرفتم!
تا حالا 4 تا جعبه دستمال کاغذی تموم کردم!
چه قدر هم از درسا عقب افتادم!وااااااااااای خدا به داد برسه!
موبایلم زنگ خورد!
خم شدم و از روی زمین گوشیمو برداشتم!
محمد بود!
من:الو!
محمد:سلام عزیزم!بهتری خوشگلم؟
گریم گرفت:نه خوب نیستم!محمد تو رو خدا بیا اینجا!وضعیت روحیم خیلی خرابه!از درسا هم کلی عقب افتادم...
محمد:نبینم خانومم گریه کنه هاااااااا...نیم ساعت دیگه اونجام!
گوشی رو قطع کردم!
فقط بابا خونه بود!تیرداد هم که طبق معمول شرکت بود!
دیشب 2 تا پنی سیلین زدم!
واااااااای که چه قدر حالم بده!حالا این 3 روز غیبت رو چه جوری جبران کنم؟بدبخت شدم رفت!
کاش حالا که محمد داره میاد حوصله داشتم یه کم خودمو خوشگل میکردم!ولی همین جوریش هم داشتم جون میدادم!
لباسم چی بود؟
یه شلوارک پام بود!چه قدر هم کوتاهه!
یه تاپ هم تنم بود که یقش خیلی باز بود!
انقدر شدید تب کرده بودم که همین ها رو هم به زور میتونستم تحمل کنم...
***
یکی لپمو بوس کرد!
یه چشمو باز کردم ! محمد بود!
محمد:قیافشو...
من:سلام!
محمد:سلام به روی ماهت!چه قدر میخوابی!
من:خب سرم درد میکنه!بهترین کار اینه که بگیرم بکپم!
محمد:این چه حرفیه!ایشالله خوب میشی!
خمیازه کشیدم!
محمد:اووووووووووووووووووووووو...ببند الان مگس میره توش!
من:بی ادب!
محمد اومد جلو دماغمو کشید:ما بیشتر!
انقدر خندید که به نفس نفس افتاد!
محمد:خب!امرتون بانو؟
خندیدم:هیچی فقط گفتم بیای یه کم پیشم باشی...راستی کی درو برات باز کرد؟
محمد:بابا!
من:بابا که خواب بود...
محمد:بله دیگه!وقتی زنگ زدم بابا بیدار شد اومد درو باز کرد!
قیافمومثل گربه شرک کردم:خب خسته بودم!
محمد اومد جلو همونطوری روی تخت بغلم کرد:من فدای اون خستگیت بشم!
بغض کردم:خیلی از درسا عقب افتادم!
محمد منو از خودش جدا کرد:گفتم که!تا منو داری غم نداری!بگو چه درسایی هست بهت یاد بدم...
من:وااااااااااااااا...مگه میتونی؟؟؟
محمد:چرا نتونم؟شوهرتو دست کم گرفتی هاااااااااا...
خندیدم:برو جلوی کتاب خونم!
محمد:چرا؟
من:حالا تو برو!
رفت جلوی کتاب خونه:خب؟
من:کتاب ریاضیمو پیدا کن!
خندید!
کتاب ریاضیمو پیدا کرد و اومد پیشم:خب؟
من:خب که خب!بهم یاد بده دیگه!
خندید:چه صفحه هایی رو نبودی؟
من:123 تا 156!
محمد:اوووووووووووو...چه قدر زیاد...
من:گفتم که نمیتونی!خودم میخونم!
محمد:هیسسسسسسسسسسسسس!بی ادب بی تربیت!سر کلاس که حرف نمیزنن!
خندیدم:رو تخت که نمیشه!
محمد:ااااااااااا...هیسسسسسسسسسسسسسسسس!چند بار بهت بگم حرف نزن!دمر بخواب!
من:واااااااااااا...واسه چی؟
محمد:کاری که گفتمو بکن!
دمر شدم:خب؟
محمد:حالا برو اون ور تر!
رفتم!
محمد سریع بغلم دمر دراز کشید!
من:دیوونه!
محمد:خودتی بی تربیت!به خانوم مدیر میگم به حسابت برسه!آدم به معلمش میگه دیوونه!هیییییییییییییییییییی
من:خیلی خلی محمد!
اول یه کم صفحه ها رو ورق زد!
محمد:خب!
حدود نیم ساعت فقط برام توضیح داد!بعدش تمرین های کتاب رو حل کردیم!
دیگه مغزم داغ کرده بود!
محمد:خب!سینوس این زاویه به علاوه ی ...
من:محمد تو رو خدا!سرم درد گرفت!
خندید و لپمو بوس کرد:باشه خانومی!میخوای بخوابی؟
من:نه!فقط میخوام دیگه درس نخونم...میگم میخوای از روی تختم پا شی؟
خیلی خونسرد گفت:نه اصلا!
بعدش دستاشو دور کمرم حلقه کرد!صورتشو آورد نزدیک لبام!
لباشو روی لبام گذاشت!
یه هو در باز شد!
خاک بر سر شدم رفت!
سریع از همدیگه جدا شدیم!
تیرداد بود!
تیرداد سورفه کرد:ببخشید مزاحم شدم...
بعدشم سریع درو بست!
محمد:گند زدیم!
از روی تخت بلند شد و درو باز کرد و رفت دنبال تیرداد!
فقط صداهاشون رو میشنیدم!
آخرش هم با تیرداد برگشت اتاقم!
خجالت کشیدم!روم نمیشد به تیرداد نگاه کنم!
تیرداد:سلام!
من:سلام داداشی!
تیرداد:بهتری؟
من:اوهوم!
تیرداد:خب خدا رو شکر!من باید برم!یه چیزی جا گذاشته بودم اومدم بردارم!شما ها هم به کارتون برسید!
خندید و درو بست!
محمد با کلافگی دستشو تو موهاش کشید:از این کارمون ناراحت شد؟
من:نمیدونم....
محمد:خب ما که با هم محرمیم...
من:شاید فکر کرد فرا تر از بوس بوده...
محمد:چه میدونم واللا!حالا خوبه محرمیم!میگم تیرداد هم خیلی غیرتیه هااااااا...
من:میدونم...
بعدشم خندیدیم!
محمد:فردا میری مدرسه؟
من:بدبختانه آره!
محمد خندید:کار دیگه ای نداری؟
من:میخوای بری؟
محمد:نه خیر خانوم خوشگله!امشب مهمون شمام!
من:جدی؟
محمد:آره!یه اتاق اضافی هم که دارین!هر چند که من بدم نمیاد تو اتاق تو بخوابم!
خندیدم:خیلی بیشوری محمد!
_________________________________________________________________________________________________
قسمت چهاردهم
دیبا:ترانه بجنب دیگه!اه!دیر شد!
من:خیله خب بابا!اومدم!
سریع دکمه های مانتوم رو بستم و از اتاق زدم بیرون!کیفمو از دست سپیده گرفتمو گوشیمو انداختم توش!
کفاشامون رو پوشیدیم!
محمد دم در منتظرمون بود!چه شاد و شنگول بود!معلومه دیگه!روز نامزدیشه!باید شاد باشه...
نشستیم تو ماشین!
محمد سلام گرمی باهامون کرد!
تو ماشین فقط آهنگ گوش دادیم!تا موقعی که رسیدم دم در آرایشگاه!
محمد:میشه چند لحظه بمونی؟
رو به سپیده و دیبا کردم:شما برین!منم الان میام!
دیبا چشمکی بهم زد و سریع از ماشین پیاده شدن!
من:خب!کارتو بگو!
محمد:نه بزار هر وفت رفتن تو بهت میگم!
من:واااااااااااا...
صبر کردیم تا رفتن تو!
من:خب!کارتو...
فرصت نداد جملمو کامل کنم!
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و لباشو روی لبام گذاشت!ایندفعه دیگه از هیچ چیزی هراس نداشتم!آخه هفته پیش صیغه خونده بودیم و محرم بودیم!
آروم لباشو برداشت:دوست دارم!
من:منم!
از ماشین پیاده شدم!اما محمد نرفت!
من: برو دیگه!
محمد:نمیخوام!اول تو برو تو بعد من میرم!
من:لـــــــــــــــــوس!بجنب!دیرت میشه هااااااااااااا...
محمد:صبر میکنم تا تو بری!بعدش من میرم!
زنگ زدم!
حدود 2 دقیقه طول کشید تا درو باز کنن!
وقتی در باز شد واسه محمد بوس فرستادم و دستمو تکون دادم براش!
درو بستم و وارد آرایشگاه شدم!
سپیده و دیبا رو صندلی نشسته بودن و غش غش میخندیدن!
من:واسه چی نیشتون بازه؟؟؟؟
دیبا:آره دیگه!
من:یعنی چی؟
سپیده:از الان شیطونی رو شرع کردین!!!
من:خیلی بیشوری سپیده!شما ها از کجا دیدین؟
دیبا قهقهه زد:پنجره!
من:خیلی بی ادبین!واقعا که!حالا نوبت شما ها هم میرسه دیگه!
همین موقع آرایشگره از یه اتاق اومد بیرون!
اووووووووف!چه آرایشی کرده بود!خدا به داد من برسه...
صدای زنگ موبایلم دراومد!
گوشیمو از تو کیفم درآوردم!محمد بود!
من:بله!
محمد:سلام عزیزم!
من:سلام!جانم؟
محمد:زنگ زدم حتما به آرایشگره سفارش کن آرایش غلیظ نکنه هاااااااا...خانومم خودش خوشگله!احتیاجی به این چیزا نداره!
خندیدم:باشه!حتما...
محمد:بوس بوس!
من:باشه دیگه!
محمد پشت تلفن از خنده غش کرد!
وقتی گوشیمو قطع کردم آرایشگره گفت:بیا عزیزم اینجا بشین!
رفتم روی صندلی نشستم!
من:میشه آرایشم ملیح باشه؟
من:مطمئن باش عزیزم!واسه ی نامزدی آرایش غلیظ خوب نیست ...
انقدر جلوی آینه وسیله بود که اصلا نمیتونستم خودمو ببینم! بعد از آرایش موهام رو هم درست کرد!حدود 3-4 ساعت طول کشید!البته روی ناخونام هم وقت زیادی گذاشت!
سپیده و دیبا کمکم کردن تا لباسم رو بپوشم!
لباسم سبز بود!بالا تنش خلی تنگ و دکلته بود!روی کمرش هم پلیسه کار شده بود!دامنش هم واقعا پف داشت!دامنش حریر بود و روش یه لایه کوتاه ساتن بود!واقعا لباس شیکی بود!2 روز پیش با محمد این لباس رو خریده بودم!
صندل های 10 سانتی سبز هم پوشیدم و رفتم جلوی آینه قدی!
دیبا:واااااااااااااااااااااااااااااااااااااو!
سپیده:معرکه شده دختر!
خودمو تو آینه دیدم نشناختم!ابرو هام به شدت نازک شده بود!صورتمو کاملا اصلاح کرده بود!آرایشش معرکه بود!
سریع حساب کردیم و منم مانتو و شالم رو پوشیدم!
سپیده و دیبا کمکم کردن تا دم پله ها برم!
محمد منتظرمون بود!
با دیدن من چشاش 4 تا شد!
خندم گرفته بود!
محمد:وااااااااااااااااای ترانه!عالی شدی...
اومد نزدیکم!
گوشه لبمو گاز گرفتم!یعنی اینکه جلوی بچه ها زشته!
به تیپش نگاه کردم!واقعا دخترکش شده بود!کت و شلوار شیری با بلوز سبز تیره که با لباس من ست بود،پوشیده بود!ریش هاش هم کاملا مرتب بود!موهاش هم خیلی خوب به سمت بالا ژل زده بود!
محمد دستمو گرفت تا کمکم کنه از پله ها برم پایین!
نشستیم تو ماشین!
اول سپیده و دیبا رو رسوندیم خونه بعدش هم رفتیم آتلیه!
وااااااااای که چه فیگور های باحالی بلد بود!
عکسامون معرکه شدن!
همش عالی بود!
بعد از گرفتن عکس ها سریع لباسام رو پوشیدم!نیم ساعت دیگه مجلس شروع میشد!
از عکاسه خداحافظی کردیم و سریع سوار ماشین شدیم!
محمد:خوبی؟
من:آره! خوبم!میگم واقعا آخه کدوم خری 17 سالگی نامزد میکنه؟مثل روستایی ها شدیم...
محمد خندید:چه اشکالی داره مگه؟
خندیدم:هیچی!اصلا!هیچ اشکالی نداره!
بعدشم 2تامون زدیم زیر خنده!
محمد:آرایشت واقعا خوبه ها....
من:من خودم خوشگلم!
محمد:بر منکرش لعنت خانوم خوشگله!
کار بابای محمد تو پاریس جوری بود که نمیتونست هر وقت میخواست مرخصی بگیره!به خاطر همین تو مجلس نبودن!چیزی که به نظر خیلی ها عجیب بود!
ولی من خودم بار ها و بار ها با خانواده محمد حرف زدم!کلا خانواده خوبی بودن!ما هم بهشون قول داده بودیم عکسای نامزدی رو براشون بفرستیم!واااااای که چه قدر مامان محمد(مادر شوهرم)گریه کرد!درکش میکنم!خیلی سخته بخواد نامزدی پسرش نباشه....
دلم برای مامان تنگ شده!
چه قدر دلش میخواست این روزا رو ببینه!کاش اینجا بود...
گریم گرفت!
محمد نگران شد:چی شده؟
من:یاد مامان افتادم!
محمد دستشو رو پام گذاشت:اشکالی نداره خانومی!تا منو داری غم نداری!
برای اینکه محمد رو ناراحت نکنم اشکامو پاک کردم!
رسیدیم دم خونه!
محمد اومد درو برام باز کرد!خیلی شیک و مجلسی سوار آسانسور شدیم!دامنم کل آسانسور رو اشغال کرده بود!
وقتی زنگ خونه رو زدیم کل خاندان حمیدی به سمتمون حمله ور شدن!
البته یه سری از فامیلای دور محمد هم ایران بودن!در هر صورت لازم دونستیم اونا رو هم دعوت کنیم!
دیگه از دود اسفند داشتم خفه میشدم!
رفتیم روی مبل دونفره نشستیم!
ته دلم واقعا راضی بودم از اینکه با محمد ازدواج کردم!درسته 12 سال از من بزرگتر بود اما جوری منو درک میکرد که هزار تا همسن و سال خودم درک نمیکردن!
سپیده و دیبا صدای آهنگ رو زیاد کردن!
بقیه هم برامون دست زدن تا بریم وسط برقصیم!
محمد اول از روی مبل بلند شد و بعدش دستمو گرفت تا بتونم بلند شم!
رفتیم وسط!
محمد یه دستشو دور کمرم حلقه کرد!
منم با یه دستم دامنمو گرفتم و اون یکی دستمو روی شونه هاش گذاشتم!
یاد اون لحظه ای افتادم که محمد دستش در رفته بود!موقعی که دکتر میخواست جا بندازه انقدر داد و بیداد کرد که کر شدم...
خود به خود خنده رو لبام نشست!
محمد سرشو بهم نزدیک کرد:خیلی دوست دارم!
خندیدم:ما بیشتر!
محمد:میدونستی خیلی خوشگلی!
با خونسردی کامل گفتم:اوهوم!
محمد خندید و صورتشو نزدیک تر کرد!
من:محمد تو رو خدا الان نه!چون نامزدیه خوبیت نداره!محمد خواهش...
اما اصلا بهم فرصت نداد!خدا رو شکر رژلبم 24 ساعته بود وگرنه همش پاک میشد...
صدای کف و صوت مردم توی گوشم پیچید!
حالا خدا به داد تیکه های سپیده و دیبا برسه...
***
واااااااااااااای چه قدر سرم درد میکنه!3 روزه مدرسه نرفتم!
تا حالا 4 تا جعبه دستمال کاغذی تموم کردم!
چه قدر هم از درسا عقب افتادم!وااااااااااای خدا به داد برسه!
موبایلم زنگ خورد!
خم شدم و از روی زمین گوشیمو برداشتم!
محمد بود!
من:الو!
محمد:سلام عزیزم!بهتری خوشگلم؟
گریم گرفت:نه خوب نیستم!محمد تو رو خدا بیا اینجا!وضعیت روحیم خیلی خرابه!از درسا هم کلی عقب افتادم...
محمد:نبینم خانومم گریه کنه هاااااااا...نیم ساعت دیگه اونجام!
گوشی رو قطع کردم!
فقط بابا خونه بود!تیرداد هم که طبق معمول شرکت بود!
دیشب 2 تا پنی سیلین زدم!
واااااااای که چه قدر حالم بده!حالا این 3 روز غیبت رو چه جوری جبران کنم؟بدبخت شدم رفت!
کاش حالا که محمد داره میاد حوصله داشتم یه کم خودمو خوشگل میکردم!ولی همین جوریش هم داشتم جون میدادم!
لباسم چی بود؟
یه شلوارک پام بود!چه قدر هم کوتاهه!
یه تاپ هم تنم بود که یقش خیلی باز بود!
انقدر شدید تب کرده بودم که همین ها رو هم به زور میتونستم تحمل کنم...
***
یکی لپمو بوس کرد!
یه چشمو باز کردم ! محمد بود!
محمد:قیافشو...
من:سلام!
محمد:سلام به روی ماهت!چه قدر میخوابی!
من:خب سرم درد میکنه!بهترین کار اینه که بگیرم بکپم!
محمد:این چه حرفیه!ایشالله خوب میشی!
خمیازه کشیدم!
محمد:اووووووووووووووووووووووو...ببند الان مگس میره توش!
من:بی ادب!
محمد اومد جلو دماغمو کشید:ما بیشتر!
انقدر خندید که به نفس نفس افتاد!
محمد:خب!امرتون بانو؟
خندیدم:هیچی فقط گفتم بیای یه کم پیشم باشی...راستی کی درو برات باز کرد؟
محمد:بابا!
من:بابا که خواب بود...
محمد:بله دیگه!وقتی زنگ زدم بابا بیدار شد اومد درو باز کرد!
قیافمومثل گربه شرک کردم:خب خسته بودم!
محمد اومد جلو همونطوری روی تخت بغلم کرد:من فدای اون خستگیت بشم!
بغض کردم:خیلی از درسا عقب افتادم!
محمد منو از خودش جدا کرد:گفتم که!تا منو داری غم نداری!بگو چه درسایی هست بهت یاد بدم...
من:وااااااااااااااا...مگه میتونی؟؟؟
محمد:چرا نتونم؟شوهرتو دست کم گرفتی هاااااااااا...
خندیدم:برو جلوی کتاب خونم!
محمد:چرا؟
من:حالا تو برو!
رفت جلوی کتاب خونه:خب؟
من:کتاب ریاضیمو پیدا کن!
خندید!
کتاب ریاضیمو پیدا کرد و اومد پیشم:خب؟
من:خب که خب!بهم یاد بده دیگه!
خندید:چه صفحه هایی رو نبودی؟
من:123 تا 156!
محمد:اوووووووووووو...چه قدر زیاد...
من:گفتم که نمیتونی!خودم میخونم!
محمد:هیسسسسسسسسسسسسس!بی ادب بی تربیت!سر کلاس که حرف نمیزنن!
خندیدم:رو تخت که نمیشه!
محمد:ااااااااااا...هیسسسسسسسسسسسسسسسس!چند بار بهت بگم حرف نزن!دمر بخواب!
من:واااااااااااا...واسه چی؟
محمد:کاری که گفتمو بکن!
دمر شدم:خب؟
محمد:حالا برو اون ور تر!
رفتم!
محمد سریع بغلم دمر دراز کشید!
من:دیوونه!
محمد:خودتی بی تربیت!به خانوم مدیر میگم به حسابت برسه!آدم به معلمش میگه دیوونه!هیییییییییییییییییییی
من:خیلی خلی محمد!
اول یه کم صفحه ها رو ورق زد!
محمد:خب!
حدود نیم ساعت فقط برام توضیح داد!بعدش تمرین های کتاب رو حل کردیم!
دیگه مغزم داغ کرده بود!
محمد:خب!سینوس این زاویه به علاوه ی ...
من:محمد تو رو خدا!سرم درد گرفت!
خندید و لپمو بوس کرد:باشه خانومی!میخوای بخوابی؟
من:نه!فقط میخوام دیگه درس نخونم...میگم میخوای از روی تختم پا شی؟
خیلی خونسرد گفت:نه اصلا!
بعدش دستاشو دور کمرم حلقه کرد!صورتشو آورد نزدیک لبام!
لباشو روی لبام گذاشت!
یه هو در باز شد!
خاک بر سر شدم رفت!
سریع از همدیگه جدا شدیم!
تیرداد بود!
تیرداد سورفه کرد:ببخشید مزاحم شدم...
بعدشم سریع درو بست!
محمد:گند زدیم!
از روی تخت بلند شد و درو باز کرد و رفت دنبال تیرداد!
فقط صداهاشون رو میشنیدم!
آخرش هم با تیرداد برگشت اتاقم!
خجالت کشیدم!روم نمیشد به تیرداد نگاه کنم!
تیرداد:سلام!
من:سلام داداشی!
تیرداد:بهتری؟
من:اوهوم!
تیرداد:خب خدا رو شکر!من باید برم!یه چیزی جا گذاشته بودم اومدم بردارم!شما ها هم به کارتون برسید!
خندید و درو بست!
محمد با کلافگی دستشو تو موهاش کشید:از این کارمون ناراحت شد؟
من:نمیدونم....
محمد:خب ما که با هم محرمیم...
من:شاید فکر کرد فرا تر از بوس بوده...
محمد:چه میدونم واللا!حالا خوبه محرمیم!میگم تیرداد هم خیلی غیرتیه هااااااا...
من:میدونم...
بعدشم خندیدیم!
محمد:فردا میری مدرسه؟
من:بدبختانه آره!
محمد خندید:کار دیگه ای نداری؟
من:میخوای بری؟
محمد:نه خیر خانوم خوشگله!امشب مهمون شمام!
من:جدی؟
محمد:آره!یه اتاق اضافی هم که دارین!هر چند که من بدم نمیاد تو اتاق تو بخوابم!
خندیدم:خیلی بیشوری محمد!