امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معشوقه 16 ساله

#18
قسمت یازدهم
[size=x-large]درد شدیدی داشتم!چشامو باز کردم!مثله یه متروکه بود!بدنم خشک شده بود!بغض داشتم!

سرمو چرخوندم!هرچند که گردنم هم خیلی درد میکرد!دیدم محمد رو به صندلی بستن!دهنشو هم با چسب بسته بودن!از چشای محمد میخوندم که خیلی نگرانه!

دهنشو هم که بسته بودن!نمیتوست حرف بزنه!

گفتم:خوبم...

محمد چشاش پر از اشک شد!اما گریه نکرد!احساس کردم خیلی نگرانه!همه ی اینا رو از توی چشای مشکیش میخوندم!

درد کمرم شدید شده بود!تمام بدنم کوفته بود...سعی کردم به اتفاقاتی که افتاد رو به یاد بیارم!

یادم اومد که یه چیزی رو بهم تزریق کردن...

دست و پای منم بسته بودن!فقط دهنم باز بود!

آهی کشیدم!بغضم شکست!اما سعی کردم بی صدا فقط اشک بریزم!خدایا واقعا این چه زندگیه؟

دارم دیوونه میشم...

دوباره به محمد نگاه کردم!احساس کردم با گریم دارم کلافش میکنم!

گریمو قورت دادم و سعی کردم لال مونی بگیرم!

همین موقع یه مرد دیگه رو دیدم!نمیدونم از کجا اومد یه هو!

یه لحظه ترسیدم!من چی تنم بود؟

وااااااااااااااای نه!فقط تاپ تنم بود!عوضی هااااااا...مانتوم رو درآورده بودن!

مرده اومد سمتم!دستش چسب بود!اول جیغ و داد کردم اما بدون توجه به کارای من دهنمو با چسب بست!

فقط اشک ریختم...فقط...تنها کاری بود که از دستم بر میومد!

بعد از اینکه دهنمو با چسب بست دستشو کشید روی بازوم!

جیغ کشیدم!اما چون دهنمو بسته بود صدای جیغم تو گلوم خفه شد...

بازومو ول کرد و رفت...

وااااای خدا شکرت....میخوام بمیرم!احساس میکنم دارم آب میشم...تمام بدنم در معرض دید بود!میخواستم خودمو بکشم...اگه میتونستم حتما این کار رو میکردم!حداقل انقدر از دست این آدم های پست که هر کدومشون منو میدیدن نوازشم میکردن عذاب نمیکشیدم!پوستم سفید بود و مطمئن بودم تو اون تاپ داره خیلی جلوه میکنه!

باز هم بی صدا گریه کردم!احساس کردم محمد کلافه شده!عصبانی بود!

انقدر گریه کردم که دیگه نفسم در نمیومد...

خسته شدم...فقط از خدا آرزوی مرگ میکنم...مرگ تنها راه نجات منه!

چشامو بستم اما دوباره صدای چند تا مرد رو شنیدم...

ترسیدم!سریع چشامو باز کردم!قیافه یکیشون شرقی بود!فکر کنم ایرانی بود...

همون مرده که دهنمو بست اومد سمتم و تو یه حرکت منو از زمین جدا کرد و دنبال خودش کشوند...

فقط جیغ میکشیدم اما هیچ صدایی از دهنم درنمیومد!در حد مرگ داشتم درد میکشیدم...

چند متر اون ور تر از محمد منو بلند کرد!از سقف دو تا طناب آویزون بود!بلندم کرد و طناب ها رو دور دستم محکم گره زد!انقدرمحکم که دستم کبود شد...

از ترس میلرزیدم...تو دلم همش میگفتم:خدایا منو بـــــــــــــکش...

یه مرد دیگه محمد رو از صندلی جدا کرد و آورد نزدیک من و به یه صندلی دیگه دوباره بستش...

چسب دهن محمد رو باز کرد!اون مرده که قیافش شرقی بود اومد نزدیک محمد و با تمسخر نگاش کرد:هیچ وقت فکر همچین روزی رو میکردی آقای صادقی؟

خدای من!این یارو محمد رو میشناسه!

محمد:میکشمت آشغال...

مرده قهقهه زد:این دفعه نوبت منه!فکر کردی تو میتونی ما رو دور بزنی اما برعکس شد!

سرشو برد نزدیک صورت محمد:این دفعه نوبت ماست!!!

محمد یه تف انداخت تو صورتش...

داشتم درد میکشیدم!اما سعی کردم توجه نکنم...

بعد از این حرکت محمد مرده کفری شد!

مرده:ها ها ها!حالا حالا ها خیلی با هم کار داریم آقای زرنگ...

بعدش تف روی صورتشو پاک کرد!

داشتم شاخ درمیاوردم!یعنی اینا همدیگرو میشناسن؟محمد چی کار کرده که اینا مارو گروگان گرفتن؟؟؟دستام داشت از جا کنده میشد!بند بند بدنم داشت از هم میپاشید...

مرده یه نگاه بهم انداخت:ببینم!دلت میاد این خانوم خوشگله اذیت شه؟

محمد :دهنتو ببند!

مرده:اوه اوه!یواش تر!

یه دفعه مرده عصبانی شد:ببین!به سوالام جواب ندی با خودت کاری ندارم،اما از این خانوم خوشگله نمیگذرم...

محمد نعره زد:دهنتو ببند عوضی!به سوالات جواب نمیدم!تو هم حق نداری به اون آسیب برسونی!با من مشکل داری،با خودم درگیر میشی...

مرده:الان دیگه تو واسم تعیین نمیکنی من باید چی کار کنم!به ازای هر سوالی که ازت میکنم و بی جواب میمونه این خانوم خوشگله رو ...

محمد کفری شد:گفتم دهنتو ببند!

مرده:داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی بچه!در هر حال این خانوم خوشگله بدجوری چشمو گرفته!میبینی که!چه خوشگله،خوش هیکله،پوستش سفیده،لباش قلوه ایه و ...

محمد:خـــــــــــفه شو آشغال!

تنم میلرزید!حرفاشون رو نمیتونستم تو ذهنم تحلیل کنم!از درد دیگه داشتم از حال میرفتم!

مرده:ببین به هر حال میل خودته!اگه به سوالام جواب ندی یه کاری میکنم که عشقت جلوی خودت جون بده!

محمد خنده عصبی کرد:مال این حرفا نیستی!

مرده:پس برنامه نداری باهامون همکاری کنی نه؟

محمد داد زد:نـــــــــــــــــه!من کشورم رو نمیفروشم!

مرده:یعنی حاظری به خاطر کشورت مرگ عشقت رو ببینی؟

محمد هیچی نگفت!اینا کی بودن؟از کجا میدونستن من عشق محمدم؟من خودم هنوز مطمئن نشده بودم اونوقت اینا...

همین موقع مرده به یه مرد دیگه که چاق بود سری تکون داد!

ترسیدم....

مرده با یه اتو اومد سمتم!

شاید دارم خواب میبینم...من...من...

صدای سوختن پوست کمرم رو شنیدم!سوختم!گوشت تنم جزغاله شد...چشام سیاهی رفت!فقط جیغ میکشیدم اما چون دهنم بسته بود هیشکی صدامو نمیشنید!

مرده:خب آقای صادقی!حالا برنامت چیه؟

محمد:آشغالای عوضی!ولش کنید!با اون چی کار دارید؟ولش کن عوضی!داره میسوزه!کمرش مشکل داره!آشغال ولش کن...

مرده:بیخودی داد و بیداد نکن!

همه چی رو تار میدیدم!اما با این حال،یه مرد دیگه رو دیدم که اومد پشتم!قیافش به نظرم خیلی آشنا بود!خیلی...اما

تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

تا مغز استخونم سوخت!چنان ضربه ای با شلاق به کمرم زد که از هوش رفتم...

اما دوباره چند لحظه بعد به هوش اومدم!هنوز داشت بهم شلاق میزد!دوباره از درد بیهوش شدم...و دوباره چند لحظه بعد به هوش اومدم...

محمد نعره زد:بــــــــــــــــــــــــــــــس کنید!میگم!

مرده:کافیه!

رو به محمد کرد:پس بالاخره به حرف اومدی!ها؟

محمد:چی باید بگم؟

مرده:نیروهاتون کجان؟

چی داره میگه؟نیرو چیه؟محمد کیه؟چیه؟

خدایــــــــــــــــــا نجاتم بده...

***



ترانه!ترانه جان!چشماتو باز کن!

ترانه!ترانه!

پلکامو از هم جدا کردم!

محمد بود که داشت صدام میکرد!تو یه اتاق تاریک بودیم!فقط میتونستم چهره محمد رو ببینم!همین...

محمد با نگرانی پرسید:ترانه جان!خوبی؟

همه چی رو به یاد آوردم!کمرم بی حس بود!

سرمو به نشونه تایید تکون دادم!ذهنم از وفور سوال داشت منفجر میشد!میخواستم با محمد حرف بزنم اما نا نداشتم...

محمد بغلم کرد!انقدر آدمای کثیفی بهم دست زده بودن که وقتی محمد بغلم کرد هیچ تلاشی برای جدا کردن خودم نکردم!اتفاقا برعکس آغوشش رو چسبیدم و فقط اشک ریختم...

محمد:امیدوارم تیرداد یه روزی منو ببخشه!

صدام درنمیومد!اما به بدبختی پرسیدم:چرا؟

محمد بغض کرد:همه چی تقصیر منه!منو ببخش!

نمیتونستم حرف بزنم!بی خیال شدم!اما هنوز تو بغلش بودم!لرز کرده بودم!هنوز هم فقط تاپ تنم بود!

سعی کردم خودمو بیشتر تو بغل محمد جا کنم!میدونستم نامحرمه!میدونستم اونم مثل بقیه غریزه داره اما من واقعا به آغوشش احتیاج داشتم!محمد هم دستشو دور کمرم قفل کرد!ایندفعه گر نگرفتم،عوضش احساس آرامش کردم!

بغض کردم:من...........خسته...............شدم.........

محمد صداش میلرزید:میدونم!میدونم!به همین زودی ها تموم میشه!خواهش میکنم طاقت بیار!

پیشونیم رو بوسید:دوست دارم!

یه کم تعجب کردم!یعنی واقعا دوسم داره؟این بار گر گرفتم....

تنها چیزی که اون لحظه از خدا خواستم این بود که محمد بزاره فقط تو بغلش بمونم!خدا رو به بزرگیش قسم دادم که کار دیگه ای نکنه و فقط بزاره یه کم تو بغلش آروم بگیرم!

همین اتفاق هم افتاد!

انقدر تو بغلش موندم تا خوابم برد...

***

با صداهای خیلی وحشتناکی از خواب پریدم!چشامو باز کردم!محمد رو دیدم که با لبخند دلسوزانه ای داشت نگام میکرد!

من:این صداها چیه؟

محمد خندید:اول سلام!داریم نجات پیدا میکنیم...

خواستم بلند شم که دستشو گذاشت رو شکمم:تکون نخور!

من:چه جوری؟اصلا این صداها چیه؟

محمد:همه چی رو برات توضیح میدم!

زیر لی گفتم:مطمئنی؟اما....من....میترسم....

محمد صورتشو نزدیک صورتم کرد!گر گرفتم!نفساش تو صورتم میخورد!به نفس نفس افتادم!

محمد:نگران هیچی نباش!

یه دفعه در اتاق باز شد!

یه مرد با لباس نظامی اومد داخل!چه قدر قیافش آشناس...

یه دفعه مرده زد زیر خنده:شیطون شدی صادقی!!!

محمد هول شد!سرشو ازم دور کرد:میشه اون دهنتو ببندی؟میبینی که حالش خوب نیست...

اینا همدیگرو میشناسن؟

مرده هنوز هم میخندید!از خنده سرخ شده بود!

محمد:بسه دیگه شورشو درآوردی...

اما انگار با دیوار حرف زد چون یارو هنوز هم داشت میخندید!

محمد:همه چی اون بیرون رو به راهه؟

چی داره میگه؟

مرده درحالی که میخندید گفت:آره آقای شیطون!بسه دیگه!بچه اینجاس!جمع کن خودتو!من چشم و گوشم بستس هااااا...داری بازش میکنی...

محمد خجالت کشید!احساس کردم یه کم عصبی شده!

محمد آروم منو گذاشت زمین و از اتاق رفت بیرون!مرده هم دنبالش رفت!کجا رفتن؟

اما بعد از 2-3 دقیقه محمد با یه مانتو برگشت!

محمد:بیا اینو بپوش!

کمکم کرد بلند شم و بپوشمش!بعدش یه دستشو گذاشت زیر گردنم اون یکی دستش هم گذاشت زیر رونم!یادم افتاد دستش در رفته و درد داره!صورتش تو هم رفت اما اهمیت نداد و از زمین بلندم کرد و منو برد بیرون!

دو سه قدم بیشتر نرفته بود که گفتم:اما من روسری سرم نیست!

محمد رفت پشت در وایستاد:امیری!امیری!یه روسری چیزی بیار واسم!

بعدش رو به من کرد:حالا خوبه امیری اومد تو اتاق چیزی سرت نبوداااا...

من:خب اون موقع چاره ای نداشتم!الان بریم بیرون نمیشه همینطوری جلوشون بی روسری جولون بدم که!میشه بهم بگی اینجا چه خبره؟

محمد:گفتم که همه چی رو برات توضیح میدم!

یه دست از در اومد تو!خندمون گرفت!محمد با خنده روسری رو از اون دسته گرفت و داد دستم!

خجالت کشیدم!محمد هم نامحرم بود اما...

روسری رو سرم کردم!بعدش رفتیم بیرون!نور آفتاب چشمو سوزوند!

به خاطر همین چشامو بستم!یواش یواش چشامو باز کردم!اولین چیزی که دیدم یه سری افراد نظامی مسلح با تیرداد و احمدی و صالحی و سبزواری بود!

جیغ کشیدم : تیرداد!

از شدت شوق گریم گرفت!

تیرداد اول یه نگاه به محمد کرد که از طرز نگاش فهمیدم یعنی اینکه بعدا به حسابت میرسم!

محمد قهقهه زد!بعدش تیرداد سریع اومد سمتم و منو از دست محمد گرفت!

یه لحظه احساس کردم پفکم!از بغل این میرفتم بغل اون!خخخخخخخخخخخخخ

انقدر تو بغل تیرداد گریه کردم که...

تیرداد:بسه دیگه ترانه!

من:اینجا چه خبره؟تو کجا بودی؟خوبی؟

تیرداد:همه چی رو برات توضیح میدم ترانه!فعلا خودتو کنترل کن!

اشکامو پاک کردم!بعدش تیرداد منو برد به سمت یه هلی کوپتر و منو نیم خیز گذاشت روی صندلی!

من:تیرداد تو رو خدا بهم بگو اینجا چه خبره...

همین موقع محمد وارد هلی کوپتر شد و روی صندلی کنارم نشست!

تیرداد نگاهی به محمد کرد:به همین زودی قولمون یادت رفت جناب سروان؟

چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟

داد زدم:اینجا چه خبره؟جناب سروان کیه؟

تیرداد سرشو به سمتم چرخوند:خودش بهت میگه...

بعدش یه نگاه به محمد کرد:بعدا به حسابت میرسم...

بعدش دوتایی زدن زیر خنده!تیرداد از هلی کوپتر رفت بیرون!

من و محمد تنها موندیم!

من:میشه توضیح بدین؟

محمد یه کارت از تو جیبش درآورد و جلوم گرفت:سروان محمد صادقی!

من:منظورتون چیه؟

محمد خندید:واضحه!من پلیسم!

احساس کردم دهنم کیلومتر ها باز شده!

من:یعنی چی؟

محمد دستشو تو موهاش کرد و پای راستشو انداخت رو پای چپش:همه ی این اتفاقات یه عملیات بود!2 سال پیش یه گروه قاچاق وارد ایران شد!چند بار اومدیم بینشون نفوذ کنیم اما نشد...طی اطلاعاتی که به دست آوردیم فهمیدیم این گروه از مکزیک وارد ایران شده و حتی ایرانی ها رو هم دارن جذب میکنن تا باهاشون همکاری کنن!

دقیقا چند ماه بعد از این قضیه با تیرداد آشنا شدم و فهمیدم که روباتیک کار میکنن!و مسئله دیگه ای که باعث همکاریمون شد این بود که امسال مسابقات جهانی تو مکزیک برگزار میشد!و این فرصت خیلی خوبی برای پلیس ایران بود تا بتونه کامل این گروه رو شناسایی و دستگیر کنه!

امیدوارم تیرداد منو ببخشه!اون شب تو بیمارستان با من اتمام حجت کرد که تو رو وارد این داستان نکنم!دیگه صدات نمیکنم خانوم حمیدی!صدات میکنم ترانه!ترانه ی من!ترانه ای که برای به دست آوردنش سوختم!

همه از چپ و راست بهم میگفتن تو نباید هیچی بدونی!من دوست داشتم اما همیشه سکوت میکردم!

ترانه!موقعی که 13-14 سالت بود و میومدی شرکت آتیش میگرفتم!من از همون موقع عاشقت بودم!من اسیرت شدم!اسیر چشمات!اما همیشه ساکت بودم و چیزی نمیگفتم!وقتی میدیدم درد میکشی دلم میخواست بمیرم!وقتی میدیدم اشک میریزی دلم میخواست جون بدم!

من دوست دارم!تمام اشک هایی که رو صورتم اونشب تو بیمارستان دیدی به خاطر این بود که من میخواستمت اما نمیتونستم بهت بگم!همون موقع که 13-14 سالت بود من میدیدمت اما تو مثل یه رهگذر از کنارم عبور میکردی!

تو این چند روز زجر کشیدی!میدونم!همه چی تقصیر من بود!شاید باورت نشه اما اونی که بهت شلاق میزد همکارم بود!داشتم آتیش میگرفتم وقتی دیدم از شدت درد بی هوش شدی...

ترانه منو ببخش!

این همکارم به طور نفوذی حدود چند ماهه که تونسته تو گروهشون وارد بشه...

این گروهک فهمیده بود که هوا پیمامون سقوط کرده!و به طور احتمالی حدس زده بود که ما تو این جزیره هستیم!به خاطر همین ما رو گروگان گرفتن!علاوه بر این که عکسمون هم به دستشون رسیده بود!به خاطر همین خیلی راحت تونستن به ما دسترسی پیدا کنن!

خوبه بدونی که من 22 سالم نیست!28 سالمه!

ترانه من خسته شدم!به خاطر همین میخوام همینجا توی این هلی کوپتر ازت خواستگاری کنم!درموردش خوب فکر کن!ببین میتونی به کسی زندگی کنی که 12 سال ازت بزرگتره؟علاوه بر اون جز نیرو های پلیسه و ...

تیرداد از خیلی وقت پیشه که میدونه دوست دارم و صد درصد میخوامت!به خاطر همین درمقابل من خیلی غیرتی نمیشد...

ترانه سعی کن اینوبفهمی!خیلی سخت بود!چشمات منو اسیر کردن اما بدون اینکه به هیچ کس بگم زندگی میکردم!سوختم و ساختم!ترانه اینو باور کن من دوست دارم...

***

مغزم نمیتونست پردازش کنه!یعنی تمام این مدت همه چی کشک بوده؟محمد پلیسه؟28 سالشه؟

از شدت تعجب نمیتونستم حرف بزنم!

زیر لب گفتم:یعنی......یعنی...یعنی تو از تیرداد هم بزرگتری؟

خندید:آره!خب حالا نظرت چیه؟قبول میکنی یه عمر تکیه گاهت بشم؟

شوکه شده بودم!باید فکر میکردم!به نظر جالب بود که بدون اینکه بدونم با پلیس همکاری کردم!اما واقعا نظرم درمورد ازدواج با محمد چی بود؟یه دفعه یه سوال تو ذهنم جرقه زد!

من:یعنی داستان مرگ مادرتون هم دروغ بود؟

محمد زهر خندی زد:دلم میخواد بدونی که چه قدر سعی کردم این مزخرفات رو بهت نگم!اما به اصرار چند تا از همکار ها مجبور شدم بهت بگم تا تو شک نکنی!

من:خب اگه میفهمیدم مگه چی میشد؟

محمد:تو تو شرایطی نبودی که بخوای این چیزا رو بفهمی!محصل بودی مطمئنا اگه حتی میفهمیدی که تیرداد داره با پلیس همکاری میکنه مانعش میشدی!چه برسه به خودت...

من:من....من واقعا شوکه شدم...

محمد:درکت میکنم!ولی من بی صبرانه منتظر جوابتم!فکر نکن الان ازت جواب میخوام!نترس حتی میام خونتون برای خواستگاری!

محمد صورتشو نزدیک لبام کرد:اگه جواب رد هم بدی پاشنه درو از جا میکنم تا قبولم کنی!آره خانومی!بخوای نخوای من میخوامت...

خندم گرفت!اما بیشتر از خنده هام گر گرفته بودم!نفسش تو صورتم میخورد و حالم رو خراب میکرد!

من:باید فکر....

قبل از اینکه حرفمو تموم کنم لباشو روی لبام گذاشت!آتیش گرفتم!دستشو دور کمرم حلقه کرد و با اون یکی دستش موهام رو نوازش کرد!

بعد از 2-3 دقیقه آروم لباشو برداشت!اما هنوزم خیلی نزدیک صورتم بود:دوست دارم معشوقه 16 ساله!

نمیدونستم چی بگم!

دوباره لبام رو بوسید!اما همین موقع در هلی کوپتر باز شد!

خاک بر سر شدم!

تیرداد بود!

تیرداد لبخند شیطونی زد:هییییییییییییییییییییییییییییییییی!جمع کنید خودتونو!

محمد بدون توجه به تیرداد گونمو بوسید!

تیرداد:ااااااااااااااااااااااااا....پسره پر رو بسه دیگه!

بعدش دو تایی قهقهه زدن!

***

داریم برمیگردیم ایران!

کی فکرشو میکرد این اتفاقا بیوفته؟

قرار بود حدود 2-3 روزه دیگه محمد بیاد برای خواستگاری!

من محمد رو دوست داشتم!از همه بیشتر بهش افتخار میکردم!افتخار بابت اینکه انقدر شجاع و صبوره!فکرامو کردم!جوابم مثبته!اما حالا حالا ها جواب رو بهش نمیدم!باید ببینم راست میگفت پاشنه درو از جا میکنه یا نه!
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط ♫♪ RoZa ♪♫ ، Mason ، neda13 ، NASIM.BH ، madis ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، RєƖαx gнσѕт ، kamiyar35629 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، سارینا جون ، سایه2 ، šhεïdα ، z.l♥ve ، yegi200180 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: معشوقه 16 ساله(قسمت اول) - نایریکا-13 - 18-08-2013، 10:46
RE: معشوقه 16 ساله - zahra160 - 18-08-2013، 20:36
RE: معشوقه 16 ساله - neda13 - 19-08-2013، 10:11
RE: معشوقه 16 ساله - ~ERFAN~ - 23-08-2013، 22:30
RE: معشوقه 16 ساله - nasrin37 - 24-06-2016، 10:22
RE: معشوقه 16 ساله - ωøŁƒ - 24-06-2016، 16:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
  رمان معشوقه 16 ساله
Heart رمان کوتاه دخترک 16 ساله (بسیار زیباوخواندنی)
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت6)بیا تو
Rainbow داستان دختر پاک 14 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت5)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت3)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت4)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت2)بیا تو

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان