16-08-2013، 15:56
قسمت ششم
ایندفعه بی هوش نشدم!ولی از شدت درد رو زمین به خودم میپیچیدم!تیرداد به حالت 2 زانو نشست رو زمین و با تعجب نگام کرد!
دیبا و سپیده فقط ماتشون برده بود!
چند تا پرستار به سرعت اومدن سمتم!خواستن منو از زمین بلند کنن!اما من زمین رو چسبیده بودم!
هنوز مغزم چیزی گوشم شنیده بود رو پردازش نکرده بود!
مامان مرده؟
مامان مرده؟
به زبون اومدم و زیر لب گفتم:مامان مرده!مامان مرده!مامان...
سرم رو به اطراف چرخوندم و این دفعه با صدای رسا گفتم:مامان مرده!مامان مرده!
خنده عصبی کردم!دستی به پیشونیم کشیدم!
این دفعه فریاد زدم:مامان مرده!مامان مرده!مامان من مرده؟مامان من مرده؟
خودم رو زمین کشیدم و نزدیک تیرداد شدم!با تمام قدرتم به سینه تیرداد کوبیدم:مامان مرده!مامان مرده!
بیچاره تیرداد!اما تیرداد خیلی قوی تر از اینا بود!همیشه با محکم ترین مشت های من هم باز میخندید!ایندفعه باز هم با تمام قدرتم میکوبیدم!اینبار تیرداد محکم بغلم کرد!
من تو بغلش ضجه میزدم!ضجه میزدم!تا این که احساس خفگی کردم!خودمو از بغلش جدا کردم!
پرستارا سعی کردن بلندم کنن اما من اینبار هم نزاشتم!من مرده بودم!من از بین رفتم بودم!من بعد از مامان تموم شده بودم!
با اینکه درد کمرم در حد بیهوشی بود اما دست پرستار ها رو پس زدم و خودم بلند شدم!برای یه لحظه احساس کردم خمارم!هیچی نمیفهمم!
پاهام مثل سنگ شده بودن اما من اونا به سمت اتاقم حرکت میدادم!تیرداد انقدر حالش خراب بود که بعد از بلند شدن من هنوز رو زمین نشسته بود و هق هق میکرد!تیرداد هم مثل من عاشق مامان بود!
وقتی داشتم با بدبختی تمام خودم رو به سمت اتاق میکشوندم احساس کردم کسی داره پشت سرم میاد!یک لحظه احساس کردم مهره های کمرم درحال خورد شدنه!به خاطر همین داشتم دوباره روی زمین ولو میشدم که کسی منو از پشت گرفت!
محمد بود!آغوشش رو قبلا هم تجربه کرده بودم!گرم و پهن!خیلی پهن!خیلی...
مقاومتی نکردم!تو آغوشش غرق شده بودم!درحالی که آروم و بی صدا اشک میریختم محمد دستشو زیر پاهام گذاشت و بلندم کرد و به سمت تختم برد!خودش خیلی داغون تر از من بود اما داشت غم های من رو به جون میخرید!
به غیرت تیرداد شک کردم!خودش اینجا بود و محمد منو بغل کرده بود آورده بود اینجا!اما به تیرداد حق دادم!اون هم مثل من تموم شده بود!
محمد بعد از این که منو روی تخت گذاشت ملافه رو کشید روم!از کاراش خجالت میکشیدم!
درد کمرم بینهایت بود!اما از درد از دست دادن مادرم بیشتر نبود!احساس میکردم تمامی درد های دنیا به سمتم هجوم آورده بودن!حالم خیلی بد بود!یه لحظه آروم میشدم!و یه لحظه نا آروم!
دست خودم نبود اما فریاد کشیدم:خدایا چند بغض به یک گلو؟من نمیتونم!نمیتونم!
نمیدونم چرا هیچ پرستاری نمیومد تو اتاق!انگار اونا هم ماتشون برده بود!
دوباره شروع کردم به ضجه زدن!بین گریه هام فقط داد میزدم ای خداااااااا
دلم میخواست دنیا رو به هم بریزم!من عاشق مامان بودم!نمیتونم لحظه های بدون اون رو تصور کنم!من حتی نمیدونم مامان چه جوری رفته!
احساس کردم تو ذهنم آشوبی برپاست!مغزم درحال انفجار بود!احساس میکردم خوابم!اما دلم گواهی میداد که بیدارم!
احساس خفگی کردم!داشتم خفه میشدم!احساس میکردم اطرافم همه چی هست جز اکسیژن!
دستامو مشت کردم و به تخت کوبیدم و فریاد کشیدم:منو ببر بیرون!دارم خفه میشم !منو از این اتاق ببر بیرون!ببیر بیرون!من هوا میخوام!منو ببر بیرووووووووووووووووون!
محمد گیج نگام میکرد!
ادامه دادم:آهای با توئم!منو ببر بیرون!دارم خفه میشم!لعنتی منو ببر بیرون!
نمیدونم چرا از پرستارا خبری نبود!
اما هرچی بود الان باید محمد منو میبرد بیرون!
محمد ازتخت جدام کرد و منو از اتاق برد بیرون!
وقتی از اتاق خارج شدیم با چشمام دنبال تیرداد و سپیده و دیبا گشتم!اما هیچ کدومشون رو پیدا نکردم!
محمد منو به سرعت به بیرون از بیمارستان میبرد!پرستارا هی داد میکشیدن که:آقا کجا میبریش؟
محمد بدون توجه به سوال های اونا منو به سمت حیاط بیمارستان میبرد!
وقتی به حیاط رسیدیم داشت بارون میومد!
دوباره به گریه افتادم!دستمامو باز کردم تا بارون رو لمس کنم!محمد منو به خودش فشرد:به خودش توکل کن!
چه قدر تنش بوی خوبی میداد!
احساس آرامش کردم!
محمد:بهتری؟
یه کم آروم شده بودم!
من:آره
حیاط بیمارستان خیلی قشنگ بود!پر از رز های صورتی بود!محمد یه کم زیر بارون منو گردوند:خب دیگه!بریم تو؟
من درحالی که احساس میکردم غم واقعا بزرگی داره روی سینم سنگینی میکنه گفتم:بریم!
از اینکه محمد منو بغل کرده بود وبا لحن صمیمی با من صحبت میکرد دلخور نبودم!یه جورایی مطمئن شده بودم که منو میخواد!علاوه بر اون واقعا پسر خوبی بود!البته الان وقت این نبود که من بخوام به محمد فکر کنم!فقط باید برای خودم توجیه میکردم که کار اشتباهی نکرده!
دوباره منو به اتاقم برگردوند!توی راهرو همه ی پرستارا با تعجب نگامون میکردن!اما من در عجب بودم که تیرداد و بچه ها کجا رفتن؟نگاه پرستارا اصلا برام مهم نبود!
وقتی محمد کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم گفت:منم!
من:شما چی؟
محمد:منم درست موقعی که تو بد شرایطی بودم خانوادمو از دست دادم!
من:میشه بیشتر توضیح بدین؟
محمد:15 سالم بود!مادرم سرطان داشت!علاوه بر درس کار هم میکردم تا بتونم پول داروهاش رو بدم!
به سمت پنجره رفت که شیشه نداشت!
زهر خندی زد:خیلی سخت بود!خیلی!اما انقدر مادرم رو دوست داشتم که به خاطرش هر کاری میکردم!
من:پدرتون چی؟
محمد:پدرم قبل از این که من به دنیا بیام مرده بود!مادرم هم برام مادر بود هم پدر!هیچ وقت نزاشت جای خالیه پدرمو حس کنم!پدرم تو تصادف کشته شد!موقعی که مرد مادرم حامله بود!
خیلی از دوستاش میگفتن منو بندازه اما مادرم مخالفت میکرد و میگفت یادگار پدرمه!وقتی بزرگ شدم مادرم سرطان ریه گرفت!و درست موقعی 15 سالم بود مرد!
دستشو با حالت عصبانیت تو موهاش کشید و ادامه داد:4 شنبه بود و داشتم از مدرسه برمیگشتم!همیشه میرفتم خونه و لباسام رو عوض میکردم و ناهار میخوردم بعد میرفتم سر کارم!تو یه مغازه لوازم الکتریکی کار میکردم!حقوق چندانی نمیگرفتم!اما باز هم امیدوار بود!خلاصه وقتی رسیدم خونه دیدم مهری خانوم همسایه بغلیمون داره خودشو میزنه و گریه میکنه!
دوییدم سمتش و همش ازش میپرسیدم چی شده!اما اون فقط منو بغل کرد و هیچی بهم نگفت!تا اینکه طاقتم تموم شد خودم رو از بغلش جدا کردم و به سمت مادرم که دراز کشیده بود رفتم!چشاش بسته بود!لبخند تلخی زده بود و ...
حرفش رو نصفه تموم کرد!
دیگه نمیخواستم بیشتر از این ازش سوال کنم!
حالش خیلی بد بود!احساس کردم داغون تر شده!نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سوال کردم:بعد از مرگ مادرتون شما چی کار کردین؟پیش کی موندین؟
محمد:مهری خانوم منو برد پیش خودش!مهری خانوم بچه نداشت و شوهرش هم سال ها پیش مرده بود!منو مثل پسر خودش بزرگ کرد!حدود 2 ماه از مرگ مادرم گذشته بود!5 شنبه بود و من داشتم تو مغازه جنس هایی که تازه آورده بودن رو میچیدم تو قفسه!همین موقع آقای حمیدی وارد مغازه شد و چند قطعه خرید!احساس کردم آقای حمیدی خیلی مرد خوبیه به خاطر همین کنجکاو شدم!مخصوصا اینکه قطعاتی که خرید مال کار های خیلی تخصصی مثل روباتیک بود!
به خاطر همین از آقای حمیدی پرسیدم:آقا ببخشید این سوال رو میکنم!این قطعات رو واسه چی میخواین؟
آقای حمیدی گفت:برای روباتیک پسر خوب!برای شاگردام خریدم!ببینم از روباتیک خوشت میاد؟
گفتم:اطلاعات زیادی درموردش ندارم!ولی بدم نمیاد!
آقای حمیدی کارتشو بهم داد و گفت اگه دوست داشتم میتونه بهم روباتیک یاد بده!اینجوری بود که من وارد شرکت آقای حمید شدم و...
من:و چی؟
محمد:زندگیم عوض شد!
با کلافگی گفتم:میشه انقدر تو پرده حرف نزنید؟
محمد اومد سمتم و بهم خیره شد و لبخند تلخی روی لباش نشست!تا اومد دهنشو باز کنه تا ادامه ی حرفشو بزنه در اتاق باز شد و سپیده و دیبا پریدن تو اتاق!
چه عجب بالاخره اینا پیداشون شد!
چشماشون از شدت گریه قرمز بود!رو صورتشون میشد رد اشک هایی که ریخته بودن رو دید!احساس کردم خستن!
دیبا پرید تو بغلم:ترانه جونم!خودتو ناراحت نکن!
سپیده کنارم روی تخت نشست:بهتری؟
محمد دستی تو موهاش کشید و اتاق رو ترک کرد!کاش الان دیبا و سپیده نمیومدن!میخواستم داستان محمد رو بشنوم!اما نشد!
در جواب سپیده گفتم:بهترم!اما باورم نمیشه!اگه الان انقدر آرومم چون هنوز این قضیه رو هضم نکردم!ببنیم شما ها یه هو کجا غیبتون زد؟دیدین محمد منو بغل کرد اما هیچ کاری نکردین!باریک الله به غیرتتون!
دیبا:آهای آهای!یواش تر برو بزار ما هم سوار شیم!انقدر زود قضاوت نکن ترانه!منو سپیده که تو شوک بودیم بعدش هم تا اومیدم بیایم تو اتاق دکترت ما رو صدا زد!
من:چی کارتون داشت؟
ایندفعه سپیده گفت:یک سری آموزش برای مراقبت از تو داد!اینکه باید اون لحظه تنهات میزاشتیم!
من:اما محمد که تو اتاق بود!
سپیده:میدونم!دکترت هم میدونست!فکر کرد نامزدته به خاطر همین گفت پیشت باشه بهتره!
من:شما بهش نگفتین نامزدم نیست؟
دیبا:چررررررررررررا گفتیم!ولی گفت بالاخره که قراره بشه!پس بزارین پیشش بمونه!میگفت تو این شرایط به وجود یه مرد احتیاج داری!
دیبا راست میگفت!من واقعا اون لحظه بهش احتیاج داشتم!
من:تیرداد هم با شما اومد پیش دکترم؟
سپیده:نه!!!همون لحظه که محمد تو رو آورد تو اتاق تلفنش زنگ خورد و رفت!
میدونستم از بیمارستان بوده!همون بیمارستانی که مامان رو برده بودن!
من:هنوز برنگشته؟
سپیده:نچ!
من:حالم خیلی بده!باورم نمیشه!
دیبا با دستاش شالم رو از سرم درآورد و موهام رو نوازش کرد!دستاشو گرفتم و بغض کردم:تنهام نزارین!
سپیده و دیبا هم بغض کردن!
سپیده:نمیزاریم تنها بمونی آبجی!نمیزاریم!
دیبا هم زمزمه کرد:نمیزاریم!
من:کمکم کنید!من مامانم نمیتونم!میخوام بمیرم!
دیبا:میتونی عزیزم!میتونی!ما پیشتیم!از همه مهم تر!فکر کنم دیگه همین روزاس که محمد برای خواستگاریت اقدام کنه هااااااا
من:تو این شرایط؟می خوام صد سال سیاه اقدام نکنه!من 16 سالمه!با این سن کم برم خونه شوهر؟
سپیده:نترس!نمیزاریم به این راحتی ها از دست بری!تازشم میخواد فقط بیاد خواستگاریت!قرار نیست برین زیر یه سقف،بچه دار شین و ...که!به نظر من الان یه صیغه بخونین تا محرم بشین و حتی 2 یا 3 سالی عقد باشین هیچ اشکالی نداره!وقتی تودیپلم گرفتی میرین زیر یه سقف!
من:میخوام درس بخونم هاااااااااا
سپیده:بیخودی توجیه نکن!درست هم میخونی!اگه خاک برسر بازی درنیاری و زود بچه دار نشی خیلی راحت میتونی خونه شوهر تا دکتری هم بخونی!
سپیده بدم نمیگفت!ولی من الان انقدر حالم خراب بود که نمیتونستم برای آیندم تصمیم بگیرم!
من:سپیده ول کن!من حالم خیلی بده و نمیتونم تصمیم بگیرم!
سپیده:من که نگفتم همین الان تصمیم بگیر که!فقط گفتم که نترس!تنها نمیمونی!همین!
من:قربونتون برم که نگرانی منین!
دیبا:ولی به نظرم همه ی حرفای سپیده منطقیه ترانه!
من:باشه حالا درموردش فکر میکنم!
یه کم فکر کردم و ادامه دادم:یعنی واقعا مامانم مرده؟
سپیده و دیبا با نهایت دلسوزی نگام کردن!
مامان رفت و از این زندگی نکبتی خلاص شد!کاش منم با خودش میبرد!
من:کاش مامانم منو با خودش میبرد!
دیبا:اونوقت محمد دق میکرد!
من:ول کن دیگه توئم!هی محمد محمد!
دیبا:خیله خب بابا!چرا سگ میشی یه هو؟
ولی جدی کاش من هم با مامان میرفتم!کاش منم خلاص میشدم!
پرسیدم:اصلا مامانم چه جوری مرد؟
بغض کردم!
سپیده:تو راه که داشتن میومدن اینجا تصادف میکنن!بابات زنده میمونه اما مامانت..
راستی بابا!اصلا الان حالش چه طور بود!حتما خیلی خراب!بابام عاشقانه مامانمو دوست داشت!اون هم بعد از این ماجرا مطمئنا داغون شده بود!
آره!مامان رفت و منو تنها گذاشت!
این من بودم که باید کوله بار دلتنگی،سختی و عذاب رو به تنهایی به دوش میکشیدم!
پرسیدم:راستی دیبا!تو از کجا میدونی که محمد میخواد برای خواستگاری من اقدام کنه؟تازشم من هنوز مطمئن نیستم که منو میخواد!
هر چند که رفتارای محمد چیز دیگه ای میگفت!
دیبا:معلومه دیگه!یه حسی بهم میگه خیلی دوست داره!مطمئنم نمیتونه تا 21-22 سالگی تو طاقت بیاره!میاد میگیرتت!
من:همچین میگه انگار باقالیه!
سپیده:ناز نکن ترانه!دیگه نمیخواد من و دیبا رو سیاه کنی!میدونم خجالت میکشی اما من شک ندارم تا چهلم مادرت نمیتونه بیشتر طاقت بیاره!
اما من حتما تا سال مادرم نمیزاشتم بیاد!درسته شاید حتی عاشق محمد بودم اما نمیخواستم حرمت مادرم رو زیر پا بزارم!
هر چند که....
ایندفعه بی هوش نشدم!ولی از شدت درد رو زمین به خودم میپیچیدم!تیرداد به حالت 2 زانو نشست رو زمین و با تعجب نگام کرد!
دیبا و سپیده فقط ماتشون برده بود!
چند تا پرستار به سرعت اومدن سمتم!خواستن منو از زمین بلند کنن!اما من زمین رو چسبیده بودم!
هنوز مغزم چیزی گوشم شنیده بود رو پردازش نکرده بود!
مامان مرده؟
مامان مرده؟
به زبون اومدم و زیر لب گفتم:مامان مرده!مامان مرده!مامان...
سرم رو به اطراف چرخوندم و این دفعه با صدای رسا گفتم:مامان مرده!مامان مرده!
خنده عصبی کردم!دستی به پیشونیم کشیدم!
این دفعه فریاد زدم:مامان مرده!مامان مرده!مامان من مرده؟مامان من مرده؟
خودم رو زمین کشیدم و نزدیک تیرداد شدم!با تمام قدرتم به سینه تیرداد کوبیدم:مامان مرده!مامان مرده!
بیچاره تیرداد!اما تیرداد خیلی قوی تر از اینا بود!همیشه با محکم ترین مشت های من هم باز میخندید!ایندفعه باز هم با تمام قدرتم میکوبیدم!اینبار تیرداد محکم بغلم کرد!
من تو بغلش ضجه میزدم!ضجه میزدم!تا این که احساس خفگی کردم!خودمو از بغلش جدا کردم!
پرستارا سعی کردن بلندم کنن اما من اینبار هم نزاشتم!من مرده بودم!من از بین رفتم بودم!من بعد از مامان تموم شده بودم!
با اینکه درد کمرم در حد بیهوشی بود اما دست پرستار ها رو پس زدم و خودم بلند شدم!برای یه لحظه احساس کردم خمارم!هیچی نمیفهمم!
پاهام مثل سنگ شده بودن اما من اونا به سمت اتاقم حرکت میدادم!تیرداد انقدر حالش خراب بود که بعد از بلند شدن من هنوز رو زمین نشسته بود و هق هق میکرد!تیرداد هم مثل من عاشق مامان بود!
وقتی داشتم با بدبختی تمام خودم رو به سمت اتاق میکشوندم احساس کردم کسی داره پشت سرم میاد!یک لحظه احساس کردم مهره های کمرم درحال خورد شدنه!به خاطر همین داشتم دوباره روی زمین ولو میشدم که کسی منو از پشت گرفت!
محمد بود!آغوشش رو قبلا هم تجربه کرده بودم!گرم و پهن!خیلی پهن!خیلی...
مقاومتی نکردم!تو آغوشش غرق شده بودم!درحالی که آروم و بی صدا اشک میریختم محمد دستشو زیر پاهام گذاشت و بلندم کرد و به سمت تختم برد!خودش خیلی داغون تر از من بود اما داشت غم های من رو به جون میخرید!
به غیرت تیرداد شک کردم!خودش اینجا بود و محمد منو بغل کرده بود آورده بود اینجا!اما به تیرداد حق دادم!اون هم مثل من تموم شده بود!
محمد بعد از این که منو روی تخت گذاشت ملافه رو کشید روم!از کاراش خجالت میکشیدم!
درد کمرم بینهایت بود!اما از درد از دست دادن مادرم بیشتر نبود!احساس میکردم تمامی درد های دنیا به سمتم هجوم آورده بودن!حالم خیلی بد بود!یه لحظه آروم میشدم!و یه لحظه نا آروم!
دست خودم نبود اما فریاد کشیدم:خدایا چند بغض به یک گلو؟من نمیتونم!نمیتونم!
نمیدونم چرا هیچ پرستاری نمیومد تو اتاق!انگار اونا هم ماتشون برده بود!
دوباره شروع کردم به ضجه زدن!بین گریه هام فقط داد میزدم ای خداااااااا
دلم میخواست دنیا رو به هم بریزم!من عاشق مامان بودم!نمیتونم لحظه های بدون اون رو تصور کنم!من حتی نمیدونم مامان چه جوری رفته!
احساس کردم تو ذهنم آشوبی برپاست!مغزم درحال انفجار بود!احساس میکردم خوابم!اما دلم گواهی میداد که بیدارم!
احساس خفگی کردم!داشتم خفه میشدم!احساس میکردم اطرافم همه چی هست جز اکسیژن!
دستامو مشت کردم و به تخت کوبیدم و فریاد کشیدم:منو ببر بیرون!دارم خفه میشم !منو از این اتاق ببر بیرون!ببیر بیرون!من هوا میخوام!منو ببر بیرووووووووووووووووون!
محمد گیج نگام میکرد!
ادامه دادم:آهای با توئم!منو ببر بیرون!دارم خفه میشم!لعنتی منو ببر بیرون!
نمیدونم چرا از پرستارا خبری نبود!
اما هرچی بود الان باید محمد منو میبرد بیرون!
محمد ازتخت جدام کرد و منو از اتاق برد بیرون!
وقتی از اتاق خارج شدیم با چشمام دنبال تیرداد و سپیده و دیبا گشتم!اما هیچ کدومشون رو پیدا نکردم!
محمد منو به سرعت به بیرون از بیمارستان میبرد!پرستارا هی داد میکشیدن که:آقا کجا میبریش؟
محمد بدون توجه به سوال های اونا منو به سمت حیاط بیمارستان میبرد!
وقتی به حیاط رسیدیم داشت بارون میومد!
دوباره به گریه افتادم!دستمامو باز کردم تا بارون رو لمس کنم!محمد منو به خودش فشرد:به خودش توکل کن!
چه قدر تنش بوی خوبی میداد!
احساس آرامش کردم!
محمد:بهتری؟
یه کم آروم شده بودم!
من:آره
حیاط بیمارستان خیلی قشنگ بود!پر از رز های صورتی بود!محمد یه کم زیر بارون منو گردوند:خب دیگه!بریم تو؟
من درحالی که احساس میکردم غم واقعا بزرگی داره روی سینم سنگینی میکنه گفتم:بریم!
از اینکه محمد منو بغل کرده بود وبا لحن صمیمی با من صحبت میکرد دلخور نبودم!یه جورایی مطمئن شده بودم که منو میخواد!علاوه بر اون واقعا پسر خوبی بود!البته الان وقت این نبود که من بخوام به محمد فکر کنم!فقط باید برای خودم توجیه میکردم که کار اشتباهی نکرده!
دوباره منو به اتاقم برگردوند!توی راهرو همه ی پرستارا با تعجب نگامون میکردن!اما من در عجب بودم که تیرداد و بچه ها کجا رفتن؟نگاه پرستارا اصلا برام مهم نبود!
وقتی محمد کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم گفت:منم!
من:شما چی؟
محمد:منم درست موقعی که تو بد شرایطی بودم خانوادمو از دست دادم!
من:میشه بیشتر توضیح بدین؟
محمد:15 سالم بود!مادرم سرطان داشت!علاوه بر درس کار هم میکردم تا بتونم پول داروهاش رو بدم!
به سمت پنجره رفت که شیشه نداشت!
زهر خندی زد:خیلی سخت بود!خیلی!اما انقدر مادرم رو دوست داشتم که به خاطرش هر کاری میکردم!
من:پدرتون چی؟
محمد:پدرم قبل از این که من به دنیا بیام مرده بود!مادرم هم برام مادر بود هم پدر!هیچ وقت نزاشت جای خالیه پدرمو حس کنم!پدرم تو تصادف کشته شد!موقعی که مرد مادرم حامله بود!
خیلی از دوستاش میگفتن منو بندازه اما مادرم مخالفت میکرد و میگفت یادگار پدرمه!وقتی بزرگ شدم مادرم سرطان ریه گرفت!و درست موقعی 15 سالم بود مرد!
دستشو با حالت عصبانیت تو موهاش کشید و ادامه داد:4 شنبه بود و داشتم از مدرسه برمیگشتم!همیشه میرفتم خونه و لباسام رو عوض میکردم و ناهار میخوردم بعد میرفتم سر کارم!تو یه مغازه لوازم الکتریکی کار میکردم!حقوق چندانی نمیگرفتم!اما باز هم امیدوار بود!خلاصه وقتی رسیدم خونه دیدم مهری خانوم همسایه بغلیمون داره خودشو میزنه و گریه میکنه!
دوییدم سمتش و همش ازش میپرسیدم چی شده!اما اون فقط منو بغل کرد و هیچی بهم نگفت!تا اینکه طاقتم تموم شد خودم رو از بغلش جدا کردم و به سمت مادرم که دراز کشیده بود رفتم!چشاش بسته بود!لبخند تلخی زده بود و ...
حرفش رو نصفه تموم کرد!
دیگه نمیخواستم بیشتر از این ازش سوال کنم!
حالش خیلی بد بود!احساس کردم داغون تر شده!نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سوال کردم:بعد از مرگ مادرتون شما چی کار کردین؟پیش کی موندین؟
محمد:مهری خانوم منو برد پیش خودش!مهری خانوم بچه نداشت و شوهرش هم سال ها پیش مرده بود!منو مثل پسر خودش بزرگ کرد!حدود 2 ماه از مرگ مادرم گذشته بود!5 شنبه بود و من داشتم تو مغازه جنس هایی که تازه آورده بودن رو میچیدم تو قفسه!همین موقع آقای حمیدی وارد مغازه شد و چند قطعه خرید!احساس کردم آقای حمیدی خیلی مرد خوبیه به خاطر همین کنجکاو شدم!مخصوصا اینکه قطعاتی که خرید مال کار های خیلی تخصصی مثل روباتیک بود!
به خاطر همین از آقای حمیدی پرسیدم:آقا ببخشید این سوال رو میکنم!این قطعات رو واسه چی میخواین؟
آقای حمیدی گفت:برای روباتیک پسر خوب!برای شاگردام خریدم!ببینم از روباتیک خوشت میاد؟
گفتم:اطلاعات زیادی درموردش ندارم!ولی بدم نمیاد!
آقای حمیدی کارتشو بهم داد و گفت اگه دوست داشتم میتونه بهم روباتیک یاد بده!اینجوری بود که من وارد شرکت آقای حمید شدم و...
من:و چی؟
محمد:زندگیم عوض شد!
با کلافگی گفتم:میشه انقدر تو پرده حرف نزنید؟
محمد اومد سمتم و بهم خیره شد و لبخند تلخی روی لباش نشست!تا اومد دهنشو باز کنه تا ادامه ی حرفشو بزنه در اتاق باز شد و سپیده و دیبا پریدن تو اتاق!
چه عجب بالاخره اینا پیداشون شد!
چشماشون از شدت گریه قرمز بود!رو صورتشون میشد رد اشک هایی که ریخته بودن رو دید!احساس کردم خستن!
دیبا پرید تو بغلم:ترانه جونم!خودتو ناراحت نکن!
سپیده کنارم روی تخت نشست:بهتری؟
محمد دستی تو موهاش کشید و اتاق رو ترک کرد!کاش الان دیبا و سپیده نمیومدن!میخواستم داستان محمد رو بشنوم!اما نشد!
در جواب سپیده گفتم:بهترم!اما باورم نمیشه!اگه الان انقدر آرومم چون هنوز این قضیه رو هضم نکردم!ببنیم شما ها یه هو کجا غیبتون زد؟دیدین محمد منو بغل کرد اما هیچ کاری نکردین!باریک الله به غیرتتون!
دیبا:آهای آهای!یواش تر برو بزار ما هم سوار شیم!انقدر زود قضاوت نکن ترانه!منو سپیده که تو شوک بودیم بعدش هم تا اومیدم بیایم تو اتاق دکترت ما رو صدا زد!
من:چی کارتون داشت؟
ایندفعه سپیده گفت:یک سری آموزش برای مراقبت از تو داد!اینکه باید اون لحظه تنهات میزاشتیم!
من:اما محمد که تو اتاق بود!
سپیده:میدونم!دکترت هم میدونست!فکر کرد نامزدته به خاطر همین گفت پیشت باشه بهتره!
من:شما بهش نگفتین نامزدم نیست؟
دیبا:چررررررررررررا گفتیم!ولی گفت بالاخره که قراره بشه!پس بزارین پیشش بمونه!میگفت تو این شرایط به وجود یه مرد احتیاج داری!
دیبا راست میگفت!من واقعا اون لحظه بهش احتیاج داشتم!
من:تیرداد هم با شما اومد پیش دکترم؟
سپیده:نه!!!همون لحظه که محمد تو رو آورد تو اتاق تلفنش زنگ خورد و رفت!
میدونستم از بیمارستان بوده!همون بیمارستانی که مامان رو برده بودن!
من:هنوز برنگشته؟
سپیده:نچ!
من:حالم خیلی بده!باورم نمیشه!
دیبا با دستاش شالم رو از سرم درآورد و موهام رو نوازش کرد!دستاشو گرفتم و بغض کردم:تنهام نزارین!
سپیده و دیبا هم بغض کردن!
سپیده:نمیزاریم تنها بمونی آبجی!نمیزاریم!
دیبا هم زمزمه کرد:نمیزاریم!
من:کمکم کنید!من مامانم نمیتونم!میخوام بمیرم!
دیبا:میتونی عزیزم!میتونی!ما پیشتیم!از همه مهم تر!فکر کنم دیگه همین روزاس که محمد برای خواستگاریت اقدام کنه هااااااا
من:تو این شرایط؟می خوام صد سال سیاه اقدام نکنه!من 16 سالمه!با این سن کم برم خونه شوهر؟
سپیده:نترس!نمیزاریم به این راحتی ها از دست بری!تازشم میخواد فقط بیاد خواستگاریت!قرار نیست برین زیر یه سقف،بچه دار شین و ...که!به نظر من الان یه صیغه بخونین تا محرم بشین و حتی 2 یا 3 سالی عقد باشین هیچ اشکالی نداره!وقتی تودیپلم گرفتی میرین زیر یه سقف!
من:میخوام درس بخونم هاااااااااا
سپیده:بیخودی توجیه نکن!درست هم میخونی!اگه خاک برسر بازی درنیاری و زود بچه دار نشی خیلی راحت میتونی خونه شوهر تا دکتری هم بخونی!
سپیده بدم نمیگفت!ولی من الان انقدر حالم خراب بود که نمیتونستم برای آیندم تصمیم بگیرم!
من:سپیده ول کن!من حالم خیلی بده و نمیتونم تصمیم بگیرم!
سپیده:من که نگفتم همین الان تصمیم بگیر که!فقط گفتم که نترس!تنها نمیمونی!همین!
من:قربونتون برم که نگرانی منین!
دیبا:ولی به نظرم همه ی حرفای سپیده منطقیه ترانه!
من:باشه حالا درموردش فکر میکنم!
یه کم فکر کردم و ادامه دادم:یعنی واقعا مامانم مرده؟
سپیده و دیبا با نهایت دلسوزی نگام کردن!
مامان رفت و از این زندگی نکبتی خلاص شد!کاش منم با خودش میبرد!
من:کاش مامانم منو با خودش میبرد!
دیبا:اونوقت محمد دق میکرد!
من:ول کن دیگه توئم!هی محمد محمد!
دیبا:خیله خب بابا!چرا سگ میشی یه هو؟
ولی جدی کاش من هم با مامان میرفتم!کاش منم خلاص میشدم!
پرسیدم:اصلا مامانم چه جوری مرد؟
بغض کردم!
سپیده:تو راه که داشتن میومدن اینجا تصادف میکنن!بابات زنده میمونه اما مامانت..
راستی بابا!اصلا الان حالش چه طور بود!حتما خیلی خراب!بابام عاشقانه مامانمو دوست داشت!اون هم بعد از این ماجرا مطمئنا داغون شده بود!
آره!مامان رفت و منو تنها گذاشت!
این من بودم که باید کوله بار دلتنگی،سختی و عذاب رو به تنهایی به دوش میکشیدم!
پرسیدم:راستی دیبا!تو از کجا میدونی که محمد میخواد برای خواستگاری من اقدام کنه؟تازشم من هنوز مطمئن نیستم که منو میخواد!
هر چند که رفتارای محمد چیز دیگه ای میگفت!
دیبا:معلومه دیگه!یه حسی بهم میگه خیلی دوست داره!مطمئنم نمیتونه تا 21-22 سالگی تو طاقت بیاره!میاد میگیرتت!
من:همچین میگه انگار باقالیه!
سپیده:ناز نکن ترانه!دیگه نمیخواد من و دیبا رو سیاه کنی!میدونم خجالت میکشی اما من شک ندارم تا چهلم مادرت نمیتونه بیشتر طاقت بیاره!
اما من حتما تا سال مادرم نمیزاشتم بیاد!درسته شاید حتی عاشق محمد بودم اما نمیخواستم حرمت مادرم رو زیر پا بزارم!
هر چند که....