امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معشوقه 16 ساله

#5
قسمت چهارم
ساعت 8 رسیدیم محل مسابقه!

خدا رو شکر سنسور های اضافی داشتیم و تیرداد و دوستاش زحمت کشیده بودن روی روبات نصبشون کرده بودن!بار ها و بار ها روبات رو تست کردیم!

خدا رو شکر روبات کار میکرد و مشکلی هم نداشت!باز هم ساعت 10:40 دقیقه نوبت ما بود!قبل از مسابقه به بچه ها کلی امید دادم!ساعت 10:35 دقیقه شد!

از شدت استرس دستام عرق سرد کرده بود!تو دلم صلوات میفرستادم!امروز دیگه آخرین فرصتمون بود!

من و تیرداد و همه ی کسایی که میخواستن مسابقه رو ببینن رو از زمین مسابقه دور کردن و شاگردای من توی زمین مسابقه تنها موندن!این اولین مسابقه ای بود که من به عنوان لیدر داشتم نگاه میکردم!برای اینکه یه کم آروم بشم نگاهمو از بچه ها گرفتمو به زمین خیره شدم!مثل همیشه ناخونام رو کف دستم فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم!سرم رو به اطراف چرخوندم!نگاهم به نگاه محمد قفل شد!

دست خودم نبود اما به همدیگه خیره شده بودیم!مغزم درحال پردازش قیافه و قد و قامتش بود!دقیق تر نگاه کردم!قدش خیلی بلند بود!چهارشونه!به طور کلی هیکلش کاملا مردونه بود!جذاب بود!خیلی جذاب!با صدای داور مسابقه به خودم اومدم!همزمان نگاهامون رو از هم دزدیدیم!

صدای سوت داور تمام وجودم رو لرزوند!بچه ها درحالی که دستاشون میلریزید روبات رو روشن کردن!صدای تپیدن قلبم رو میشنیدم!صدای قلبم رو کاملا واضح حس میکردم!اما چشام سیاهی رفت و...

***

پلکام رو آروم آروم باز کردم!من کجام؟

خواستم سرم رو بچرخونم که درد شدیدی تو ناحیه گردنم احساس کردم!اما انقدر کنجکاو شده بودم که کجا بودم که با هر بدبختی بود سرم رو چرخوندم!

محمد رو دیدم که روی صندلی خوابش برده بود!دقیق تر شدم!فهمیدم بیمارستان بودم!

یه کم روی تخت جا به جا شدم!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!

خدای من!چه قدر کمرم درد میکرد!از صدای من محمد از جا پرید!اومد سمتم!

ازشدت درد گریم گرفته بود!

محمد با قیافه ای که نگرانی توش موج میزد گفت:سلام!

من در حالی از شدت درد اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:سلام!من چرا اینجام؟

بغضم شکست!ادامه دادم:تو رو خدا بگین!اصلا تیرداد کجاس؟مسابقه چی شد؟تو رو خدا!

محمد همینطور با حالت دلسوزی به من نگاه میکرد!نمیدونم چرا اما زبونش قفل کرده بود!

به معنای واقعی جیغ زدم:با توئم!جواب منو بده!

محمد درحالی که صدای مردونش از شدت بغض میلرزید فریاد زد وگفت:ببین ترانه!داد نزن!گریه نکن!قسمت میدم به عزیزترین کسی که داری گریه نکن!

صدای فریادش تمام بدنم رو لرزوند!هم صدای فریادش و هم این که منو ترانه صدا زد!

دستام رو آوردم بالا و اشکام رو پاک کردم!

من:خب دیگه گریه نمیکنم!

محمد دستی به موهاش از شدت حرص کشید و گفت:شما سر مسابقه بی هوش شدی!هیـــــــــچ اتفاقی هم نیوفتاده!بچه ها این مرحله رو بردن!

من:واقعــــــا؟جدی میگین؟

محمد:بعله!

من:چند مرحله دیگه مونده؟

محمد:آخرین مرحله بود!

من:هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟

محمد:هم تیم من و هم تیم شما این مسابقه رو برد!ایشالله تیر ماه راهی مکزیک میشیم!

از شدت خوشحالی خندم گرفته بود!مثل مونگول ها میخندیدم!محمد از خنده من خندش گرفت!اما خنده رو دهنش ماسید!

دستش رو نزدیک صورتم آورد!گر گرفتم!یعنی میخواد چی کار کنه؟یـــا ابر فرض!

صورتم رو عقب کشیدم!اون هم دستشو عقب کشید و کشید به موهاش!صورتش رو از من برگردوند!

خدای من!از شدت خجالت میخواستم آب شم!کلا از خجالت دلم میخواست از کره خاکی محو بشم!

ملافه رو کشیدم روی صورتم!پاهام رو جمع کردم و تو شکمم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم!ناخونام رو تا جایی که میتونستم کف دستم فرو کردم!امقدر که فکر کردم الان دستم خون میاد!خیلی آروم گفتم:تیرداد کجاست؟

محمد با کلی تاخیر گفت : رفتن داروهاتون رو بخرن!

آهی کشیدم!

دقیقا همین موقع تیرداد در رو باز کرد!وقتی منو محمد رو دید یکی از ابرو هاش رو برد بالا!

من بهش چشمک زدم که یعنی بعدا برات توضیح میدم!همیشه چشمک زدن خیلی خوبه برای اینکه بخوای از توضیح دادن یه چیزی خلاص بشی!

مطمئن بودم تیرداد یادش نمیمونه که ازم بعدا توضیح بخواد!همیشه اینطوری بود!

تیرداد اون یکی ابروش رو هم برد بالا!محمد خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین و به سمت در رفت:الان بر میگردم!

تیرداد روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:خــــــــــــــــــب حال خواهر ما چه طوره؟

من:خوبم تیرداد!

تیرداد:اصلا تو میدونی چت شده؟

من:آره دیگه!صادقی گفت بی هوش شدم!

تیرداد:نه بابا اونو نمیگم که!میگم میدونی کمرت ضربه خورده!اونم خیلی شدید؟

من:جدی میگی؟

تیرداد:نه دارم الکی میگم همینطوری چند روزی رو ویلچر بری اینور و اون ور من هی بهت بخندم!هی بخندم!

من:مگه باید باو ویلچر برم این ور و اون ور؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تیرداد:نه پس!میگم صادقی کولت کنه تو رو ببره بیرون گردش!

من:تیرداد نمک نریز!دارم جدی میگم!

تیرداد:آره دیگه خب!حدود یک ماه باید رو ویلچر باشی!

بغض کردم:یک ماه؟

تیرداداز روی صندلی بلند و اومد نزدیک تخت!بغلم کرد و گفت:غصه نخور!

بغضم شکست!همیشه وقتی بغلم میکرد اشکام سرازیر میشد!

من:تیرداد صادقی گفت بردیم!من که نمیتونم با ویلچر بیام مکزیک که!

وقتی این جمله رو گفتم گریم شدت گرفت!منو بیشتر به بغلش فشرد!

یه کم آرومتر شدم!

تیرداد:تا اون موقع دیگه احتیاجی به ویلچر نداری!کمرت خوب میشه!یه ماه و نیم دیگه تازه میشه تیر ماه!

منو از بغلش جدا کرد:خوبی؟

من با صدایی لرزون گفتم:آره!



تیرداد ازم فاصله گرفت و دوباره روی صندلی نشست!

من:کی مرخص میشم؟

تیرداد سرش رو انداخت پایین و زمزمه کرد:پس فردا!

دوباره بغض کردم:من تا اون موقع میپوسم تو این بیمارستان لعنتی!

تیرداد:نترس!نمیپوسی!مامان اینا هم تو راهن دارن میان اینجا!احساس کردم که چه قدر دلم تنگ شده!چند روزی میشد که مامان و بابام رو ندیده بودم!

تیرداد:ترانه من دست شوییم داره میریزه!!!

من:خب چی کار کنم؟

تیرداد:هیچی دیگه!میخوام رفع زحمت کنم!

من:برو زود تر!شرررررررررررررررررررت کم!

تیرداد صداشو دخترونه کرد:واااااااااااای خاک تو گور عمر!خاک بر سرم دختره ی بی تربیت بی حیا!خجالتم نمیکشه!دختر هم دخترای قدیم!تو چشای من زل زده میگه...

من:تیرداد الان میریزه همه جا رو به گند میکشی هاااااااااااااااااا!

تیرداد:خیله خب بابا!

با سرعت برق از اتاق پرید بیرون!

تیرداد رفت و من تو اتاق تنها شدم!من حتی نمیتونستم 5 دقیقه تو یک حالت یه جا بشینم!اون وقت باید رو ویلچر برم این ور و اون ور!ای خــــــــــــــــــــــــــــــدا!آخه چرا؟؟؟چرا این دفعه هم مثل دفعه قبل محمد نبود تا من رو از پشت بگیره تا چیزیم نشه؟؟؟ای خدا!البته باز هم جای شکر داره که دور از جونم قطع نخاع نشدم!

همین طوری داشتم با خودم کلنجار میرفتم که...

محمد وارد اتاق شد!

به سرعت نزدیک تخت شد!دستاش رو باز کرد و گفت:بیا بغلم!

جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟

خودم رو تا جایی که میشد توی تخت فرو کردم!

محمد:با توئم!

چه قدر دلم میخواست با دل و جون بپرم بغلش!اما...

محمد به تخت نزدیک تر شد!

همین موقع در باز شد!

تیرداد بود!

با دیدن این صحنه گفت:ببخشید!مثل اینکه اشتباهی اومدم!

و سریع در رو بست!

محمد حدود 2 دقیقه فقط به در زل زده بود!دستاشو جمع کرد و با حرص تمام به موهاش کشید!

با قدم هایی محکم و بلند خودش رو به پنجره رسوند!چنان مشتی به شیشه پنجره زد که پنجره خورد شد!!!

من از ترس داشتم سکته میکردم!

خون از دست محمد جاری شد!با حرص به دستش نگاه کرد!احساس کردم پاهاش سست شد!افتاد رو زمین!خیره شد بهم!منم بهش خیره شدم!بدون اختیار یه قطره اشک از چشمام جاری شد!روی گونه هام غلتید!

محمد هم بدون اینکه حالت صورتش به هم بخوره اشک از چشماش اومد!

داشتم فکر میکردم که تیرداد چه عکس العملی نشون میده!از دست محمد هم همینطوری خون میومد!اما انگار اصلا دردی نداشت!به من خیره شده بود و فقط اشک میریخت!

دیگه داشتم میترسیدم!اتاق رو داشت خون برمیداشت!مطمئن بودم دکتر دستشو ببینه کلی بخیه میزنه!شک نداشتم!

من اولش فقط اشک میریختم!بعدش ضجه زدم!بین گریم گفتم:تو رو خدا!از دستتون داره خون میره!رگ دستتون پاره شده!تو رو خدا!

مکثی کردم و ادامه دادم:من میترسم...

محمد با سختی خیـــــــــــــلی زیادی از روی زمین بلند شد!اومد سمت تخت و گفت:نترس!من چیزیم نیست!

دستاشو به حالت تسلیم آورد بالا!سرشو انداخت پایین و نجوا کنان گفت:متاسفم!

میدونستم گندی که جلوی تیرداد زده رو نمیشه جمع کرد!به خاطر همین نمیتونستم ببخشمش!

معلوم نبود که تیرداد چه فکر هایی درمورد من میکنه!به خاطر همین ملافه رو کشیدم رو صورتم و گفتم:من... من...لطفا...برید ....بیرون...

فقط صدای بستن در رو شنیدم!

چشمامو بستم!باید درمورد اتفاقاتی که تو این چند دقیقه افتاد فکر میکردم!

ملافه رو از روی صورتم کنار زدم!به تیکه های خورد شده پنجره خیره شدم!به دست هایی که خونش داشت کل اتاق رو بر میداشت فکر کردم!به...

در اتاق باز شد!

یه پرستاری وارد اتاق شد!رو به من کرد:چی شده خانوم؟این جا چه خبره؟چرا شیشه این اتاق شکسته؟

خدایــــــــــــــــــــــــــــا فقط این یکی رو کم داشتم!

داد زدم:خانوم محترم!کور که نیستی میبینی شیشه شکسته!من بدبخت هم که فلج شدم نمیتونم راه برم!من نشکستم!یه بنده خدایی شکسته!به جای این وراجی ها بگو یکی بیاد اینا رو جمع کنه!اه!

پرستاره بدبخت همینطوری داشت منو نگاه میکرد!خیلی تند رفته بودم!

دوباره ملافه رو کشیدم رو صورتم!

یه هو یکی ملافه رو با شدت زد کنار!

یـــــــــــــــــــــــــــــــــاابـــــــــــــرفرض!

تیرداد بود!با حرص تمام به من خیره شده بود!

ملافه رو دوباره کشیدم رو صورتم!

تیرداد دوباره ملافه رو کنار کشید!

تیرداد:ترانه!من... من...

من:من چی؟ها؟در مورد چیزی که نمیدونی حرف نزن!

تیرداد:ها ها ها ها!نمیدونم؟کور که نبودم دیدم!

من:باشه!دیدی که دیدی!ولی باز هم زود قضاوت نکن!

تیرداد عصبی شد و فریاد کشید:هــان!بگو پس!خانوم عاشق صادقی شده!تو نبودن ما هم با هم لاو میترکونن!

من:تیرداد اون دهنتو ببند!حرفی که از دهنت درمیاد رو مزه مزه کن بعد از اون دهن گشادت بنداز بیرون!

تیرداد:آها!اونوقت اگه من دارم چرت میگم پس چرا سنگ اون پسره رو به سینه میزنی؟؟؟ها؟

من:من سنگشو به سینه نمیزنم!فقط چون داری چرت میگی دارم جلوت وای میستم!

تیرداد:من چرت میگم؟هه!پسره ی هیز بدبخت اومده جلوی خواهر من دستاشو باز کرده میگم بیا بغلم!اونوقت تو خاک بر سر هم میگی دارم چرت میگم!برای خودم متاسفم!

دیگه نمیدونستم چی بگم!بغض کردم:تیرداد لال شو!ولم کن!میخوام استراحت کنم!

تیرداد:باشه ولت میکنم!اما ترانه به همین پاکدامن بودنت قسم نمیخوام خواهرم...

حرفشو نیمه رها کرد و از شدت خرص دوباره دستشو کشید تو موهاش!

تیرداد:نمیدونستم این پسره انقدر هیزه!نمیدونستم انقدر بی غیرته!نمیدونستم...

من:تیرداد تمومش کن!من الان فقط ازت یه چیزی میخوام!

بغض کردم!

تیرداد:بنال!

من:نزار مامان اینا این قضیه رو بفهمن!

تیرداد به سمت شیشه خورده ها رفت و با پاش اونا رو جا به جا کرد:خیله خب!تو هم قسم منو یادت نره!

زمزمه کردم:یادم نمیره!

دوباره ملافه رو کشیدم رو سرم!خدایـــــــا مغزم قدرت پردازش این همه اتفاق عجیب رو نداره!خدایــــــــــــــا نجـــــــــاتم بده!

تیرداد:ترانه!

من:هــــــــا؟

تیرداد:بین تو صادقی چیزی هست؟ازت خواستگاری کرده؟

من:تیرداد به جان مامان تمومش!قسمت میدم به هرکی که دوست داری تمومش کن!

فریاد زدم:نه نیست!به خـــــــــدا نیست!ولــــــم کنید بابا!

تیرداد:باشه ترانه!خیله خب!باشه!تمومش کردم!

من:آره میبینم!دوباره چند دقیقه بعد شروع میکنی!

تیرداد:ترانه به حای اینکه دهنتو باز کنی منو به رگبار ببندی خودتو بزار جای من!من برادرتم!خیلی جاهایی که مامان اینا نمیتونن بیان من با توئم!لحظه به لحظه زندگیت باهات بودم!نزاشتم کسی به خواهرم نگاه چپ بکنه!ترانه یک لحظه فقط و فقط یک لحظه خودتو بزار جای من!

تیرداد نشست رو زمین!

تیرداد:ترانه!من واقعا از اتفاق امروز شوکه شدم!

من:منم!

تیرداد:توئم؟

من:آره!مگه چیه؟نکنه فکر میکنی من ازش خواستم...

تیرداد:بسه!دیگه بقیشو نگو!

من:تیرداد!

تیرداد:ها؟

من:گشنمه!

تیرداد:منم!

من:خب خسته نباشی!برو یه چیزی بگیر بخورم دیگه!گفته باشم من 2 روز غذای بیمارستان نمیخورم هااااااااااااا

تیرداد:ترانه جان تو من اگه برم بیرون یه کاری دست خودم و این پسره میدماااااا

من:خیله خب!باشه!هر وقت آرومتر شدی برو!ولی من تا اوموقع میمیرم!

تیرداد زیر لب گفت:باشه بابا!اه!رفتم!

منم زیر لب گفتم:مرسی!

تیرداد موهاشو با دستاش مرتب کرد!کمربند شلوارشو سفت کرد!ساعتش رو تو دستش صاف کرد!نفس عمیقی کشید و سرشو گرفت بالا و گفت:بسم الله...و از اتاق زد بیرون!

تو دلم خدا خدا میکردم که محمد جلوی چشم تیرداد آفتابی نشه!وگرنه خدا به داد میرسید!همینطوری تو دلم صلوات میفرستادم!
نمیدونستم که اون بیرون...
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط neda13 ، Mason ، mamad.200013 ، سپهر A ، -Edgar ، Ƒαкє ѕмιƖє ، madis ، سارینا جون ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، NASIM.BH ، ըoφsիīkα ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، kamiyar35629 ، RєƖαx gнσѕт ، سایه2 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، yegi200180 ، M.AMIN13 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon ، єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: معشوقه 16 ساله(قسمت اول) - نایریکا-13 - 16-08-2013، 10:00
RE: معشوقه 16 ساله - zahra160 - 18-08-2013، 20:36
RE: معشوقه 16 ساله - neda13 - 19-08-2013، 10:11
RE: معشوقه 16 ساله - ~ERFAN~ - 23-08-2013، 22:30
RE: معشوقه 16 ساله - nasrin37 - 24-06-2016، 10:22
RE: معشوقه 16 ساله - ωøŁƒ - 24-06-2016، 16:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
  رمان معشوقه 16 ساله
Heart رمان کوتاه دخترک 16 ساله (بسیار زیباوخواندنی)
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت6)بیا تو
Rainbow داستان دختر پاک 14 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت5)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت3)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت4)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت2)بیا تو

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان