15-08-2013، 14:15
قسمت دوم
هفته ها میگذشت و من و تیرداد و 3 تا دوستاش سخت کار میکردیم!خیلی جدی!خدا رو شکر بچه ها هم همکاری میکردن!حدودا 2 هفته به مسابقه اصلی مونده بود که تونستیم کامل ربات رو ببندیم!همه چی آماده بود!بچه ها هم آماده بودن و از همه چی سر در میاوردن!
و امروز آخرین روزه که من با بچه ها کلاس دارم:
تق تق تق!
من: بفرمایید!
تیرداد در رو باز کرد: اجازه هست؟
من: بله بفرمایید!
تیرداد وارد کلاس شد و با بچه ها صحبت کرد!در مورد روز مسابقه!درمورد اینکه اونجا باید خیلی با وقار رفتار کنن و دیگه این که مثلا اگر برای هر کدوم از تیم ها مشکلی پیش اومد به هم کمک کنن!به خصوص تاکید کرد که اشکالی نداره اگه میتونن به پسرا هم کمک کنن!این حرف ها رو به پسرا هم تاکید کرده بود!
من هم یه سری نکات دیگرو یادآور شدم و خیلی تاکید کردم که برد و باخت اصلا مهم نیست!مهم اینه که شما تلاشتون رو کردین و این که مطمئن باشید خدا بهترین چیز ها رو برامون میخواد!پس حتی اگه ببازیم مطمئن باشین به صلاحمون بوده! J
و امروز روز مسابقس:
تو دلم: ترانه خودتو کنترل کن!به خدا توکل کن!تو تلاشتو کردی!پس دیگه نگران چی هستی؟روبات که آمادس و بچه ها هم هیچ مشکلی از نظر آموزش ندارن!پس لال شو آروم بگیر!
(واقعا من چه قدر خوب با خودم حرف میزنم!)
ساعت 6 صبح بود!باید ساعت 7 راه میوفتادیم تا ساعت 8 محل مسابقه باشیم!هول هولکی 2 -3 تا لقمه نون و پنیر به اصرار مامانم کوفت کردم و تازه به فکر این افتادم که چی بپوشم؟اصلی ترین قضیه ای که شخصیت هر دختر رو نشون میده!مخصوصا این مسابقه که بین المللی بود و از کشور های مختلف مثل هلند،دانمارک،آمریکا،برزیل و... به این مسابقه میومدن!پس من باید لباس پوشیده و در عین حال شیک و جذاب بپوشم!
مثل همیشه در کمد رو باز کردم!قربون مامان گلم برم!چه قدر خوبه!میدونست من سرم خیلی شلوغه کمدم رو مرتب کرده بود!
خب پس حالا دیگه میتونستم خیلی سریع لباسی که میخوام بپوشم رو انتاب کنم!
گشتم
گشتم
گشتم
گشتم
آها! خودشه!
یه سارافون اسپرت جین که رنگش مشکی بود!عالیه!خودشه!یه بار دیگه به مدلش نگاه کردم!خوب بود!از پشت که ساسون داشت و در قسمت کمر هم تنگ شده بود!یه بلوز زیر سارافونی سفید هم پیدا کردم!شلوار چی بپوشم؟ای بابا!اگه بخوام شلوار مشکیم رو بپوشم دیگه خیلی تیره میشه!به درد نمیخوره!نه!
کاش یه شلوار جین سفید داشتم!حیف!
داشتم دیگه با نا امیدی در کمدم رو میبستم که چشمم به یه کیسه افتاد!به سمتش حمله ور شدم!خــــــــــودشـــــــــــه!شلوار جین سفید که سپیده پارسال واسه تولدم خریده بود!خدا خیرش بده!قربونش برم میدونه من چی نیاز دارم!تو دلم گفتم:موش بخورتتJ
حالا چی سرم کنم؟مقنعه؟شال یا روسری؟
خب مقنعه رو ترجیح میدم!راحت تره و دست و پا گیر نیست!یه مقنعه مشکی هم از تو کشو برداشتم!
لباسام رو پوشیدم!عالی بود!از اتاقم رفتم بیرون به مامانم گفتم:چه طوره؟
مامان:یه چرخ بزن!
چرخ زدم!
مامان:عالیه!بدو دخترم!دیرت میشه هااااااااا!اونوقت تیرداد اینا میرن بعد بیا سر من غر بزن!
من : باشه قربونت برم!
باید به صورتم میرسیدم!شروع کردم تند تند کرم پودر زدم به صورتم و همون رژ لب صورتی کم رنگه رو هم زدم!خیلی کم ریمل زدم و یه خط چشم مشکی هم زیر چشمام کشیدم!داشتم فکر میکردم که به این نتیجه رسیدم که اگه خدایی نکرده زبون تیرداد لال اگه ببازیم قطعا رنگ و روم مثه روح میشه!
پس بهترین کار این بود که خیلی کم رژ گونه هم میزدم!دست به کار شدم!
آخی تموم شد!مقنعه رو هم سرم کردم و یه کیف سفید هم برداشتم و با مامان خدافظی کردم!
رسیدم جلوی جاکفشی!فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم! از ته جاکفشی نوک یه کفش معلوم بود!کشیدمش بیرون!آها به این میگن کفش!یه کفش پاشنه بلند لژ سفید!خوشم میاد خدا خودش خوب همه چی رو جور میکنه هاااااااااا!عاشقتم خداجــــــــون!کفشامو پوشیده از خونه بیرون پریدم!به معنای واقعی پریدم!انقدر که هیجان داشتم!تیرداد قرار بود 2 تا ون بگیره!واسه پسرا یه ون و واسه دخترا یه ون دیگه!یه ون جلوی خونمون وایستاد!شاگردامو تو ون دیدم و سوار ون شدم!با بچه ها سلام و احوال پرسی خیلی خیلی گرمی کردم و خدا شاهده تا خود محل مسابقه براشون جک گفتم و شوخی کردم!اما هیشکی از دل خودم خبر نداشت!کاش منم یه کسی رو داشتم که دلداریم میداد!
رســــــــــــیدیـــــــم!
کمک کردم بچه ها از ون پیاده بشن و خودم آخر از همه پیاده شدم!
اونجا تیرداد و دوستاش و شاگرداش رو دیدم!دست تکون دادم!به هم رسیدیم و وارد سالن مسابقه شدیم!یه پسره که خیلی هم قد بلند بود کنار تیرداد وایستاده بود و داشت باهاش صحبت میکرد!پسره یه لحظه صورتشو برگردوند!خدای من چه قدر جذابه!
عقلم:ای بی حیا!خجالت نمیکشی پسر مردم رو اینطوری نگاه میکنی نمیگی پسره خودشو خیس میکنه!بی ادب بی تربیت!سرتو بنداز پایین!مگه با تو نیستم!زشته!واست حرف در میارن!میگن دختره تا حالا پسر ندیده!نمیگی از فردا تیرداد بدبخت رو دست میندازن!خاک بر سر!د با توئم!زشته!بسه دیگه!
نفسم: وای چه قدر خوشگله!یعنی خوشگل که نیست!دماغشم خیلی گندس!ولی جذابه!قدبلند!چهارشونه!واااااااای!اگه دماغش کوچیکتر بود بهتر بود!آره بهتر بود!
عقلم: تو با دماغ اون چی کار داری آخه ؟ بی حیـــا!
نفسم: خب مهمه دیگه!پس فردا میخوایم بریم سر خونه زندگیمون باید از الان با دماغش کنار بیام دیگه!
عقلم: جااااااااااااان؟ خونه زندگی؟ برو بابا!خودتو جمع کن!اصلا از کجا معلوم که اون تو رو بخواد!
نفسم:میخواد!واسه چی نخواد!اصلا بیخود کرده نخواد!مگه...
تیرداد:ترانه حالت خوبه؟
من: هان؟آره!آره!خوبم!
پسره یه لبخند زد و خودشو معرفی کرد:سلام!من محمد صادقی هستم!از آَشناییتون خوش بختم!شاگرد برادرتون هستم!
من: آها!منم خوش بختم!خب دیگه تیرداد من باید برم!
تیرداد: آره دیگه بهتره تو بری!باید به بچه ها کمک کنی میز هاشون رو پیدا کنن و مستقر بشن!
من: باشه!پس تا بعد!
کاش میدونستم که با ورودم به مسابقه آینده ای رو برای خودم رقم میزنم که حتی خوابش هم نمیدیدم!اما مهم این بود که خدا گفته بود به کارم ادامه بدم و من آیندمو به خودش میسپارم!اما کاش اون موقع میدونستم چه دردسر هایی منتظر منه..بچه ها رو برای مسابقه آماده کردم!لپ تاپ و هویه و مولتی متر و... رو دادم دستشون و باهاشون خدافظی کردم!آخه نمیزاشتن لیدر ها توی سالن بمونن!خلاصه با اینکه استرس خیلی زیادی داشتم اما بچه ها رو ترک کردم!
به محض اینکه پام رو از سالن گذاشتم بیرون تیرداد رو دیدم که خیلی سریع داشت به سمتم میدوید!
تیرداد: ترانه!ترانه!
من: چی شده؟اتفاقی افتاده؟
تیرداد نفسش در نمیومد!
تیرداد: آره!یکی از پسرا تشنج کرده!
من:هــــــــــــان؟؟؟تشنـــــــج!
تیرداد: مگه کـــــــــری؟میگم تشنج دیگه!از شدت استرس تشنج کرده!
من : آخه مگه چه قدر استرس داشته؟
تیرداد:اه!حالا وقت این حرفا نیست!پسره اصلا حالش خوب نیست! باید ببریمش بیمارستان!
من:بیمارستان واسه چی؟خب مگه نمیتونین زنگ بزنین اورژانس؟
تیرداد:خسته نباشی!اورژانس اومده ولی میگن حالش اصلا خوب نیست و باید بره بیمارستان!
من:اما پس مسابقه چی؟
تیرداد: هیچی دیگه امروز نمیتونه شرکت کنه!
من:ای بابا!بیچاره!
تیرداد:ازت یه خواهش دارم!تو رو خدا قبول کن!جون مامان!
من: چی؟چه خواهشی؟
تیرداد:تو باید به عنوان همراه پسره بری!چون ما 4 نفر نمیتونیم!
من:چــــــــــی؟ مـــــــــــن؟من همینجوری دارم سکته میکنم!اونوقت برم همراه این پسره بشم؟
تیرداد: حالا مگه خواستم به زور تو رو بندازم بهش؟نترس تو تاآخر پیش خودم میمونی!میخوام یه ترشی بندازم انگشتاتم باهاش بخوری!
من: ببین تیرداد الان اصلا وقت نمک ریختن نیست!من الان دقیقا دارم سکته میکنم و میخوام حتما موقع مسابقه پیش شاگردام باشم!میفهمی؟
تیرداد: میفهمم!نفهم که نیستم!الان دقیقا داری به صورت غیر مستقیم به من میگی نفهم!
من: من همچین حرفی نزدم!ببین تیرداد دیگه با من بحث....
یه مرد از ته سالن بدو بدو اومد طرفمون و گفت:یکی رو به عنوان همراه بیمار بفرستین!خواهش میکنم سریعتر!مریض اصلا حالس خوب نیست!
تیرداد: ترانه جونم خواهش میکنم!من قول میدم هر اتفاقی افتاد بهت خبر بدم!خواهش میکنم!میدونم برات سخته و تو خیلی واسه اینکه امروز رو ببینی زحمت کشیدی!به خدا جبران میکنم!باور کن...
من در حالی که بغض کرده بودم داد زدم:باشه!
تیرداد با حالت دلسوزی خیلی زیادی نگام کرد و این کارش باعث شد بغضم بشکنه!خورد شدم!من از چند ماه قبل برنامه های امروز رو چیده بودم!دلم میخواست مسابقه رو ببینم و ...اما حالا...
از سالن اصلی خارج شدم و به سمت ماشین اورژانس رفتم!سوار شدم!با اینکه خیلی معذب بودم اما چاره ای نداشتم!کنار پسره نشستم!خدای من!این که همون پسرس!همونی که صبح داشت با تیرداد حرف میزد!واقعا زیبا بود!ابروهاش کشیده بود!مژه های بلندی داشت!دماغش هم بد نبود!فرم دهنش هم خیلی جذاب بود!پس همین پسره بود که از شدت استرس تشنج کرده بود!اما استرس خیلی چیز کمی بود که بخواد به خاطرش تشنج کنه!نه واقعا استرس چیز خیلی کمی بود...آخه همه میگفتن حالش خیلی بده اما فقط به خاطر استرس؟من که بعید میدونم!حتما مشکل دیگه هم داره!حتما...
تا موقعی که برسیم بیمارستان فقط به پسره چشم دوخته بودم!عجیب بود اما به نظرم آشنایی خیلی خاصی تو چهرش موج میزد!هی با خودم زمزمه میکردم:محمد...محمد...به نظرم چهرش خیلی روحانی بود!واقعا آدم محو تماشاش میشد!اما از طرفی خیلی نگران مسابقه بودم!یعنی الان چی شده؟بردن؟باختن؟وای خدایا مغزم داره منفجر میشه!از یه طرف باید حواسم به مسابقه باشه!از یه طرف باید حواسم به محمد باشه!محمد؟چه پسر خاله شدم باهاش!واللا!
ماشین وایستاد!پسره رو از ماشین پیاده کردن و منم دنبالش راه افتادم!
وقتی داخل بیمارستان شدم پسره رو بردن تو یه اتاقی و درشو بستن!ای بابا حالا من چی کار کنم؟یه خانوم پرستاری داشت رد میشد سریع ازش پرسیدم:ببخشید خانوم!الان بیمار ما رو آوردن تو این بیمارستان!من الان باید چی کار کنم؟کجا برم؟
پرستار:باید برید پیش خانوم قاسمی!اون طرف میتونین پیداشون کنین!
من:مرسی!
کلی گشتم تا بالاخره خانوم قاسمی رو پیدا کردم!خانوم قاسمی یه فرم بهم داد که اطلاعات بیمار رو میخواست!پر کردم!البته شماره و آدرس خودم رو نوشتم!خب چاره ی دیگه ای نداشتم!
رسیدم به نام بیمار!نوشتم محمد!برگه رو دادم دست قاسمی!قاسمی یه نگاهی بهش انداخت و گفت:خانوم نام خانوادگی بیمار رو ننوشتین!
حالا باید چی کار میکردم؟هر کاری میکردم فامیلیش یادم نمیاد!وای خدایا همینم کم بود!آلزایمرم گرفتم!یعنی واقعا آلزایمرم انقدر حاده؟امروز صبح گفته بود!اه!حالا قاسمی فکر میکنه من چه قدر خنگم!خدایا!خدایا!هر چی فکر میکنم یادم نمیاد!چی بود!مطمئنم ص و ق داشت!شاید مثلا مصدق!نه بابا مصدق چیه؟یه چیز دیگه بود!صدقی!نه بابا اینم نبود!آره تو فامیلیش د هم داشت!آره!آهــــــــــــــــــــــا فهمیدم!بلند داد زدم:صادقی!!!
قاسمی:خانوم یواش!چه تونه!خیله خب الان یادداشت میکنم!شما میتونید رو اون صندلی ها بشینید تا دکتر بیاد ایشون رو معاینه کنه!
من: ممنون!
یعنی واقعا انقدر خنگ بودم که فامیلی به این سادگی رو هم یادم نبود؟نمیدونم چرا ولی خیلی نگران محمد بودم!اه محمد کیه؟ من چرا انقدر زود خودمونی شدم؟آقای صادقی!بله آقای صادقی!من نگران آقای صادقی بودم!نگران؟من چرا باید نگران این باشم؟نگران هم نیستم؟نه!نه!نگران هم نیستم!اه!پس این پسره دقیقا الان نقش چغندره رو داره دیگه!اصلا بله من نگرانشم مگه نه اینکه بنی آدم اعضای یک دیگرند!
البته وقتی این شعر یادم اومد دقیقا داشتم کارم رو توجیه میکردم!داشتم اینکه نگران این پسره بودم رو واسه خودم توجیه میکردم و به خودم تلقین میکردم که یه نگرانی سادس و من هیچ حسی نسبت بهش ندارم!اما...
***
ترانه!ترانه!بیا اینجا!
من:چی کارم داری؟
بیا اینجا!
من:خیله خب اومدم! خب حالا میگی چی کار داری یانه؟
تو چشمام نگاه کن!
من:واسه چی؟
نگاه کن!چی میبینی؟
من:عشق!
عشق؟نه عشق رو نمیبینی!مطمئنم!
من:اما من دارم عشق رو تو چشات میخونم!چرا سعی میکنی دروغ بگی؟
دروغ نیست!واقعیته!تو تو چشمام عشق رو نمیبینی!داری اسارت رو میبینی!
من: اسارت؟
***
خانوم!خانوم!
من:بله!چی شده؟چه اتفاقی افتاده!اسیر شده!آخه چرا؟چرا اسیره!خب آزادش کنید!چرا میزارید زجر بکشه!ولش کنید!
خوب که دقت کردم دیدم خل شدم!
آقائه هاج و واج داشت به من نگاه میکرد!
دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم:ببخشید!عذر میخواهم!
آقائه با تعجب:خواهش میکنم!خانوم حال مریضتون بهتره!میتونید برید ببینیدش!
اصلا الان کی بود؟ساعت چند بود؟ سریع گوشیمو از کیفم درآوردم و نگاه کردم!وای نه ساعت 8 شب بود!وااااااااااااای نه!23 تا میس کال از تیرداد!!!سریع زنگ زدم بهش:الو!الو!تیرداد!
تیرداد:سلام!دختر تو کجایی؟میدونی چند دفعه بهت زنگ زدم؟اصلا برات مهم نبود اینجا چه خبره؟ها؟نکنه اونجا داره بهت خیلی خوش میگذره!
من:تیرداد با این که داداش بزرگم هستی ولی الان با قاطعیت تمام میخوام بهت بگم خفه شو!!!من خوابم برده بود پس حرفای بی جا نزن!برام خیلی هم مهمه که اونجا چه خبره!پس حالا اگه قانع شدی که چرا جواب تلفنتو ندادم بنال بگو نتیجه چی شد؟
تیرداد : هیچی بابا ! خوشحال باش!رفتن مرحله بعد!!!
من:جــــــــدی میگی؟قربونت برم من!دورت بگردم!
تیرداد:بسه دیگه خودتو جمع کن!
من:راستی تیم محمد چی شد؟
تیرداد:کـــــــــــــــــــــــــی؟
من:هــــــــــــا؟هیچی!خب بقیه تیم ها چی شدن؟
تیرداد:اونا هم رفتن مرحله بعد!راستی حال صادقی چه طوره؟
من: واللا من خوابم برده بود!همین الان یه آقائه اومد پیشم و گفت حالش بهتره و میتونم برم ببینمش!الان میرم ببینم چیزی لازم داره یا نه!راستی اگه حالش بد شد من میمونم!شما نمیخواد خودتونو نگران کنید!
تیرداد:آها!ااااااااا!پس بگو خانوم چرا با خیال راحت خوابش برده بود!نگو اونجا داره ...
من:تیرداد ببند!
تیرداد:باشه حالا توئم!برو به اون برس!حالا مثله اینکه دیگه اون...
من:تیرداد خفه میشی یا خفت کنم؟
تیرداد:بابا بزار حرفمو بزنم بعد بپر وسط حرفم!بی ادب بی تربیت!
من:تو با ادب با تربیت!
گوشی رو قطع کردم!دیگه حوصله بحث کردن نداشتم!باید میرفتم پیش محمد!ااااااااااااااه!محمد نه!آقای صادقی!خدایا کمکم کن خودمو کنترل کنم!خواهش میکنم!خدایا اون خوابی که دیدم چی بود؟معنیش چی بود؟چرا به من میگفت من اسیرم نه عاشق!شاید مثل کارتون ها و فیلم ها یه جادوگر اونو با طلسم و سحر اونو اسیر خودش کرده!و من باید نجاتش بدم!خدایا من اصلا منظور این خواب رو نمیفهمم!سمت اتاقش رفتم!در زدم و منتظر جواب شدم!اما صدایی نیومد!مجبور شدم درو باز کنم!
یــــــــــاابــــــــــــرفـــــــــــرض!!!
لخت بود!سریع درو بستم!اما اگه مرده باشه چی؟نه نمرده!ولی شاید حالش بد شده و بی هوش شده!باید درو باز کنم!آره باید درو باز کنم!نفس عمیقی کشیدم و ناخونامو کف دستم فرو کردم و گفتم بسم الله!
درو آروم باز کردم!چشمامو درویش کردم و وارد اتاق شدم!نگاش کردم!چه معصوم خوابیده بود!روی صندلی کنار تخت نشستم و خیره به چهرش شدم!چرا اسیره؟چرا؟چی باعث اسارتش شده؟چرا این قضیه رو به من گفت؟چرا من و اون توی خوابم انقدرخودمونی حرف میزدیم؟چرا؟
همین موقع چشماشو باز کرد!و نفس عمیقی کشید و یه لبخند زد و یه قطره اشک از چشماش غلطید و روی گونه هاش افتاد و به آرامی و با بغضی به تلخی زهر سلام کرد.خدای من!اما این پسر اصلا اون پسر صبح نیست!مگه این چشه که داره گریه میکنه!آخه مرد و گریه؟شاید به خاطر اسارتش بود!علامت سوال خیلی بزرگی تو ذهنم تشکیل شده بود!چرا اسیره؟چرااااااااااااااا؟این پسر صبح خیلی طبیعی رفتار میکرد و شاد بود!اما انگار الان غمی به بزرگی یک سکوت کنار چشمانش به کمین نشسته بود...من: حالتون خوبه؟
محمد:بله!خیلی ممنون!
من:خب خداروشکر!
من:اصلا چی شد که حالتون بد شد؟
محمد ملافه رو کشید رو صورتش و دیگه هیچی نگفت!
تعجب کردم!خیلی تعجب کردم!آخه واسه چی انقدر پنهون کاری میکنه!خلاصه چاره ای نبود جز اینکه اتاق رو ترک کنم!
از اتاق خارج شدم و دنبال دکترش گشتم!رفتم پیش خانوم قاسمی و اسم دکترش رو پرسیدم!
قاسمی:کریمی!
من:ممنون!
دنبال دکترش گشتم و خداروشکر زود پیداش کردم!
من:سلام آقای دکتر!
دکتر:سلام دخترم!
من:ببخشید میخواستم ببینم حال بیمار اتاق 114 چه طوره؟آقای صادقی!
دکتر:چه نسبتی باهاشون داری؟
خدایا چی بگم؟بگم کی هستم؟
من: دخترخالشم!
دکتر:ببین دخترم!وضعیت روحیش خیلی متشنجه!اصلا آروم و قرار نداره و با کمترین استرس یا خبر بد تشنج میکنه!اما خدا رو شکر الان حالش خیلی بهتره!
من:خی چرا وضعیت روحیش متشنجه؟
دکتر:من روانشناس نیستم!اما تنها چیزی که فهمیدم اینه که با چیزی داره توی ذهنش بازی میکنه!هی بهش فکر میکنه و این قضیه داره آزارش میده!
من:خب الان چه کاری از دست من ساختس؟
دکتر:کار خاصی نباید بکنید!فردا بعد از ظهر دیگه مرخصش میکنیم!
من: خب یعنی دیگه از فردا حالش بهتر میشه؟
دکتر؟نه من همچین حرفی نزدم!حالش بهتر نمیشه و باز هم با کوچکترین مساله ای تشنج میکنه!به خاطر همین باید خیلی مراقبش باشین!اگر اتفاق بدی افتاد حتی المقدور سعی کنید نفهمه!کلا باید جوی که اون توش قرار داره رو آروم نگهدارین!متوجه که هستین؟
من:بله!مرسی!خدافظ!
دکتر:خیلی مراقبش باشین!خداحافظ دخترم!
من:باشه حتما!
دیگه واقعا داشتم منفجر میشدم!آخه چی تو ذهنشه که داره آزارش میده و با کوچکترین چیزی تشنج میکنه؟نمیدونم!نمیدونم!اما کاش میدونستم!
دوباره رفتم رو صندلی که دقیقا مقابل اتاق محمد بود نشستم!محمد؟ای بابا خدایا من چرا با این پسره خودمونی شدم؟اه!اما دیگه مهم نیست!انقدر چیز های دیگه الان مهم بود که اینکه من اونو چی صدا میزنم جز جزئیات بود!
ساعت رو نگاه کردم!10 شب بود!عجیب بود!چرا تیرداد زنگ نمیزنه؟اصلا مگه وظیفه منه که امشب اینجا بمونم؟هرچند که خیلی بدم نمیومد اما بهتر بود زنگ میزدم به تیرداد!زنگ زدم!
تیرداد:الو
من:الو سلام
تیرداد:سلام!میگم بدون شوخی مثل اینکه خیلی اونجا داره بهت خوش میگذره ها!اصلا با دکترش حرف زدی؟حالش چه طوره؟کی مرخص میشه؟اصلا مشکل اصلیش چیه؟این که سالم...
من:تیرداد صب کن یکی یکی جواب میدم!من خیلی خستم!اگه میتونی یکی رو بفرست بیاد شب پیشش بخوابه!چون دکترش گفته باید تا فردا بعد از ظهر بستری باشه!پس باید یکی شب پیشش بخوابه!
تیرداد:ای بابا خودت بمون دیگه!اه!
من:تیرداد میفهمی داری چی میگی؟یعنی چی من بخوابم پیشش!دیوونه
تیرداد:هووووووووووف خیله خب!خودم میام الان!
من:اومدیا!
تیرداد:اومدم دیگه!اه!
هی داشتم با خودم کلنجار میرفتم!خدایا من حتی فکرشم نمیکردم که دقیقا روز مسابقه همچین اتفاقاتی بیوفته!محمد!اینکه اسیره و یه چیزی تو ذهنش داره آزارش میده!محمد نیمی از مغزم به خودش مشغول کرده بود!اما آخه چرا؟خدایا الان حال شاگردام چه طوره؟حتما خیلی خوش حالن که رفتن مرحله بعد!باید خیالم از بابت بچه ها راحت باشه چون میدونم خودشون میتونن از پس کاراشون بربیان!اما الان فقط میمونه محمد!باید چی کار کنم؟اصلا خدایا محمد چند سالشه؟محصله؟دانشجوئه؟نمیدونم!اه من که هیچی نمیدونم!پس چه جوری میتونم بهش کمک کنم!
همین موقع تیرداد رسید!
تیرداد:سلام!
من:سلام!
تیرداد:خب دیگه حالا بگو حال صادقی چه طوره؟
منم کل چیزایی که دکتر کریمی گفته بود رو مو به مو بهش گفتم!
تیرداد:جدی میگی؟
من:پ نه پ!الکی گفتم تو این وضعیت هر هر بخندیم!خب معلومه دارم راست میگم!باید یه فکر براش بکنیم!راستی محمد چند سالشه؟
تیرداد:مـــــــــحـــــــــــمــــــــــد؟
من:هوووووووووف حالا منظورم صادقی بود!
تیرداد:خیلی داری خودمونی میشیا!
من:تیرداد با افتخار دارم میگم دهنتو ببند!جواب منو بده!
تیرداد:آخه تو با سن و سال اون چی کار داری؟
من:خب میخوام ببینم چند سالشه!اصلا نگو به درک!انگار واسه من مهمه!واللا!
قشنگ دروغ محض گفتم!معلومه که واسه من سنش خیلی مهم بود!واقعا چرت گفتم!واقعا
تیرداد:خیله خب بابا!22 سالشه!
من:چه کم سن و ساله!بیچاره اینطوری درگیر شده!
تیرداد:حالا جدی به نظرت چی تو ذهنشه؟
من:چه میدونم!من فکر کردم حداقل شاید تو بدونی!
تیرداد:خیله خب دیگه!میخوای تو بری؟
اصـــــــــــلا دلم نمیخواست برم!اصلا!باید یه جوری میپیچوندم!
من:من چه جوری برم خونه؟
تیرداد:ای دل غافل!راس میگیا!اصلا بهش فکر نکرده بودم!این موقع شب ماشین از کجا گیر بیارم تو رو بفرستم بری خونه!ای بابا!هیچی دیگه کاری نمیتونیم بکنیم!تو هم باید بمونی!
من:اه!اصلا حوصله ندارم!کاش میشد برم خونه!
مثله اسب دروغ گفتم!خخخخخخخخخخخخخخخ
تیرداد:حالا الان دقیقا کجا باید بخوابیم؟
من:یه تخت تو اتاقش هست!
تیرداد:خب نمیشه تو بیرون بخوابی من تو!تو هم بیا تو اتاق!
من:باش!
رفتیم تو اتاق!محمد خواب بود!چه قدر میخوابه ها!تختی که واسه همراه بیمار بود خیلی نزدیک به تخت خود بیمار بود!به خاطر همین تیرداد سریع پرید روش!!!
من:یواش!الان از خواب بیدار میشه تشنج میکنه!من اگه میخواستم هم اونجا بخوابم عقل حکم میکرد که اونجا نخوابم!
تیرداد:آررررررررررررررررره!من که میدونم!
من:ببند!حالا من کجا بخوابم؟
تیرداد:نمیدونم!
تو اتاق گشتی زدم!یه مشت روزنامه کنار اتاق افتاده بود!روزنامه ها رو برداشتم و به تیرداد نگاه کردم!تیرداد به نشانه تایید سر تکون داد!بله من باید امشب روی روزنامه میخوابیدم!ای بگم خدا چی کارت کنه تیرداد!
من:آخه تیرداد من یعنی رو روزنامه بخوابم؟
تیرداد:به خدا نمیدونم چی کار کنم؟آخه اگه تو روی تخت بخوابی صبح که صادقی از خواب پاشه فکر بد میکنه!تو که نمیخوای؟
من:خیله خب دیگه ببند!باشه دیگه چاره ای ندارم!باشه!
تیرداد با حالت دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت:چاره ای نیست خواهر جون!
من:میدونم!اشکال نداره!یه شبه!تحمل میکنم!
روزنامه هارو پهن کردم و کفشمامو در آوردم و روی روزنامه ها دراز کشیدم!اما من سردم بود!ای بابا!از بچگی حتی تو تابستون هم عادت داشتم شبا تا خرخره زیر پتو بخوابم!اما حالا...
من:تیرداد!
تیرداد:جانم!
چه مهربون شده بود!
من:من سردمه!
تیرداد:خیلی؟
من:خیلی!
تیرداد:اما من پتو از کجا گیر بیارم؟
من:نمیدونم!تو کت یا ژاکتی نپوشیدی بدی به من بندازم روم؟
تیرداد:نه بابا!آها!صادقی امروز کت تنش بود!باید بگردیم دنبال لباساش!باید کت اون رو بندازی روت!
من:ای بابا!عجب گیری کردیماااااااااا!مثل اینکه تا تو آبروی ما رو نبری ول کن نیستی!
تیرداد:خب به من چه؟تو میگی سردمه!پس بگیر همینطوری بکپ!
من:خیله خب حالا به خودت نگیر!قهر نکن!وگرنه از سرما میمیرم بی ترانه میشی هاااااااا!گفته باشم!
تیرداد:خب پاشو برو دنبال لباساش بگرد!
من:خیله خب!
پاشدم و اتاق رو گشتم!وااااااااای خدایا قربونت برم!کتش کنار دستش بود!خیلی آروم راه رفتم که از خواب بیدار نشه!آروم!آروم!آروم!آروم کتش رو از کنارش برداشتم!اما تو دستش چیزی بود!یه کم دقیق شدم!یه کاغذ بود!داشتم از فوضولی میمردم!باید حتما میدیدم کاغذه چیه!آروم کاغذ رو از تو دستش کشیدم بیرون!تا خورده بود!تا رو باز کردم و به کاغذ خیره شدم!
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟
دنیا رو سرم خراب شد!چی داشتم میدیدم!نه!اصلا!شاید چشای من داره بابا قوری میره!اما خیلی خوش خط و خوانا روش کلمه ای نوشته شده بود که باور کردنش واسه ی من خیلی سخت بود!
هفته ها میگذشت و من و تیرداد و 3 تا دوستاش سخت کار میکردیم!خیلی جدی!خدا رو شکر بچه ها هم همکاری میکردن!حدودا 2 هفته به مسابقه اصلی مونده بود که تونستیم کامل ربات رو ببندیم!همه چی آماده بود!بچه ها هم آماده بودن و از همه چی سر در میاوردن!
و امروز آخرین روزه که من با بچه ها کلاس دارم:
تق تق تق!
من: بفرمایید!
تیرداد در رو باز کرد: اجازه هست؟
من: بله بفرمایید!
تیرداد وارد کلاس شد و با بچه ها صحبت کرد!در مورد روز مسابقه!درمورد اینکه اونجا باید خیلی با وقار رفتار کنن و دیگه این که مثلا اگر برای هر کدوم از تیم ها مشکلی پیش اومد به هم کمک کنن!به خصوص تاکید کرد که اشکالی نداره اگه میتونن به پسرا هم کمک کنن!این حرف ها رو به پسرا هم تاکید کرده بود!
من هم یه سری نکات دیگرو یادآور شدم و خیلی تاکید کردم که برد و باخت اصلا مهم نیست!مهم اینه که شما تلاشتون رو کردین و این که مطمئن باشید خدا بهترین چیز ها رو برامون میخواد!پس حتی اگه ببازیم مطمئن باشین به صلاحمون بوده! J
و امروز روز مسابقس:
تو دلم: ترانه خودتو کنترل کن!به خدا توکل کن!تو تلاشتو کردی!پس دیگه نگران چی هستی؟روبات که آمادس و بچه ها هم هیچ مشکلی از نظر آموزش ندارن!پس لال شو آروم بگیر!
(واقعا من چه قدر خوب با خودم حرف میزنم!)
ساعت 6 صبح بود!باید ساعت 7 راه میوفتادیم تا ساعت 8 محل مسابقه باشیم!هول هولکی 2 -3 تا لقمه نون و پنیر به اصرار مامانم کوفت کردم و تازه به فکر این افتادم که چی بپوشم؟اصلی ترین قضیه ای که شخصیت هر دختر رو نشون میده!مخصوصا این مسابقه که بین المللی بود و از کشور های مختلف مثل هلند،دانمارک،آمریکا،برزیل و... به این مسابقه میومدن!پس من باید لباس پوشیده و در عین حال شیک و جذاب بپوشم!
مثل همیشه در کمد رو باز کردم!قربون مامان گلم برم!چه قدر خوبه!میدونست من سرم خیلی شلوغه کمدم رو مرتب کرده بود!
خب پس حالا دیگه میتونستم خیلی سریع لباسی که میخوام بپوشم رو انتاب کنم!
گشتم
گشتم
گشتم
گشتم
آها! خودشه!
یه سارافون اسپرت جین که رنگش مشکی بود!عالیه!خودشه!یه بار دیگه به مدلش نگاه کردم!خوب بود!از پشت که ساسون داشت و در قسمت کمر هم تنگ شده بود!یه بلوز زیر سارافونی سفید هم پیدا کردم!شلوار چی بپوشم؟ای بابا!اگه بخوام شلوار مشکیم رو بپوشم دیگه خیلی تیره میشه!به درد نمیخوره!نه!
کاش یه شلوار جین سفید داشتم!حیف!
داشتم دیگه با نا امیدی در کمدم رو میبستم که چشمم به یه کیسه افتاد!به سمتش حمله ور شدم!خــــــــــودشـــــــــــه!شلوار جین سفید که سپیده پارسال واسه تولدم خریده بود!خدا خیرش بده!قربونش برم میدونه من چی نیاز دارم!تو دلم گفتم:موش بخورتتJ
حالا چی سرم کنم؟مقنعه؟شال یا روسری؟
خب مقنعه رو ترجیح میدم!راحت تره و دست و پا گیر نیست!یه مقنعه مشکی هم از تو کشو برداشتم!
لباسام رو پوشیدم!عالی بود!از اتاقم رفتم بیرون به مامانم گفتم:چه طوره؟
مامان:یه چرخ بزن!
چرخ زدم!
مامان:عالیه!بدو دخترم!دیرت میشه هااااااااا!اونوقت تیرداد اینا میرن بعد بیا سر من غر بزن!
من : باشه قربونت برم!
باید به صورتم میرسیدم!شروع کردم تند تند کرم پودر زدم به صورتم و همون رژ لب صورتی کم رنگه رو هم زدم!خیلی کم ریمل زدم و یه خط چشم مشکی هم زیر چشمام کشیدم!داشتم فکر میکردم که به این نتیجه رسیدم که اگه خدایی نکرده زبون تیرداد لال اگه ببازیم قطعا رنگ و روم مثه روح میشه!
پس بهترین کار این بود که خیلی کم رژ گونه هم میزدم!دست به کار شدم!
آخی تموم شد!مقنعه رو هم سرم کردم و یه کیف سفید هم برداشتم و با مامان خدافظی کردم!
رسیدم جلوی جاکفشی!فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم! از ته جاکفشی نوک یه کفش معلوم بود!کشیدمش بیرون!آها به این میگن کفش!یه کفش پاشنه بلند لژ سفید!خوشم میاد خدا خودش خوب همه چی رو جور میکنه هاااااااااا!عاشقتم خداجــــــــون!کفشامو پوشیده از خونه بیرون پریدم!به معنای واقعی پریدم!انقدر که هیجان داشتم!تیرداد قرار بود 2 تا ون بگیره!واسه پسرا یه ون و واسه دخترا یه ون دیگه!یه ون جلوی خونمون وایستاد!شاگردامو تو ون دیدم و سوار ون شدم!با بچه ها سلام و احوال پرسی خیلی خیلی گرمی کردم و خدا شاهده تا خود محل مسابقه براشون جک گفتم و شوخی کردم!اما هیشکی از دل خودم خبر نداشت!کاش منم یه کسی رو داشتم که دلداریم میداد!
رســــــــــــیدیـــــــم!
کمک کردم بچه ها از ون پیاده بشن و خودم آخر از همه پیاده شدم!
اونجا تیرداد و دوستاش و شاگرداش رو دیدم!دست تکون دادم!به هم رسیدیم و وارد سالن مسابقه شدیم!یه پسره که خیلی هم قد بلند بود کنار تیرداد وایستاده بود و داشت باهاش صحبت میکرد!پسره یه لحظه صورتشو برگردوند!خدای من چه قدر جذابه!
عقلم:ای بی حیا!خجالت نمیکشی پسر مردم رو اینطوری نگاه میکنی نمیگی پسره خودشو خیس میکنه!بی ادب بی تربیت!سرتو بنداز پایین!مگه با تو نیستم!زشته!واست حرف در میارن!میگن دختره تا حالا پسر ندیده!نمیگی از فردا تیرداد بدبخت رو دست میندازن!خاک بر سر!د با توئم!زشته!بسه دیگه!
نفسم: وای چه قدر خوشگله!یعنی خوشگل که نیست!دماغشم خیلی گندس!ولی جذابه!قدبلند!چهارشونه!واااااااای!اگه دماغش کوچیکتر بود بهتر بود!آره بهتر بود!
عقلم: تو با دماغ اون چی کار داری آخه ؟ بی حیـــا!
نفسم: خب مهمه دیگه!پس فردا میخوایم بریم سر خونه زندگیمون باید از الان با دماغش کنار بیام دیگه!
عقلم: جااااااااااااان؟ خونه زندگی؟ برو بابا!خودتو جمع کن!اصلا از کجا معلوم که اون تو رو بخواد!
نفسم:میخواد!واسه چی نخواد!اصلا بیخود کرده نخواد!مگه...
تیرداد:ترانه حالت خوبه؟
من: هان؟آره!آره!خوبم!
پسره یه لبخند زد و خودشو معرفی کرد:سلام!من محمد صادقی هستم!از آَشناییتون خوش بختم!شاگرد برادرتون هستم!
من: آها!منم خوش بختم!خب دیگه تیرداد من باید برم!
تیرداد: آره دیگه بهتره تو بری!باید به بچه ها کمک کنی میز هاشون رو پیدا کنن و مستقر بشن!
من: باشه!پس تا بعد!
کاش میدونستم که با ورودم به مسابقه آینده ای رو برای خودم رقم میزنم که حتی خوابش هم نمیدیدم!اما مهم این بود که خدا گفته بود به کارم ادامه بدم و من آیندمو به خودش میسپارم!اما کاش اون موقع میدونستم چه دردسر هایی منتظر منه..بچه ها رو برای مسابقه آماده کردم!لپ تاپ و هویه و مولتی متر و... رو دادم دستشون و باهاشون خدافظی کردم!آخه نمیزاشتن لیدر ها توی سالن بمونن!خلاصه با اینکه استرس خیلی زیادی داشتم اما بچه ها رو ترک کردم!
به محض اینکه پام رو از سالن گذاشتم بیرون تیرداد رو دیدم که خیلی سریع داشت به سمتم میدوید!
تیرداد: ترانه!ترانه!
من: چی شده؟اتفاقی افتاده؟
تیرداد نفسش در نمیومد!
تیرداد: آره!یکی از پسرا تشنج کرده!
من:هــــــــــــان؟؟؟تشنـــــــج!
تیرداد: مگه کـــــــــری؟میگم تشنج دیگه!از شدت استرس تشنج کرده!
من : آخه مگه چه قدر استرس داشته؟
تیرداد:اه!حالا وقت این حرفا نیست!پسره اصلا حالش خوب نیست! باید ببریمش بیمارستان!
من:بیمارستان واسه چی؟خب مگه نمیتونین زنگ بزنین اورژانس؟
تیرداد:خسته نباشی!اورژانس اومده ولی میگن حالش اصلا خوب نیست و باید بره بیمارستان!
من:اما پس مسابقه چی؟
تیرداد: هیچی دیگه امروز نمیتونه شرکت کنه!
من:ای بابا!بیچاره!
تیرداد:ازت یه خواهش دارم!تو رو خدا قبول کن!جون مامان!
من: چی؟چه خواهشی؟
تیرداد:تو باید به عنوان همراه پسره بری!چون ما 4 نفر نمیتونیم!
من:چــــــــــی؟ مـــــــــــن؟من همینجوری دارم سکته میکنم!اونوقت برم همراه این پسره بشم؟
تیرداد: حالا مگه خواستم به زور تو رو بندازم بهش؟نترس تو تاآخر پیش خودم میمونی!میخوام یه ترشی بندازم انگشتاتم باهاش بخوری!
من: ببین تیرداد الان اصلا وقت نمک ریختن نیست!من الان دقیقا دارم سکته میکنم و میخوام حتما موقع مسابقه پیش شاگردام باشم!میفهمی؟
تیرداد: میفهمم!نفهم که نیستم!الان دقیقا داری به صورت غیر مستقیم به من میگی نفهم!
من: من همچین حرفی نزدم!ببین تیرداد دیگه با من بحث....
یه مرد از ته سالن بدو بدو اومد طرفمون و گفت:یکی رو به عنوان همراه بیمار بفرستین!خواهش میکنم سریعتر!مریض اصلا حالس خوب نیست!
تیرداد: ترانه جونم خواهش میکنم!من قول میدم هر اتفاقی افتاد بهت خبر بدم!خواهش میکنم!میدونم برات سخته و تو خیلی واسه اینکه امروز رو ببینی زحمت کشیدی!به خدا جبران میکنم!باور کن...
من در حالی که بغض کرده بودم داد زدم:باشه!
تیرداد با حالت دلسوزی خیلی زیادی نگام کرد و این کارش باعث شد بغضم بشکنه!خورد شدم!من از چند ماه قبل برنامه های امروز رو چیده بودم!دلم میخواست مسابقه رو ببینم و ...اما حالا...
از سالن اصلی خارج شدم و به سمت ماشین اورژانس رفتم!سوار شدم!با اینکه خیلی معذب بودم اما چاره ای نداشتم!کنار پسره نشستم!خدای من!این که همون پسرس!همونی که صبح داشت با تیرداد حرف میزد!واقعا زیبا بود!ابروهاش کشیده بود!مژه های بلندی داشت!دماغش هم بد نبود!فرم دهنش هم خیلی جذاب بود!پس همین پسره بود که از شدت استرس تشنج کرده بود!اما استرس خیلی چیز کمی بود که بخواد به خاطرش تشنج کنه!نه واقعا استرس چیز خیلی کمی بود...آخه همه میگفتن حالش خیلی بده اما فقط به خاطر استرس؟من که بعید میدونم!حتما مشکل دیگه هم داره!حتما...
تا موقعی که برسیم بیمارستان فقط به پسره چشم دوخته بودم!عجیب بود اما به نظرم آشنایی خیلی خاصی تو چهرش موج میزد!هی با خودم زمزمه میکردم:محمد...محمد...به نظرم چهرش خیلی روحانی بود!واقعا آدم محو تماشاش میشد!اما از طرفی خیلی نگران مسابقه بودم!یعنی الان چی شده؟بردن؟باختن؟وای خدایا مغزم داره منفجر میشه!از یه طرف باید حواسم به مسابقه باشه!از یه طرف باید حواسم به محمد باشه!محمد؟چه پسر خاله شدم باهاش!واللا!
ماشین وایستاد!پسره رو از ماشین پیاده کردن و منم دنبالش راه افتادم!
وقتی داخل بیمارستان شدم پسره رو بردن تو یه اتاقی و درشو بستن!ای بابا حالا من چی کار کنم؟یه خانوم پرستاری داشت رد میشد سریع ازش پرسیدم:ببخشید خانوم!الان بیمار ما رو آوردن تو این بیمارستان!من الان باید چی کار کنم؟کجا برم؟
پرستار:باید برید پیش خانوم قاسمی!اون طرف میتونین پیداشون کنین!
من:مرسی!
کلی گشتم تا بالاخره خانوم قاسمی رو پیدا کردم!خانوم قاسمی یه فرم بهم داد که اطلاعات بیمار رو میخواست!پر کردم!البته شماره و آدرس خودم رو نوشتم!خب چاره ی دیگه ای نداشتم!
رسیدم به نام بیمار!نوشتم محمد!برگه رو دادم دست قاسمی!قاسمی یه نگاهی بهش انداخت و گفت:خانوم نام خانوادگی بیمار رو ننوشتین!
حالا باید چی کار میکردم؟هر کاری میکردم فامیلیش یادم نمیاد!وای خدایا همینم کم بود!آلزایمرم گرفتم!یعنی واقعا آلزایمرم انقدر حاده؟امروز صبح گفته بود!اه!حالا قاسمی فکر میکنه من چه قدر خنگم!خدایا!خدایا!هر چی فکر میکنم یادم نمیاد!چی بود!مطمئنم ص و ق داشت!شاید مثلا مصدق!نه بابا مصدق چیه؟یه چیز دیگه بود!صدقی!نه بابا اینم نبود!آره تو فامیلیش د هم داشت!آره!آهــــــــــــــــــــــا فهمیدم!بلند داد زدم:صادقی!!!
قاسمی:خانوم یواش!چه تونه!خیله خب الان یادداشت میکنم!شما میتونید رو اون صندلی ها بشینید تا دکتر بیاد ایشون رو معاینه کنه!
من: ممنون!
یعنی واقعا انقدر خنگ بودم که فامیلی به این سادگی رو هم یادم نبود؟نمیدونم چرا ولی خیلی نگران محمد بودم!اه محمد کیه؟ من چرا انقدر زود خودمونی شدم؟آقای صادقی!بله آقای صادقی!من نگران آقای صادقی بودم!نگران؟من چرا باید نگران این باشم؟نگران هم نیستم؟نه!نه!نگران هم نیستم!اه!پس این پسره دقیقا الان نقش چغندره رو داره دیگه!اصلا بله من نگرانشم مگه نه اینکه بنی آدم اعضای یک دیگرند!
البته وقتی این شعر یادم اومد دقیقا داشتم کارم رو توجیه میکردم!داشتم اینکه نگران این پسره بودم رو واسه خودم توجیه میکردم و به خودم تلقین میکردم که یه نگرانی سادس و من هیچ حسی نسبت بهش ندارم!اما...
***
ترانه!ترانه!بیا اینجا!
من:چی کارم داری؟
بیا اینجا!
من:خیله خب اومدم! خب حالا میگی چی کار داری یانه؟
تو چشمام نگاه کن!
من:واسه چی؟
نگاه کن!چی میبینی؟
من:عشق!
عشق؟نه عشق رو نمیبینی!مطمئنم!
من:اما من دارم عشق رو تو چشات میخونم!چرا سعی میکنی دروغ بگی؟
دروغ نیست!واقعیته!تو تو چشمام عشق رو نمیبینی!داری اسارت رو میبینی!
من: اسارت؟
***
خانوم!خانوم!
من:بله!چی شده؟چه اتفاقی افتاده!اسیر شده!آخه چرا؟چرا اسیره!خب آزادش کنید!چرا میزارید زجر بکشه!ولش کنید!
خوب که دقت کردم دیدم خل شدم!
آقائه هاج و واج داشت به من نگاه میکرد!
دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم:ببخشید!عذر میخواهم!
آقائه با تعجب:خواهش میکنم!خانوم حال مریضتون بهتره!میتونید برید ببینیدش!
اصلا الان کی بود؟ساعت چند بود؟ سریع گوشیمو از کیفم درآوردم و نگاه کردم!وای نه ساعت 8 شب بود!وااااااااااااای نه!23 تا میس کال از تیرداد!!!سریع زنگ زدم بهش:الو!الو!تیرداد!
تیرداد:سلام!دختر تو کجایی؟میدونی چند دفعه بهت زنگ زدم؟اصلا برات مهم نبود اینجا چه خبره؟ها؟نکنه اونجا داره بهت خیلی خوش میگذره!
من:تیرداد با این که داداش بزرگم هستی ولی الان با قاطعیت تمام میخوام بهت بگم خفه شو!!!من خوابم برده بود پس حرفای بی جا نزن!برام خیلی هم مهمه که اونجا چه خبره!پس حالا اگه قانع شدی که چرا جواب تلفنتو ندادم بنال بگو نتیجه چی شد؟
تیرداد : هیچی بابا ! خوشحال باش!رفتن مرحله بعد!!!
من:جــــــــدی میگی؟قربونت برم من!دورت بگردم!
تیرداد:بسه دیگه خودتو جمع کن!
من:راستی تیم محمد چی شد؟
تیرداد:کـــــــــــــــــــــــــی؟
من:هــــــــــــا؟هیچی!خب بقیه تیم ها چی شدن؟
تیرداد:اونا هم رفتن مرحله بعد!راستی حال صادقی چه طوره؟
من: واللا من خوابم برده بود!همین الان یه آقائه اومد پیشم و گفت حالش بهتره و میتونم برم ببینمش!الان میرم ببینم چیزی لازم داره یا نه!راستی اگه حالش بد شد من میمونم!شما نمیخواد خودتونو نگران کنید!
تیرداد:آها!ااااااااا!پس بگو خانوم چرا با خیال راحت خوابش برده بود!نگو اونجا داره ...
من:تیرداد ببند!
تیرداد:باشه حالا توئم!برو به اون برس!حالا مثله اینکه دیگه اون...
من:تیرداد خفه میشی یا خفت کنم؟
تیرداد:بابا بزار حرفمو بزنم بعد بپر وسط حرفم!بی ادب بی تربیت!
من:تو با ادب با تربیت!
گوشی رو قطع کردم!دیگه حوصله بحث کردن نداشتم!باید میرفتم پیش محمد!ااااااااااااااه!محمد نه!آقای صادقی!خدایا کمکم کن خودمو کنترل کنم!خواهش میکنم!خدایا اون خوابی که دیدم چی بود؟معنیش چی بود؟چرا به من میگفت من اسیرم نه عاشق!شاید مثل کارتون ها و فیلم ها یه جادوگر اونو با طلسم و سحر اونو اسیر خودش کرده!و من باید نجاتش بدم!خدایا من اصلا منظور این خواب رو نمیفهمم!سمت اتاقش رفتم!در زدم و منتظر جواب شدم!اما صدایی نیومد!مجبور شدم درو باز کنم!
یــــــــــاابــــــــــــرفـــــــــــرض!!!
لخت بود!سریع درو بستم!اما اگه مرده باشه چی؟نه نمرده!ولی شاید حالش بد شده و بی هوش شده!باید درو باز کنم!آره باید درو باز کنم!نفس عمیقی کشیدم و ناخونامو کف دستم فرو کردم و گفتم بسم الله!
درو آروم باز کردم!چشمامو درویش کردم و وارد اتاق شدم!نگاش کردم!چه معصوم خوابیده بود!روی صندلی کنار تخت نشستم و خیره به چهرش شدم!چرا اسیره؟چرا؟چی باعث اسارتش شده؟چرا این قضیه رو به من گفت؟چرا من و اون توی خوابم انقدرخودمونی حرف میزدیم؟چرا؟
همین موقع چشماشو باز کرد!و نفس عمیقی کشید و یه لبخند زد و یه قطره اشک از چشماش غلطید و روی گونه هاش افتاد و به آرامی و با بغضی به تلخی زهر سلام کرد.خدای من!اما این پسر اصلا اون پسر صبح نیست!مگه این چشه که داره گریه میکنه!آخه مرد و گریه؟شاید به خاطر اسارتش بود!علامت سوال خیلی بزرگی تو ذهنم تشکیل شده بود!چرا اسیره؟چرااااااااااااااا؟این پسر صبح خیلی طبیعی رفتار میکرد و شاد بود!اما انگار الان غمی به بزرگی یک سکوت کنار چشمانش به کمین نشسته بود...من: حالتون خوبه؟
محمد:بله!خیلی ممنون!
من:خب خداروشکر!
من:اصلا چی شد که حالتون بد شد؟
محمد ملافه رو کشید رو صورتش و دیگه هیچی نگفت!
تعجب کردم!خیلی تعجب کردم!آخه واسه چی انقدر پنهون کاری میکنه!خلاصه چاره ای نبود جز اینکه اتاق رو ترک کنم!
از اتاق خارج شدم و دنبال دکترش گشتم!رفتم پیش خانوم قاسمی و اسم دکترش رو پرسیدم!
قاسمی:کریمی!
من:ممنون!
دنبال دکترش گشتم و خداروشکر زود پیداش کردم!
من:سلام آقای دکتر!
دکتر:سلام دخترم!
من:ببخشید میخواستم ببینم حال بیمار اتاق 114 چه طوره؟آقای صادقی!
دکتر:چه نسبتی باهاشون داری؟
خدایا چی بگم؟بگم کی هستم؟
من: دخترخالشم!
دکتر:ببین دخترم!وضعیت روحیش خیلی متشنجه!اصلا آروم و قرار نداره و با کمترین استرس یا خبر بد تشنج میکنه!اما خدا رو شکر الان حالش خیلی بهتره!
من:خی چرا وضعیت روحیش متشنجه؟
دکتر:من روانشناس نیستم!اما تنها چیزی که فهمیدم اینه که با چیزی داره توی ذهنش بازی میکنه!هی بهش فکر میکنه و این قضیه داره آزارش میده!
من:خب الان چه کاری از دست من ساختس؟
دکتر:کار خاصی نباید بکنید!فردا بعد از ظهر دیگه مرخصش میکنیم!
من: خب یعنی دیگه از فردا حالش بهتر میشه؟
دکتر؟نه من همچین حرفی نزدم!حالش بهتر نمیشه و باز هم با کوچکترین مساله ای تشنج میکنه!به خاطر همین باید خیلی مراقبش باشین!اگر اتفاق بدی افتاد حتی المقدور سعی کنید نفهمه!کلا باید جوی که اون توش قرار داره رو آروم نگهدارین!متوجه که هستین؟
من:بله!مرسی!خدافظ!
دکتر:خیلی مراقبش باشین!خداحافظ دخترم!
من:باشه حتما!
دیگه واقعا داشتم منفجر میشدم!آخه چی تو ذهنشه که داره آزارش میده و با کوچکترین چیزی تشنج میکنه؟نمیدونم!نمیدونم!اما کاش میدونستم!
دوباره رفتم رو صندلی که دقیقا مقابل اتاق محمد بود نشستم!محمد؟ای بابا خدایا من چرا با این پسره خودمونی شدم؟اه!اما دیگه مهم نیست!انقدر چیز های دیگه الان مهم بود که اینکه من اونو چی صدا میزنم جز جزئیات بود!
ساعت رو نگاه کردم!10 شب بود!عجیب بود!چرا تیرداد زنگ نمیزنه؟اصلا مگه وظیفه منه که امشب اینجا بمونم؟هرچند که خیلی بدم نمیومد اما بهتر بود زنگ میزدم به تیرداد!زنگ زدم!
تیرداد:الو
من:الو سلام
تیرداد:سلام!میگم بدون شوخی مثل اینکه خیلی اونجا داره بهت خوش میگذره ها!اصلا با دکترش حرف زدی؟حالش چه طوره؟کی مرخص میشه؟اصلا مشکل اصلیش چیه؟این که سالم...
من:تیرداد صب کن یکی یکی جواب میدم!من خیلی خستم!اگه میتونی یکی رو بفرست بیاد شب پیشش بخوابه!چون دکترش گفته باید تا فردا بعد از ظهر بستری باشه!پس باید یکی شب پیشش بخوابه!
تیرداد:ای بابا خودت بمون دیگه!اه!
من:تیرداد میفهمی داری چی میگی؟یعنی چی من بخوابم پیشش!دیوونه
تیرداد:هووووووووووف خیله خب!خودم میام الان!
من:اومدیا!
تیرداد:اومدم دیگه!اه!
هی داشتم با خودم کلنجار میرفتم!خدایا من حتی فکرشم نمیکردم که دقیقا روز مسابقه همچین اتفاقاتی بیوفته!محمد!اینکه اسیره و یه چیزی تو ذهنش داره آزارش میده!محمد نیمی از مغزم به خودش مشغول کرده بود!اما آخه چرا؟خدایا الان حال شاگردام چه طوره؟حتما خیلی خوش حالن که رفتن مرحله بعد!باید خیالم از بابت بچه ها راحت باشه چون میدونم خودشون میتونن از پس کاراشون بربیان!اما الان فقط میمونه محمد!باید چی کار کنم؟اصلا خدایا محمد چند سالشه؟محصله؟دانشجوئه؟نمیدونم!اه من که هیچی نمیدونم!پس چه جوری میتونم بهش کمک کنم!
همین موقع تیرداد رسید!
تیرداد:سلام!
من:سلام!
تیرداد:خب دیگه حالا بگو حال صادقی چه طوره؟
منم کل چیزایی که دکتر کریمی گفته بود رو مو به مو بهش گفتم!
تیرداد:جدی میگی؟
من:پ نه پ!الکی گفتم تو این وضعیت هر هر بخندیم!خب معلومه دارم راست میگم!باید یه فکر براش بکنیم!راستی محمد چند سالشه؟
تیرداد:مـــــــــحـــــــــــمــــــــــد؟
من:هوووووووووف حالا منظورم صادقی بود!
تیرداد:خیلی داری خودمونی میشیا!
من:تیرداد با افتخار دارم میگم دهنتو ببند!جواب منو بده!
تیرداد:آخه تو با سن و سال اون چی کار داری؟
من:خب میخوام ببینم چند سالشه!اصلا نگو به درک!انگار واسه من مهمه!واللا!
قشنگ دروغ محض گفتم!معلومه که واسه من سنش خیلی مهم بود!واقعا چرت گفتم!واقعا
تیرداد:خیله خب بابا!22 سالشه!
من:چه کم سن و ساله!بیچاره اینطوری درگیر شده!
تیرداد:حالا جدی به نظرت چی تو ذهنشه؟
من:چه میدونم!من فکر کردم حداقل شاید تو بدونی!
تیرداد:خیله خب دیگه!میخوای تو بری؟
اصـــــــــــلا دلم نمیخواست برم!اصلا!باید یه جوری میپیچوندم!
من:من چه جوری برم خونه؟
تیرداد:ای دل غافل!راس میگیا!اصلا بهش فکر نکرده بودم!این موقع شب ماشین از کجا گیر بیارم تو رو بفرستم بری خونه!ای بابا!هیچی دیگه کاری نمیتونیم بکنیم!تو هم باید بمونی!
من:اه!اصلا حوصله ندارم!کاش میشد برم خونه!
مثله اسب دروغ گفتم!خخخخخخخخخخخخخخخ
تیرداد:حالا الان دقیقا کجا باید بخوابیم؟
من:یه تخت تو اتاقش هست!
تیرداد:خب نمیشه تو بیرون بخوابی من تو!تو هم بیا تو اتاق!
من:باش!
رفتیم تو اتاق!محمد خواب بود!چه قدر میخوابه ها!تختی که واسه همراه بیمار بود خیلی نزدیک به تخت خود بیمار بود!به خاطر همین تیرداد سریع پرید روش!!!
من:یواش!الان از خواب بیدار میشه تشنج میکنه!من اگه میخواستم هم اونجا بخوابم عقل حکم میکرد که اونجا نخوابم!
تیرداد:آررررررررررررررررره!من که میدونم!
من:ببند!حالا من کجا بخوابم؟
تیرداد:نمیدونم!
تو اتاق گشتی زدم!یه مشت روزنامه کنار اتاق افتاده بود!روزنامه ها رو برداشتم و به تیرداد نگاه کردم!تیرداد به نشانه تایید سر تکون داد!بله من باید امشب روی روزنامه میخوابیدم!ای بگم خدا چی کارت کنه تیرداد!
من:آخه تیرداد من یعنی رو روزنامه بخوابم؟
تیرداد:به خدا نمیدونم چی کار کنم؟آخه اگه تو روی تخت بخوابی صبح که صادقی از خواب پاشه فکر بد میکنه!تو که نمیخوای؟
من:خیله خب دیگه ببند!باشه دیگه چاره ای ندارم!باشه!
تیرداد با حالت دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت:چاره ای نیست خواهر جون!
من:میدونم!اشکال نداره!یه شبه!تحمل میکنم!
روزنامه هارو پهن کردم و کفشمامو در آوردم و روی روزنامه ها دراز کشیدم!اما من سردم بود!ای بابا!از بچگی حتی تو تابستون هم عادت داشتم شبا تا خرخره زیر پتو بخوابم!اما حالا...
من:تیرداد!
تیرداد:جانم!
چه مهربون شده بود!
من:من سردمه!
تیرداد:خیلی؟
من:خیلی!
تیرداد:اما من پتو از کجا گیر بیارم؟
من:نمیدونم!تو کت یا ژاکتی نپوشیدی بدی به من بندازم روم؟
تیرداد:نه بابا!آها!صادقی امروز کت تنش بود!باید بگردیم دنبال لباساش!باید کت اون رو بندازی روت!
من:ای بابا!عجب گیری کردیماااااااااا!مثل اینکه تا تو آبروی ما رو نبری ول کن نیستی!
تیرداد:خب به من چه؟تو میگی سردمه!پس بگیر همینطوری بکپ!
من:خیله خب حالا به خودت نگیر!قهر نکن!وگرنه از سرما میمیرم بی ترانه میشی هاااااااا!گفته باشم!
تیرداد:خب پاشو برو دنبال لباساش بگرد!
من:خیله خب!
پاشدم و اتاق رو گشتم!وااااااااای خدایا قربونت برم!کتش کنار دستش بود!خیلی آروم راه رفتم که از خواب بیدار نشه!آروم!آروم!آروم!آروم کتش رو از کنارش برداشتم!اما تو دستش چیزی بود!یه کم دقیق شدم!یه کاغذ بود!داشتم از فوضولی میمردم!باید حتما میدیدم کاغذه چیه!آروم کاغذ رو از تو دستش کشیدم بیرون!تا خورده بود!تا رو باز کردم و به کاغذ خیره شدم!
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟
دنیا رو سرم خراب شد!چی داشتم میدیدم!نه!اصلا!شاید چشای من داره بابا قوری میره!اما خیلی خوش خط و خوانا روش کلمه ای نوشته شده بود که باور کردنش واسه ی من خیلی سخت بود!