12-08-2013، 18:53

چشمانم را می بندم،در جنگل باران می بارد.
جهان همچون گورستانی بزرگ است،
انسان به خاک سپرده می شود و آرزوهایش بر باد ...
صورتم را بر خاک می گذارم ودر حالی که در خاک نفس می کشم،
بر مزارم اشک می ریزم.
به گلهای قالی خیره می شوم، و بوی دشت همه جا را پر می کند;
در آینه خیره می شوم
و در بوی خاک غرق می شوم ...
«عاقبت یک روز مرگ از راه خواهد رسید»
سکوت مرا خواهد شکست.
به آسمان نگاه می کنم و با خود فکر میکنم
که ما هم مثل ابرها از هم دور می شویم و کم کم پراکنده می شویم.