08-08-2013، 9:48
فصل بيست و دوم غروب فرداي آن روز مادرجان وسايلش را جمع كرد و عازم آستارا شد . قبل از رفتنش به اتاقم آمد و كلي باهام صحبت كرد .و سعي كرد متقاعدم كند ولي من حرفم همان بود. من بچه ام را مي خواستم بخاطر خودم و خسرو . حتي براي يك لحظه مي خواستم مادرش باشم . با رفتن مادرجان يك غم بزرگ توي دلم ريخت و حسابي تنها شدم . خسرو خيلي ناراحت بود به حدي كه مرا ناديده مي گرفت و باهام حرف نمي زد و اكثرا بيرون بود. شبها هم توي اتاق كارش مي خوابيد . حالا كه به نوازش و هم صحبتي اش نياز داشتم از من روگردان بود . ولي كاملا پيدا بود كه از دور مراقب من است . توران و مهري لحظه اي از كنارم دور نمي شدند . مادرم هرروز به ديدنم مي آمد و بي دريغ بهم محبت مي كرد. ولي من خسرو رو مي خواستم و دستهاي نووازشگرش را . دوست داشتم مثل قبل بازهم به دورم بگرده ولي صد افسوس كه برايش غريبه اي بيش نبودم . فقط دلم به جوانه اي خوش بود كه در بطنم در حال رشد بود و با تكانش همه ي بدخلقي هاي خسرو را فراموش مي كردم. آه خسرو اي اميد جانم عزيزترين دوستت دارم . اين جمله اي بود كه بارها شبهاي تنهائي ام زمزمه مي كردم و اشك مي ريختم . يك ماهي از قهر با خسرو مي گذرد . كم كم به كم محلي اش عادت كردم . امروز وقت دكتر دارم . مادر خيلي اصرار داشت همراهم باشد ولي قبول نكردم . تنهائي به بيمارستان رفتم . دكتر اسمم را گذاشته كوچولو احمق . شايد اسم خوبي است و من احمقم . ولي هرچه باشد مادرم و حاضرم جانم را براي بچه ام فدا كنم . بعد از اينكه نسخه بلند بالاي دكتر را گرفتم از مطب خارج شدم و به سمت خانه رفتم . امروز ماه پنجم بارداريم تمام شد و پا به ششمين ماه گذاشتم . ظاهرم به طور كل عوض شده و وجودش را كاملا احساس مي كنم . او هم به خوبي من را درك مي كندو وقتي باهاش حرف مي زنم مي خندد و صداي خنده هاش توي گوشم است. آه ماماني حسابي منتظر توست قول بده سالم و قوي بدنيا بياي و از خدا بخواه براي يك لحظه هم كه شده در آغوشت بگيرم. مامان در حسرت ديدار تو در آغوش گرفتنت مي سوزه بغض كرده بودم و جلوي آينه اين حرفا رو به خودم مي زدم . امزور بايد براي ويزيت دكتر زنان مي رفتم . به دستور خسرو ديگر از اتومبيل استفاده نمي كنم و با آقاي حسين پور مي رفتم اما امروز دلم مي خواد تنها باشم . سوار اتومبيلم شدم و از خانه خارج شدم . وقتي به دكتر رسيدم . صداي قلب بچه ام را كنترل كرد. با صداي قلبش آرام شدم . صداي قلبش آرام و ضعيف بود . خيلي نگران شدم اما دكتر گفت جاي نگراني ندارد : نگران نباش عزيزم . بچه ات سالمه . نگران خودت باش . فشار خونت بالاست و كاهش وزن شديدي داري چرا به فكر خودت نيستي ؟ در جوابش فقط خنديدم . وقتي بيرون آمدم روبروي مطب فروشگاهي بود كه .وسايل نوزادي مي فروخت . از جوراب بچه گانه اي خوشم آمد كه صورتي بود. چقدر دلم مي خواست الان خسرو كنام بود و باهم براي بچه مان خريد مي كرديم. جوراب را خريدم و از فروشگاه خارج شدم.به خانه رفتم . به نظرم اين جوراب زيباترين شي روي زمين است. توران و مهري سراسيمه به سمتم آمدند . بيچاره ها كلي نگرانم شدند. خسرو چند شبي است اصلا نيامده خانه . من هم حال درستي ندارم .درد قلبم بيشتر شده و تنگي نفس هم دارم . خدا مي دانه چقدر به وجود خسرو نياز دارم . مادر و بهنوش هرروز مي آيند ديدنم اما خدا مي داند كه فقط خسرو را مي خواهم . صداي كوبيده شدن در ورودي سالن به گوشم رسيد و بعد صداي قدم هاي خسته خسرو . در اتاق كارش باز شد و همزمان بسته شد. سوزش شديدي در قفسه سينه ام پيچيد و نفس كشيدن برايم مشكل شد . دكتر اجمدي دارو داده بود اما مي ترسيدم به بچه ام آسيب برسد. سريع به سمت كپسول اكسيژن رفتم و ماسك را روي صورتم گذاشتم. بايد امشب خسرو را مي ديدم . دلم آغوش گرم و مهربانش را مي خواست. چشمان نافذ و خمارش را مي طلبيد و گوشهايم خواستار شنيدن صداي دلنشين و مغرورش بود. كمي كه آروم شدم از اتاق بيرون رفتم و به سمت اتاق كار خسرو رفتم . پشت در ايستادم . صداي جيرجير صندلي گهواره ايش مي آمد . به آرامي در اتاق را باز كردم . اتاق كاملا تاريك بود . جز نور شمعي كه روي ميز كارش بود هيچ نوري ديده نمي شد. چشمانم را بستم . دود سيگار تمام اتاق را پر كرده بود. جلوي صندلي زانو زدم و دستهايم را گذاشم روي دسته صندلي و از تكان خوردنش جلوگيري كردم . سرم را گذاشتم روي زانوهايش و با بغض گفتم : خسرو دلم برات تنگ شده . نمي خواي باهام حرف برني راحتم بذار . من حرفي با تو ندارم تمام تنم لرزيد و عرق سردي از پشتم روان شدو سيل اشگهايم جاري شد . امان از وقتي خسرو مي افتاد روي دنده لج . سرم را محكم تر روي پاهايش چسباند و گفتم: خواهش مي كنم من خيلي بهت احتياج دارم بس كن شقايق تو تا آن وقت كه آن بچه را داري به من احتياج نداري برو و تنهام بذاز او بچه تو هم هست انقدر بي رحم نباش با فرياد در جوابم گفت: ازش متنفرم . دست از سرم بردار حوصله ات را ندارم برو بيرون برو به جهنم نمي رم . من تنهائي تو آن اتاق بزرگ مي ترسم تا صبح بيدارم فقط بذار شبها پيشت بمانم با سنگدلي تمام سرم را از روي زانوانش پس زد و با لحني خشن گفت: تو به من احتياج نداري بعد با يك حركت به سوي ديگر اتاق پرتم كرد و گفت: لعنتي دست از سرم بردار ديگه نمي خوام ببينمت مي ترسي برو خونه پدرت . من ديگه نمي تونم باهات باشم چون ازت متنفرم موجي از سرما تمام بدنم را پوشاند و مغز استخوانهايم يخ زد . دست به ديوار كشيدم و به سختي بلند شدم و به طرف در اتاق حركت كردم . هنوز به در اتاق نرسيده بودم كه چشمانم سياي رفت و نقش زمين شدم و ديگر هيچ نفهميدم. چشم كه باز كردم در بيمارستان بودم و دستگاههاي جور واجور بهم وصل بود. دكتر احمدي بالاي سرم آمد و گفت: مامان احمق ما چطوره خوبم دكتر نگاهش يه جوري بود فهميدم مي داند كه داروهايم را نمي خورم پايان اين ماه بچه را در مي آوريم و بعد معالجات خودت شروع مي شود. موافق نه دكتر بچه ام نارس بدنيا مي آد . نه مامان كوچولو قلبت تحمل اينهمه فشار رو نداره و بعد از عمل بچه را دو ماه داخل دستگاه مي ذاريم و تا كاملا از سلامت نوزاد مطمئن نشيم اين عمل انجام نمي شه . نگران نباش دكتر كه رفت پرستار آمد و گفت ملاقاتي داري . خوشحال شدم از اينكه خسرو به ديدنم مياد و چشم به در اتاق دوخته شد . بر خلاف انتظارم شاهين با دسته گلي آمد به روي خودم نياوردم . شاهين حالم را پرسيد در جوابش گفتم : كي خبرت كرد؟ خسرو خبرم كردم. بازهم زديد به تيپ هم ؟ پس خسرو گجاست ؟ اينجا بود . من كه آمدم رفت . خيلي اذيتت مي كنه شقايق ؟ در جوابش اشك ريختم . دستم را در دستش گرفت . گفت: مرخص كه شدي مياي خانه خودم . اين خواسته خسرو هم هست . بهم گفت يا ببرمت خانه خودم يا پدر شدت اشكهايم بيشتر شد و گفت: نه مي خواهم بروم خانه خودم مي خوام تا آخر عمرم خانه خسرو باشم اخلاقت مثا مادره . تحت هيچ شرايطي حاضر نيستيد دست از زندگيتان بكشيد. خدا كند مريم هم مثل تو و مادر باشه مطمئنن هست . مريم دختر خيلي خوبيه شاهين اگر من يك روز نبودم مراقب دخترم باش اين چه حرفيه كه مي زني شقايق . خودت بايد بزرگش كني . تو جنسيتش را از كجا مي دوني هرشب خوابش رو مي بينم . من دارم باهاش زندگي مي كنم شاهين به پدر و مادر نگفتي كه من بيمارستانم؟ نه گفتم با خسرو رفتي ويلاي چالوس دو سه روز مي مانيد. خوب كردي . نگران مي شوند. مريم جان چطوره خوبه . سلام رساندو عصري حتما مي ياد ديدنت . يكي دو ساعت ديگه مي برنت بخش . من هم برم وگرنه شوهر جانت اخراجم مي كنه خنديدم و گفت: حق داره اخراجت كنه وكيل از تو زير كار در وتر هم هست ؟ شاهين بازهم پيشاني ام را بوسيد و گفت: اگر اخراجم هم بكند بازهم نوكر خواهر نازم هستم من هم همينطور شاهين خدافظي كرد و رفت. تا شب منتظر خسرو بودو ولي نيامد. مريم به ديدنم آمد و بعد از مدتي رفت چون خسرو برايم پرستار خصوصي گرفته بود و نيازي به كسي نبود. وقتي مريم رفت يك دل سير گريه كردم . شبها خوابم نمي برد و به بهچه ام فكر مي كردم . دلم هواي مادرم را كرده بود. بهش زنگ زدم و باهاش حرف زدم و ازش خواستم مثل بچگي هام برايم لالائي بخواند . مادر گفت: چشمات رو ببند و گوش كن لا لالا گل پونه گدا آمد در خانه . نانش دادم بدش آمد . پولش دادم خوشش آمد. خودش رفت و سگش آمد . چخش كردم بدش آمد . نانش دادم خوشش آمد لالالالا گل لاله .............. صدايش بغض آلود بود . مادر لالائي مي گفت و من چشمانم گرم مي شد . تا وقتي كه بيمارستان بودم با لالائي مادر مي خوابيدم. سه روز بعد مرخص شدم . خسرو هيچ به ديدنم نيامد . مي دانستم دورادور مراقبم است. به همراه شاهين و مريم به خانه برگشتم . ولي نمي دانم چرا ديگه خانه برايم مثل قبل گرو م جالب نبود. در مدتي كه از بيمارستان به خانه آمد خسرو هنوز برنگشته . كلافه و بي حوصله ام . دو روز گذشته ولي خسرو نيامد. از اينكه حرف شاهين را قبول نكردم و اينجا آمدم ناراحتم . به شدت عصبي بودم و چمدانم را برداشتم و تعدادي از لباسهايم و شوسايل شخصي ام را برداشتم . هنوز مردد و شكاك بودم . هنوز از اتاق خارج نشده بودم كه دچار سوزش قلب و تنگي نفس شدم . مانتويم را درآوردم و روي تخت دراز كشيدم و ماسك اكسيژن را زدم . كمي بعد حالم بهتر شد . چند شبي بود كه نخوابيده بودم كه زير ماسك خوابم برد. نمي دانم چه مدت گذشت كه احساس كردم موهايم نوازش مي شود. از بوي عطري كه توي اتاق پيچيده بود فهميدم كه خسرو كنارم نشسته . چشمانم را باز نكردم و خودم را به خواب زدم . واي كه چقدر به نوازش هاي دستهاي مهربانش نياز داشتم . بالاخره طلسم بي اعتنائي هاي خسرو شكسته بود . باز مورد لطفش قرار گرفته بودم به يك باره تمام دلخوري ها و ناراحتي هايم از خسرو از بين رفت. هرچه تلاش كردم نتوانستم جلوي اشكهايم را بگيرم و بالاخره اشك هايم روان شد. چشمانم را باز كردم و پشت پرده حريري اشك به چهره خسرو خيره شدم. رد اشك را روي گونه هايش ديدم . خداي من چقدر شكسته و رنجور بود. ماسك را از روي صورتم كنار زدم و سرم را روي پاهايش گذاشتم . با نوازش هاي خسرو آرام شدم . خم شد و بعد از سه ماه صورتم را بوسيد با لحني گرفته و لرزان گفت: حالت چطوره ؟ خوبم . با تو باشم خوبم زل زد توي چشمانم و گفت: دلم برات خيلي تنگ شده شقايق . من را مي بخشي . توي اين مدت خيلي آزارت دادم. اين چند روز هم از خجالتم نيامدم در جوابش به لبخندي بسنده كردم . غم توي چشمانش لانه كرده بود . لبخند دلنشيني زد . دستش را گذاشت روي برجستگي شكمم و گفت: دشمن جان من چطوره؟ با خوشحالي گفتم: خوب و عالي . مخصوصل حالا كه بابا خسروش حالش رو مي پرسه بعد از مدت ها هردو مي خنديدم . من از ته دل مي خنديدم ولي خسرو خنده هاش مصنوعي و غم دار بود و نگراني از آينده تو نگاهش موج مي زد با نگاه عميقي وزاندازم كرد و گفت: شقايق چقدر لاغر شدي . مهري گفت غذات را كامل نمي خوري درست شنيدم ؟ تنهائي ميلم نمي برد. ولي حالا حسابي گرسنه ام شده . خسرو لبخندي زد و دستم را گرفت و از روي تخت برخاست و من را وادار به ايستادن كرد و گفت: پس حمله به طرف آشپزخانه كه من هم حسابي گرسنه ام شده.صبح با صداي خسرو بيدار شدم. بهترين و دلنوازترين صدا بعد از مدت ها اين اولين باري بود كه در آرامش خوابيده بودم و با آرامش بيدار شده بودم. چنگي ميان موهايم انداخت و گفت: مامان كوچولو چطوره؟ خيلي خوب تو چطوري ؟ من هم خوبم . امروز ماندم خانه . برنامه ات چيه ؟ لبخندي زدم و گفتم: برنامه خاصي نداريم فقط دوست دارم كنارم باشي لحظاتي در سكوت گذشت . خسرو به نقطه نامعلومي خيره شده بود و چشمانش سرخ بود. احساس كردم قبل از اين كه بيدار بشوم گريه كرده . نگاهم كرد . ديگر نگاهش تيز و نافذ بود. غم دار و نگران بود. لبحند تلخي زد و گفت: دوست داري بريم مسافرت براي هردومان لازمه عاليه حالا كجا؟ هرجا كه تو بگي البته با اتومبيل . هواپيما براي شرايط تو خطر داره كمي فكر كردم و گفتم: مشهد چطوره ؟دلم ميخواد برم زيارت امام رضا (ع) قبول عصر حركت مي كنيم ناهار را در خانه پدر خورديم . پدر هنوز ازم دلخور بود ولي همه ما مي دانستيم كه وضعيت قلب من قبل از شروع بارداري بد شده . مي دانستم فقط تا به حال به اميد ديدن بچه ام زنده ماندم . تو اين مدت خيلي درد كشيده بودم ولي هرگز از دارو استفاده نكرده بودم . و درد را به جان خريدم . عصر بود كه به سمت مشهد حركت كرديم . خنده دار بود من از قبل براي ترك كردن خسرو چمدانم را بسته بودم و الان با همين چمدان مي رفتم پابوس آقا . خسرو ساكت بود و در سكوت رانندگي مي كرد. نگاهش كردم واقعا نگران بود . تو اين مدت چند سال پيرتر شده بود . موهاي شقيقه اش كاملا سفيد شده بود و خسته و كلافه به نظر مي رسيد . خدايا من چقدر اين مرد را عذاب داده بودم . دستش را گرفتم و بوسيدمش و گفتم : خسرو خيلي دوست دارم با حرص گفت: دروغ مي گي اگه دوستم داشتي از آن بچه مي گذشتي . تو هيچ سهمي براي من قائل نشدي اشتباه مي كني . بزرگترين سهم را برايت گذاشتم پوزخندي زد و گفت: بس كن شقايق . من بخاطر تو از همه چيزم گذشتم . از دوستانم تفريحاتم از سفرهائي كه مي رفتم . از مشروب . چون دوست داشتم و مي خواستم بهت ثابت كنم تو ارزش بيشتر از اينها را داري . ولي تو براي من چه كار كردي ؟ تو آن بچه را به من ترجيح دادي حتي قابلم ندانستي كه بهم بگي بيماريت عود كرده . مي ترسم شقايق . من فقط تو رو مي خوام . ديگه هيچي . اين سهم زيادي كه از تو زندگيت مي خوام؟ من همه جا باهات هستم حتي اگر ديگر زنده نباشم شمارش معكوس شروع شده و چيزي به پايان ماه نمانده مي ترسم تنها بمانم تا كي مي خواهي گله كني و كنايه بزني ؟ من فقط دو هفته فرصت دارم با تو باشم ولي تو همه اش ... شدت اشك مانع از ادامه صحبتم شد. قلبم يهو ريخت . خسرو درست مي گفت . بايد آخر اين ماه جراخي مي شدم . مي دانستم مهلت زيادي ندارم و خسرو هم سعي در پنهان كردن وضعيتم نداشت از حرف هاي خسرو و دكتر احمدي متوجه شده بودم كه زياد شانسي براي زندگي ندارم . نبايد خود را مي باختم اينهمه تحمل كرده بودم لبخندي زدم و گفتم : با حرفات حال و هوايم را خراب كردي . اين طوري مي خواي به من روحيه بدي ؟من زنده مي مانم و بچه مان را باهم بزرگ مي كنيم سرم را به سمت جاده برگرداندم و به آرامي اشك ريختم . خسرو توقف كرد و صندلي كه رويش نشسته بودم را كمي به عقب برد هوا كمي سرد بود و پائيز به نيمه رسيده بود . پتوئي از صندوق عقب آورد و روي پاهايم كشانئ و گفت: حق با توست من با حرفام آزارت مي دم . بهتره كمي بخوابي نبايد زياد خودت را خسته كني بهانه جوئي بود براي به پايان رساندن بحثمان . دوباره حركت كرد با توجه به گرماي مطبوع اتومبيل خيلي زود خوابم برد . هوا تاريك شده بود . خسرو رانندگي شب را خيلي دوست داشت ولي من مي ترسيدم چون حال و روز خوبي نداشت. به خاطر همين زود بيدار شدم . باز هم موزيكي را گذاشته بود كه در راه برگشت از آستارا خواننده دكلمه مي كرد. به چهره اش نگاه كردم بازهم زد اشك را روي گونه اش ديدم. هنوز متوجه بيداري ام نشده بود. كاش خدا بهم مهلت مي داد تا بيشتر كنارش باشم . بعد از چند دقيقه ناخودآگاه دستش را گرفتم و فشردم . حالا خود من هم داشتم اشك مي ريختم برگشت نگاهم كرد دستم را بلند كرد و چند بار بوسيد . لبخند نلخي زد و گفت: كي بيدار شدي؟ خيلي وقته خسته شدي من بشينم پشت فرمان عزيزكم تو استراحت كن چيه مي ترسي پشت فرمان سكته كنم و بفرستمت آن دنيا ؟ نگاه تندي به چهره ام انداخت و با خشم گفت: من از خدا مي خوام. من بدون تووو اين زن د گي رو ن مي خوام خسرو خواشه مي كنم آنقدر آيه ياس نخون تو منو مي ترسوني تو بترسي ؟ تو كه داري خودكشي مي كني شقايق خيلي خودخواهي هيچ فكر من را نكردي بغض كردم و با صداي گرفته گفتم: من خودخواهم يا تو كه با يه بهانه كوچك سه ماه تنها فرصت براي زندگي ام را گرفتي . تو ميدوني چي كشيدم . شب ها از ترس تا صبح نمي خوابيدم راه مي رفتم . من هم آدم هستم من هم از مرگ مي ترسم از تنهايي و سياهي گور مي ترسم ولي تو با قهرت با تنها گذاشتن من ترسم را چند برابر كردي . ترس به جهنم تو تنها فرصت باهم بدودن را از من گرفتي . حالا گلايه مي كني براي چي ؟براي قهر و بچه بازي هاي خودت سرم را زير پتو كردم و با صداي بلند گريستم . خسرو كنار جاده توقف كرد پتو را از روي سرم كنار زد و گفت: حق با توست . معذرت مي خوام . مي دونم كه نبايد تنهات مي ذاشتم و بايد بهت روحيه مي دادم ولي دست خودم نيست . دارم ديونه مي شم . من بدون تو هيچم . قول بده مقاومت كني و تنهام نذاري با لبخندي ساختگي گفتم: قول مي دم خسر من همه جا و همه وقت با تو هستم ،قول مي دم همزمان با اذان صبح به مشهد رسيديم. تا رسيديم به خسرو گفتم بريم حرم . خسرو خميازه اي كشيد و گفت : خيلي خسته ام كمي بخوابيم بعد . به ناچار قبول كردم و خسرو راه هتلي را كه از قبل رزرو كرده بود در پيش گرفت . اتاقمان طبقه آخر هتل بود . خسرو سريع به تخت خواب رفت و خوابيد . نفس تگي داشتم . پنجره را باز كردم . طاقت نياوردم به حمام رفتم غسل زيارت كردم . يادداشتي براي خسرو گذاشتم و چادر به سر از هتل بيرون رفتم . تا حرم فاصله اي نبود وارد صحن شدم . هوا كمي سرد بود با انكه صبح زود بود و باد مي وزيد اما صحن پر از زائر بود كه از همه جا براي زيارت مشتاقانه آمده بودند و جلوي ضريح نرفتم . گوشه اي نشستم و با آقا و خدايش راز و نياز كردم و اشك ريختم . وقت اذان ظهر بود همراه جماع نماز خواندم . احساس سبكي مي كردم مثل يك بچه كه تازه از مادر زائيده شده بود. وقتي به هتل برگشتم خسرو هنوز خواب بود . پتو را از روي سرش كنار كشيدم و تكانش دادم و گفتم: پاشو تنبل خوابت رو آوردي مسافرت ؟ من گرسنه ام پاشو ديگه كمي روي تخت جابجا شد و خميازه اي كشيد و گفت: مگر ساعت چنده؟ ساعت يكه جناب خوش خواب اخم قشنگي كرد و گفت: بي انصاف نباش شقايق جان من تا صبح رانندگي كردم خوب وراندازم كرد و گفت؟ بيرون بودي ؟ آره رفته بودم حرم . نمي داني چه حالي داد ؟ خيزي برداشت و سرش را گذاشت روي پاهان مثل يك بچه گربه بوم كرد و گفت: چه بوي گلابي مي دهي پيراهم را بو كردم راست مي گفت. بوي گلاب گرفته بود حسابي . به ياد آوردم وقتي داشتم زيارت نامه آقا را مي خواندم خانم پيري رويم گلاب ريخت . دستي ميان موهاي خسرو كشيدم و گفتم: تو نمي خواهي بلند بشوي ؟من از تنهائي خسته شدم به روبه رو خيره شده بود و به آرومي گفت: از آقا چي خواستي ؟ هيچي فقط خوشبختي تو معني خوشبختي را مي داني با بغض گفتم: آره يعني با تو بودن يعني تو را داشتن . خسرو خيلي دوست دارم نمي خوام ازت .... گريه مانع از حرف زدنم شد. سرم را به طرف پنجره برگرداندم و مناره هاي حرم آقا را ديدم دلم دوباره هوائي شد. سرش را از روي اهايم بلند كردم . كنارم نشست. سرم را به سينه اش فشرد و گفت: گريه كن تا آروم بشي . شقايق پشيمون كه نيستي از چي ؟ از اين كه بچه را نگه داشتي ؟ نه هيج وقت از اين كار پشيمون نيستم فقط الان .... الان چي ؟ با پشت دست اشكهايم را پاك كردم لبخندي زدم و گفتم: هيچي نمي خواي به من ناهار بدي ؟اين بچه بيچاره هم صداش بلند شده بعد دستش را گذاشتم روي شكمم و گفتم : ببين چطوري لگد مي زنه با صداي بلند لخند زد و گفت: خوب مثل بابا خسروش شكموئه ديگه . طاقت گرسنگي نداره مي دانستم كه خسرو دل خوشي از اين بچه نداره و فقط براي دلخوشي من اين حرف ها را مي زنه . دلم مي خواست بقيه حرفهايم را بهش مي زدم و مي گفتم: فقط الان مي ترسم از تنهائي از سياهي گور از دوري تو از دوري بچه ام كه در تب و تاب ديدنش دارم مي سوزم . باز هم حال و هواي نگاهم باراني شد. فصل بيست و سوم ناهار را در رستوران هتل خورديم و بعد از ناها دوباره به همراه خسرو به هتل رفتيم . خسرو براي كبوترهاي حرم دانه خريد و نذر من كرد. باهم نذر كرديم سال بعد همراه بچه مان به مشهد بيابيم و هرسال اين كار را تكرار كنيم كنار سحن ايستاده بودم كه ديدم بعد از نيم ساعت خسرو آمد . چشمانش سرخ سرخ بود معلوم بود كه حسابي گريه كرده . بعد از آن به بازار رفتيم و بعد از مدت ها خسرو برايم لباس خريد . آن هم چه لباسي دو تا پيراهن حاملگي يكي به رنگ صورتي كلوش و ديگري قهوه اي مدل هندي . با كلي خرت و پرت ديگه كه نمي دونم مهلت دارم ازشان استفاده كنم يا خير وقتي رسيديم لباس صورتي رنگ را پوشيدم خسرو خوب وراندازم كرد و گفت: خيلي بامزه شدي خودت را تو آينه نگاه كن حتما خنده ات مي گيره جلوي آينه ايستادم تو اين شش ماه يا بلوز و شلوار مي پوشيدم يا بلوز و دامن . راست مي گفت قيافه ام توي اين لباس حاملگي خيلي مضحك شده بود . شانه هايم را بالا انداختم و با بي قيدي گفتم : خيلي دلت بخواهد به اين خوشگلي شدم جلو آمد و سخت مرا در آغوش گرفت. بوسه اي بر موهايم زد و گفت: شوخي كردم خيلي ناز شدي . درست مثل دلقك ها با حرص نگاهش كردم به سرعت ازم فاصله گرفت و به سمت در خروجي رفت . برس مو را از روي ميز برداشتم و به سمتش پرتاب كردم و گفتم: اي بدجنس حالا من شدم دلقك ؟مگه نبينمت خسرو مي كشمت خسرو با صداي بلند خنديد و از اتاق خارج شد خسته بودم و به شدت خوابم مي آمد . روي تخت دراز كشيدم و خيلي زود خوابم برد با صداي نقاره هاي كه از حرم مي آمد از خواب بيدار شدم .خسرو بالاي سرم نشسته بود و زل زده بود به چهره ام لبخندي زد و گفت: ساعت خواب خانم . خوب خوابيدي ؟ آره خيلي خوب كجا رفته بودي ؟ رفتم يه گشتي تو شهر زدم . راستي برات بوم و وسايل نقاشي گرفتم . گفتم شايد دلت بخواد نقاشي كني ممنون از كجا مي دونستي دلم مي خواد نقاشي كنم ؟ خم شد و پيشاني ام را بوسيد و گفت: از حالو هوات خانم خوشگله از بچگي از ترحم و دلسوزي اطرافيانم بيزار بودم ولي حالا عاشق ترحم و دلسوزيهاي بيش از اندازه خسرو بودم. بعد از شام هر دو در آغوش خواب فرو رفتيم خسرو را نمي دانم ولي من به سرزمين رويا رفتم يا كابوس نمي دانم اول شيرين بود يك روياي واقعي كه به همراه خسرو داخل صحن آقا بوديم. همه جا غرق در نور و عطر گل محمدي بود به طوري كه توي خواب هم بوي عطر را بخوبي حس مي كردم . داشتيم براي كبوترهاي صحن دون مي پاشيديم . يكباره همه جا تاريك و ظلماني شد و از خسرو دور شدم . نور شديدي از اطراف مناره ها به سويم هجوم آورد و چهره اي نوراني مردي از تبار باران را ديدم. چهره اش در هاله اي از نور بود به طوري كه فقط لبخندش را مي ديدم و دستش را كه به سويم دراز بود . دستم را به سويش دراز كردم و همراهش شدم. خيلي سبك و بي خيال پرواز مي كردم و به بالاي ستاره ها رسيدم . همه جا روشن شد و خسرو را ديدم . خيلي آروم كناري ايستاده بود و براي كبوترا دونه مي پاشيد. بغض كردم چند بار صداش كردم ولي جوابي نداد دستم را به سويش دراز كردم ولي نيرويي مرا از او دور ساخت و ديگر هيچ نفهميدم . وقتي بيدار شدم تمام بدنم عرق سردي كرده بود . ضربان قلبم به شدن بالا رفته بود و فضاي اتاق بسيار گرم و سنگين بود . از روي تخت برخاستم و كنار پنجره رفتم . پنجره را باز كردم . با اينكه سرد بود جان تازه اي گرفتم. با ديدن گنبدهاي طلائي بغض كردم و بي اختيار اشك ريختم و از ته دل آقا را صدا كردم . حال بخصوصي داشتم . هر چه بود در اين عالم سير نمي كردم . وقتي به خود آمدم داشتم از سرما به خود مي لرزيدم . پنجره را بستم و جلوي پنجره مشغول كشيدن تصويري از خوابم شدم . زمان و مكان را نمي فهميدم .فقط وقتي دستهاي خسرو را روي شانه هايم احساس كردم تازه فهميدم در عالم ديگري بودم. خسرو خيره بود و پلك نمي زد . با صداي من به خودش آمد كي بيدار شدي ؟ تازه . تو نخوابيدي ؟ چرا . نيمه هاي شب يه خواب ديدم و دلم خواست نقاشي كنم . چطوره ؟ دوباره به تابلو خيره شد و گفت: عاليه آدم را ميبره به يك حال و هواي خاص . روي تخت نشستم و دورنماي تابلو را نگاه كردم . براي اولين بار از كار خودم لذت بردم . تصويري كه كشيده بودم دو طرف بوم مناره ها و گلدسته هاي حرم بود و ميانشان يك دست در هاله اي از نور به سوي بانويي كه در تاريكي ايستاده بود . خسرو كنارم نشست و گفت: امضا نكردي نقاش بزرگ بلند شدم و با قلم ظريفي گوشه اش را امضا كردم و با خط ريزي نوشتم : (( آقا كمكم كن )) سفر يك هفته اي من و خسرو به مشهد بهترين مسافرت عمرم بود. حتي بهتر از ماه عسلمان . بيشتر وقت خودمان در بارگاه مقدس امام رضا گذرانده بوديم. مخصوصا شب آخر كه تا سپيده دم توي حرم آقا بودم و اشك ريختم و دعا كردم براي همه غير از خودم روز بعد از اينكه از حرم برگشتيم خانواده ام و بهنوش و افشين به ديدنمان آمدند بعد از ناهار سوغاتي ها را آوردم. همه با ديدن سوغاتي ها متعجب شدند . بهنوش كنارم آمد و گفت: مشهد را بار كردي آوردي ؟ لبخندي زدم و گفتم: براي اين كه هر وقت سوغاتي ها را ديديد يادم كنيد و برايم فاتحه بخوانيد . صداي فرياد همه بلند شد و همه با خشم نگاهم كردند . خسرو بلافاصله از پذيرائي خارج شد . صداي فرياد شاهين را شنيدم كه گفت: خفه شو شقايق چرا با حرفات همه را آزار مي دهي همه ساكت شده بودند. مريم و بهنوش آشكارا اشك مي ريختند . شاهين و افشين كنار پنجره ايستاده بودند. حال پدر و مادر هم بد بود. از پذيرائي خارج شدم و به باغچه پشت ساختمان رفتم . خسرو كنار استخر ايستاده بود . كنارش استادم و گفتم: خسرو معذرت مي خواهم نمي خواستم ناراحتتان كنم بي اينكه نگاهم كند با صداي لرزان گفت: تو ملاحظه هيچ كس را نمي كني حداقل به فكر پدر و مادرت باش. تو خودخواهي و به غير خودت هيچ كس را نمي بيني لحظه اي مكث كرد و زل زد به چشمام و گفت: تو ترسيدي شقايق . فقط به مرگ فكر مي كني زاست مي گفت . ترسيده بودم و فقط به مرگ فكر مي كردم . با صداي لرزان از بغض گفتم : آره فقط به مرگ فكر مي كنم چون چهار ماه تمامه كه همه مي گن اگه اين بچه را نگه داري مي ميري . هيچ كس بهم روحيه و اميد نداد . اگر تا الان زنده ام به اميد ديدن بچه ام زنده ماندم . ديگه بهم نگو خودخواه باور كن شما از من خودخواه ترين . مي خواهيد بخندم و مثل يك آدم معمولي زندي كنم ؟ من ديگه اميد به ديدن بچه ام رو هم ندارم . . مگه نگفتي شمارش معكوس عمر من شروع شده و هيچ راه فراري نيست . منتظر جوابش نشدم و به داخل برگشتم . حوصله هيچ كس را نداشتم . به اتاقم رفتم و مشغول كشيدن نقاشي شدم . تصويري از كودك روياهام كشيدم درست مثل تصويري از دوران نوزادي خودم شدم . گوشه تابلو را امضا كردم و نوشتم (( از طرف مامان شقايق )) واقعا زيبا شده بود . مخصوصا چشمانش كه درست مثل چشمان من بود . ولي من رنگ چشمان خسرو را بيشتر دوست داشتم . در همين موقع در باز شد و خسرو وارد اتاق شد . حالش بهتر از ظهر بود لبخندي زد و گفت: نقاشي مي كردي ؟ آره مهمانها رفتند يك ساعتي مي شه خوب تابلو را ديد و گفت: خيلي قشنگ شده . مخصوصا چشماش كه رنگ چشماي توست و من عاشقشم ولي من رنگ چشماي تو رو دوست دارم . خسرو با بغض خنديد و گفت: خوب كاري نداره . وقتي به دنيا آمد رنگش را عوض مي كني من فرصت اين كار را ندارم تو بايد رنگش را عوض كني باز هم حرف نامربوط طدم . با جاري شدن اشكهايم از اتاق خارج شدم . حال و هواي بدي داشتم . باران مي آمد . پالتويم را برداشتم و بيرون رفتم . خيلي راه رفتم . سوزش قلبم بيشتر شد . دست داخل جيبم كردم و براي اولين بار قرص زير زبانيم را خوردم. مي دانستم كه كار مهري است . هميشه قرص را داخل وسايلم ميذاشت . حالم بهتر شد. غروب بود پارك شلوغ بود. به گذشته فكر كردم . زندگي ام را مرور كردم . باران تند شد و همهمه اي در پارك بوجود آمد. باران را دوست داشتم اما عاشق برف بودم . يعني برف امسال را هم مي ديدم ؟ خيلي دلم مي خواست فرياد بزنم و خدا را صدا كنم و گله كنم از اينهمه ظلم . من زندگي را دوست داشتم شوهرم را دوست داشتم . به كدامين گناه بايد از عشق و محبت همسرم دور مي شدم ؟ به كدامين گناه بايد از آغوش كشيدن كودكم باز مي ماندم . خدايا خدايا خدايا ... حالا سيل گرفته بود . بي هدف از پارك خارج شدم . وقتي به خودم آمدم جلوي در خانه بودم . خسرو به در تكيه داده بود. با ديدن من جلو آمد و با نگراني گفت: كجا بودي خانمم نگفتي نگرانت مي شم ؟ بي هيچ پروائي خودم را در آغوش خسرو انداختم و فرياد زدم : خسرو من مي ترسم . مي ترسم از تنهائي . مي ترسم تنهام نذار . تو رو به خدا تنهام نذار دستي به موهاي خيسم كشيد و نوازشم كرد و گفت: آروم باش عزيزم . آروم جانم من با تو هستم هرجا كه بري من همراهتم هيچ وقت رهات نمي كنم مطمئن باش دلم قرص شد با اينكه مي دونستم حرفهاي خسرو مثل حباب روي آبه و فقط براي آرامش منه . نگاهش كردم خنديد منم خنديدم و گفت: بيا از همين الان ديگه به آينده فكر نكنيم و شاد باشيم خنيدديم و گفتم : عاليه آقاي من با هم وارد خانه شديم . سرتا پاي هردويمان خيس بود. روي صندلي گهواره اي خسرو نشستم و با نوازش هايش به خواب رفتم شاد بودن تو اين شرايط چقدر مسخره است هر دو ما به ظاهر شاديم . خسرو مي خنده ولي خنده هايش آنقدر تلخه كه نگو . من هم همينطور . پشت هر خنده مان يك گريه طولاني نهفته است. هفته آخر هم به پايان رسيد و دو روز ديگر بايد عمل شوم . روحيه ام حسابي بهم ريخته . شبها خوابم نمي بره . كلافه و خسته ام . حال خسرو هم افتضاحه . واي اي دل غافل من حسابي روحيه ام را باخته بودم. ديگه حتي تكان هاي گاه و بي گاه كودكم در رحمم نيز بهم آیامش نمي داد و اعتراف مي كنم ترسيده ام . امروز خسرو به كارخانه نرفت . سر ميز صبحانه نشسته بوديم . بغض داشتم و هيچي از گلوم پايين نمي رفتم . خسرو با التماس گفت: شقايق دو روزه هيچ چيز نخوردي بخور ديگه ضعف مي كني ها ميل ندارم . نمي خواي بري سركار لبخندي زد و نيشگوني از گونه ام گرفت و گفت: نه عزيزم امروز ماندم خانه تا به قولم عمل كنم چه قولي ؟خسرو خريد براي بچه ديگه يادت رفت راست مي گفت. ازش خواسته بودم بريم . اما حالا هيچ ذوقي نداشتم . براي اينكه نرنجد قبول كردم . در راه سكوت سنگيني در ماشين حاكم بود. نائي براي حرف زدن نداشتيم . خسرو خيابان بهار نگه داشت و گفت« مثل اينكه بقيه راه را بايد پياده گز كنيم نگاهي به فروشگاههاي پوشاك انداختم. دست و پام شل شد و ضربان قلبم بالا رفت خسرو كه منتظر پياده شدنم بود گفت: چيه شقايق . چرا معطلي پس ؟ بي اختيار گفتم: نه خسرو امروز حالم خوب نيست يه روز ديگه مي خواي بريم دكتر ؟ نه خسرو جان خوبم فقط زودتر از اينجا برو به سختي جلوي ريختن اشكهايم را كردم. خسرو با ملايمت گفت: مي خواي عزيزكم بريم خونه پدرت ؟ قبول كردم وقتي به خانه پدر رسييدم مادر سيسموني تهيه كرده بود ولي هيچ شوقي براي ديدنش از خود نشان ندادم. موقع برگشت چشمان همه باراني بود. يك بار ديگر زواياي خانه و حياط پدري را زير نظر گرفتم . با ياد آوري خاطرات گذشته خانه پدرم حياط را ترك كرديم. حالم اصلا خوب نبود. احساس سنگيني مي كردم. وقتي به خانه برگشتيم به اتاقم پناه بردم و بغضي را كه از صبح در گلو خفه كرده بودم را بيرون دادم . كمي بعد اشك تمام صورتم را پر كرد . در همين موقع خسرو وارد اتاق شد به سرعت اشكهايم را پاك كردم آمد كنارم نشست و گفت: چيزي نمي خواي برات بيارم نه فقط ديگه پيشم بمان خسرو لبخند تلخي زد و گفت: چه عجب من را به خلوت خودت راه دادي خسرو كلافه و بي حوصله بود و اين از رفتارش كاملا پيدا بود. به ظاهر مي خنديد ولي خدا مي داند تو دلش چه غوغائي برپا بود كمي بعد گفتم : خسرو ديروز كه پيش دكتر بودي چي گفت: خسرو مضطرب گفت: هيچي براي فردا يك سري آزمايش نوشته . دكتر دلدار و چند متخصص ديگر امروز كميسيون داشتند و قراره جواب بهم بدهند. خسرو دنبال يك راه فرار بود. به بهانه حمام از اتاق خارج شد. وقتي برگشت نمازم را مي خواندم . وقتي نمازم تمام شد خوب به چهره اش دقيق شدم . روي تخت دراز كشيده بود و چشمانش كاملا سرخ بود كنارش نشستم و گفتم : خسرو گريه كردي؟ نگاهم كرد زل زد توي چشمام و گفت: تو نكردي ؟شقايق چرا اين طوري شدي ؟ كي اين روزهاي جهنمي تمام مي شد دستم را ميان موهايش كشيدم و گفتم: تمام مي شه خسرو يك روز مي شينيم به اين روزها مي خنديدم كه چقدر بيهورده خودمان را عذاب داديم خسرو پوزخندي زد و گفت: جالبه شقايق عوض اينكه من بهت روحيه بدم تو داري روحيه مي دي بهم من بهت روحيه نمي دم حقيقت را گفتم با اصرار فراوان خسرو كمي شام خوردم . بعد از شام خسرو به بهانه كشيدن سيگار بيرون رفت . نمي دانم از دكتر چه شنيده بود كه انقدر كلافه بود. كمي بعد برگشت و گفت: نمي خواي بخوابي ؟ فردا روز خسته كننده اي داري بايد كلي آزمايش بدي به تلخي زهر خنديدم و گفتم " وقت براي خواب زياد دارم خسرو جانم مي خوام يه قولي بدي بهم چي ؟ قول بده بچه ام را دوست داشته باشي حتي اگر من نباشم با بي رحمي تمام گفت: بس كن شقايق من بچه بي مادر نمي خوام با بغض گفتم : خواهش مي كنم خسرو قول بده دوسش داشته باشي اشك امانم را بريد . سرم را روي پاهايش گذاشتم . با صداي بلند گريه كردم . دستش را روي چشمانم كشيد و گفت: بازهم گريه . بسه ديگه . قول مي دم . تو هم قول بده تنهام نذاري . بچه من مادر مي خواد من نمي تونم هم مادر باشم و هم پدر سعي مي كنم . من هردوتان را دوست دارم تو رو بيشتر باور كن خم شد و پيشاني ام را بوشيد گفت: باور مي كنم عزيزم خسرو برام يه قصخ بگو كنارم دراز كشيد . شروع به بازي با حلقه موهايم كرد و گفت: يكي بود يكي نبود يه آهوي ناز و خوشگل افتاده بود تو دام شكارچي ظالم . شكارچي كه ديد آهوي ناز و خوشگله دامش را محكمتر كرد . تا آهو خانمه فرار نكنه آخه آهو خانم از شكارچيش بيزار بود همه اش مي خواست از دامش فرار كنه ولي شكارچي آهوش رو خيلي دوست داشت .و عاشقش بود حتي به قيمت كم محلي هاش و لجاجت هاش . يه روز شكارچي دلش به حال آهوش سوخت . آخه پاهاش توي غل و زنجير درد گرفته بود و از چشاي نازش اشك مي باريد . يه نفر ديگه هم سر راه آهو خانم دام پهن كرده بود ولي آهوي ما از دام اون فرار كرد. شكارچي كلافه شد و دوباره آهو رو توي غل و زنجير كرد تا اينكه يه شب آهو از دست شكارچي فرار مي كنه و ميره اون دور دورا كنار دريا و شاليزار . شكارچي دنبال آهوش مي گرده و يه روز اتفاقي اونو پيداش مي كنه ولي حالا يك فرق ديگه داشت حالا آهو خانم .... يه ميان حرفش پريدم و گفتم: حالا ديگه آهو عاشق شكارچي شده بود خسرو خنديد و گفت: آره آهو خوشگله عاشق شده بود . عاشق زندانبان پير و عبوسش اخم كردم و گفت: پير چيه؟آن قشنگ ترين و جذاب ترين شكارچي دنيا بود خسرو دستش را روي دهانم گذاشت و گفت: هيس شيطون بذار بقيه اشو بگم شكارچي دلش به خنده هاي آهو خوش بود به محبت و قهر و نازش و هر روز عاشق تر و جوانتر مي شد . تا اينكه پاي يه موجود ديگه هم بوجود آمد و آهو شكارچيشو يادش رفت و فقط به بچه اش فكر كرد . شكارچي باهاش قهر كرد آخه حسود بود آهو را فقط مال خودش مي خواست . ولي باز هم طاقت نياورد و با آهوش آشتي كرد ... قصه كه به اينجا رسيد هردو اشك مي ريختيم . تلفن زنگ زد . خسرو از روي تخت بلند شد و از اتاق خارج شد . بعد از چند دقيقه آمد و گفت: شقايق دكتر احمدي بود برم بيمارستان زود مي يام تو هم بخواب پس آخر قصه چي ؟ خسرو لبخند تلخي زد و گفت: بعد از عمل برات تعريف مي كنم خسرو كه رفت دلم يهو ريخت . طپش قلبم بالا رفت . از صبح به حال و هواي ديگه اي دارم دفتر خاطراتم را شايد براي آخرين بار باز مي كنم و مي نويسم : ********خسرو عزيزم دوست دارم خيلي زياد بيشتر از جانم بيشتر از آنچه فكر كني . دلم مي خواد گريه كنم ولي ديگه نمي خوام گريه كنم از اين زندگي خسته شدم از اين كه منتظر مرگ نشستم كلافه شدم . عزيزم مرا ببخش به خاطر تمام بديهايم به خاطر تمام لجاجتهايم . بهت قول مي دم اگر خدا فرصت دوباره بهم داد تمام گذشته را جبران كنم و باور كن همين مدت كوتاه زندگيمان برايم بهترين ايام زندگي بود. حتي قهر و نازش به دهانم مثل عسل شيرين مي آمد . من هرچه آرزو داشتم تو برايم برآورده كردي لذت بك همسر خوب بودن و لذت مقدس و پاك مادر بودن را. هرچند كودكم را نبينم ولي همين دوران كوتاه بارداري ام برايم يك دنيا لذت و عشق بود . خواهش مي كنم كودكم را اگر ماند دوست بدار و عزيزش بدار. او جز تو كسي را ندارد و زير سايه خداي بزرگ تنها حامي اش تو هستي . و .... فقط تو . عاشق بي قرار تو شقايق ********* چند روزي است كه سايه مرگ را در يك قدمي ام مي بينم . سايه اي كه از بدو تولدم به دنبالم مي آمد و هر لحظه نزديك تر مي شد. و حالا در يك قدمي ام پرسه مي زند . و هر لحظه نزديكتر مي شود و به جرات مي توانم بگويم كه ازش نمي ترسم . حالا ديگر باهم رفيق شديم و اين شعر سهراب به يادم مي آيد و زمزمه وار مي خوانم ((((( نترسيم از مرگ مرگ پايان كبوتر نيست ، مرگ وارونه يك زنجير است مرگ در ذهن اقاقي جاري است مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشين دارد مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد مرگ كسئول قشنگي پر شاپرك است مرگ گاهي و كامي نوشد ،گاه در سايه نشسته است و به ما مي نگرد و همه مي دانيم ريه هاي لذت ،پر اكسيژن مرگ است ))))) پايان تا روزي ...
فصل بيست و چهارم وقتي برگشتم خانه شقايق زير ماسك اكسيژن خوابيده بود كنارش نشستم و زير نور آباژور به قيافه اش دقت كردم . توي اين چند ماه شكسته و رنجور شده بود. رو اول باور نمي كردم كه شقايق آنقدر صبود و مقاوم باشدو اعتراف مي كنم خيلي اذيتش كردم ولي او در مقابل تمام محدوديت ها و فشارهاي روحي من صبر و حوصله مي كرد. اشكم سرازير شد . ترسيدم اگر موشهايش را نوازش كنم بيدار شمود. مي دانستم امشب بعد از مدت ها خوابيده . اين كار هر شبم بود خودم را به خواب مي زدم و شاهد بي قراري و بي خوابي شقايق كه مثل يك گل در حال پژمرده شدن و پر پر شدن بود مي شدم. مي دانم زندگي بي او برايم جهنم و بي فايده است . كاش هيچ وقت وارد زندگيش نمي شدم. هيچ كاري از دستم برايش ساخته نبود. سه سال تمام مانند نگين با ارزشي حفظش كرده بودم و حالا چه آسان از دست مي دادمش . احساس خوبي نسبت به بچه نداشتم. بچه اي كه از خون خودم بود. مي دانستم بي مورد از اين طفل معصوم گله و شكايت دارم . به قول دكتر تاكنون به عشق ديدن بچه زنده مانده كه حالا دكتر همين اميد را هم نداره. امروز هم فهميدم كه شقايق تمام اميدش را از دست داده . هيچ نفهميدم كي ميان اشكهايم به خواب رفتم و تا صبح با يك دنيا ترديد و دل نگراني در خواب دست و پا زدم صبح كه بيدار شدم شقايق نبيود.دل نگران شدم و همه جا را گشتم ولي هيچ جا نبود . از پنجره اتاق سابقش ديدم كه روي حياط روي تاب نشسته . لباس بيرون پوشيده بود و آماده رفتن بود. به سرعت وارد باغچه شدم و از پشت صدايش كردم: شقايق جان آنجائي ؟خانم كلي دنبالت گشتم به عقب برگشت و نگاهم كرد. نگاهش سرد و بي روح بود تمام بدنم لرزيد رفتم جلوش روي چمن ها و تاب را متوقف كردم. دستهايش را تو دستهايم گرفتم چقدر سرد بود با بغض گفتم : حالت خوبه خانمي ؟ لبخند كمرنگي زد و گفت: آره خوبم نمي خواي بريم بيمارستان به چشمان بي روحش زل زدم و گفتم: حالا زوده . بريم صبحانه بخوريم بعد من ميل ندارم تو برو صبحانه ات را بخور همين جا منتظرت هستم شقايق بيا تو يه چيزي بخور چد روزه هيچي نخوردي لااقل به فكر آن طفل معصوم باش اون هيچ چيش نمي شه. من هم احتياجي به غذا ندارم تنهام بذار خسرو تو چت شده شقايق ؟چرا با من اينجور رفتار مي كين من مثل هميشه ام . تو بي مورد نگراني آه بلندي كشيدم و به ساختمان برگشتم بي اينكه چيزي بخورم لباس پوشيدم و به همراه شقايق به سمت بيمارستان حركت كرديم . جالب اينكه خدافظي شقايق طور ديگري بود و از مهري و توران حلاليت طلبيد و ترس مرا چند برابر كرد. خدايا اين زن چرا اينطوري شده بود؟ بوي رفتن مي داد. من شقايقم را از تو مي خوام. تو قادر و تواناي مطلقي . همه ثروت و جانم را از من بگير ولي شقايقم را نگير . تا هنگام ظهر چند آزمايش و سونوگرافي گرفتند. بعد كه در اتاقش مستقر شد هردمان به آرامشي رسيديم ولي شقايق بازهم بي روح بودو تحمل اين رفتار شقايق را نداشتم . من هم دست كمي از او نداشتم. پرستار به دستور دكتر احمدي آرامبخشي بهش تزريق كرد من هم به بهانه ي آوردن وسايل شقايق و حمام كردن از بيمارستان فرار كردم چون حال خوبي نداشتم از خودم خجالت كشيدم عوض اينكه به همسرم روحيه بدهم و كنارش باشم ازش فرار مي كردم . وقتي خانه رسيديدم ديدم مادر به تهارن آمده . با هم به بيمارستان رفتيم . وقتي وارد شديم اتاق پر بود از ملاقات كننده حوصله هيچ كس را نداشتم . جلو رفتم بوسه اي بره پيشاني اش نواختم و كنارش نستم و گفتم: عزيزم ببخش كه تنهات گذاشتم شقايق در جوابم لبخندي زد و به مادرم سلام كرد. وقت ملاقات كه تمام شد . هركس مي خواست شب پيش شقايق بماند تا اينكه شقايق كه خسته و منزوي به نظر مي رسيد گفت: مامان تو كه نا خوشي بهنوشم بچه كوچك دارد و مادرجانم كه تازه دسيده . من تنها راحت ترم خنديدم و گفتم: قربان خانم چيز فهم خودم كنارت مي مانم شقايق بلافاصله گفت: نه عزيزم تو هم خسته اي برو خانه استراحت كن كلافه شدم و با تندي گفتم : خانه جائيكه تو باشي شقايق لبخند تلخي زد و سرش را به زير انداخت. نگاهم به چهره ي زيبا و خواستني همسرم افتاد چشمان گيرايش را هاله اي از غم و اندوه پوشانده بود ولي همين غم پنهانش او را زيبا تر و خواستني كرده بود. نگاهمان در هم گره خورد يك دنيا حرف ناگفتني در غم چشمانش پنهان بود و بازهم جادويم كرد. كم كم اتاق خلوت شد و همه رفتند . شاخه گلي از سبد جدا كردم و لابه لاي موهاي زيبايش گذاشتم . گونه هايش را با ولع بوسيدم و گفتم : خانم خودم چطوره: شقايق با لبخندي ساختگي و لحني بغض وار گفت: خوبم تو رو ديدم بهتر شدم عصبي بود و اين از رفتارش كاملا مشهود بود . دستش را گرفتم و فشردم و گفتم: چيه عزيزم . چرا نگران و ناراحتي ؟ هواي اتاق سنگينه اين گل ها رو ببر بيرون. گلها رو بردم اما تا خواستم گل خودم را بيرون ببرم اجازه نداد و گفت : گل خودت را بذار بمونه كنار پنجره ايستادم و بيرون را نگاه كردم . بي صدا اشك مي ريختم . ديگر تحمل ديدن دردهاي شقايق را نداشتم . برگشتم به شقايق نگاه كردم به نقطه ي نامعلومي خيره بود و اشك پهناي صورتش را گرفته بود. روي تختش نشستم و سرم را روي پاهايش گذاشتم . ديگر چيزي براي پنهان كردن نداشتم يك دل سير با صدائي بلند گريه كردم . شقايق به خودش آمد چنگي به ميان موهاي پريشانم نواخت و گفت: مرد گنده گريه مي كنه . اينجوري به من روحيه مي دي بر هوائي بخور و صورتت رو بشور (( ولي من دستهاي نوازشگر تو را مي خواستم. نگاه واله و شيدايت را و صداي بغض وار پر از نازت را كجا داشتم بروم؟همه جا و همه وجودم تو هستي و فقط تو ... ) هيچ نفهميدم با نوازش ها و صداي مهربانش به خواب رفتم و بعد از مدت هاي زيادي توي آن شرايط بد و اسف بار با آرامش خوابيدم. با صداي شقايق و دكتر احمدي از خواب بيدار شدم. دكتر شقايق را معاينه مي كرد. بعد از احوالپرسي با دكتر بيرون رفتم و حال شقايق را پرسيدم خوب نيست پسرم. مشكل مي توانم بگويم عمل فردا صبح را تحمل كند .فقط دعا كن فردا را تحمل كند بعد از بيرون آوردن بچه مي شود برايش كاري كرد. از حال بچه پرسيدم و دكتر احمدي خاطرنشان كرد كه حال بچه خوب است. بعد از خدافظي با دكتر به اتاق عزيزترين كسم رفتم . تمام بدنم از استرس مي لرزيد . وقتي به اتاق برگشتم در حال پر پر كردن گلي بود كه روي موهايش گذاشتنه بودم كنارش نشستم و گفتم: بهتره كمي استراحت كني فردا روز سختي داري شقايق كفت: نمي خواي بري خونه ؟ بغض كردم و گفتم: از دستم خسته شدي ؟ نه عزيزم خيلي خسته به نظر مي رسي. بعد هم مي خواهم يك مقدار تنها باشم بازهم ناخواسته اشك تمام صورتم را گرفت: باشه مي رم . نمي خوام خودم رو بهت تحميل كنم تو رو خدا گريه نكن اين حرف ها را نزن . تو برام عزيزترين هستي . فقط امشب ميخوام تنها باشم تو هم برو خونه و استراحت كرن از پا مي افتي اينجوري راست مي گفت. بايد مي رفتم حال خوبي نداشتم و اينجور او هم بدتر مي شد. خم شدم بار ديگر چهره اش را بوسيدم يكبار ديگر وراندازش كردم . شقايق با غم و تنهائي نگاهم كرد كه لرز انداخت به وجودم. مثل بار اول كه ديدمش و عاشقش شدم . اي كاش آن روز هيچ وقت نديده بودمش كتم را از روي صندلي برداشتم و گفتم : چيزي نمي خواب برات بگيرم ؟ نه عزيزم همه چي هست . فقط فردا زود بيا به سمت در رفتم دلم نيامد نگاهش كنم تحمل آن نگاه پرتمنا و غم دار را نداشتم . شقايق صدايم كرد و با ترديد برگشتم ولي نگاهش نكردم . جانم نمي خواي ادام قصه را برايم بگويي باز هم ادامه داستان را مي خواست . لبخند تلخي زدم و گفتم / فردا بقيه اش را مي گويم همان جواب شب قبل . سرم را به زير انداختم و از اتاق خارج شدم . اي كاش همان لحظه مي مردم و شقايق را ترك نمي كردم . گوشه اي در تاريكي كز كرده بودم و به شقايق فكر مي كردم. الان در چه حاليست ؟ خودم را سرزنش كردم كه تركش كردم . باز هم به ياد نگاه آخرش افتادم غم نگاهش شبيه اولين نگاهش بود كه مرا در غشق خود اسير كرد . به ياد آخرين سوالش شدم كه ادامخ قصه را مي خواست. خود من هم پايان قصه را نمي داستم بايد تا فردا صبر مي كردم . ضربه اي به در خورد و مادر وارد شدم . باهم صحبت كرديم و صحبتهاي دكتر را براي مادر گفتم بغضم تركيد . سرم را به سينه مادر چسباندم و مثل يك كودم خردسال ضجه زدم . مادر شروع به نوازشم كرد و گفت: نا اميد نباش خسرو خدا بزرگه . هرچي خدا بخواد همان مي شه ناشكري نكن من شقايق را مي خوام مادر من بدون او زنده نمي مونم . هرچه مادر اصرار كرد براي شام بيرون نرفتم و در تاريكي به گذشته فكر كردم. شب به نيمه رسيده بود و دلشوره اي عظيم تمام وحودم را پركرده بود. دلم بدجوري هواي شقايق را كرده بود و چشمان غمناكش لحظه اي از چشمانم دور نمي شد . بايد مي رفتم قلب من پيش شقايق بود و مگر انسان بي قلب زنده مي ماند؟ يه سرعت بدون اينكه به كسي خبر بدهم از خانه خارج شدم انقدر تند مي رفتم كه چند بار نزديك بود تصادف كنم . خيابانها خلوت بود . زود به بيمارستان رسيدم و وارد بيمارستان شدم . در اتاق شقايق را باز كردم و اتاق را خالي ديدم يك باره تمام بدنم لرزيد و يخ كرد شوكه شده بودم. هرچه توان داشتم در پاهايم جمع كردم و به سمت پرستار كشيك رفتم . همسرم كجاست پرستار كه به خوبي مرا مي شناخت رنگ از رخسارش پريد و به سختي گفت: همسرتان يك ساعت قبل به اتاق عمل منتقل شد كنترل خود را از دست دادم و با عصبانيت گفتم غير ممكنه . قرار بود فردا عمل بشه پرستار با ناراحتي گفت: بله ولي مثل اينكه همسرتان دچار حمله قلبي مي شوند و به ناچار يك ساعت پيش بردنشان اتاق عمل فررياد زنان گفتم چرا من رو خبر نكرديد؟ خيلي تماس گرفتم ولي گوشي تان خاموش بود. عذر مي خوام اتاق عمل كجاست طبقه دوم دست راست با پاهاي لرزان و فكري مشغول به سمت اتاق عمل رفتم . همه جا ساكت بود . به سمت پرستار رفتم و سراغ شقايق را گرفتم و گفت هنوز عمل تمام نشده . حالا دليل آنهمه اضطراب و دلشوره را فهميدم . آرام و قرار نداشتم . مشغول قدم زدن بوم. شماره منزل شاهين را گرفتم و بعد از چند بوق شاهين جواب داد برايش توضيح دادم و ازش خواستم هرچه سودتر خودش را برساند. شاهين تازه رسيده بود و سعي داشت آرامم كند به اتاق عمل خيره شده بودم و اشك مي ريختم . لحظاتي بعد دكتر احمدي بيرون آمد . با ديدن چهره درهم دكتر به يك باره روي زمين زانو زدم و پاهاي دكتر را در آغوش گرفتم و ملتسمانه گفتم : دكتر شقايق من چطوره دكتر شانه هاي لرزانم را گرفتم و با آهنگي گرفته و لرزان گفت: متاسفم خسرو فقط توانستيم دخترت را نجات بدهيم. شقايق تحمل نكرد. دنيا دور سرم چرخيد و حرفهاي دكتر را متوجه نمي شدم. پيراهن سبز رنگش را گرفتم و گفتم: دكتر بگو شقايقم زنده است وقتي مي رفتم حالش خوب بود دكتر با رنگي پريده گفت باور كن ما همه ي تلاشمان را كرديم ديگر حال خود را نمي فهميدم . با سر به ديوار حمل بردم . صداي دلخراش فريادهاي من و شاهين سكوت نيمه شب بيمارستان را درهم شكست . ديوانه وار سرم را به ديوار مي كوبيدم .و ضحه مي زدم و شقايق را صدا مي كردم . شاهين هم حالش افتضاح بود و تمام راهرو را مي دويد و خواهرش را صدا مي كرد. دكترهم بي صدا اشك مي ريخت دقايقي بعد پيكر بي جان شقايقم را بيرون آوردند . ملافه را از رويش كنار كشيدم و به چهره زيبايش خيره شدم . چقدر آرام بود. باور نمي كردم براي هميشه تركم كرده باشد . سرم را به سينه اش چشباندم . نه قلبش ديگر هرگز نخواهد تپيد. بارها و بارها چشمانش را بوسيدم اي كاش يكبار ديگر باز مي شدو نگاهم مي كرد. اشكهايم چهره مهتابيش را نوازش داد لب به گلايه گشودم و گفتم : پاشو خانمي بگو همه اشتباه مي كنند . بگو كه مي خواي دخترت را ببيني . خوب گوش كن صداي گريه اش مي ياد تو رو مي خوا. نمي خواي آخر داستان رو برات بگم ؟ دستان بي جانش را در دست گرفتم و فشردم و با تمام توانم فرياد زنان گفتم : عاقبت آهوس وحشي از دست شكارچي ظالم فرار كرد و رفت . دستان زيبا و نرم شقايق از دستانم جدا شد و نقش زمين شدم و ديگر هيچ نفهميدم. فصل بيست و پنجم ( آخر ماجرا ) وقتي چشمانم را باز كردم چهره زيبا و غم دار مادر را ديدم . نگاهم به لوله ي سفيد رنگي كه به دستم وصل بود افتاد . با ديدن هواي روشن ياد وقايع تلخ ديشب افتادم و اشك تمام صورتم را پر كرد. مادر شقايقم كجاست ؟ صبور باش خسرو حان . شقايق ديگر راحت شد او پيش خداست . به تلخي زهر خنديدم و با بغض گفتم: مادر داري بچه گول مي زني ؟ شقايق خودش گفت هيچ وقت تنهام نمي زاره صداي هق هق گريه ام تمام فضاي اتاق را پر كرد سرم را به سينه مادر چسباندم و نالان گفتم : شقايق ختي فرصت نكرد بچه اش را ببيند. آخ مادر چقدر آرزوي ديدنش را داشت . من چقدر احمق بودم كه تنهاش گذاشتم . مقاوم باش . روزهاي سختي را در پيش داري . او نخواست تو توي آن شرايط ببينيش به ياد آوردم به شقايق قول داده ام تنهاش نذارم. سوزن سرم را از دستم كشيدم و فرياد زنان گفتم: شقايق من كجاست؟ خودش گفت صبح زود برم ديدنش از روي تخت برخاستم مادر جلويم را سد كرد و گفت: كجا خسرو . حالت خوب نيست . شقايق الان سردخانه است . حالت جنون داشتم ديوانه وار مادر را كنار زدم از اتاق خارج شدم رامين و افشين بيرون بودند با ديدن من جلو آمدند. افشين دست به شانه ام گذاشتم و با دست ديگرش من را وادار به ايستادن كرد . سرم را روي شانه هايش گذاشتم و ضجه زنان گفتم: بيا افشين ببين خانه خراب شدم . هروسكم گلم و عشق نازم از دست رفت افشين در حالي كه به شدت اشك مي ريخت مرا در آغوش گرفت . هيچ حرفي براي تسلاي دل عاشق من نداشت . فقط گريه مي كرد . با گريه گفتم : برو به علي بگو عشقش را كشتم من شقايق گل هميشه عاشق را كشتم رامين اشك ريزان جلو آمد و با مهرباني گفت: آرام باش خسرو شقايق عذاب مي كشه وقتي تو با خودت اينطوري كني از آنها جدا شدم و سلانه سلانه پله ها را پائين رفتم. يك حس ناشناخته اي مرا به سمت شقايق مي كشاند. وقتي به خود آمد كه چهار طبقه را پيموده بود و به طبقه زيرزمين رسيده بودم . خودم را جلوي در سردخانه ديدم دستگيره را فشردم و در را باز كردم . مسئول سردخانه با ديدن چهره درهمم جلو آمد و گفت: كجا آقا اينجا سرخانه است توجهي نكردم و جلو رتم . درست رديف دوم كشوها ايستادم و سومين كشو را جلو كشيدم . ملافه را از روي جسد كنار كشيدم . چهره زيباي شقايق نمايان شد. با التماس گفتم پاشو شقايقم اين جا چه مي كني . مگه نگفتي صبح بيام ديدنت . حالا آمدم پاشو از من استقبال كن پاشو با هم بريم ديدن دخترمان هيچ صدائي نشنيدم . دستي به چهره سرد و بي روح شقايق كشيدم . خداي من يخ بسته بود و صورتش پر بود از برفك . بوسه اي از لبهاي سرد و كبودش گرفتم . موهاي سياه و مواجش را در دست گرفتم و نوازش كردم. چند بار صدايش كردم ولي جواب نداد. نه من هرگز مرگ و نيستي شقايق را باور نمي كنم . ولي حقيقت اين بود مه شقايق در خواب ابدي فرور رفته بود. و لبخند معني داري به لب داشت. طاقت نياوردم چند بار ديگر ملتمسانه نگاهش كردم . ديگر تاب و توان نداشتم و دوباره نقش زمين شدم . بيهوش شدم. آسمان رنك به سرخي ميداد و پر بود از ابرهاي سياه . همزمان با ورود آمبولانس حاوي شقايق آسمان غريد و باران شروع به بارش كرد. صداي ضجه و شيون زنان به گوش مي رسيد و سكوت سرد و وحشتناك گورستان در هم شكسته بود . و من در ميان بازوان افشين و رامين در سكوت ايستاده بودم و شاهد نماز ميت همسرم بودم . باران تازيانه وار مي باريد گويي آسمان هم از رفتن شقايق من به سوگ نشسته بود . براي زني كه جانش براي حفظ كودكش به ميان گذاشته بود به راستي كه درهاي بهشت به رويش باز بود . ملائكه بالهايشان را براي قدم هاي او باز مرده بودند و ترانه عشق را برايش نجوا مي كردند. نماز ميت بر پيكر شقايق خوانده شد و با نواي لا اله الي الله به سوي گور سرد و خاموش سوق داده شد. جمعيت زيادي در گورستان جمع شده بودند. كه باور كردني نبود. از دوستان و هم دوره اي شقايق گرفته تا استادان و معلمان و دكتر احمدي و دلدار و اقوام دور و نزديك من و شقايق و دوستانمان . علي ميان گل و آب به دور از همه نشسته بود و اشك مي ريخت و ضجه مي زد . حالا براي آخرين بار آمده بود تا با عشقش وداع كند چون طفلي مادر گم كرده شيون مي كرد . زمان وداع رسيد. با كمك افشين و رامين بر سر جنازه شقايق رفتم باور نمي كردم كه اندام بلند و كشيده همسرم لباس ابدي تن كرده باشد. و شربت وصال به باري تعالي را نوشيده بود و آماده رفتن بود. لحظاتي مات به جسد بي جان همسرم خيره شدم. صداي جيغ و ناله مادر شقايق آنچنان دلخراش بود كه توجه همه را به خود جلب كرده بود. .قتي چهره زيبا و خفته دخترش را ديد بيهوش به زمين افتاد و طفلك مادرم سعي داشت آرامش كند. و من در بي قراري به سر مي بردم. لحظه اي به گور همسرم خيره شدم به ياد اولين شب زندگي مشتركمان افتادم به شقايق قول داده بودم تنهايش نگذارد و حالا وقت وفاي به عهد و زمان عمل خود را از دست آنها بيرون آوردم و داخل قبر رفتم و فرياد زدم . مرا به جاي شقايق دفن كنيد . شقايقم را در آغوش من دفن كنيد. من شقايقم را تنها نمي ذارم .... آنقدر ضجه زدم كه ميان گور افتادم و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم داخل اتاق خواب بودم و آزرو كردم خواب ديده باشم ولي صداي صوت و آواي ملكوتي قرآن حقيقت مرگ شقايق را به من فهماندبه سختي بلند شدم . سوزن سرم را از دستم خارج كردم . در را باز كردم جمع كثيري لباس سياه پوشيده بودند. شاهين كه ديد بيدار شدم به سمتم آمد و سعي داشت مرا به داخل اتاق ببرد . وقتي روي تخت دراز كشيدم . توجهم به عكس دونفره عروسيمان كه شقايق كشيده بود افتاد. شقايق روي زمين نشسته بود و دامنش به دورش چين خورده بود و دستانش در دستم بود و من ايستاده بودم. جلوي شومينه رفتم امضا شقايق خودنمائي مي كرد. دستي به چهره زيباي شقايق كشيدم چقدر دلتنگش بودم . مثل بيد مجنون مي لرزيدم و اشك مي ريختم . باز هم روي تخت دراز كشيدم ولي هنوز نگاهم به تابلو بود رو به شاهين گفتم: من اينجا چه مي كنم ؟ چرا مرا دفن نكرديد؟ من قول دادم تنهاش نذارم شاهين اشك ريزان گفت: آرام باش خسرو . الان سه روز گذشته و شقايق در آغوش خاكه با ناباوري گفتم : دروغ مي گي . همين الان بود كه شقايق را دفن كرديد. مادر داخل اتاق شد و با دينم لبخند تلخي زد . مادر شما بگييد . شقايق را دفن نكردند . شاهين مي گه سه روزه دفنش كردند . چرا من رو دفن نكرديد همراهش مادر دست نوازش روي سرم كشيد و اشك ريزان گفت: آرام باش پسرم . شاهين راست مي گه سه روزه . و امروز مراسم سوم در مسجد برگزار مي شه . صداي گريه ام تمام اتاق را پر كرد . نگاهم به عكس شقايق كه روي پاتختي بود افتاد. گريه ام شدت گرفت . عكس را برداشتم و هزار بار بوسيدم و به قلبم فشردم . به هرگوشه اي نگاه مي كردم شقايق را ميديدم. شاهين به سالن رفتو با ليواني از شربت بهار نارنج برگشت و به اجبار كلي از آن را بهم خوراند. كمي حالم بهتر شد . مادر با احتياط گفت: خسرو جان نمي خواي دخترت را ببيني . خيلي نازه شبيه مادرش .... به ميان حرف مادر آمد و فرياد زنان گفتم: بس كن مادر . ازش متنفرم . او شقايم را ازم گرفت مادر شوكه شد و گفت: اين حرف را نزن باعث مي شه روح شقايق در عذاب بشه . اين بچه آنقدر آرام و مظلومه كه خدا ميداند. تو نبايد او را مسئول مرگ مادرش بداني بي توجه به حرفهاي مادر به عكس شقايق خيره شدم و زمزمه كردم ((هيچ وقت نمي بخشمت تو او را به من ترجيح دادي تو به خاطر آن بچه تنهام گذاشتي خسرو مي خواي با هم بريم سرخاك . خاك آدم را سرد مي كند نه نمي خوام سرد بشم . آنقدر گريه مي كنم تا شقايق دلش به رحم بياد و من را با خودش ببرد . چه ساده آمد و چه بي بهانه رفت واي شقايق تو با من چه كردي ؟ چهل روز تمام از اتاق خارج نشدم. حسابي بچه شدم و هيج رفتارم به يك مرد سي و پنج ساله نمي خورد . روزها چون مرغي سرگردان در اتاق راه مي روم .و شبها مويه سر مي دهم و شقايقم را صدا ميزنم . اين چه عشقي بود كه مرا اينگونه شوريدهو ماتم زده كرده بود. با واكنش هائي كه نشان مي دادم هيچ كس جرات نمي كرد از بچه حرفي بزند.فقط مي دانستم سالم است و بايد تا دوره جنيني اش به اتمام برسد در دستگاه بماند. حامد مي گفت خيلي زيباست و شباهت زيادي به شقايق دارد ولي دردي از درد من دوا نمي كنه. مادر درون اتاق آمد و از من خواست در مراسم چهلم شركت كنم . من قبول نكردم و سرم را روي سينه مادر گذاشتم و گريه كردم. با اصرار مادر به خاطر شقايقم قبول كردم كه در مراسم شركت كنم وقتي جلوي آينه رفتم از ديدن قيافه ام وحشت كردم . موهايم بلند و نيم از موهايم سفيد شده بود . چشمانم بي نهايت گود رفته بود و صورتم به حدي لاغر بود كه استخوانهايش بيرون زده بود. بعد از جهل روز سياه تن كردم و از اتاق بيرون آمدم . همه از ديدن قيافه شكست خورده و خميده ام شگفت زده شده بودم . پدر شقايق جلو آمد او هم پير و شكسته شده بود . خود را در آغوشش انداختم و از ته دل اشك ريختم . بوي شقايقم را مي دادو نگاه سبزش شياهت زيادي به نگاه دلبرم داشت. در تمام طول مراسم با جمع بودم ولي فكر و ذكرم درگير عشقم بود و خاطراتش . هرجاي خانه را كه نگاه مي كردم خاطراتش را مي ديدم. وقتي سر خاك رفتيم طاقت ديدن سنگ قبرش را نداشتم. جلو نرفتم و از دور خيره شدم. مداح از طفلي مي گفت كه بي مادر شده . از مادري كه دخترش را از دست داده .ولي چرا هيچ كس از من نمي گفت؟ چه مي دانستند بعد از شقايق چه به سرم مي آمد. در ميان جمع چهره ي آشنا ديدم كه با تنفر مرا نگاه مي كرد. بله او اشكان توكلي بود. او اينجا چه مي كرد. هوا رو به تاريكي بود كه مراسم تمام شد و جمعيت پراكنده شدند . افشين و شاهين كنارم آمدند تا به همراه ديگران برويم. اما من امتناع كردم. منظورم را فهميدند و آنها هم رفتند. كمي بعد من ماندم و سنگ مرمر سياه قبر همسرم و شمع هائي كه در وزش باد مي رقصيدند . با ترس و واهمه جلو رفتم. اعتراف مي كنم كه امروز مرگ شقايق را باور كردم. كنارش نشستم و از اعماق وجود گريستم . آنقدر ضجه زدم تاهمانجا بيهوش شدم . آشتي من با دنياي بيرون فقط همان روز بود و دوباره به اتاق خواب مشتركمان رفتم. هنوز به حالت عادي برنگشتم . هر روز كه مي گذشت براي ديدن شقايق بي تابتر مي شدم . امروز بعد از مدت ها دلم خواست سر خاك شقايق بروم و عقده هايم را خالي كنم لباس پوشيدم و از خانه خارج شدم . توي پاركينگ اتومبيل شقايق را ديدم . دلم هوائي شد . سوار مشاسن او شدم . بوي خوب عطر تنش هنوز هم احساس مي شد. مدتي همانجا نشستم و خاطرات اولين باري كه با هم سوار اين اتومبيل شديم را مرور كردم . آن روز فهميدم دوستم دارد. شب تا صبح نخوابيدم. بي اختيار در داشبورد را باز كردم از چيزي كه ديدم بغض كردم. يك جفت جوراب نوزادي صورتي رنگ بود. بعني اين را شقايق خريده بود. جاي بوسه ها و اشك هايش را به خوبي روي جوراب احساس مي كردم . خدايا اين زن يك فرشته بود. و من هيچ كاري برايش نكردم. شقايق مرا ببخش من با توان توانائي هايم هيچ كاري برايت نكردم. اتومبيل را روشن كردم و نيم ساعت بعد جلوي گورستان بودم . برف در حال باريدن بود و روي سنگ را سفيدپوش كرده بود . اينجوري بهتر بود طاقت ديدن سياهي سنگ قبر را نداشتم. روي برفها دراز كشيدم و چند نفس عميق كشيدم و بغضم را فرو دادم. چشمانم را بستم و جند نفس عميق كشيدم و بغضم را فرو دادم. چشمانم را بستم و سعي كردم چهره شقايق را به نظر بياورم با تمام وجود احساسش كردم . گرمي دستان نرم و لطيفش را به روي گونه هايم احساس كردم به رويم لبخند زد . بازهم نگاهش وحشي و پر از راز بود. توي عالم رويا دست هايم را دراز كردم تا نوازشش كنم ولي سريع از ديدگانم محود شد. به يكباره از سرما به خود لرزيدم و با تاريكي هوا به خانه رفتم. وقتي به خانه رسيدم پدر و مادرش و برادرانش آنجا بودند . حوصله هيچ كس را نداشتم به اتاقم رفتم. شاهين آمد و در مورد بچه صحبت كرد سعي كردم خونسرد باشم ولي نتوانستم: من از آن بچه متنفرم . اينجوري نگاهم نكن مي دانم كارم درست نيست ولي من به شقايق قول دادم كه مراقب بچه اش باشم هرچند كه نمي توانم پدر خوبي باشم . برايش يك پرستار تمام وقت مي گيرم . دوست ندارم زحمت شما را بيشتر كنم با اينكه تو برادر مادرش هستي شاهين به تلخي زهر خنديد و گفت: حق انتخاب با توست چون پدر آن بچه اي . ولي خسرو او پدر مي خواد نه قيم و حامي . تو پدرشي اين رو توي گوشت فرو كن با عصبانيت گفتم: برو بيرون شاهين به تو ربطي نداره. حق دخالت توي زندگي خصوصي ام را نداري تو برو به وكالتت برس شاهين بي هيچ حرفي خارج شد و من تا صبح سيگار كشيدم ترس رو به رو شدن با بچه اي كه از گوشت و خونم بود. كودكي كه شقايق جانش را به پايش گذاشته و حسرت به دل از آغوش كشيدنش مرگ را پذيرفته بود. صبح مادر و شاهين براي ترخيص بچه رفتند . كلافه بودم . رفتم سراغ آلوم عكسهايش اما يك دفتر قطور كنار آلبوم بود كه توجهم را جلب كرد . دفتر روي جلدش عكسي از من بود كه با سياه قلم كشيده شده بود. گاهي اوقات ديده بودم چيزي مي نويسد ولي توجهي نكرده بودم. دفترچه را باز كردم و شروع به خواندن كردم. هنوز نخوانده بودم كه صداي ظريف بچه آمد. انقلابي در قلبم به پا شد. دفتر را به گوشه اي پرت كردم اما (( تو نبايد بري او را ببيني و به جرم اينكه شقايق او را نديده و رفته )) مادر بچه به بغل در آستانه در ظاهر شد. خسرو جان نمي خواي دخترت را ببيني ؟ ببين چطور براي ديدن پدرش بي تابي مي كند . برآشفتم و با خشم روم زا از مادرم و بچه برگرداندم و فرياد زنان گفتم : مادر ببرش بيرون والا از اين پنجره پرتش مي كنم بيرون طفلك مادر از ترسش بيرون رفت. نگاهم به چهره شقايق افتاد. با خشم نگاهم مي كرد باز هم نگاه آرام و غم ناكش وحشي شده بود. كلافه قاب عكس را به پشت برگرداندم . سرم را روي بالش فرو بردم و آنقدر گريستم تا خوابم برد. غروب كه بيدار شدم سراغ دفر خاطرتاش رفتم خاطراتش درست از جائي شروع مي شد كه من وارد زندگي اش شده بودم ... مرور خاطرات همسرم به نيمه رسيده بود و شب رو به پايان بود تازه فهميدم كه من هيچ همسرم را نشناختم و چقدر در حقش ظلم كردم. ولي همش از خواستن بود . كاش يك طرفه به قاضي نمي رفت. با نواخته شدن ضربه اي مادر وارد اتاق شد . نگاهي به دفترچه انداخت و خيلي زود خط شقايق را شناخت و گفت: خاطرات شقايق را مي خواني ؟ بله مادر من اصلا شقايق را نمي شناختم. تازه فهميدم چقدر در حقش ظلم كردم . مادر يعني شقايق من را بخشيد و رفت؟ مادر دستي به موهاي پريشان و بلندم كشيد و گفت: شقايق عاشق تو بود. عاشقم رفت مطوئن باش به عكس شقايق خيره شدم . بازهم خاطراتش دلم را لرزاند . مي خواي چيكار كني تا كي مي خواي توي اين اتاق بماني ؟ منم بايد برگردم آستارا با بغش گفتم: مي خواهي تنهايم بگذاري؟ من هم زندگي دارم بايد برگردم آستارا من بي شقايق هيچم . تحمل اين شرايط را ندارم . وقتي برگشتم پدرم مرد . بعد كه شما در آن شرايط بد با مهتاب رفتبد آستارا مهتاب هم كه مرد بازهم تنهايم گذاشتب . شدم يك آدم عقده اي خودخواه . حالا شقايقم رفته باز هم مي خواهي تنهايم بگذاري؟ كمكم كن مادر سرم را روي پاهايش گذاشتم و اشك ريختم مي مانم پسرم تا هر وقت بخواهي. تكليف بچه ات چي ؟ پرستار تمام وقت مي گيرم . سعي مي كنم مسئوليت كارخانه را به عهده بگيرم . خيالت راحت مادر از روي تخت بلند شد و گفت: وقتي خيالم راحت مي شود كه غمگين و منزوي نباشي با سپيده دم خاطرات شقايق به پايان رسيد . احساس پوچي مي كنم در مقابل شقايق من هيچي نبودم تازه به علاقه شقايق نسبت به خودم واقف شدم و دريافتم چه مفت و ارزان همسرم را از دست داده ام . حيف كه ناكام ماند و در اين سالها هيچ از من نخواست با اين همه امكانات و ثروتي كه داشتم. تنها خواسته اش مادر شدن بود. و چه زود پر پر شد . هنوز بيست و چهار سالش تمام نشده بود كه با يك دنيا حسرت به آغوش خاك پناه برد. اشكهايم را پاك كردم و بغضم را به سختي فرو دادم . جلوي آسمان ايستادم و چهره ي شقايق را ديدم . لبخند زيبائي به لب داشت و نگاهش آرام و بدون راز بود. لبه به گلايه گشودم و با آهنگي لرزان گفتم: چرا تنهايم گذاشتي تو كه خيلي دوستم داشتي شقايق به زيبائي لبخند زد و گفت: هنوز هم دوستت دارم من تنهايت نگذاشتم همه جا با تو هستم همه جا حتي توي خواب دستم را دراز كردم تا چهره نازش را نوازش كنم كه دستم با شيشه برخورد كرد و چهره ي نازنينم محو شد . صداي گريه بچه مرا از عالم رويا بيرون آورد . به عقب برگشتم و نوزاد زيبائي را روي تختم ديدم مي دانستم كار مادر است . رويم را برگرداندم و مادر را صدا كردم و لي صدائي نيامد .آنقدر شيون و گريه كرده بود كه رنگش به سرخي مي زد . با ديدن دخترك حال عجيبي پيدا كردم و ضربان قلبم بالا رفت. باز هم بغض كردم . لبه كلاهش را به دست گرفتم و با احتياط به عقب بردم چشمانش پر از اشك بود. پر از غم و سبز جادوئي درست همان چشمان و همان نگاه شقايق بود. تصويري از تابلوئي كه شقايق كشيده بود احساس كردم علاقه زيادي بهش دارم و باز هم عشق در وجودم زنده گشته و باز هم يك بچه آهوي ناز پيدا كردم . خوب در چهره دخترم دقت كردم لباني كوچك و گوشتي ،بيني كوچك سربالائي با پوستي به سفيدي برف و زيباتر از همه چشمان زيبا و جادوئي اش بود كه مرا به ياد مادرش مي انداخت . خم شدم و بارها و بارها چشمان دختركم را با ولع بوسيدم در تماس صورتم زبر و اصلاح نشده ام با پوست نرم و سفيدش صداي گريه اش اوج گرفت . هنوز هم از آغوش گرفتنش پروا داشتم . به سراغ كمد لباس هاي شقايق رفتم . پيراهن حاملگي شقايق را كه روز اخر به تن داشت را از جالباسي باز و خوب بو كردم هنوز هم بوي شقايق را مي داد . لباس را به دخترك نزديك كردم صورت نازش را به پيراهن ماليدم و بوي مادر را حس كرد و آرام شد. لحظاتي بعد صداي قهقه اش تمام اتاق را پر كرد. بي محابا اشك مي ريختم و مي لرزيدم . با دستاني لرزان كودك را ميان پيراهن شقايق پيچاندم و در آغوشم به سختي فشردم و در ميان اشكهايم بارها بوسيدمش مادر در آستانه در ايستاده بود. با ديدن حركت من اشك مي ريخت . با صداي لرزان و بغض آلود گفتم: مادر شقايق من برگشته و ببين مثل مادرش ناز و خوشگله مادر جلو آمد دستانش را روي شانه هاي لرزانم گذاشتو گفت: اسمش رو چي مي گذاري ؟ بار ديگر چهره كودكم را بوسيدم و در گوشش نام شقايق را زمزمه كردم و بعد رو به مادر كردم و با صداي بلند گفتم: (( تا شقايق هست زندگي بايد كرد)) پايان
فصل بيست و چهارم وقتي برگشتم خانه شقايق زير ماسك اكسيژن خوابيده بود كنارش نشستم و زير نور آباژور به قيافه اش دقت كردم . توي اين چند ماه شكسته و رنجور شده بود. رو اول باور نمي كردم كه شقايق آنقدر صبود و مقاوم باشدو اعتراف مي كنم خيلي اذيتش كردم ولي او در مقابل تمام محدوديت ها و فشارهاي روحي من صبر و حوصله مي كرد. اشكم سرازير شد . ترسيدم اگر موشهايش را نوازش كنم بيدار شمود. مي دانستم امشب بعد از مدت ها خوابيده . اين كار هر شبم بود خودم را به خواب مي زدم و شاهد بي قراري و بي خوابي شقايق كه مثل يك گل در حال پژمرده شدن و پر پر شدن بود مي شدم. مي دانم زندگي بي او برايم جهنم و بي فايده است . كاش هيچ وقت وارد زندگيش نمي شدم. هيچ كاري از دستم برايش ساخته نبود. سه سال تمام مانند نگين با ارزشي حفظش كرده بودم و حالا چه آسان از دست مي دادمش . احساس خوبي نسبت به بچه نداشتم. بچه اي كه از خون خودم بود. مي دانستم بي مورد از اين طفل معصوم گله و شكايت دارم . به قول دكتر تاكنون به عشق ديدن بچه زنده مانده كه حالا دكتر همين اميد را هم نداره. امروز هم فهميدم كه شقايق تمام اميدش را از دست داده . هيچ نفهميدم كي ميان اشكهايم به خواب رفتم و تا صبح با يك دنيا ترديد و دل نگراني در خواب دست و پا زدم صبح كه بيدار شدم شقايق نبيود.دل نگران شدم و همه جا را گشتم ولي هيچ جا نبود . از پنجره اتاق سابقش ديدم كه روي حياط روي تاب نشسته . لباس بيرون پوشيده بود و آماده رفتن بود. به سرعت وارد باغچه شدم و از پشت صدايش كردم: شقايق جان آنجائي ؟خانم كلي دنبالت گشتم به عقب برگشت و نگاهم كرد. نگاهش سرد و بي روح بود تمام بدنم لرزيد رفتم جلوش روي چمن ها و تاب را متوقف كردم. دستهايش را تو دستهايم گرفتم چقدر سرد بود با بغض گفتم : حالت خوبه خانمي ؟ لبخند كمرنگي زد و گفت: آره خوبم نمي خواي بريم بيمارستان به چشمان بي روحش زل زدم و گفتم: حالا زوده . بريم صبحانه بخوريم بعد من ميل ندارم تو برو صبحانه ات را بخور همين جا منتظرت هستم شقايق بيا تو يه چيزي بخور چد روزه هيچي نخوردي لااقل به فكر آن طفل معصوم باش اون هيچ چيش نمي شه. من هم احتياجي به غذا ندارم تنهام بذار خسرو تو چت شده شقايق ؟چرا با من اينجور رفتار مي كين من مثل هميشه ام . تو بي مورد نگراني آه بلندي كشيدم و به ساختمان برگشتم بي اينكه چيزي بخورم لباس پوشيدم و به همراه شقايق به سمت بيمارستان حركت كرديم . جالب اينكه خدافظي شقايق طور ديگري بود و از مهري و توران حلاليت طلبيد و ترس مرا چند برابر كرد. خدايا اين زن چرا اينطوري شده بود؟ بوي رفتن مي داد. من شقايقم را از تو مي خوام. تو قادر و تواناي مطلقي . همه ثروت و جانم را از من بگير ولي شقايقم را نگير . تا هنگام ظهر چند آزمايش و سونوگرافي گرفتند. بعد كه در اتاقش مستقر شد هردمان به آرامشي رسيديم ولي شقايق بازهم بي روح بودو تحمل اين رفتار شقايق را نداشتم . من هم دست كمي از او نداشتم. پرستار به دستور دكتر احمدي آرامبخشي بهش تزريق كرد من هم به بهانه ي آوردن وسايل شقايق و حمام كردن از بيمارستان فرار كردم چون حال خوبي نداشتم از خودم خجالت كشيدم عوض اينكه به همسرم روحيه بدهم و كنارش باشم ازش فرار مي كردم . وقتي خانه رسيديدم ديدم مادر به تهارن آمده . با هم به بيمارستان رفتيم . وقتي وارد شديم اتاق پر بود از ملاقات كننده حوصله هيچ كس را نداشتم . جلو رفتم بوسه اي بره پيشاني اش نواختم و كنارش نستم و گفتم: عزيزم ببخش كه تنهات گذاشتم شقايق در جوابم لبخندي زد و به مادرم سلام كرد. وقت ملاقات كه تمام شد . هركس مي خواست شب پيش شقايق بماند تا اينكه شقايق كه خسته و منزوي به نظر مي رسيد گفت: مامان تو كه نا خوشي بهنوشم بچه كوچك دارد و مادرجانم كه تازه دسيده . من تنها راحت ترم خنديدم و گفتم: قربان خانم چيز فهم خودم كنارت مي مانم شقايق بلافاصله گفت: نه عزيزم تو هم خسته اي برو خانه استراحت كن كلافه شدم و با تندي گفتم : خانه جائيكه تو باشي شقايق لبخند تلخي زد و سرش را به زير انداخت. نگاهم به چهره ي زيبا و خواستني همسرم افتاد چشمان گيرايش را هاله اي از غم و اندوه پوشانده بود ولي همين غم پنهانش او را زيبا تر و خواستني كرده بود. نگاهمان در هم گره خورد يك دنيا حرف ناگفتني در غم چشمانش پنهان بود و بازهم جادويم كرد. كم كم اتاق خلوت شد و همه رفتند . شاخه گلي از سبد جدا كردم و لابه لاي موهاي زيبايش گذاشتم . گونه هايش را با ولع بوسيدم و گفتم : خانم خودم چطوره: شقايق با لبخندي ساختگي و لحني بغض وار گفت: خوبم تو رو ديدم بهتر شدم عصبي بود و اين از رفتارش كاملا مشهود بود . دستش را گرفتم و فشردم و گفتم: چيه عزيزم . چرا نگران و ناراحتي ؟ هواي اتاق سنگينه اين گل ها رو ببر بيرون. گلها رو بردم اما تا خواستم گل خودم را بيرون ببرم اجازه نداد و گفت : گل خودت را بذار بمونه كنار پنجره ايستادم و بيرون را نگاه كردم . بي صدا اشك مي ريختم . ديگر تحمل ديدن دردهاي شقايق را نداشتم . برگشتم به شقايق نگاه كردم به نقطه ي نامعلومي خيره بود و اشك پهناي صورتش را گرفته بود. روي تختش نشستم و سرم را روي پاهايش گذاشتم . ديگر چيزي براي پنهان كردن نداشتم يك دل سير با صدائي بلند گريه كردم . شقايق به خودش آمد چنگي به ميان موهاي پريشانم نواخت و گفت: مرد گنده گريه مي كنه . اينجوري به من روحيه مي دي بر هوائي بخور و صورتت رو بشور (( ولي من دستهاي نوازشگر تو را مي خواستم. نگاه واله و شيدايت را و صداي بغض وار پر از نازت را كجا داشتم بروم؟همه جا و همه وجودم تو هستي و فقط تو ... ) هيچ نفهميدم با نوازش ها و صداي مهربانش به خواب رفتم و بعد از مدت هاي زيادي توي آن شرايط بد و اسف بار با آرامش خوابيدم. با صداي شقايق و دكتر احمدي از خواب بيدار شدم. دكتر شقايق را معاينه مي كرد. بعد از احوالپرسي با دكتر بيرون رفتم و حال شقايق را پرسيدم خوب نيست پسرم. مشكل مي توانم بگويم عمل فردا صبح را تحمل كند .فقط دعا كن فردا را تحمل كند بعد از بيرون آوردن بچه مي شود برايش كاري كرد. از حال بچه پرسيدم و دكتر احمدي خاطرنشان كرد كه حال بچه خوب است. بعد از خدافظي با دكتر به اتاق عزيزترين كسم رفتم . تمام بدنم از استرس مي لرزيد . وقتي به اتاق برگشتم در حال پر پر كردن گلي بود كه روي موهايش گذاشتنه بودم كنارش نشستم و گفتم: بهتره كمي استراحت كني فردا روز سختي داري شقايق كفت: نمي خواي بري خونه ؟ بغض كردم و گفتم: از دستم خسته شدي ؟ نه عزيزم خيلي خسته به نظر مي رسي. بعد هم مي خواهم يك مقدار تنها باشم بازهم ناخواسته اشك تمام صورتم را گرفت: باشه مي رم . نمي خوام خودم رو بهت تحميل كنم تو رو خدا گريه نكن اين حرف ها را نزن . تو برام عزيزترين هستي . فقط امشب ميخوام تنها باشم تو هم برو خونه و استراحت كرن از پا مي افتي اينجوري راست مي گفت. بايد مي رفتم حال خوبي نداشتم و اينجور او هم بدتر مي شد. خم شدم بار ديگر چهره اش را بوسيدم يكبار ديگر وراندازش كردم . شقايق با غم و تنهائي نگاهم كرد كه لرز انداخت به وجودم. مثل بار اول كه ديدمش و عاشقش شدم . اي كاش آن روز هيچ وقت نديده بودمش كتم را از روي صندلي برداشتم و گفتم : چيزي نمي خواب برات بگيرم ؟ نه عزيزم همه چي هست . فقط فردا زود بيا به سمت در رفتم دلم نيامد نگاهش كنم تحمل آن نگاه پرتمنا و غم دار را نداشتم . شقايق صدايم كرد و با ترديد برگشتم ولي نگاهش نكردم . جانم نمي خواي ادام قصه را برايم بگويي باز هم ادامه داستان را مي خواست . لبخند تلخي زدم و گفتم / فردا بقيه اش را مي گويم همان جواب شب قبل . سرم را به زير انداختم و از اتاق خارج شدم . اي كاش همان لحظه مي مردم و شقايق را ترك نمي كردم . گوشه اي در تاريكي كز كرده بودم و به شقايق فكر مي كردم. الان در چه حاليست ؟ خودم را سرزنش كردم كه تركش كردم . باز هم به ياد نگاه آخرش افتادم غم نگاهش شبيه اولين نگاهش بود كه مرا در غشق خود اسير كرد . به ياد آخرين سوالش شدم كه ادامخ قصه را مي خواست. خود من هم پايان قصه را نمي داستم بايد تا فردا صبر مي كردم . ضربه اي به در خورد و مادر وارد شدم . باهم صحبت كرديم و صحبتهاي دكتر را براي مادر گفتم بغضم تركيد . سرم را به سينه مادر چسباندم و مثل يك كودم خردسال ضجه زدم . مادر شروع به نوازشم كرد و گفت: نا اميد نباش خسرو خدا بزرگه . هرچي خدا بخواد همان مي شه ناشكري نكن من شقايق را مي خوام مادر من بدون او زنده نمي مونم . هرچه مادر اصرار كرد براي شام بيرون نرفتم و در تاريكي به گذشته فكر كردم. شب به نيمه رسيده بود و دلشوره اي عظيم تمام وحودم را پركرده بود. دلم بدجوري هواي شقايق را كرده بود و چشمان غمناكش لحظه اي از چشمانم دور نمي شد . بايد مي رفتم قلب من پيش شقايق بود و مگر انسان بي قلب زنده مي ماند؟ يه سرعت بدون اينكه به كسي خبر بدهم از خانه خارج شدم انقدر تند مي رفتم كه چند بار نزديك بود تصادف كنم . خيابانها خلوت بود . زود به بيمارستان رسيدم و وارد بيمارستان شدم . در اتاق شقايق را باز كردم و اتاق را خالي ديدم يك باره تمام بدنم لرزيد و يخ كرد شوكه شده بودم. هرچه توان داشتم در پاهايم جمع كردم و به سمت پرستار كشيك رفتم . همسرم كجاست پرستار كه به خوبي مرا مي شناخت رنگ از رخسارش پريد و به سختي گفت: همسرتان يك ساعت قبل به اتاق عمل منتقل شد كنترل خود را از دست دادم و با عصبانيت گفتم غير ممكنه . قرار بود فردا عمل بشه پرستار با ناراحتي گفت: بله ولي مثل اينكه همسرتان دچار حمله قلبي مي شوند و به ناچار يك ساعت پيش بردنشان اتاق عمل فررياد زنان گفتم چرا من رو خبر نكرديد؟ خيلي تماس گرفتم ولي گوشي تان خاموش بود. عذر مي خوام اتاق عمل كجاست طبقه دوم دست راست با پاهاي لرزان و فكري مشغول به سمت اتاق عمل رفتم . همه جا ساكت بود . به سمت پرستار رفتم و سراغ شقايق را گرفتم و گفت هنوز عمل تمام نشده . حالا دليل آنهمه اضطراب و دلشوره را فهميدم . آرام و قرار نداشتم . مشغول قدم زدن بوم. شماره منزل شاهين را گرفتم و بعد از چند بوق شاهين جواب داد برايش توضيح دادم و ازش خواستم هرچه سودتر خودش را برساند. شاهين تازه رسيده بود و سعي داشت آرامم كند به اتاق عمل خيره شده بودم و اشك مي ريختم . لحظاتي بعد دكتر احمدي بيرون آمد . با ديدن چهره درهم دكتر به يك باره روي زمين زانو زدم و پاهاي دكتر را در آغوش گرفتم و ملتسمانه گفتم : دكتر شقايق من چطوره دكتر شانه هاي لرزانم را گرفتم و با آهنگي گرفته و لرزان گفت: متاسفم خسرو فقط توانستيم دخترت را نجات بدهيم. شقايق تحمل نكرد. دنيا دور سرم چرخيد و حرفهاي دكتر را متوجه نمي شدم. پيراهن سبز رنگش را گرفتم و گفتم: دكتر بگو شقايقم زنده است وقتي مي رفتم حالش خوب بود دكتر با رنگي پريده گفت باور كن ما همه ي تلاشمان را كرديم ديگر حال خود را نمي فهميدم . با سر به ديوار حمل بردم . صداي دلخراش فريادهاي من و شاهين سكوت نيمه شب بيمارستان را درهم شكست . ديوانه وار سرم را به ديوار مي كوبيدم .و ضحه مي زدم و شقايق را صدا مي كردم . شاهين هم حالش افتضاح بود و تمام راهرو را مي دويد و خواهرش را صدا مي كرد. دكترهم بي صدا اشك مي ريخت دقايقي بعد پيكر بي جان شقايقم را بيرون آوردند . ملافه را از رويش كنار كشيدم و به چهره زيبايش خيره شدم . چقدر آرام بود. باور نمي كردم براي هميشه تركم كرده باشد . سرم را به سينه اش چشباندم . نه قلبش ديگر هرگز نخواهد تپيد. بارها و بارها چشمانش را بوسيدم اي كاش يكبار ديگر باز مي شدو نگاهم مي كرد. اشكهايم چهره مهتابيش را نوازش داد لب به گلايه گشودم و گفتم : پاشو خانمي بگو همه اشتباه مي كنند . بگو كه مي خواي دخترت را ببيني . خوب گوش كن صداي گريه اش مي ياد تو رو مي خوا. نمي خواي آخر داستان رو برات بگم ؟ دستان بي جانش را در دست گرفتم و فشردم و با تمام توانم فرياد زنان گفتم : عاقبت آهوس وحشي از دست شكارچي ظالم فرار كرد و رفت . دستان زيبا و نرم شقايق از دستانم جدا شد و نقش زمين شدم و ديگر هيچ نفهميدم. فصل بيست و پنجم ( آخر ماجرا ) وقتي چشمانم را باز كردم چهره زيبا و غم دار مادر را ديدم . نگاهم به لوله ي سفيد رنگي كه به دستم وصل بود افتاد . با ديدن هواي روشن ياد وقايع تلخ ديشب افتادم و اشك تمام صورتم را پر كرد. مادر شقايقم كجاست ؟ صبور باش خسرو حان . شقايق ديگر راحت شد او پيش خداست . به تلخي زهر خنديدم و با بغض گفتم: مادر داري بچه گول مي زني ؟ شقايق خودش گفت هيچ وقت تنهام نمي زاره صداي هق هق گريه ام تمام فضاي اتاق را پر كرد سرم را به سينه مادر چسباندم و نالان گفتم : شقايق ختي فرصت نكرد بچه اش را ببيند. آخ مادر چقدر آرزوي ديدنش را داشت . من چقدر احمق بودم كه تنهاش گذاشتم . مقاوم باش . روزهاي سختي را در پيش داري . او نخواست تو توي آن شرايط ببينيش به ياد آوردم به شقايق قول داده ام تنهاش نذارم. سوزن سرم را از دستم كشيدم و فرياد زنان گفتم: شقايق من كجاست؟ خودش گفت صبح زود برم ديدنش از روي تخت برخاستم مادر جلويم را سد كرد و گفت: كجا خسرو . حالت خوب نيست . شقايق الان سردخانه است . حالت جنون داشتم ديوانه وار مادر را كنار زدم از اتاق خارج شدم رامين و افشين بيرون بودند با ديدن من جلو آمدند. افشين دست به شانه ام گذاشتم و با دست ديگرش من را وادار به ايستادن كرد . سرم را روي شانه هايش گذاشتم و ضجه زنان گفتم: بيا افشين ببين خانه خراب شدم . هروسكم گلم و عشق نازم از دست رفت افشين در حالي كه به شدت اشك مي ريخت مرا در آغوش گرفت . هيچ حرفي براي تسلاي دل عاشق من نداشت . فقط گريه مي كرد . با گريه گفتم : برو به علي بگو عشقش را كشتم من شقايق گل هميشه عاشق را كشتم رامين اشك ريزان جلو آمد و با مهرباني گفت: آرام باش خسرو شقايق عذاب مي كشه وقتي تو با خودت اينطوري كني از آنها جدا شدم و سلانه سلانه پله ها را پائين رفتم. يك حس ناشناخته اي مرا به سمت شقايق مي كشاند. وقتي به خود آمد كه چهار طبقه را پيموده بود و به طبقه زيرزمين رسيده بودم . خودم را جلوي در سردخانه ديدم دستگيره را فشردم و در را باز كردم . مسئول سردخانه با ديدن چهره درهمم جلو آمد و گفت: كجا آقا اينجا سرخانه است توجهي نكردم و جلو رتم . درست رديف دوم كشوها ايستادم و سومين كشو را جلو كشيدم . ملافه را از روي جسد كنار كشيدم . چهره زيباي شقايق نمايان شد. با التماس گفتم پاشو شقايقم اين جا چه مي كني . مگه نگفتي صبح بيام ديدنت . حالا آمدم پاشو از من استقبال كن پاشو با هم بريم ديدن دخترمان هيچ صدائي نشنيدم . دستي به چهره سرد و بي روح شقايق كشيدم . خداي من يخ بسته بود و صورتش پر بود از برفك . بوسه اي از لبهاي سرد و كبودش گرفتم . موهاي سياه و مواجش را در دست گرفتم و نوازش كردم. چند بار صدايش كردم ولي جواب نداد. نه من هرگز مرگ و نيستي شقايق را باور نمي كنم . ولي حقيقت اين بود مه شقايق در خواب ابدي فرور رفته بود. و لبخند معني داري به لب داشت. طاقت نياوردم چند بار ديگر ملتمسانه نگاهش كردم . ديگر تاب و توان نداشتم و دوباره نقش زمين شدم . بيهوش شدم. آسمان رنك به سرخي ميداد و پر بود از ابرهاي سياه . همزمان با ورود آمبولانس حاوي شقايق آسمان غريد و باران شروع به بارش كرد. صداي ضجه و شيون زنان به گوش مي رسيد و سكوت سرد و وحشتناك گورستان در هم شكسته بود . و من در ميان بازوان افشين و رامين در سكوت ايستاده بودم و شاهد نماز ميت همسرم بودم . باران تازيانه وار مي باريد گويي آسمان هم از رفتن شقايق من به سوگ نشسته بود . براي زني كه جانش براي حفظ كودكش به ميان گذاشته بود به راستي كه درهاي بهشت به رويش باز بود . ملائكه بالهايشان را براي قدم هاي او باز مرده بودند و ترانه عشق را برايش نجوا مي كردند. نماز ميت بر پيكر شقايق خوانده شد و با نواي لا اله الي الله به سوي گور سرد و خاموش سوق داده شد. جمعيت زيادي در گورستان جمع شده بودند. كه باور كردني نبود. از دوستان و هم دوره اي شقايق گرفته تا استادان و معلمان و دكتر احمدي و دلدار و اقوام دور و نزديك من و شقايق و دوستانمان . علي ميان گل و آب به دور از همه نشسته بود و اشك مي ريخت و ضجه مي زد . حالا براي آخرين بار آمده بود تا با عشقش وداع كند چون طفلي مادر گم كرده شيون مي كرد . زمان وداع رسيد. با كمك افشين و رامين بر سر جنازه شقايق رفتم باور نمي كردم كه اندام بلند و كشيده همسرم لباس ابدي تن كرده باشد. و شربت وصال به باري تعالي را نوشيده بود و آماده رفتن بود. لحظاتي مات به جسد بي جان همسرم خيره شدم. صداي جيغ و ناله مادر شقايق آنچنان دلخراش بود كه توجه همه را به خود جلب كرده بود. .قتي چهره زيبا و خفته دخترش را ديد بيهوش به زمين افتاد و طفلك مادرم سعي داشت آرامش كند. و من در بي قراري به سر مي بردم. لحظه اي به گور همسرم خيره شدم به ياد اولين شب زندگي مشتركمان افتادم به شقايق قول داده بودم تنهايش نگذارد و حالا وقت وفاي به عهد و زمان عمل خود را از دست آنها بيرون آوردم و داخل قبر رفتم و فرياد زدم . مرا به جاي شقايق دفن كنيد . شقايقم را در آغوش من دفن كنيد. من شقايقم را تنها نمي ذارم .... آنقدر ضجه زدم كه ميان گور افتادم و بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم داخل اتاق خواب بودم و آزرو كردم خواب ديده باشم ولي صداي صوت و آواي ملكوتي قرآن حقيقت مرگ شقايق را به من فهماندبه سختي بلند شدم . سوزن سرم را از دستم خارج كردم . در را باز كردم جمع كثيري لباس سياه پوشيده بودند. شاهين كه ديد بيدار شدم به سمتم آمد و سعي داشت مرا به داخل اتاق ببرد . وقتي روي تخت دراز كشيدم . توجهم به عكس دونفره عروسيمان كه شقايق كشيده بود افتاد. شقايق روي زمين نشسته بود و دامنش به دورش چين خورده بود و دستانش در دستم بود و من ايستاده بودم. جلوي شومينه رفتم امضا شقايق خودنمائي مي كرد. دستي به چهره زيباي شقايق كشيدم چقدر دلتنگش بودم . مثل بيد مجنون مي لرزيدم و اشك مي ريختم . باز هم روي تخت دراز كشيدم ولي هنوز نگاهم به تابلو بود رو به شاهين گفتم: من اينجا چه مي كنم ؟ چرا مرا دفن نكرديد؟ من قول دادم تنهاش نذارم شاهين اشك ريزان گفت: آرام باش خسرو . الان سه روز گذشته و شقايق در آغوش خاكه با ناباوري گفتم : دروغ مي گي . همين الان بود كه شقايق را دفن كرديد. مادر داخل اتاق شد و با دينم لبخند تلخي زد . مادر شما بگييد . شقايق را دفن نكردند . شاهين مي گه سه روزه دفنش كردند . چرا من رو دفن نكرديد همراهش مادر دست نوازش روي سرم كشيد و اشك ريزان گفت: آرام باش پسرم . شاهين راست مي گه سه روزه . و امروز مراسم سوم در مسجد برگزار مي شه . صداي گريه ام تمام اتاق را پر كرد . نگاهم به عكس شقايق كه روي پاتختي بود افتاد. گريه ام شدت گرفت . عكس را برداشتم و هزار بار بوسيدم و به قلبم فشردم . به هرگوشه اي نگاه مي كردم شقايق را ميديدم. شاهين به سالن رفتو با ليواني از شربت بهار نارنج برگشت و به اجبار كلي از آن را بهم خوراند. كمي حالم بهتر شد . مادر با احتياط گفت: خسرو جان نمي خواي دخترت را ببيني . خيلي نازه شبيه مادرش .... به ميان حرف مادر آمد و فرياد زنان گفتم: بس كن مادر . ازش متنفرم . او شقايم را ازم گرفت مادر شوكه شد و گفت: اين حرف را نزن باعث مي شه روح شقايق در عذاب بشه . اين بچه آنقدر آرام و مظلومه كه خدا ميداند. تو نبايد او را مسئول مرگ مادرش بداني بي توجه به حرفهاي مادر به عكس شقايق خيره شدم و زمزمه كردم ((هيچ وقت نمي بخشمت تو او را به من ترجيح دادي تو به خاطر آن بچه تنهام گذاشتي خسرو مي خواي با هم بريم سرخاك . خاك آدم را سرد مي كند نه نمي خوام سرد بشم . آنقدر گريه مي كنم تا شقايق دلش به رحم بياد و من را با خودش ببرد . چه ساده آمد و چه بي بهانه رفت واي شقايق تو با من چه كردي ؟ چهل روز تمام از اتاق خارج نشدم. حسابي بچه شدم و هيج رفتارم به يك مرد سي و پنج ساله نمي خورد . روزها چون مرغي سرگردان در اتاق راه مي روم .و شبها مويه سر مي دهم و شقايقم را صدا ميزنم . اين چه عشقي بود كه مرا اينگونه شوريدهو ماتم زده كرده بود. با واكنش هائي كه نشان مي دادم هيچ كس جرات نمي كرد از بچه حرفي بزند.فقط مي دانستم سالم است و بايد تا دوره جنيني اش به اتمام برسد در دستگاه بماند. حامد مي گفت خيلي زيباست و شباهت زيادي به شقايق دارد ولي دردي از درد من دوا نمي كنه. مادر درون اتاق آمد و از من خواست در مراسم چهلم شركت كنم . من قبول نكردم و سرم را روي سينه مادر گذاشتم و گريه كردم. با اصرار مادر به خاطر شقايقم قبول كردم كه در مراسم شركت كنم وقتي جلوي آينه رفتم از ديدن قيافه ام وحشت كردم . موهايم بلند و نيم از موهايم سفيد شده بود . چشمانم بي نهايت گود رفته بود و صورتم به حدي لاغر بود كه استخوانهايش بيرون زده بود. بعد از جهل روز سياه تن كردم و از اتاق بيرون آمدم . همه از ديدن قيافه شكست خورده و خميده ام شگفت زده شده بودم . پدر شقايق جلو آمد او هم پير و شكسته شده بود . خود را در آغوشش انداختم و از ته دل اشك ريختم . بوي شقايقم را مي دادو نگاه سبزش شياهت زيادي به نگاه دلبرم داشت. در تمام طول مراسم با جمع بودم ولي فكر و ذكرم درگير عشقم بود و خاطراتش . هرجاي خانه را كه نگاه مي كردم خاطراتش را مي ديدم. وقتي سر خاك رفتيم طاقت ديدن سنگ قبرش را نداشتم. جلو نرفتم و از دور خيره شدم. مداح از طفلي مي گفت كه بي مادر شده . از مادري كه دخترش را از دست داده .ولي چرا هيچ كس از من نمي گفت؟ چه مي دانستند بعد از شقايق چه به سرم مي آمد. در ميان جمع چهره ي آشنا ديدم كه با تنفر مرا نگاه مي كرد. بله او اشكان توكلي بود. او اينجا چه مي كرد. هوا رو به تاريكي بود كه مراسم تمام شد و جمعيت پراكنده شدند . افشين و شاهين كنارم آمدند تا به همراه ديگران برويم. اما من امتناع كردم. منظورم را فهميدند و آنها هم رفتند. كمي بعد من ماندم و سنگ مرمر سياه قبر همسرم و شمع هائي كه در وزش باد مي رقصيدند . با ترس و واهمه جلو رفتم. اعتراف مي كنم كه امروز مرگ شقايق را باور كردم. كنارش نشستم و از اعماق وجود گريستم . آنقدر ضجه زدم تاهمانجا بيهوش شدم . آشتي من با دنياي بيرون فقط همان روز بود و دوباره به اتاق خواب مشتركمان رفتم. هنوز به حالت عادي برنگشتم . هر روز كه مي گذشت براي ديدن شقايق بي تابتر مي شدم . امروز بعد از مدت ها دلم خواست سر خاك شقايق بروم و عقده هايم را خالي كنم لباس پوشيدم و از خانه خارج شدم . توي پاركينگ اتومبيل شقايق را ديدم . دلم هوائي شد . سوار مشاسن او شدم . بوي خوب عطر تنش هنوز هم احساس مي شد. مدتي همانجا نشستم و خاطرات اولين باري كه با هم سوار اين اتومبيل شديم را مرور كردم . آن روز فهميدم دوستم دارد. شب تا صبح نخوابيدم. بي اختيار در داشبورد را باز كردم از چيزي كه ديدم بغض كردم. يك جفت جوراب نوزادي صورتي رنگ بود. بعني اين را شقايق خريده بود. جاي بوسه ها و اشك هايش را به خوبي روي جوراب احساس مي كردم . خدايا اين زن يك فرشته بود. و من هيچ كاري برايش نكردم. شقايق مرا ببخش من با توان توانائي هايم هيچ كاري برايت نكردم. اتومبيل را روشن كردم و نيم ساعت بعد جلوي گورستان بودم . برف در حال باريدن بود و روي سنگ را سفيدپوش كرده بود . اينجوري بهتر بود طاقت ديدن سياهي سنگ قبر را نداشتم. روي برفها دراز كشيدم و چند نفس عميق كشيدم و بغضم را فرو دادم. چشمانم را بستم و جند نفس عميق كشيدم و بغضم را فرو دادم. چشمانم را بستم و سعي كردم چهره شقايق را به نظر بياورم با تمام وجود احساسش كردم . گرمي دستان نرم و لطيفش را به روي گونه هايم احساس كردم به رويم لبخند زد . بازهم نگاهش وحشي و پر از راز بود. توي عالم رويا دست هايم را دراز كردم تا نوازشش كنم ولي سريع از ديدگانم محود شد. به يكباره از سرما به خود لرزيدم و با تاريكي هوا به خانه رفتم. وقتي به خانه رسيدم پدر و مادرش و برادرانش آنجا بودند . حوصله هيچ كس را نداشتم به اتاقم رفتم. شاهين آمد و در مورد بچه صحبت كرد سعي كردم خونسرد باشم ولي نتوانستم: من از آن بچه متنفرم . اينجوري نگاهم نكن مي دانم كارم درست نيست ولي من به شقايق قول دادم كه مراقب بچه اش باشم هرچند كه نمي توانم پدر خوبي باشم . برايش يك پرستار تمام وقت مي گيرم . دوست ندارم زحمت شما را بيشتر كنم با اينكه تو برادر مادرش هستي شاهين به تلخي زهر خنديد و گفت: حق انتخاب با توست چون پدر آن بچه اي . ولي خسرو او پدر مي خواد نه قيم و حامي . تو پدرشي اين رو توي گوشت فرو كن با عصبانيت گفتم: برو بيرون شاهين به تو ربطي نداره. حق دخالت توي زندگي خصوصي ام را نداري تو برو به وكالتت برس شاهين بي هيچ حرفي خارج شد و من تا صبح سيگار كشيدم ترس رو به رو شدن با بچه اي كه از گوشت و خونم بود. كودكي كه شقايق جانش را به پايش گذاشته و حسرت به دل از آغوش كشيدنش مرگ را پذيرفته بود. صبح مادر و شاهين براي ترخيص بچه رفتند . كلافه بودم . رفتم سراغ آلوم عكسهايش اما يك دفتر قطور كنار آلبوم بود كه توجهم را جلب كرد . دفتر روي جلدش عكسي از من بود كه با سياه قلم كشيده شده بود. گاهي اوقات ديده بودم چيزي مي نويسد ولي توجهي نكرده بودم. دفترچه را باز كردم و شروع به خواندن كردم. هنوز نخوانده بودم كه صداي ظريف بچه آمد. انقلابي در قلبم به پا شد. دفتر را به گوشه اي پرت كردم اما (( تو نبايد بري او را ببيني و به جرم اينكه شقايق او را نديده و رفته )) مادر بچه به بغل در آستانه در ظاهر شد. خسرو جان نمي خواي دخترت را ببيني ؟ ببين چطور براي ديدن پدرش بي تابي مي كند . برآشفتم و با خشم روم زا از مادرم و بچه برگرداندم و فرياد زنان گفتم : مادر ببرش بيرون والا از اين پنجره پرتش مي كنم بيرون طفلك مادر از ترسش بيرون رفت. نگاهم به چهره شقايق افتاد. با خشم نگاهم مي كرد باز هم نگاه آرام و غم ناكش وحشي شده بود. كلافه قاب عكس را به پشت برگرداندم . سرم را روي بالش فرو بردم و آنقدر گريستم تا خوابم برد. غروب كه بيدار شدم سراغ دفر خاطرتاش رفتم خاطراتش درست از جائي شروع مي شد كه من وارد زندگي اش شده بودم ... مرور خاطرات همسرم به نيمه رسيده بود و شب رو به پايان بود تازه فهميدم كه من هيچ همسرم را نشناختم و چقدر در حقش ظلم كردم. ولي همش از خواستن بود . كاش يك طرفه به قاضي نمي رفت. با نواخته شدن ضربه اي مادر وارد اتاق شد . نگاهي به دفترچه انداخت و خيلي زود خط شقايق را شناخت و گفت: خاطرات شقايق را مي خواني ؟ بله مادر من اصلا شقايق را نمي شناختم. تازه فهميدم چقدر در حقش ظلم كردم . مادر يعني شقايق من را بخشيد و رفت؟ مادر دستي به موهاي پريشان و بلندم كشيد و گفت: شقايق عاشق تو بود. عاشقم رفت مطوئن باش به عكس شقايق خيره شدم . بازهم خاطراتش دلم را لرزاند . مي خواي چيكار كني تا كي مي خواي توي اين اتاق بماني ؟ منم بايد برگردم آستارا با بغش گفتم: مي خواهي تنهايم بگذاري؟ من هم زندگي دارم بايد برگردم آستارا من بي شقايق هيچم . تحمل اين شرايط را ندارم . وقتي برگشتم پدرم مرد . بعد كه شما در آن شرايط بد با مهتاب رفتبد آستارا مهتاب هم كه مرد بازهم تنهايم گذاشتب . شدم يك آدم عقده اي خودخواه . حالا شقايقم رفته باز هم مي خواهي تنهايم بگذاري؟ كمكم كن مادر سرم را روي پاهايش گذاشتم و اشك ريختم مي مانم پسرم تا هر وقت بخواهي. تكليف بچه ات چي ؟ پرستار تمام وقت مي گيرم . سعي مي كنم مسئوليت كارخانه را به عهده بگيرم . خيالت راحت مادر از روي تخت بلند شد و گفت: وقتي خيالم راحت مي شود كه غمگين و منزوي نباشي با سپيده دم خاطرات شقايق به پايان رسيد . احساس پوچي مي كنم در مقابل شقايق من هيچي نبودم تازه به علاقه شقايق نسبت به خودم واقف شدم و دريافتم چه مفت و ارزان همسرم را از دست داده ام . حيف كه ناكام ماند و در اين سالها هيچ از من نخواست با اين همه امكانات و ثروتي كه داشتم. تنها خواسته اش مادر شدن بود. و چه زود پر پر شد . هنوز بيست و چهار سالش تمام نشده بود كه با يك دنيا حسرت به آغوش خاك پناه برد. اشكهايم را پاك كردم و بغضم را به سختي فرو دادم . جلوي آسمان ايستادم و چهره ي شقايق را ديدم . لبخند زيبائي به لب داشت و نگاهش آرام و بدون راز بود. لبه به گلايه گشودم و با آهنگي لرزان گفتم: چرا تنهايم گذاشتي تو كه خيلي دوستم داشتي شقايق به زيبائي لبخند زد و گفت: هنوز هم دوستت دارم من تنهايت نگذاشتم همه جا با تو هستم همه جا حتي توي خواب دستم را دراز كردم تا چهره نازش را نوازش كنم كه دستم با شيشه برخورد كرد و چهره ي نازنينم محو شد . صداي گريه بچه مرا از عالم رويا بيرون آورد . به عقب برگشتم و نوزاد زيبائي را روي تختم ديدم مي دانستم كار مادر است . رويم را برگرداندم و مادر را صدا كردم و لي صدائي نيامد .آنقدر شيون و گريه كرده بود كه رنگش به سرخي مي زد . با ديدن دخترك حال عجيبي پيدا كردم و ضربان قلبم بالا رفت. باز هم بغض كردم . لبه كلاهش را به دست گرفتم و با احتياط به عقب بردم چشمانش پر از اشك بود. پر از غم و سبز جادوئي درست همان چشمان و همان نگاه شقايق بود. تصويري از تابلوئي كه شقايق كشيده بود احساس كردم علاقه زيادي بهش دارم و باز هم عشق در وجودم زنده گشته و باز هم يك بچه آهوي ناز پيدا كردم . خوب در چهره دخترم دقت كردم لباني كوچك و گوشتي ،بيني كوچك سربالائي با پوستي به سفيدي برف و زيباتر از همه چشمان زيبا و جادوئي اش بود كه مرا به ياد مادرش مي انداخت . خم شدم و بارها و بارها چشمان دختركم را با ولع بوسيدم در تماس صورتم زبر و اصلاح نشده ام با پوست نرم و سفيدش صداي گريه اش اوج گرفت . هنوز هم از آغوش گرفتنش پروا داشتم . به سراغ كمد لباس هاي شقايق رفتم . پيراهن حاملگي شقايق را كه روز اخر به تن داشت را از جالباسي باز و خوب بو كردم هنوز هم بوي شقايق را مي داد . لباس را به دخترك نزديك كردم صورت نازش را به پيراهن ماليدم و بوي مادر را حس كرد و آرام شد. لحظاتي بعد صداي قهقه اش تمام اتاق را پر كرد. بي محابا اشك مي ريختم و مي لرزيدم . با دستاني لرزان كودك را ميان پيراهن شقايق پيچاندم و در آغوشم به سختي فشردم و در ميان اشكهايم بارها بوسيدمش مادر در آستانه در ايستاده بود. با ديدن حركت من اشك مي ريخت . با صداي لرزان و بغض آلود گفتم: مادر شقايق من برگشته و ببين مثل مادرش ناز و خوشگله مادر جلو آمد دستانش را روي شانه هاي لرزانم گذاشتو گفت: اسمش رو چي مي گذاري ؟ بار ديگر چهره كودكم را بوسيدم و در گوشش نام شقايق را زمزمه كردم و بعد رو به مادر كردم و با صداي بلند گفتم: (( تا شقايق هست زندگي بايد كرد)) پايان