نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

اين داستانو يكي تعريف كرده و قسم خورده كه واقعيه...
تعريف مي*كرد كه يك شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف اردبيل، جاي اين كه از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده كه مي گفت؛ جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!


اين*طوري تعريف مي*كنه: من احمق حرف بابام رو باور كردم و پيچيدم تو خاكي، ٢٠ كيلومتر از جاده دور شده بودم كه يهو ماشينم خاموش شد و هر كاري كردم روشن نميشد.


وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بيرون يكمي با موتور ور رفتم ديدم نه مي*بينم، نه از موتور ماشين سر در مي*ارم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاكي رو گرفتم و مسيرم رو ادامه دادم. ديگه بارون حسابي تند شده بود.


با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام و بي*صدا بغل دستم وايساد. من هم بي*معطلي پريدم توش.


اين قدر خيس شده بودم كه به فكر اين كه توي ماشينو نيگا كنم هم نبودم. وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشكر، ديدم هيشكي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!!


خيلي ترسيدم. داشتم به خودم مي*اومدم كه ماشين يهو همون طور بي*صدا راه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نكرده بودم كه تو يه نور رعد و برق ديدم يه پيچ جلومونه!

تمام تنم يخ كرده بود. نمي*تونستم حتي جيغ بكشم. ماشين هم همين طور داشت مي*رفت طرف دره.

تو لحظه*هاي آخر خودم رو به خدا اين قدر نزديك ديدم كه بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه*هاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.


نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولي هر دفعه كه ماشين به سمت دره يا كوه مي*رفت، يه دست مي*اومد و فرمون رو مي*پيچوند.


از دور يه نوري رو ديدم و حتي يك ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم. در رو باز كردم و خودم رو انداختم بيرون.
اين قدر تند مي*دويدم كه هوا كم آورده بودم.


دويدم به سمت آبادي كه نور ازش مي*اومد. رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين، بعد از اين كه به هوش اومدم جريان رو تعريف كردم.

وقتي تموم شد، تا چند ثانيه همه ساكت بودند، يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو،

يكيشون داد زد: ممد نيگا! اين همون احمقيه كه وقتي ما داشتيم ماشينو هل مي‎داديم سوار ماشين ما شده بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان های کوتاه - amin - 20-03-2011، 20:15
RE: دا ستان کوتاه - طاها - 20-10-2011، 14:10
RE: دا ستان کوتاه - msit723 - 20-10-2011، 14:21
داستان قشنگ - deymon1 - 26-12-2011، 17:01
داستان عاشقانه - deymon1 - 26-12-2011، 17:09
دو ګرګ - FARID.SHOMPET - 01-01-2012، 14:17
RE: شوهر مریم! - istanbul - 16-01-2012، 22:31
RE: شوهر مریم! - 1939 - 16-01-2012، 22:33
RE: شوهر مریم! - ~SoLTaN~ - 16-01-2012، 23:35
طرف شدن باخر - 202020 - 28-01-2012، 19:29
رنگها(عاطفی - 202020 - 28-01-2012، 19:34
کمربند - آرزو - 03-02-2012، 14:27
فقیر و ثروتمند - mohamad66 - 07-02-2012، 18:02
دختر سی دی فروش - serpico - 21-02-2012، 20:38
مسجد - sanaz_jojo - 28-02-2012، 21:46
صورتحساب - bikas - 07-03-2012، 15:32
RE: صورتحساب - ffrr - 07-03-2012، 16:18
یه داستان کوتاه - Armina - 08-03-2012، 13:35
هیزم شکن - ♥ Sky Princess♥ - 09-03-2012، 10:06
داستانی کوتاه - Armina - 09-03-2012، 16:21
داستان باور نکردنی - RedSparrow - 16-04-2012، 21:13
عشق مادر - Hamidreza jefri HHH - 12-05-2012، 14:23
RE: عشق مادر - Amir BF - 12-05-2012، 15:19
RE: عشق مادر - gita mini - 12-05-2012، 15:21
RE: عشق مادر - بهار2 - 12-05-2012، 17:50
قـدرت بـخشش - Armina - 16-05-2012، 9:52
ابراز عشق - Hamidreza jefri HHH - 17-05-2012، 10:36
دروغ (طنز) - Hamidreza jefri HHH - 18-05-2012، 14:29
زندگی - saghar77 - 21-05-2012، 15:50
پنجره - saghar77 - 21-05-2012، 16:11
قدرت کلمات - saghar77 - 21-05-2012، 17:10
یک بنده خدا - sayna - 21-05-2012، 17:11
داستان BRT!!! - saghar77 - 21-05-2012، 20:22
RE: داستان BRT!!! - best~boy - 21-05-2012، 20:47
آن سوی مرز عاشق - benyamin - 22-05-2012، 17:24
تنها راه رسید... - *elahe* - 23-05-2012، 0:04
پسرک خوش شانس - sina.a1 - 30-05-2012، 17:20
RE: پسرک خوش شانس - mohmo - 30-05-2012، 18:12
ما که هستیم؟؟؟ - hell girl - 31-05-2012، 13:48
مادر زنداني - ارمين2012 - 07-06-2012، 13:21
RE: مادر زنداني - ~SoLTaN~ - 07-06-2012، 13:35
RE: شوهر مریم! - anna - 16-06-2012، 22:07
اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:36
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:45
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:49
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:53
عشق - Nasim 12 - 23-06-2012، 12:33
عشق لعنتی - Nasim 12 - 23-06-2012، 12:34
یک رویا.... - aCrimoniouSs - 01-07-2012، 11:05
RE: رویا - ...Sara SHZ... - 01-07-2012، 21:02
یک داستان زیبا - benyamin - 02-07-2012، 14:50
مادر - parya2 - 08-07-2012، 19:03
تنها در جنگل - Nasim 12 - 09-07-2012، 17:53
RE: تنها در جنگل - serpico - 09-07-2012، 18:09
RE: تنها در جنگل - best~boy - 09-07-2012، 18:12
RE: تنها در جنگل - pegah-p - 09-07-2012، 18:12
مادر اگر نذر کند - gomnam - 12-08-2012، 11:30
استاد سلام - gomnam - 15-08-2012، 17:20
چند نوجوان - gomnam - 16-08-2012، 13:01
جلد کمپوتها - gomnam - 16-08-2012، 13:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان