16-04-2012، 21:13
اين داستانو يكي تعريف كرده و قسم خورده كه واقعيه...
تعريف مي*كرد كه يك شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف اردبيل، جاي اين كه از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده كه مي گفت؛ جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!
اين*طوري تعريف مي*كنه: من احمق حرف بابام رو باور كردم و پيچيدم تو خاكي، ٢٠ كيلومتر از جاده دور شده بودم كه يهو ماشينم خاموش شد و هر كاري كردم روشن نميشد.
وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بيرون يكمي با موتور ور رفتم ديدم نه مي*بينم، نه از موتور ماشين سر در مي*ارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاكي رو گرفتم و مسيرم رو ادامه دادم. ديگه بارون حسابي تند شده بود.
با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام و بي*صدا بغل دستم وايساد. من هم بي*معطلي پريدم توش.
اين قدر خيس شده بودم كه به فكر اين كه توي ماشينو نيگا كنم هم نبودم. وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشكر، ديدم هيشكي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!!
خيلي ترسيدم. داشتم به خودم مي*اومدم كه ماشين يهو همون طور بي*صدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نكرده بودم كه تو يه نور رعد و برق ديدم يه پيچ جلومونه!
تمام تنم يخ كرده بود. نمي*تونستم حتي جيغ بكشم. ماشين هم همين طور داشت مي*رفت طرف دره.
تو لحظه*هاي آخر خودم رو به خدا اين قدر نزديك ديدم كه بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه*هاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولي هر دفعه كه ماشين به سمت دره يا كوه مي*رفت، يه دست مي*اومد و فرمون رو مي*پيچوند.
از دور يه نوري رو ديدم و حتي يك ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم. در رو باز كردم و خودم رو انداختم بيرون.
اين قدر تند مي*دويدم كه هوا كم آورده بودم.
دويدم به سمت آبادي كه نور ازش مي*اومد. رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين، بعد از اين كه به هوش اومدم جريان رو تعريف كردم.
وقتي تموم شد، تا چند ثانيه همه ساكت بودند، يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو،
يكيشون داد زد: ممد نيگا! اين همون احمقيه كه وقتي ما داشتيم ماشينو هل ميداديم سوار ماشين ما شده بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تعريف مي*كرد كه يك شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف اردبيل، جاي اين كه از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده كه مي گفت؛ جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!
اين*طوري تعريف مي*كنه: من احمق حرف بابام رو باور كردم و پيچيدم تو خاكي، ٢٠ كيلومتر از جاده دور شده بودم كه يهو ماشينم خاموش شد و هر كاري كردم روشن نميشد.
وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بيرون يكمي با موتور ور رفتم ديدم نه مي*بينم، نه از موتور ماشين سر در مي*ارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاكي رو گرفتم و مسيرم رو ادامه دادم. ديگه بارون حسابي تند شده بود.
با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام و بي*صدا بغل دستم وايساد. من هم بي*معطلي پريدم توش.
اين قدر خيس شده بودم كه به فكر اين كه توي ماشينو نيگا كنم هم نبودم. وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشكر، ديدم هيشكي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!!
خيلي ترسيدم. داشتم به خودم مي*اومدم كه ماشين يهو همون طور بي*صدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نكرده بودم كه تو يه نور رعد و برق ديدم يه پيچ جلومونه!
تمام تنم يخ كرده بود. نمي*تونستم حتي جيغ بكشم. ماشين هم همين طور داشت مي*رفت طرف دره.
تو لحظه*هاي آخر خودم رو به خدا اين قدر نزديك ديدم كه بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه*هاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولي هر دفعه كه ماشين به سمت دره يا كوه مي*رفت، يه دست مي*اومد و فرمون رو مي*پيچوند.
از دور يه نوري رو ديدم و حتي يك ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم. در رو باز كردم و خودم رو انداختم بيرون.
اين قدر تند مي*دويدم كه هوا كم آورده بودم.
دويدم به سمت آبادي كه نور ازش مي*اومد. رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين، بعد از اين كه به هوش اومدم جريان رو تعريف كردم.
وقتي تموم شد، تا چند ثانيه همه ساكت بودند، يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو،
يكيشون داد زد: ممد نيگا! اين همون احمقيه كه وقتي ما داشتيم ماشينو هل ميداديم سوار ماشين ما شده بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ