امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ

#18
فصل بيستم
يك ترم ديگر گذشت و با دادن آخرين امتحان و تحويل پايان نامه ام با دوران خوب و قشنگ دانشجوئي خدافظي كردم . وقتي برگه امتحاني را به استاد راهنما دادم و از كلاس خارج شدم و به طرف خروجي رفتم صدائي آشنا مرا خواست به عقب برگشتم و با ديدن آيدا ايستادم . تعجب كردم و او كه با من به حالت قهر بود چكارم داشت، سلام كردم و گفتم:
كاري داشتي آيدا؟
آيدا نفسي تازه كرد . و گفت:
سلام . مي خواستم باهم صحبت كنيم
قبول كردم چون كنجكاو شدم . دلم مي خواست دليل بي محلي هايش را بفهمم
هوا سرد بود و همه جا را برف پوشانده بود . به بوفه دانشگاه رفتيم و سفارش كيك و قهوه دادم . لبخندي زدم و گفتم :
سراپا گوشم
آيدا با بغض گفت:
شقايق از علي نمي پرسي
از نگاه غمگين و بغض توي گلويش نگران شدم و سعي كردم خونسرد باشم . لبخندي زدم و گفتم:
حالش چطوره ؟
بغض آيدا شكست و اشك پهناي صورت گرد و زيبايش را گرفت و گفت:
شقايق علي ديوانه شده اگر ببينيش نمي شناسيش پاك زده به سرش
چرا آيدا؟شما كه راضي بوديد
پيشخدمت قهوه و كيك آرد و دور شد . آيدا با پشت دست اشك هايش را پاك كرد و گفت:
همه اش دروغ بود او تو رو دوست داشت . شقايق من خيلي بدم مرا ببخش
آيدا تو چت شده ؟ اين مزخرفات چيه ؟ من براي چي بايد ببخشمت
وقتي به اين دانشگاه آمدم مي دانستم دختر عمو و پسرعمو هستيد. علي بين بچه ها از همه ساده تر بود . از همان اول بهش علاقمند شدم . تو هم كه مرخصي گرفتي براي بيماريت . اوايل اسفند بود كه علي حسابي بهم ريخت با هيچ كس حرف نمي زد حتي با افشين و رامين كه از دوستاش بودند . حوصله نداشت. خودم را بهش نزديك كردم . او ظاهرا با من احساس راحتي مي كرد. چند وقت بعد بهم پيشنهاد ازدواج داد و خيلي زود نامزد شديم . تا آن روز كه دانشگاه ديديمت بهت گفتيم نامزد شديم. علي چند روز خيلي بداخلاق شد . كنجكاو شدم و افتادم به پرسش تا اينكه زن عموت همه چي رو برام گفت و گفت كه شوهرت رو دوست نداري . علي هم هروقت تو رو مي ديد بهم مي ريخت. اين من رو نگران كرد . مي ترسيدم تو از شوهرت جدا شوي . مي ترسيدم كه دوباره علي سراغت بياد تا اينكه مجبورش كردم ازدواج كنيم . علي هم به ظاهر قبول كرد ولي رابطه مان مثل يك خواهر و برادر بود . مي فهمي كه؟مي دانستم تو هم علي رو هنوز دوست داري براي همين عمدا جلوي تو از زندگيمان تعريف مي كردم . تا شب عروسي بهنوش وقتي تو رو با شوهرت ديد مثل جن زده ها شد . بدتر از همه خبر ازدواجت بود بت آن همه تعريف از جشنتان. از آن وقت از من دوري مي كنه رفته تقاضاي طلاق داده. الان هشت ماهه كه اصلا با هم رابطه نداريم .
صداي هق هق اش همه جا را پر كرده بود . من هم بغض داشتم . ولي نمي خواستم گريه كنم . احساس گناه مي كردم . آيدا در اين بازي قرباني بود. چقدر درموردش بد فكر كردم. بهش حق مي دادم با شرمساري گفتم:
متاسفم آيدا باور كن نمي خواستم اسن جوري بشه . من به دلايلي مجبور شدم با خسرو ازدواج كنم اما الان شوهرم را خيلي دوست دارم . باور مي كني ؟
آره ، از بچه ها شنيدم. اين واقعيت كه شوهرت تو را ول نمي كنه علي رو عذاب مي ده . بهش گفتم يا ازدواج كنيم يا طلاقم بده . اما اون پاشو كرد توي يه كفش و گفت : طلاق . فقط تو مي توني كمكم كني
با ناباوري گفتم:
چه كمكي ؟
با علي صحت كن . حرف تو رو قبول داره
آخه چطور؟خسرو روي علي خيلي حساس بود . اما بايد به آيدا كمك مي كردم . گفتم»
آيدا من با خسرو صحبت كنم . اگر اجازه داد حتما . علي الان چيكار مي كنه ؟
ُتوي يه اموزشگاه تدريس مي كنه
آدرس آموزشگاه را گرفتم و از آيدا خدافظي كردم . احساس مي كردم تب دارم . سوار اتومبيلم شدم و با احتياط به خانه رفتم . روي تخت افتادم و به سقف خيره شدم . در حالي كه داشتم به حرفهاي آيدا فكر مي كردم خواب مرا ربود.
با نوازشي روي گونه هايم بيدار شدم و چهره خندان خسرو را ديدم . خنديدم و سلام كردم . با محبت نگاهم كرد و گفت:
سلام امتحانت چطور بود؟
عالي بود .
چرا با لباس بيرون خوابيدي؟
نمي دونم از بس خسته بود و بي خواب افتادم روي تخت خوابم برد
از پنجره به بيرون نگاه كردم همه جا سفيد پوش شده بود. انعكاس نور برف چشمانم را آزار مي داد. سرم را برگرداندم و دستهايم را گذاشتم روي چشمانم . سرم به شدت درد مي كرد خسرو دستي به موهاي پريشانم كشيد و گفت:
چيه شقايقم؟حالت خوب نيست
يه كمي سرم درد مي كنه . ولي مهم نيست . ساعت چنده ؟
ساعت دو . پاشو دوش بگير بعد ناهار مي خوريم
بعد از حمام ناهار خورديم و خسرو صحبت مسافرت را كشيد .
تو نبودي مامان دعوت كرد آستارا
بهتر از اين نمي شه . حالا كي مي ريم؟
همين فردا صبح خوبه ؟
بي اختيار گفتم: فردا نه بهتره عصر بريم
فردا صبح چي كار داري؟
هيچي . حالا بعدا بهت مي گم . راستي خسرو توي اين هوا خطرناك نيست ؟
نه عزيزم . نگران نباش . مادر هم گفت هواي آستارا عاليه
با خسرو به باغچه رفتيم و ر حال قدم زدن برف باز يكرديم .
خسرو خنديد و گفت :
بچگي هم عالمي داره ها . داخل رفتيم و سفارش قهوه داديم . خسرو را سر حال ديدم . بهترين موقعيت بود براي گفتنش . لبخندي زدو م گفت:
خسرو مي خواهم با هم صحبت كنيم . البته قول بده ناراحت نشي
بگو بلا فهميدم كه يه چيزيت هست
امروز توي دانشگاه آيدا را ديدم همسر علي مي شناسيش كه :
آره ديدم
و بعد شروع كردم تمام ماجرا را توضيح دادن
خسرو در صورتي كه موافقي با علي صحبت كنم
برخلاف تصورم نه تنها ناراحت شد بلكه لبخندي زد و گفت:
من به تو اعتماد كاكل دارم مي توني بري باهش صحبت كني . پس كار فردات اين بود؟
اشك توي چشمانم حلقه زد از اينكه ديگر روي من حساس نبود خوشحال بودم گفتم:
فردا مي رم آموزشگا ه كامپيوترش زود بر مي گردم
عاليه حالا قهوه ات را بخور كه شام خونه پدرت اينا دعوتيم.
فردا صبح با نوازشهاي خسرو از خواب بيدار شدم و به ملاقات علي رفتم . علي از ديدنم ابتدا خشمگين شد . اما چند ساعتي برايش صحبت كردم . بهم قول داد كه دوباره سعي كند تا بتواند جائي براي آيدا در قلبش پيدا كند . خوشحال بودم كه متقاعدش كردم .
وقتي به خانه رفتيم خسرو چيزي نپرسيد . چمدانمان را بستيم و به سمت آستارا حركت كرديم ساعت 8 شب به آستارا رسيديدم . هفته اي خوب را آنجا بوديم . جالب بود و با اينكه خسرو 32 سال داشت نه مادرجان و نه خانواده ي خودم صحبت از بچه نمي كردند. همه چيز خوب بود فقط دردي در قفسه سينه ام آزارم مي داد.
تازه به تهران رسيديم. خسرو به خاطر پايان سال حجم كارش زياد شده بود. من هم بيشتر وقتم را نقاشي مي كردم . به اجبار خسرو كلاس موسيقي ثبت نام كردم .
يك سال از زندگي مشتركمان مي گذشت . همه چيز خوب و زويائي بود غيز از دردي كه گه گداري در سينه ام مي پيچيد. اين اواخر هم دچار سر درد و سرگيجه هم مي شدم تا اينكه نسبت به يك سري عطرها و غذا ها حالت تهوع بهم دست مي داد. يك ماه و عقب افتادگي سيكل ماهانه ام فهميدم تحولي درونم به وجود آمده بود. ولي براي خوشحالي زود بود. بدون اينكه به خسرو بگم به دكتر زنان رفتم و دكتر تشخيص داد كه باردارم . از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم . تنها چيزي كه مرا نگران مي كرد چگونگي دادن خبر بارداري ام به خسرو بود.


ادامه تر فصل بيستم
آن روز خسرو به خودش مرخصي داده بود از قبل دوست داشت به مناسبت سالگرد ازدواجمان يك جشن ترتيب بدهد ولي من منتظر فرصتي بودم كه خبر بارداري ام را بدهم . ناهار را باهم خورديم و قرار بود شام را در رستوران هميشگي بخوريم . بعد از ناهار بخاطر حالت تهوع به تنهائي به باغچه رفتم و روي تاب نشستم . چشمانم را بستم و دست روي شكمم گذاشتم با اينكه هنوز برجستگي در شكمم بوجود نيامده بود احساس كردم تكان ضعيفي در ناحيه نافم احساس كردم . بي اختيار لبخند روي لبهايم نمايان شد. وقتي چشم باز كردم خسرو را ديدم كه روي صندلي كنار استخر رو به رويم نشسته و خيره شده به من خنديد و گفت:
بازم رفتي توي رويا
تبسمي كردم و گفتم:
نه فقط خيلي خوشحالم و خوشبخت
كنارم روي تاب نشست و دست دور گردنم انداخت و بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و گفت:
من هم خيلي خوشبختم چون تو رو دارم
بعد از من خواست چشمانم را ببندم . و بعد سردي طلا را روي سينه ام احساس كردم . خوشحال شدم . يك پلاك به شكل قلب با يك نگين زمرد با زنجيري طلا . گونه خسرو ر را بوسيدم . خسرو پلاك را در دست گرفت و گفت:
شقايق مي بيني درست رنگ چشاته
خيلي . چرا آنقدر رنگ چشمام رو دوست داري ؟
زل زد توي چشمانم و عاشقانه نگاهم كرد و گفت:
چون آدم را جادو مي كند . باور مي كني بيشتر از خودت عاشق چشمات شدم ؟
خسرو دوست داري چشماي دخترت رنگ چشماي من باشه؟
لبخندي زد و گفت:
نه فقط چشماي تو رو دوست دارم . يه لحظه غمگين و مظلومانه و يك لحظه وحشي و سركش
كمي به خودم جرات دادم و گفتم:
خسر نمي خواي هديه ات را بگيري ؟
با لودگي تمام گفت:
چرا ولي هر چه منتظر نشستم خبري از هديه نشد؟
سرم را به زير انداختم و توي چشمان سياهش نگاه كردم و گفتم:
هديات ،توي وجود منه . تو داري پدر مي شي
صداي خنده اش را شنيدم :
شوخي جالبي نبود. ديگه از اين شوخي ها با من نكني ها
سرم را بلند كردم. خشمگين و نگران بود . دستش را گرفتم و گفتم :
شوخي نمي كنم . من الان دو ماهه كه باردارم باور نمي كني ؟جواب آزمايش توي كيفمه
از روي تاب بلند شد و سريع رفت داخل . دنبالش رفتم . رفت داخل اتاق خواب . جواب آزمايش دستش بود. نگاهي پر از كينه به من انداخت و با فرياد گفت:
چرا اين كار رو با من كردي؟
منظورت رو نمي فهمم
شقايق تو نبايد حامله مي شدي مي فهمي ؟
با بغض حيرت گفتم:
آخه براي چي؟
ببين به خاطر قلبت . باور نمي كني ميريم پيش دكترت . اين بچه قاتلت مي شه
سرم گيج رفت و گوشهام سوت كشيد . ديگر هيچ نفهميدم . بغضم را فرو دادم . چرا نبايد مادر مي شد؟ چرا نبايد از بودنش خوشحال مي شدم ؟
حالا دليل مخالفت هاي خسرو را مي فهميدم . بي اختيار اشكهام سرازير شد و با شيون گفتم:
دروغ مي گي من حالم خوبه . خوب تر از هميشه
دست هاي سردم را به گرمي فشرد و گفت:
عزيز دلم مي دانم كه خيلي خوشحالي ولي بايد واقعيت را قبول كني تو بايد اين بچه را سقط كني
دستهايم را روي گوشهايم گذاشتم و گفتم:
نه نمي فهمم . من از اين بچه دست نمي كشم حتي اگر به قيمت جانم تمام بشود. تو نمي توني نمي توني ...
فقط صداهاي فرياد دلخراشم را مي شنيدم . خسرو ساكت نشسته يود و با وحشت نگاهم مي كرد . تحمل ديدنش را نداشتم . چطور مي توانست آنقدر راحت براي از بين بردن بچه ام نقشه بكشد؟ بلند شدم خواستم از اتاق بيرون بروم كه چشمانم سياهي رفت و نقش زمين شدم. صداي خسرو را مي شنيدم كه از مهري و توران طلب كمك مي كرد. وقتي چشمانم را باز كردم دكتر بالاي سرم بود و سرمي در دستم .
اتاق را ورانداز كردم خبري از خسرو نبود. دكتر واعظي متوجه شد و با لبخند گفت«خسرو را مي خواهي . رفته داروهات رو بگيره
بعد از اينكه سرم را از دستم خارج كرد بيرون رفت و صداي خسرو را شنيدم كه حالم را مي پرسيد .
چهره نگران خسرو را ديدم . لبخند تلخي زد و گفت:
خوبي عزيزم
سرم را به طرف پنجره برگرداندم و گفتم:
خسرو حوصله ات را ندارم
ببين شقايق وقت زيادي نداريم . تازه ديرم شده . خواهش مي كنم از اين بچه بگذر
چرا بچه من را دوست نداري
دستي ميان موهام برد با ملايمت گفتك
بس كن عزيزم . حرف بچه من و تو نيست . هسچ وقت نبايد بچه دار بشي . برات خطرناكه
تو مي دونستي و چيزي بهم نگفتي
آره . از اول مي دونستم . روزي كه به دكتر احمدي گفتم مي خوام باهات ازدواج كنم بهم گفت. منم قبول كردم . حالا هم سر حرفم هستم . از هميشه بيشترم دوست دارم
ولي من اين بچه را مي خوام و به هيچ قيمتي از دستش نمي دم.
خسرو با بغش گفت:
حتي به قيمت جانت؟شقايق بچه گانه فكر نكن . پس من چي مي شم ؟ها؟
برگشتم و نگاهش كردم . ياد حرفهاي علي افتادم " خسرو در حق تو جوانمردي كرده " راستي اين كارش جوانمردي بود؟از حق پدر بودنش گذشت؟ و من چه ؟ عاطفه مادريم چه مي شد . دوستش داشتم تا پاي مرگ . دوباره باران اشكهايم شروع شد . خسرو با مهرباني اشكهايم را از روي گونه هايم پاك كرد و گفت:
ديگه گريه نكن . من دارم ديونه مي شم . من طاقت اشكهات رو ندارم . ببين چطوري سالگرد ازدواجمون خراب شدا . حالا بخند زود باش
به اجبار لبخندي ساختگي زدم و با التماس گفتم:
خسرو بگو دوستش داري . بگو مي خواهيش
خسرو با كلافگي گفت:
نه شقايق دوباره شروع نكن . فردا مي ريم دكتر . بايد سقطش كني .
ديگه هيچ نفهميدم و فرياد زنان گفتم:
تو حق نداري ااز من بگيريش . تو خودخواهي . تو مغروري . فقط خودت را مي بيني . علي زو از من گرفتي ولي اين دفعه كور خوندي . نمي گدارم بچه ام رو هم ازم بگيري
با كشيده آتشين خسرو به خودم آمد . دستم را روي گونه ام گذاشتم . شدت اشكهايم بيشتر شد و بعد صداي كوبيده شدن محكم در را شنيدم . سرم را بلند كردم . خسرو در اتاق نبود . صد بار خودم را سرزنش كردم نبايد اسم علي را مي آوردم . نبايد بهش مي گفتم خودخواه مغرور . چطور راضي شدم خسرو محبوب و عزيزم را از خودم برنجانم ؟ به چه حقي؟ به حق اين كه از حق پدر شدنش گذشته بود . فقط به خاطر داشتن من
. خواستم بروم دنبالش و بگويم باشه هرچي تو بخواي ولي در همين لحظه تكان ضعيفي كه صبح درون شكمم حس كردم را احساس كردم كه مانع از رفتنم شد . او مي خواست باشد و با تكان هايش ابراز وجود مي كرد . نه من حق نداشتم چنين كاري بكنم. او بايد باشد چون خدا خواسته .
فصل بيست و يك ام
نگاهي به ساعت انداختم ساعت از دو شب گذشته بود خسرو هنوز به خانه برنگشته بود . از بس توي پذيرائي راه رفته بودم پاهايم درد مي كرد. صداي رعد و برق لحظه اي قطع نمي شد. باران به شدت مي باريد و بي رمق خود را روي صندلي كنار تلفن انداختم و بي اختيار شماره منزل پدر را گرفتم . بعد از چند بوق متوالي صداي خواب آلود مادر در گوشي پيچيد خواستم تلفن را قطع كنم كه دير شده بود.
الو بفرمائيد چرا حرف نمي زني لعنت بر ...
الو مامان من هستم شقايق
سلام چرا حرف نمي زني ؟اتفاقي افتاده ؟
مامان خسرو نيامده آن جا ؟
چرا عصر آمد با پدرت رفتند بيرون ولي پدرت دو ساعت بعد برگشت . اتفاقي افتاده ؟
نه مامان خسرو بر نگشته نگرانم
نگران نباش عزيزم . هرجا رفته بر مي گرده . شقايق با هم بحثتان شده بود؟
نه مامان چطور؟
آخه خسرو خيلي آشفته و نگران بود . پدرت هم وقتي برگشت خانه دست كمي از خسرو نداشت
نمي دانم حتما يك مشكل كاري داشته
صداي باز شدن در سالن به گو شم رسيد به عقب برگشتم اندام خسرو سراپا خيس در آستانه در ظاهر شد برگشتم با خوشحالي به مادر گفتم:
مامان خسرو آمد. فعلا حدافظ
گوشي را گذاشتم به طرف خسرو رفتم و با اعتراض گفتم
كجا بودي تا اين موقع شب
لبخند تلخي زد و گفت :
پياده روي حالت چطوره
خوبم بيا لباست رو عوض كن . حسابي خيس شدي سرما مي خور ي
خسرو بي هيچ حرفي به اتاق خواب رفت . به آشپزخانه رفتم . مي دانستم غذا نخورده . دلمه را گرم كردم . به اتاق خواب بردم . خسرو روي صندلي راحتي اش نشسته بود و خيره بود به پنجره . سيني غذا رو روي ميز گذاشتم و گفتم :
خسرو بيا شام بخوريم
تو تا اين موقع گرسنه موندي
تو كه مي دوني تنها شام نمي خورم . زود باش غذا يخ كرد
روبه رويم نشست و گفت:
ميل ندارم . تو بخور. نبايد تا اين موقع شب گرسنه مي موندي
با بي ميلي مشغول خوردن شدم ولي باز هم بوي غذا ميلم را برد . سيني غذا را كنار كشيدم و گفتم:
خسرو بابت حرفايي كه زدم معذرت مي خوام . باور كن از عصبانيت گفتم
پوزخندي زد و گفت:
حرف حق تلخ است . مهم نيست من هم نبايد بهت سيلي مي زدم
با پدر كجا رفتي ؟
مستقيم زل زد توي چشام و گفت:
پيش دكتر احمدي
خوب چي گفت:
هيچي كلي سرم داد و فرياد زد و گفت نبايد بچه دار مي شديم
خوب بعدش چرا نيامدي خونه
مي خواستم كمي پياده روي كنم
اشك توي چشماي سرخش حلقه بست . حال خوبي نداشت . سرش را ميان دستانش پنهان كرد و گفت:
شقايق امروز بعد از دو سال فهيدم چقدر بدبختم . توي اين مدت داشتم خودم را گول مي زدو كه دوستم داري
تو اشتباه مي كني باور كن دوست دارم بيشتر از جانم
اگر دوستم داري چرا حرفم را گوش نمي دي
چيكار كنم كه باور كني دوست دارم
هيچي از اين بچه بگذر . نذار بينمون فاصله بيفته
باشه خسرو من خيلي فكر كردم ولي اول بايد نظر دكتر احمدي رو هم بدونم هرچي دكتر بگه
پس بايد بهم قول بدي
قول مي دم حالا بريم بخوابيم كه خيلي ديره
با قولي كه به خسرو دادم با آرامش خيلي زود خوابش بد . ولي خودم تا سپيده نخوابيدم و گوئي خواب با من قهر كرده بود . سردر گم بود. به قولي كه به خسرو داده بودم پايبند نبودم . مطمئن بودم با اين وضعيت جسماني ام نظر دكتر احمدي هم سقط بچه بود. خدايا كمك كن تا تصميم درست را بگيرم. سر دوراهي بزرگ گير كرده بودم يا بايد خسرو را انتخاب مي كردم يا بچه را . از رفتار امشب خسرو فهميدم كه اگر بچه را انتخاب كنم . هم خودم و هم خسرو را از دست داده ام . بغض گلويم را بست . بالشت را روي سرم گذتاشتم و بي صدا شروع به گريه كردم. تا اين كه در ميان اشكهايم به خواب رفتم.


ادامه تر فصل بيست و يكم
صبح با صداي خسرو بيدار شدم. لباس بيرون به تن داشت . كنارم روي تخت نشست بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و گفت:
شقايق جان بهتره زودتر آماده شي . ساعت ده وقت دكتر داريم
ساعت چنده
هشت و نيم
بايد برم حمام زود آماده مي شم
از روي تخت بلند شدم و حوله را برداشتم و داخل حمام شدم دوش آب سرد را باز كردم و با لباس رفتم زير دوش . زير آب ضجه ميزدم و ميلرزيدم . روي زمين نشستم و دستها را سايبان كردم . بازهم بچه به كمكم آمد و تكان خورد . يعني داشت همدردي مي كرد ؟جلوي آينه ايستادم از ديدن قيافه رنگ پريده و لبان كبودم وحشت كردم . شيشه عطر را از روي آينه برداشتم و كوباندم توي آينه . با صداي شكستنش خسرو سراسيمه وارد حمام شد . با ديدن آينه هاي شكسته روي سراميك فريادي زد و گفت:
چي شده عزيزم حالت خوبه ؟
فقط مات نگاهش كردم . دستم را گرفت و به آرامي از ميان آينه بيرون آمدم . نگاهي به سرتاپايم كرد و گفت:
چرا با لباس و آب سرد دوش مي گرفتي ۀ؟
وقتي از حمام بيرون آمدم تازه سرما را حس كردم . با كمك خسرو لباسهايم را عوض كردم و سرم را خشك كردم . خسرو كه لرزم را ديد پتوئي دورم كشيد و گفت:
ميرم به دكتر زنگ بزنم و قرار رو لغو كنم .
نه اين كارو نكن . الان آماده مي شم
يك ساعت بد پيش دكتر بوديم . دكتر خيلي عصباني بود و داد و بيداد مي كرد .
مي داني اصلا وضعت خوب نيست نگو نه كه خفه ات مي كنم
بله دكتر دو سه ماهي است كه سوزش قلبم را حس مي كنم
الان اين حرف را ميزني ؟تو با اين وضعت چرا حامله شدي ؟
نمي دونستم نبايد ...
دروغ مي گي ؟!
نه دكتر . اين بچه ناخواسته بود
بايد تا دير نشده سقطش كني
دكتر خود شما گفتيد بعد از عمل مي تونم بچه دار شم . چرا بهم دروغ گفتيد . حالا من مادرم . چرا بايد سقطش كنم
آن وقت اگر گفتم مي خواستم براي عملت روحيه بهت بدم .
دكتر غير از سقط كار ديگري هم هست كه بتونم بكنم
اگر مي خواهي زنده بموني نه
آب پاكي رو ريخت روي دستم . اشك به آرامي از چشمانم سرازير شد . دكتر مجوز سقط را امضا كرد و ما را به بيمارستان مورد نظر معرفي كرد. باورم نمي شد به همين سادگي بايد ازش دل مي كندم و چه راحت از بين بردنش صادر شد
بي اينكه از كسي خدافظي كنم جلوي چشم همه از مطب به حالت دو خارح شدم. خسرو با عجله به دنبالم آمد و بي هيچ حرفي سوار اتومبيل شديم
عزيزم گريه نكن گريه دردي رو علاج نمي كنه
خسرو اين بار با ملايمت بيشتري گفت :
شقايق جان حرف هاي دكتر را كه شنيدي . سرقولت كه هستي
چند روز وقت مي خوام
با خشم و به تندي گفت:
چي؟ چند روز وقت مي خواي ؟الانم دير شده . تو چرا به من نگفتي حالت چند روزه بد شده
گوش واستاده بود ي؟
احتياجي به اين كار نبود. دكتر انقدر بلند صحبت مي كرد كه صدايتون مي اومد .
نمي خواستم نگرانت كنم
پوزخندي زد و گفت:
جالبه من احمق رو بگو كه هيچي نفهميدم . از كي حالت بد مي شد ؟
زمستون كه رفتيم آستارا
با مشت روي فرمان كوبيد و گفت:
چرا شقايق چرا بهم نگفتي كه درد داري ؟ آنقدر از من و زندگي با من سير شدي ؟
بغضم را فرو دادم و به چهره پريشان خسرو نگاه كردم و گفتم«:
اگه مي گفتم همه چيز خراب مي شد . نمي فهمم چرا اينهمه ملاحضه ام رو مي كني . تا حالا هم خيلي تحملم كردي . من مي خواستم به همه ثابت كنم با همه فرق دارم و مي خوام برات بهترين باشم
خسرو به ميان حرفم آمد و گفت:
تو بهتريني . نيازي به ثابت كردن نيست. همه بيمار مي شن تو هيچ فرقي با ديگران نداري
فقط علي مي دونست كه مريضم اما منو مي خواست بعد كه تو آمدي . خسرو من مي خوام واست همسر واقعي باشم . يك مادر خوب براي بچه ام . ديگه نمي خوام با بقيه فرق كنم مي فهمي
دستم را گرفت و گفت:
من با علي فرق دارم يا كمتر عاشقتم ؟من تو رو همينجوري دوست دارم نه بچه مي خوام ازت نه رابطه زناشوئي . ديوانه من خودت رو دوست دارم چرا نمي خواي اين را باور كني ؟دوست دارم هرجور كه باشي
با التماس گفتم:
ولي من حق دارم مادر باشم و از زندگيم لذت ببرم . من اين زندگي رو نمي خوام ديگه تحمل ندارم و من آدمم نه عروسك كوكي . تو هم باورم كن
خسرو با گريه دستهاي لرزانم را بوسيد و گفت:
آروم باش عروسكم تو حالت خوب نيست . خواهش مي كنم گريه نكن
منو ببر خونه مي خوام تنها باشم
به خانه كه رسيديم خودم را توي اتاق خواب سابقم در طبقه بالا حبس كردم . به تنهائي نياز داشتم . وقتي روي تخت دراز كشيدم بازهم تكانش را احساس كردم . چه احساس دل نشيني . او احساس مادرانه ام را با اينكه ماههاي اول بود پاسخ مي داد و وجود يخ زده ام را گرما مي بخشيد .
يك هفته گذشته و من هنوز تصميم را نگرفتم حوصله هيج كس را ندارم حتي خسرو كه عزيزترينمه . حالا يه گروه پشت اتاق جمع شدند تا تو رو ازم بگيرن . عزيز دلم آرام جانم چطور تو رو از خودم جدا كنم . نمي تونم ماماني دوست دارم پيش خودمون باشي . تو را از خسرو هم بيشتر دوست دارم
با صداي در قلم را روي دفترم گذاشتم و دفتر را بستم . اشكهايم را پاك كردم . خسرو كنارم ايستاد و دستهايش را دور گردنم حلقه كرد و گفت:
عزيزم نمي خواي بياي بيرون همه منتظرن
پوزخندي زدم و گفتم:
آن بيرون چه خبره
هيچي بچه ها اومدن ديدنت . مادرم از آستارا اومده .
براي چي ؟ من حالم خوبه
مگه بايد بيمار باشي
نه حوصله هيچ كس را ندارم
حتي مادرم را ؟
حتي مادرجان را خسرو چرا بازي در مي آري ؟حرف دلت را بزن
ببين شقايق يك هفته گذشته و داريم زمان را از دست مي ديم خودت بهتر مي دوني كه اگر من بخوام ....
ادامه نده مي دونم اختيار اين بچه و من دست توست تو رو هم خوب مي شناسم براي من الكي دلسوري نكن . برو زنگ بزن دكتر بگو موافقم
بوسه اي بر موهايم زد و با ناراحتي گفت
متاسفم شقايقم چاره اي جز اين كار نبود
برو خسرو تنهام بذار . ديگه توقع نداشه باش من شقايق قبل باشم . چون خودت خواستي به آن ها هم بگو برند سر زندگيشون . بگو موفق شدند
خسرو كه رفت تن خسته ام را روي تخت انداختم و از ته دل گريستم . همه از كاري كه مي خواسم بكنم خوشحال بودند از همه متنفرم . همه با تنفر از تو حرف مي زنند عزيز مادر . چطور از رفتن تو خوشحالند؟
در راه رفتن به بيمارستان خسرو تلاش كرد با حرفاش آرومم كنه اما فايده اي نداشت . وقتي رسييدم دكتر معاينه ام كرد و گفت:
ناراحت نباش دخترم زندگي فقط به داشتن بچه خلاصه نمي شه . تو گوشه كنار شهر ما خيلي ها نياز به محبت مادرانه دارند و بي مادرند.
صبح روز بعد لباس مخصوص عمل را پوشيدم و با كمك پرستار به سمت اتاق عمل رفتم . پذر و مادر و مادرجان و خسرو در كنار اتاق منتظرم بودند . خسر جلو آمد و دست به زيرچانه ام برد و گفت:
عزيزدلم باور كن من ...
بغض مانع حرف زدنش شد و توي چشمانش پر اشك شد . از دستش ناراحت بودم او مرا مجبور كرده بود به اين كار . وقتي روي تخت خوابيدم دست روي شكمم گذاشتم . نگاه همه دكتر و پرستارها ترحم آميز بود.
خواستم ازش خدافظي كنم اما تكان خورد بغضم تركيد و تكانهايش بيشتر شد انگار اعتراض مي كرد . به سرعت از روي تخت بلند شدم و به سمت در خروجي دويدم . دكتر با عصبانيت گفت:
شقايق چي كار مي كني ؟
برو كنار دكتر من اجازه نمي دم عملم كنيد حتي به قيمت جانم
دكتر كه مرا مصمم ديد كنار رفت و با همان لباس و ظاهر وحشت زده از اتاق بيرون رفتم و خودم را در آغوش مادرم انداختم و از ته دل اشك ريختم . خسرو كنار دكتر رفت و توضيح خواست
دكتر گفت:
متاسفم او راه خودش را انتخاب كرده . من نمي تونم كاري بكنم . منتظر يه معجزه باشيد همين
دكتر گفت:
شقايق خيلي خودخواهي راه هاي ديگري هم براي خودكشي هست
خسرو با درماندگي به سمت من آمد و شانه هايم را گرفت و از مادر جدا كرد و با خشم تكانم داد براي يك لحظه آروم شدم من را كنار زد و گفت:
هر غلطي كه مي خواي بكن . ديگه برام مهم نيست
به سمت عقب هلم داد كه در آغوش مادرم جا گرفتم . به سرعت از بيمارستان رفت . پدر هم عصباني بود . خسرو نبود. سوار ماشين پدر شديم و پدر حركت كرد.
خوشحالم كه هنوز هم داشتمش ديگر هيچ نيرويي نمي توانست از من بگيردش . جز خدا. خدا هيچ وقت من و تو رو فراموش نمي كنه
داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش***


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ - s1368 - 01-08-2013، 8:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان