امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ

#17
با اجازه تون بقیه رمان رو من میذارم، امیدوارم ناراحت نشید:
فصل هجدهم
براي رفتن به مراسم ازدواج بهنوش شك داشتم از طرفي هم نمي توانستم تنها بروم . با خسرو مي رفتم ولي از روبه رو شدن خسرو با علي مي ترسيدم . خسرو اصرار داشت با دوستان دانشگاهيم آشنا بشود و از طرفي هم با افشين رابطه دوستانه اي برقرار كرده بود و به نظر او نرفتن به جشن ازدواجشان كار درستي نبود.
بر خلاف اصرار خسرو به آرايشگاه نرفتم و موهايم را خيلي ساده به دورم ريختم و آرايش ملايمي كردم و كت و دامن سرمه اي رنگم را كه خيلي بهم مي آمد پوشيدم . وقتي خسرو به خانه پدرم آمد تا به جشن برويم از سادگي من تعجب كرد و گفت :
شقايق چرا نرفتي آرايشگاه ؟
لبخندي زدم و گفتم :
اين جشن ها با جشن هائي كه تو مي روي خيلي فرق مي كنه محيط دانشجوئيه . دلم نمي خواد مثل يه مانكن اروپائي توي جشن باشم
خسرو با لاقيدي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
هرجور كه خودت مي خواهي ، براي من تو هر جور كه باشي قشنگي
در عوض خسرو خيلي آراسته و زيبا شده بود. در بين راه سبد گلي كه سفارش داده بود را گرفت و حركت كرديم . مراسم جشن در منزل پدر افشين برگزار مي شد.خانه اي بزرگ در مركز شهر با حياطي بزرگ كه حوضي در وسط آن خودنمائي مي كرد. تمام حياط را زيسه بودند و دور تا دور حوض ميز و صندلي چيده بودند. سبد گلي را كه خسرو گرفته بود به حدي بزرگ بود كه دو كارگر به زحمت وارد خانه كردند. وقتي وارد پذيرائي شديم همه چشمها به سمت ما برگشت . حدسم درست بود همه دانشجويان با نامزدهايشان حضور داشتند . بهنوش در لباس عروس بسيار زيبا شده بود و افشين هم جذاب شده بود . از علي و آيدا خبري نبود نفس راحت كشيدم خسرو را به رامين و چند تا از همكلاسيهايم معرفي كردم و براي تعويض به اتاقي كه از قبل آماده شده بود رفتم و مانتويم را در آوردم و كمي موهايم را مرتب كردم و به سالن برگشتم . خسرو با رامين مشغول بود من هم به سمت بهنوش رفتم و به شوخي گفتم عروس خانم چطوري ؟
شقايق تا عروس نشي نمي فهمي . انگار روي ابرها راه مي رم .
خاك تو سر عقده ايت كنند. آنقدر آرزو داشتي لباس عروس بپوشي
بهنوش پشت چشمي نازك كرد و گفت:
نه اينكه تو نداري ؟
به راستي آرزوي لباس عروس پوشيدن نداشتم لااقل تا وقتي كه بهنوش را توي لباس عروس نديده بودم . از وقتي به ياد داشتم فكر اينكه يك روز به سن ازدواج برسم را نداشتم با توجه به بيماري هر لحظه انتظار مرگ را مي كشيدم . كم كم صداي موزيك بلند شد و اركستر مشغول نواختن و جوان ها شروع به رقص كردند . هنوز از علي و آيدا خبري نبود.
روبه بهنوش كردم و سراغشان را گرفتم
گمون كنم آيدا هنوز توي آرايشگاه گير افتاده . تو كه ديگه مي شناسيش
در همين موقع چشمم به خسرو افتاد كه سخت محو تماشاي آيدا و علي است . سريع كنارش نشستم و بعد از چند ثانيه با آرنج دستش به پهلويم زد و گفت :اين مرتيكه مزخرف اينجا چه مي كنه ؟
خسرو خواهش مي كنم چيزي نگو ، علي با افشين دوست صميمي هستند.
پوزخندي زد و بعد از دقايقي كه با عروس و داماد خوش و بش كردند به سمت محلي كه ما نشسته بوديم آمدند چون تمام بچه هاي دانشگاه اونجا بودند . با همه دست دادند و وقتي نزديك ما رسيدند آيدا بي خبر از همه جا با من و خسرو دست داد و با اين عمل علي هم مجبور شد با خسرو دست بدهد . خشم و انزجار خسرو به خوبي نمايان بود. نگاهي به من كرد و تنها به سلامي كوتاه اكتفا كرد و به همراه آيدا كنار بهنوش و افشين و درست روبروي ما نشستند.
با شلوغ شدن جشن و بعد از رقص همه نوبت به رقص عروس و داماد شد و خواننده يك آهنگ معروف خواند و اكثرا مشغول ب رقص شدند مي دانستم كه خسرو ه اين رقص علاقه دارد . جلوي من ايستاد و دستش را جلوي من دراز كرد و گفت:
عروسك من افتخار مي دهند ؟
نه حوصله نداشتم و نه علاقه اي به رقص ولي توي آن شرايط نبايد به خسرو گزك مي دادم . برخاستم به وسط سالن رفتيم خسرو دستانش را به دور كمرم حلقه كرد با اينكه لباسم تنگ بود ولي به خوبي از عهده اش بر آمدم . در حين رقصيدن چند بار به علي نگاه كردم با چشماني براق و خشمناك به من و خسرو خيره شده بود . مگر من چه كرده بودم ؟غير از اينكه با محرمم و همسرم مي رقصيدم ؟دلم مي خواست فرياد مي زدم و مي گفتم (( آي جماعت من بي وفا نيستم من دنبال ثروت و رفاه نرفتم هنوز هم دوستت دارم علي ولي بين ما خيلي فاصله است . به اندازه يك دنيا ))
بعد از رقص به بهانه خوردن آّب به سالن رفتم به دستشوئي رفتم از آينه نگاهي به خودم انداختم رنگم به كلي پريده بود . چند مشت آب به صورتم زدم و به ديوار تكيه كردم و گريه كردم رد سياهي روي گونه هايم نمايان شد تمام آرايشم را پاك كردم . حوصله ي آرايش مجدد نداشتم . فقط كمي رژگونه زدم و به سالن برگشتم و كنار خسرو نشستم .
خسرو را مي شناختم روي من خيلي حساس بود . مخصوصا وقتي پاي يكي از خاطره هاي من وسط بود . تمام آن شب حتي براي لحظه اي از كنارم جنب نخورد حتي براي شام و باعث خنده ي اطرافيان شده بود . حتي يك بار هم در گوشم گفت:
بگذار بخندند . مگر عشق زياد گناه است . خوشحالم كه هيچ كس اندازه ي من دوستت ندارد.
ديگر از جشن لذت نمي بردم و اعصابم خورد بود و زير نگاههاي پر از سرزنش علي و رفتار تمسخر آميز خسو شكنجه مي شدم . جشن چون در خانه برگزار مي شد تا 1 شب ادامه داشت. آيدا و علي زودتر از ما هديه هاي خود را دادند و رفتند . مي دانستم كه خسرو هديه اي گرانقيمت را در نظر گرفته . نوبت ما شد كنار بهنوش رفتيم خسرو از جيب كتش سه بليط هواپيما بيرون آورد و يك چك به مبلغ بالا به سمت افشين گرفت و گفت:
قابل شما رو نداره و زحمت است
گيج بودم چرا سه بليط ؟منظورش چيست ؟
بعد از مكث كوتاهي گفت:
يك سفر سه هفته اي به كيش . هتل هم رزرو شده فقط يك مزاحم داريد .
اشاره اي به من كرد و ادامه داد:
شقايق هم همراه شماست. من بخاطر يك مشكل نمي توانم همراهتان بيايم. شقايق هم بهتر است تهران نباشد .
بهنوش از خوشحالي دست زد و گفت:
زحمت چيه آقاي معيني ؟شقايق رحمته
خشمم به نهايت رسيده بود كم مانده بود بزنم زير گريه . قبل از خسرو از آنها خدافظي كردم و از خانه خارج شدم و به اتومبيل خسرو تكيه دادم .


ادامه فصل هجدهم
چند دقيقه بعد آمد كمي عصباني بود. جلو آمد و با لحن تندي گفت:
شقايق كارت اصلا درست نبود . صبر مي كردي با هم بيرون مي آمديم
سكوت كردم مي دانستم اگر حرف بزنم هم صدايم بالا مي رود هم مي زنم زير گريه . سوار اتومبيل شديم وقتي كمي دور شديم زدم زير گريه .
خسرو سكوت كرده بود و گذاشت تا خوب گريه كنم . و بعد با ملايمت گفت »
اتفاقي افتاده شقايق ؟از من خطائي سر زده ؟
با صدائي گرفته گفتم:
اين چه برنامه ايه چيده ايه ؟چرا به من برنامه ات را نگفتي ؟
با صدائي بلند خنديد و گفت:
يك مسافرت چند روزه براي تو لازمه . من احساس مي كنم خيلي خسته شدي
كلافه گفتم :
خسرو آن ها مي خواهند بروند ماه عسل مي فهمي ؟من چطور مزاحم آنها شوم
نگاه گذرائي به من انداخت و گفت «
شقايق خواهش مي كنم من يك مشكل دارم و تو نبايد توي تهران باشي ممكنه براي تو مشكلي پيش بياد
من نمي روم كيش دلايلت احمقانه است . تو مشكل داري من چرا بايد از تهران خارج بشوم ؟
عصباني شد نگاه تندي به من انداخت و اتومبيل را متوقف ساخت و با خشم گفت :
باز چي شده شقايق چرا بهانه مي گيري
سكوت كردم و كلافه شد و گفت«
باز پسرعموت رو ديدي و فيلت ياد هندوستان كرده؟
پوزخندي زدم و گفتم :
ديوانه تو فكرت مسمومه . من هركاري مي كنم باز تو بهم شك داري
با مشت به فرمان كوبيد و گفت :
سعي بيهوده كردن از پر كردن است . فكر كردي نفهميدم وقتي علي آمد چه حالي شدي ؟از آن موقع آشفته و حيراني
واي خسرو تو دوباره شروع كردي ؟چند بار بهت بگم من علي را فراموش كردم اين توئي كه نمي خواي گذشته را فراموش كني و نسبت به من و علي حساسي . من از دست تو چيكار كنم
باز ناخواسته اشك پهناي صورتم را گرفت . جايي كه توقف كرده بوديم جلو يك پارك بود از اتومبيل خارج شدم به اتومبيل تكيه دادم بي صدا شروع به گريه كردم . دقايقي بعد خسرو هم پياده شد . كنارم ايستاد و گفت :
حق باتوست . معذرت مي خوام
هركاري مي خواي ميكني بعد معذرت مي خواي
دستم را گرفت و بوسيد و گفت:
دست خودم نيست . عشقت پاك منو ديوانه كرده. خانمي كن بازهم كثا قبل من را ببخش
دستش را پس زدم و گفتم : ولم كن تو درست بشو نيستي اين مسخره بازيها را تا كي بايد تحمل كنم
خنديد و گفت:تا آخر عمر . حالا آشتي
من كه قهر نيستم آشتي كنم
زود باش بخند .
هركاري كردم خنده ام نگرفت . دستانم را گرفت .و گفت:
شقايقم خانمم بخند. دل خسرو كوچيكه مي شكنه ها اگر نخندي
از اين كه نازم را مي كشيد لذت مي بردم و كلماتي كه به كار مي برد گل خنده را روي لبهايم آشكار كرد. خسرو با صداي بلند خنديد و گفت:
حالا شد يه چيزي .حالا فردا عصر بيام دنبالت ؟مي ري كيش
نوچ تا دليل قانع كننده نداشته باشي نه
عزيزم به من اعتماد كن تو بايد با آنها بري . مشكلي ندارند تازه خوشحال هم مي شوند . برايت اتاق جدا گرفتم .
ديگر جاي مخالفتي نبود . وقتي خسرو حرفي مي زد بايد مي شد و عوض نمي كرد حرفش را . و بايد مي رفتم .
وقتي به خانه پدرم رسيديم دستانم را بوسيد و گفت:
از من كه ناراحت نيستي ؟
نه ولي دليل كارهايت را نمي فهمم
لبخندي زد و گفت: مهم نيست بعدا مي فهمي . ساعت هفت پرواز داريد. ساعت 6 ميام دنبالت . حالا برو بخواب و به هيچ چيز فكر نكن .
شب بخير گفتم و از اتومبيل خارج شدم. سعي كردم بخوابم ولي تا صبح كابوس و خوابهاي وحشتناك ديدم .
عصر روز بعد خسرو به منزل پدرم آمد . با ساكي از وسايل ضروريم به همراه خسرو به فرودگاه رفتيم بهنوش و افشين هم در فرودگاه منتظرمان بودند . ساعتي بعد هواپيما به مقصد كيش پرواز كرد. با اين كه با بهنوش خيلي صميمي بودم اما در كنار افشين معذب بودم . از خسرو دلخور بودم و دليل اجبارش را نمي دانستم . سفر اولم له كيش بود. يك ساعت بعد رسيدم . كيش جزيره زيبا و جادوئي بود . هوا خيلي گرم بود . افشين بلافاصله ماشين گرفت و به طرف هتل حركت كرديم . افشين رفتاري موقر و متين داشت و براي همين ديگر معذب نبودم . اما آن دو را اكثرا تنها مي گذاشتم. جلوي ساحل نشسته بوديم . بهنوش و افشين عاشقانه نجوا مي كردند به ياد رابطه سرد خودم و خسرو افتادم . به ياد عروسي بهنوش افتادم ،آن شب تمام زوجها باهم مي رقصيدند و مي خنديدند جز آِيدا و علي . پس چي شد آنهمه تعريف و تمجيد آيدا از زندگي اش .
براي خسرو يك ساعت پلاتيني خريدم كه مجبور شدم تمام پسندازم را براي خريدنش بپردازم ولي راضي بودم . اولين هديه اي بود كه براي خسرو گرفتم .
صبح روز بعد تهران بوديم . دلم بدجوري براي خسرو تنگ شده بود . با دست گلي به دست آمد و بسيار جذاب شده بود . براي اولين بار بود كه از ديدنش انقدر خوشحال مي شدم . جلوي ديدگان همه سخت در آغوشش گرفتم و بوسه اي بر پيشاني ام نواخت. چشمانش يك چيز جديد نشان مي داد و مي درخشيد. بهنوش و افشين با ما نيامدند . لحظه ي آخر بهنوش گفت:
شب مي بينمت شقايق
به شوخي گفتم :
برو به جهنم ديگر نمي خواهم ببينمت
ولي برايم سوال بود .
خسرو با بي قراري خاص نگاهم مي كرد و با لحن شيريني گفت:
خسته نيستي كه شقايق ؟
نه چرا خسته باشم
لبخند مرموزي زد و گفت:
چون امروز بايد برگزدي خانه سرقولت كه هستي
منظورش را خوب فهميدم سرم را به زير انداختم و به آرامي گفتم :
نمي خواهي از خانواده ام خدافظي كنم ؟من سر قولم هستم آقاي عجول هروقت تو بخواي
قبلا بهشان گفتم . عصر مي ريم خدافظي قبول ؟
در جوابش به لبخندي اكتفا كردم پا روي پدال گذاشت و به سرعت حركت كرد . با صداي بلند گفت:
پيش به سوي خانه خوشبختي
وقتي خسرو مسير شمال شهر را گرفت فهميدم كه مرا به خانه اش مي برد. اضطراب و نگراني وجودم را گرفت . چشمانم را بستم و خودم را به سرنوشت سپردم . چند دقيقه بعد اتومبيل متوقف شد .
شقايق خوابي ؟
چشمانم را باز كردم . به رويش لبخند زدم . حدسم درست بود. جلوي خانه اش بوديم .
به خانه ات خوش آمدي
ممنون
خنديد و گفت:
بدجنس برايم سوغاتي نياوردي
خنده ام گرفت اولين باري بود كه از من هديه مي خواست . در كيفم را باز كردم و جعبه ساعت را به سمتش گرفتم
با سرخوشي خنديد و گفت:
اين شد يه چيزي . آخر مي داني شقايق داشتم از حسادت مي تركيدم . تو تا حالا برايم يه شاخه گلم نگرفته بودي
بازش كن آقاي عجول و حسود
روي صندلي راحتي اش نشست و با عجله بسته را باز كرد و نگاه معني داري بهم كرد و گفت:
ولي اينكه خيلي گران قيمت است همه پولت را دادي اين را خريدي .
همه اش را نه ولي بيشترش را چرا . قابل تو رو نداره
جلو آمد و صورتم را بوسه باران كرد و گفت:
تشكر عزيزم . بهتره بري بالا استراحت كني تا عصر من جائي كار دارم سعي مي كنم عصر برگردم خانه
ساكم را برداشتم و به سمت اتاقم رفتم . وقتي وارد اتاقم شدم خانم آرايشگري كه هميشه مرا آماده مي كرد را ديدم . سلام كردم و با تعجب گفتم:
براي گريم امديد خانم
حالا معني استراحت را فهميدم . از كار خسرو هيچ سر در نياوردم . شايد مي خواست براي اولين شب زندگيمان آماده شوم. خانم آرايشگر سريع مشغول شد . وقتي خودم را ديدم چهره ام نا آشنا بود. بيشتر از همه تاج نقره اي كه روي سرم خودنمائي مي كرد باعث حيرتم شد. همان موقع مهري وارد شد با جعبه اي بزرگ و سفيد . بعد از احوالپرسي گفت:
خانم لباستان آماده است
با خشم جلو رفتم و گفتم:
مهري معني اين كارها چيست ؟ خسرو كجاست ؟
نمي دانم خانم . آقا به من گفتند چيزي نگم
وقتي خانم آرايشگر جعبه سفيد را باز كرد چشمم افتاد به لباس عروس . با صداي بلند گفتم :
خسرو ديوانه ....


فصل نوزدهم
چاره اي جز پوشيدن لباس نداشتم . وقتي لباس را پوشيدم و خودم را در آينه ديدم باورم نمي شد اين عروس زيبا من باشم . لباس هم خيلي زيبا بود و هم خوش دوخت بود يقه اش كمي باز بود ولي به زيباييش مي ارزيد. با پوشيدن شنل جلوي سينه ام را پوشيدم . تمام لباس به طرز زيبائي سنگ دوزي شده بود و دامن لباسم از پشت دنباله اي بلند داشت. همه چيز كامل بود جز تور . آرايشگر تور را روي سرم وصل كرد به ثول خسرو محشر بود و خودم از ديدن چهره ام در آينه سير نمي شدم . حالا ياد حرف هاي بهنوش مي افتم به خودم گفتم ((شقايق ديدي تو هم عروس شدي ؟ يادته به بهنوش مي گفتي عقده اي ؟ واي بهنوش كجائي كه ببيني روي ابرها سير مي كنم ))چند ضربه به در خورد و خسرو وارد شد. او هم خيلي جذاب شده بود. اصلاح كرده بود و كت و شلواري سرمه اي به تن داشت با بلوز سفيد و كراواتي سرمه اي طرح دار. دسته گلي زيبا با رزهاي سرخ به طرح آبشار به دست داشت جلو آمد بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و با بغض گفت :
شقايق تو محشري
خواستم اعتراض كنم و دليل كارش را بدانم كه انگشتانش را روي لبهايم گذاشت و به سكوت دعوتم كرد . جعبه اي از داخل جيب كتش در آورد و به دستم داد و گفت:
اين هم رونماي عروس خوشگلم
جعبه را باز كرد . سرويس جواهر زيبائي بود خودش برايم بست ، خنديدم و گفتم :تو ديوانه اي خسرو
با صدائي بلند خنديد و گفت:
ديوانه كمه . اگر تا شب نميرم بايد خدا را شكر كنم
صدائي نا آشنا از پشت سرم شنيدم . خانم جوان با دوربين فيلمبرداري پشت سرمان ايستاده بود و گفت:
آماده ايد آقاي معيني ؟
خسرو بازوم را گرفت و گفت:
بله خانم لطفا شروع كنيد
شنلم را به سر انداختم و با راهنمائي خسرو به طرف در خروجي خانه رفتيم . وقتي اتومبيل خسرو را ديدم تازه فهميدم برنامه خسرو چيه ؟
اتومبيل با گلهاي ميخك زرد تزئين شده بود و پشت شيشه عقب با گل ميخك زرد نوشته بود love خسرو بازوم را فشرد و گفت:
چطوره ؟
با سرخوشي خنديدم و گفتم :
عليه
وقتي اتومبيل حركت كرد هنوز بهت زده بودم و خيره به خسرو نگاه مي كردم. لبخندي زد وگفت :
چيه شقايق ؟چرا اين طوري نگاهم مي كني . نكنه دارم شاخ در مي يارم؟
تو نه ولي من كم كم دارم شاخ در ميارم آن هم يكي نه ده تا
با صدائي بلند خنديد و عاشقانه نگاهم كرد و گفت :
تو رو خدا شاخ در نيار من عروس شاخدار نمي خوام
خسرو خواهش مي كنم جدي باش . ما داريم كجا مي ريم
شيطنتش گل كرده بود و من كم كم داشتم كلافه مي شدم . باز هم خنديد و گفت:
يك جاي خوب . حالا تو چرا انقدر عصباني هستي عروس خانم
نباشو؟ آن از سفر اجباري . اين هم از برنامه امروزت جواب هم كه نمي دي
خسرو بي توجه به غر غرهاي من مي خنديد و با سرعت بالا رانندگي مي كرد تا اين كه متوجه شدم از شهر خارج شده و راه كرج را در پيش گرفته . بازهم با اعتراض گفتم :
نكنه با اين وضع من رو مي بري ماه عسل ؟
به موقع اش حتما . دندان به جيگر بذار مي فهمي
راستي مشكلت حل شد؟
بله شيطون خانم امشب ديگر براي هميشه حل مي شود
منكه از كار تو سر در نمي آورم .
حالا انقدر اخم نكن . بده به خدا الان مي گن چه عروس زشتي
نيم ساعت بعد اتومبيل جلوي باغ بزرگ متوقف شد . با صداي بوق در باغ باز شد. همه جا ريسه بندي شده بود و صداي موزيك همه جا را پر كرده بود . جلوي در سالن خانواده و اقوام و دوستانم را ديدم همه در لباس مهماني و مرتب
نگاهم روي نگاه بي قرار خسرو خشكيد و با هيجان گفتم :
خسرو تو منو غافلگير كردي
لياقت عروس خوشگل من بيشتر از اين حرفاست .
وقتي با كمك خسرو از اتومبيل پياده شدم مادر اسفند به دست آمد. صورتم را بوسيد و در حالي كه اشك مي ريخت گفت:
شقايق عزيزم باور نمي كنم تو رو توي لباس عروس مي بينم
بغض داشتم . به سختي جلوي اشكهام را گرفتم . پد ر هم جلو آمد اول خسرو را بوسيد و بعد مرا ،رو به خسرو گفت«
پسرم ازت تشكر مي كنم تو ما رو به آرزومون رسوندي
خسرو خم شد تا دست پدر را ببوسد ولي پدر مانع شد و بار ديگر صورتش را بوسيد . با صداي هلهله و شادي مهمان ها وارد سالن شديم . چشمانم دنبال يك چهره آشنا مي گشت. دلم مادر جان را مي خواست . انتظارم زياد طول نكشيد كه مادرجان لبخند زنان و اشك ريزان جلو آمد . خودم را در آغوشش انداختم و به آرامي در گوشم نجوا كرد و گفت:
تبريك مي گم عزيزم . خوب چه حالي داري؟
نمي دانم فقط غافلگير شدم . احساس مي كنم خوشبخت ترين زن دنيا هستم
خسرو سنگ تمام گذاشته بود و همه چيز مفصل بود و همه دوستان و اقوام در جشن شركت داشتند . در كل بهترين شب زندگيم بود . جالب بود كه از مشروب هم خبري نبود. جشن تا پاسي از شب طول كشيد. و من در طول عمرم آنقدر نخنديده بودم و نرقصيده بودم. بعد از د ادن هدايا از طرف خانواده هايمان و دوستان همه با هم از سالن خارج شديم و كم كم بعد از خداحافظي از سايرين با چشماني اشك آلود سوار ماشين شديم. بهنوش كناره پنجره ايستاد و گفت:
حالا وقت تلافيه. مزاحم نمي خوايد.
در ميان خنده و گريه گفتم:
نوچ. ولي خودمانيم خوب براي من نقشه كشيدي ها !!!
صداي خسرو را شنيدم كه در گوشم نجوا كرد :هنوز همه نقشه ها تمام نشده
با صداي بوق ممتد اتومبيل ها از باغ خارج شديم . تا از وقتي از شهر خارج نشده بوديم تمام ماشين ها دنبالمان بودند. وارد جاده چالوي شديم كم كم اطرافمان خالي شد و من خسته و خواب آلود رو به خسرو كردم و گفتم:
آقاي داماد شريف مي برند شمال؟
با اجازه عروس خانم بله
بدجور خوابم مي آمد به در اتومبيل تكيه دادم و چشمانم را بستم . چشمانم گرم شده بود كه صداي خنده خسر ودر فضاي اتومبيل پيچيد و گفت:
شقايق مي خواي بخوابي ؟اي بدجنس
خيلي خوابم مي آد چشمانم ديگر باز نمي شود.
خوب منهم خسته ام بايد بخوابم
خوب برگرد خانه فردا هم مي شود رفت ماه عسل بعدشم. نمي خواي كه من با اين قيافه پشت فرمان بشينم
خسرو دستانش را به علامت تسليم بالا برد و گفت:
بخواب خانمي من تسليم شدم . تو با اين چشمان پر از خواب اگر پشت فرمان بشيني ما را به جاي حجله مي فرستي دره
ديگر چيزي از حرف هاي خسرو نفهميدم و به خواب عميقي فرو رفتم
ببا صداي دريا ديده گشودم و دريا را روبه رويم ديدم. خدايا من كجام؟خسرو داخل اتومبيل نبود . سمت راست يك ساختمان بزرگ و شيك قرار داشت . در باز شد و خسرو گفت:
خوب خوابيدي تنبل خانم
خسرو اينجا كجاست ؟
هتل عزيزم . زود بريم داخل تو با اين لباست حسابي جلب توجه كردي
هوا كمي روشن شده بود. وارد لابي هال شديم نفس راحتي كشيدم . به جز متصدي و چند مستخدم ديگر كسي نبود. مهماندار هتل خسرو را مي شناخت . جلو آمد تعظيم كوتاهي كرد و سلام داد و گفت«
خوش آمديد آقاي معيني تبريك مي گم
هر دو تشكر كرديم و خسرو سوئيچ اتومبيل را جلوي مهماندار كرفت و گفت:
سوئيت آماده است ؟
مهماندار با احترام خاص در لباس فرم جلو رفت و گفت
بله بهترين سوئيت را آماده كرديم . تشريف بياوريد
ما هم همراهش وارد آسانسور شديم . آسانسور در طبقه هشتم ايستاد .. راهروي بلندي را طي كرديم . مهماندار در اتاقي را باز كرد و گفت :
بفرمائيد اميدوارم اقامتي خوش داشته باشيد


ادامه فصل نوزدهم
مرد ديگري چمدانهايمان را آورد و بعد از گرفتن انعام خارج شد . به طرف اتاق خواب سوئيت رفتم شيك و زيبا بود و رو به دريا . لباس عروسم با سنگ كاري كه داشت سنگين بود . بلافاصله لباس خوابي بلند پوشيدم . جلوي ميز توالت نشستم و به سرعت مشغول باز كردن موهايم شدم . صداي خسرو را از داخل حمام شنيدم كه گفت:
شقايق اگر گرسنه اي زنگ بزنم صبحانه بياورند ؟
واقعا گرسنه بودم . مخصوصا توي اين هوا صبحانه لذت بخش بود جواب مثبت دادم . به پذيرائي رفتم خسرو پشت ميز صبحانه كه تازه چيده بودند نشسته بود . رو به رويش نشستم نگاهي به قيافه ام كرد و سوت بلندي زد و گفت«
خودت رو خوب خلاص كرديا شيطون
باور كن خسرو سنجاق ها داشت مي رفت توي مغ زم
با صداي بلند خنديد و گفت:
مگه تو مغزم داري؟
اخمام رفت توي هم و ازش رو برگردوندم بازهم خنديد و دست گذاشت زير چانه ام سرم را به طرف خود برگرداند و گفت:
دلخور نشو منظورم اينست كه اگر مغز داشتي با من ازدواج نمي كردي
نگاهم در نگاهش گره خورد هر دو با هم خنديدم . تا پايان صبحانه سر به سر هم گذاشتيم و خنديدم بعد از صبحانه حمام رفتم. احساس سبكي بيشتري كردم ،وقتي از حمام بيرون آمدم خسرو خوابيده بود رو تختي را روش كشيدم و به داخل پذيرائي برگشتم . از داخل چمدانم چادر نماز را برداشتم و بعد از خواندن نماز صبح قضا دو ركعت نماز شكر خواندم و براي همه دعا كردم . بعد از نماز به اتاق خواب برگشتم . خسرو مثل بچه ها خوابيده بود .به بالكن رفتم روس صندلي نشستم دريا آرام و زيبا بود. به بازي روزگار فكر مي كردم تا اينكه دست هاي خسرو دور گردنم حلقه شد به عقب برگشتم و خنديدم و گفتم :
خوب خوابيدي آقاي تنبل مي دوني ساعت چنده ؟
خنديد و گفت:
شما هم اگر تا صبح رانندگي مي كردي تا ظهر كه سهله يك قرن مي خوابيدي . آهوي گريز پا
منظورش را خوب فهميدم . فقط خنديدم . باز هم به دريا خيره شدم . صداي خسرو رشته افكارم را پاره كرد
باز هم رفتي توي رويا
آه بلندي كشيدم و گفتم:
رويا بخشي از زندگي آدمهاست . بعضي وقتا شيرين مثل عسل بعضي وقتها تلخ مثل مرگ
شقايق تو چرا هميشه به مرگ فكر مي كني ؟
نمي دونم از وقتي كه خودم را شناختم هميشه از مرگ مي ترسيدم ترس كه نه مرگ جزئي از وجودم شده
روي موهايم بوسه زد و گفت:
خواهش مي كنم شقايق ما آمديدم ماه عسل نه پيشواز مرگ . پاشو من مي رم حمام تو هم آماده شو بريم بيرون
ناهار را توي يكي از رستورانهاي كنار ساحل خورديم و تا عصر كنار دريا مانديم و بعد به تله كابين رفتيم. وقتي سوار تله كابين تمام دريا و جنگل زيرپايم بودند . نمي دانم چرا ترسيدم
چيه شقايق چرا رنگت پريده ؟
نمي دونم چرا ترسيدم؟قلبم بدجوري مي زنه
چشمات رو ببند نترس من كنارتم
سرم را به سينه اش چسباندم و چشمانم را بستم . احساس كردم حالم بهتر شد و تپش قلبم كمتر شد . هوا تاريك شده بود كه به هتل برگشتيم ميلي به خوردن شام نداشتم . لباسهايم را عوض كردم و به رختخواب رفتم . نيمه هاي شب در حالي كه در آغوش گرم خسرو در خواب بودم غرق در كابوسي وحشتناك شدم . خسرو را در لباسي سياه رنگ كنار ساحل ديدم و خودم را با او فرسنگ ها فاصله ديدم . هرچه جلوتر مي رفتم خسرو از من دورتر مي شد تا جائي كه لب يك پرتگاه عميق رسيدم .در اعماق پرتگاه جز آتش و درندگان وحشي چيزي نديدم . هرچه دستم را به سويش دراز مي كردم فايده اي نداشت. او دورتر مي شد پاهايم سست شد و به داخل پرتگاه سقوط كردم . از صداي فرياد خودم از خواب پريدم . خسرو مضطرب و نگران كنارم نشسته بود . سرم را به سينه اش فشرد و گفت:
داشتي خواب مي ديد نترس من اينجام
ليواني آب به دستم داد و گفت:
بخور حالت جا مي آيد
مقداري از آب خوردم و او با دستمالي عرق سردي كه روي پيشاني ام بود را پاك كرد بوسه اي بر پيشاني ام زد و با مهرباني گفت:
تو امروز ترسيدي . براي همين كابوس ديدي سعي كن بخوابي حالت بهتر مي شود .
بي اختيار اشك از ديدگانم روان شد . روي تخت دراز كشيدم و ملافه را روي سرم كشيدم و گفتم :
خسرو هيچ وقت تركم نكن
ملافه را از سرم كشيد و گفت:
من تازه تو رو پيدا كردم . تو چت شده شقايق
زير نور مهتابي آباژور به چشمان نافذ و سياهش از پشت پرده اشك خيره شدم و گفتم:
فقط بهم قول بده خسرو تنهام نمي داري
قول مي دم عزيزم . حالا بخوب من بيدارم
سرم را روي پاهاش گذاشتم و چشمانم را بستم و خيلي زود خوابم برد . صبح وقتي بيدار شدم هنوز سرم روي پاهايش بود . خسرو به رويم خنديد و گفت:
خوب خوابيدي خانم؟
از اول شب يا ادامه اش؟
شيطون از نيمه شب ادامه اش
عالي بود . نمي خواي بگي كه تا صبح بيدار ماندي تا من نترسم و بخوابم كه؟
خسرو روي دستش زد و گفت:بشكنه اين دست كه نمك نداره . تا صبح بالاي سر خانم بيدار بمون اينم مزدم
واقعا تا صبح بيدار بودي ؟
آره عزيزم . براي صبحانه بريم پايين يا زنگ بزنم بيارن بالا
نمي دونم فعلا كه مي خوام برم حمام . خودت يكاريش كن
خسرو فورا سرش را روي پايم گذاشت و گفت:
كجا؟ حالا نوبت منه بايد تا شب اينجا بشيني تا من بخوابم
و بعد با صداي بلند خنديد. داشت اذيتم مي كرد . پام رو كنار كشيدم و گفت:
پاشو لوس بازي درنيار خسرووووووووو من گرسنه ام
جدا؟حالا گرسنه ات شد ؟ببخشيد خانم من آمده ام ماه عسل نه بچه داري . اصلا مي دوني . تو حقت بود مي بردمت ويلاي چالوس همه اش آشپزي مي كردي آن وقت معني ماه عسل را مي فهميدي
با شنيدن اسم ويلاي چالوس ياد شكوفه هاي گيلاس افتادم و با هيجان گفتم:
راستي چرا نرفتيم آنجا
براي اينكه جونم رو بيشتر دوست دارم . مادرت كه دختر بار نياورده لوس و از خود راضي . يادم باشه برگشتيم تهران مهري و توران رو مرخص كنم . بايد ببينم چه هنري داري
بهتر . آن وقت قدر دست پخت توران خانم را مي فهمي و آن قدر غر نمي زني
پس خودت مي داني لوس و تنبل بار آمدي . شقايق جدا آشپزي بلد نيستي ؟
يه چيزائي مي دونم . از مادرت ياد گرفتم . ولي نقاشي را به هرچيزي ترجيح مي دهم
باريك الله به مادرم . كاش به جاي يك ماه يك سال مي ماندي آستارا
خنديدم و گفتم:
ناراحتي . مي روم زياد راه نيست . مي روم يك سال مي مانم البته به شرطي كه طاقت بياري
خسرو دستانش را بالا گرفت و گفت:
تسليم كوچولو . من به همان بچه داري راضي ام . در ضمن تو هر جا بري من همراهت مي آم
يك هفته اقامتمان توي چالوس بهترين و زيباترين ايام زندگي ام بود. خسرو برخلاف تصورم مردي مهربان و دوست داشتني از كار در آمد ولي من هنوزم مي ترسيدم . خدايا كمك كن براي دوام خوشبختي ام .


ادامه تره قسمت نوزدهم
و خلاصه سه ماه از زندگي ام با خسرو گذشته و من احساس مي كنم خوشبخترين زن دنيام و ايده ال ترين مرد دنيا همسر من است . خسرو را بيشتر از جانم دوست دارم . احساس مي كنم بدون او حتي لحظه اي قادر به نفس كشيدن نيستم . وقتي به ياد دوران عقدمان مي افتم بي اختيار خنده ام مي گيرد . تمام ناز و قهرهايمان و تمام لجبازي ها و مشاجره هايمان را مقدمه اي بر خوشبختي مان مي بينم و بازهم مي خندم. صداي خسرو توي گوشم پيچيد و گفت«
چيه شقايق براي چي مي خندي؟
هيچي فقط خوشحالم كه كلاسهايم رو دوباره توي دانشگاه شروع مي كنم
خسرو پخش اتومبيل را روشن كرد و آهنگ ملايمي گذاشت و گفت:
شقايق من مي ترسم. اون وقت تو خوشحالي
ديوانه از چي مي ترسي
از اين كه به بهانه درس خواندن دوباره بري خانه پدرت و من تنها بمانم
ار حرفاش خنده ام گرفت . به چهره اش خيره شدم . از خنده ام دلگير شد . ابروان سياهش درهم رفته بود و با اعتراض گفت:
حرف هاي من اينقدر خنده داره؟بايدم به ريشم بخندي . اصلا مي دوني چيه من دوست ندارم بري دانشگاه . انصراف بايد بدي
خنده روي لبام ماسيد و اخمام توي هم رفت. با اعتراض نگاهش كردم . حالت چهره اش برگشت و با صدائي بلند شروع به خنديدن كرد . با دلخوري گفتم:
اي بدجنس من را دست مي اندازي ؟
خواستم سر به سرش بذارم و گفتم:
اصلا ميدوني چيه؟من بايد برم خانه پدرم تا اين ترم هم تمام نشده بر نگردم خانه . با اين كارهاي تو من نمي توانم درس بخوانم مي ترسم داغ اين ليسانس به دلم بماند .
يكباره ترمز كرد. بوي لاستيك هايش كه روي آسفات خيابان كشيده شده بود تمام اتومبيل را پر كرده بود. اينبار خنده روي لب هايش ماسيد و گفت:
دروغ مي گي شقايق . من يك روز هم بي تو نمي تونم زندگي كنم . دوريت برام خيلي سخته ...
راست مي گفت از وقتي عروسي كرده بوديم صبح ديروقت مي رفت كارخانه و عصر زود بر مي گشت خانه وقتي هم سركار بود ساعتي چند بار زنگ مي زد و حالم را مي پرسيد.
صداي خنده ام لحظه اي قطع نمي شد. از خنده هايم فهميد سر كارش گذاشتم. حالا هردو مي خنديديم . بهم قول داد كه عصر كلاسهايم تمام شد بياد دنبالم باهم بريم خانه پدرم
اين ترم تنها بود. بهنوش و همه فارغ التحصيل شده بودند. بهنوش خانه دار بود و دوماه از بارداري اش مي گذشت . بازهم اين ترم با آيدا كلاس داشتم . جالب بود كه با من مثل غريبه ها رفتار مي كرد .
جشن فارغ التحصيلي بهنوش و چند تا از هم كلاسيهايم دعوت بوديم . همه چيز خوب و عالي بود . وقتي اسم بهنوش را گفتند با كلاه و شنل سرمه اي روي سن رفت. بعد از عروسي كمي چاق شده بود و حالا كه سه ماهه باردار بود و كمي شكمش برآمده بود . تو شنل هم درشت تر به نظر مي رسيد. خنده ام مي گرفت.
خسرو به بهلويم زد و گفت:
زشته براي چي مي خندي ؟
هيچي از قيافه بهنوش خنده ام مي گيره شبيه مامانا شده
ديوانه كوووووووو تا بچه شان به دنيا بياد. ولي شقايق زود بچه دار نشدن؟
لبخندي زدم و گفتم:
نه خوب بالاخره بايد پدر و مادر مي شدند ديگر تو دوست نداري پدر بشي
خسرو اخم كرد و گفت:
خواهش مي كنم از اين آرزوها براي من نكن . اول اجازه بده اين بچه را كه كنارم نشسته بزرگ كنم بعد به فكر بچه ديگري مي افتم
خسرو من بچه ام ؟
نه عزيزم تو خانمي فقط ديگر حرف بچه را پيش نكش
به شوخي گفتم:
چيه مي ترسي جات تنگ بشه ؟
با لحن تند و عصبي گفت:
بس كن شقايق دوست ندارم در اين مورد صحبت كنم
بعد از مدت ها از لحن صدايش و چهره خشمگين او ترسيدم . خيلي وقت بود كه اين طور نديده بودمش . توقع نداشتم باهام اينگونه برخورد كند . بغض كردم و ترجيح دادم سكوت كنم . بعد از پايان مراسم خسرو بهنوش و افشين و رامين و ميترا نامزدش را براي ناهار دعوت كرد . همگي سوار اتومبيل خسرو شديم . افشين و رامين جلو كنار خسرو و من و بهنوش و ميترا در عقب اتومبيل نشستيم . تنها كسي كه سكوت كرده بود من بودم . بهنوش به پهلويم زد و گفت:
چيه شقايق ؟چرا ساكتي ؟ ناراحتي ؟
خسرو از آينه نگاهي به من انداخت و گفت:
ولش كنيد اين خانم حسود ديده شماها فارغ التحصيل شديد حسودي مي كنه
و بعد صدايش را كلفت كرد و با لودگي گفت:
دارم از حسادت مي تركم به دادم برسيد
صداي شليك خنده بچه ها همه جا را پر كرد . بعد ار عروسيمان افشين و رامين در كارخانه كار مي كردند و براي همين خيلي صميمي بوديم و رفت و امد داشتيم .
خسرو از قبل ميز بزرگي را رزرو كرده بود . بي هيچ حرفي روي صندلي نشستم و خسرو هم كنارم نشست و بچه ها هر كدام دو به دو مشغول حرف زدن بودند و فقط من و خسرو ساكت بوديم . دستم را به نرمي فشرد و گفت:
چيه شقايق از من دلخوري؟
سكوت كردم و گل سرخي از گلدان روي ميز برداشتم و مشغول پرپر كردنش شدم. دست به زير چانه ام برد سرم را به طرفخودش كشيد و لبخندي زد و گفت:
خيلي خوب معذرت مي خوام نبايد سرت داد مي كشيدم . تو راست مي گي مي ترسم يكي ديگه جايم را توي قلبت بگيره . آخه من خودم را به زور توي قلبت جا دادم
تو اشتباه مي كني هركسي براي خودش جائي دارد
ولي من خودخواهم همه جاها را براي خودم مي خوام مي فهمي
نه نمي فهمم محبت زيادي هم خوب نيست . تو با اين كارهات دست و پاي من را بستي من راحت نيستم خسرو
با تمنا نگاهم كرد و گفت:
چيكار كنم شقايق دست خودم نيست خيلي دوستت دارم . نمي توانم ببينم داري به يكي ديگه محبت مي كني حتي بچه خودم
خنده ام گرفت. خوب مي دونستم خنده ام عصبي است . سرم را به طرفين تكان دادم و گفتم:
تو ديوانه اي خسرو . يادمه توي يك كتاب خواند (( نقل از سهراب سپهري به يكي از دوستانش گفت: شاعري مي خواست از دست شعرهايش به دادگاه شكايت بكنه ، حالا من مي خوام به خاطر مهر و محبت زيادي تو به دادگاه شكايت كنم ))
خسرو با صدائي بلند خنديد به حدي كه توجه همه را به خود جلب كرد و با صداي بلند گفت:
برو كوچولو برو شكايت كن مطمئن باش از همين الان محكومي
بهنوش با ناباوري گفت:
چي دادگاه ؟ شما دوتا چي داريد مي گيد؟
خسرو جواب داد:
هيچي شقايق مي خواد از محبت و عشق زياد من به دادگاه شكايت كنه . من كه مي گم محكومه بچه ها درسته ؟
بچه ها باهم زدند زير خنده . خنده ي ان ها توجه همه ميزها را كه اكثرا زوج هاي جوان بودند به سمت ميز ما جلب شد.. خسرو چند نوع غذا سفارش داده بود همه مشغول خوردن شديم . من ميلي به خوردن نداشتم و بازي مي كردم با غذايم. ولي به قول معروف خيلي زود زندگي شيرين شد
داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش***


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ - s1368 - 31-07-2013، 16:19

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان