امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حکایت کلک

#7
مر30 SmileSmileSmileSmileSmileSmileSmile

بارون باريد،تو بارون اشكاي چشامو نديد
گرميه شونه هاشو ازم گرفت،من موندم و يه تب شديد
................................................................................​..
منو كاغذو قلم،يه عالمه فكرو خيال
بازنشستيم دور هم،وقتشه بارونم بياد
................................................................................​..
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
حکایت کلک - amirhesam20 - 02-08-2012، 11:13
RE: حکایت کلک - shahzade - 04-08-2012، 2:27
RE: حکایت کلک - manle - 10-08-2012، 15:20
RE: حکایت کلک - amirff - 23-07-2013، 15:43
RE: حکایت کلک - نازنين خوشگله انجمن - 23-07-2013، 15:50
RE: حکایت کلک - ERF@N - 29-07-2013، 5:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یک حکایت ، یک اندرز

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان