دیروز را ورق میزنم و خاطرات گذشته را مرور میکنم ...
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی میشنوم و التماس شاخهها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند ...
کم کم به این باور میرسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد ...
به صفحات بهاری با تو بودن میرسم ...
بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند ................
در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی میشنوم و التماس شاخهها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند ...
کم کم به این باور میرسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد ...
به صفحات بهاری با تو بودن میرسم ...
بنفشه هایی که از بالای واژه ها سر می زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند ................