19-03-2012، 20:27
پســـــــرک
روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش
دستفروشی میکرد. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند
پولی بدست آورد.
روزی متوجه شد که تنها یک اسکناس 100 ریالی برایش باقیمانده
است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد.
تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی
درب خانهای را زد.
دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر
دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش
یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید
و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟».
دختر پاسخ داد:
«چیزی نباید بپردازی.مادرم به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»
پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم».
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان
بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر
فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او
اقدام کنند. یکی از دکتران متخصص، جهت بررسی وضعیت بیمار و
ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد.
بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.
بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد.
لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.
در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر
چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد
توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک دوره تلاش طولانی
علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر گردید. آخرین روز بستری شدن زن
در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تأئید نزد
او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی
گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن
مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را
بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی
توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود.
آهسته آن را خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است».
روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش
دستفروشی میکرد. از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند
پولی بدست آورد.
روزی متوجه شد که تنها یک اسکناس 100 ریالی برایش باقیمانده
است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد.
تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی
درب خانهای را زد.
دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر
دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش
یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید
و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟».
دختر پاسخ داد:
«چیزی نباید بپردازی.مادرم به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»
پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم».
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان
بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر
فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او
اقدام کنند. یکی از دکتران متخصص، جهت بررسی وضعیت بیمار و
ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد.
بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.
بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد.
لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.
در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر
چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد
توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک دوره تلاش طولانی
علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر گردید. آخرین روز بستری شدن زن
در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تأئید نزد
او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی
گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن
مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را
بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی
توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود.
آهسته آن را خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است».