25-04-2013، 13:28
مردي در حال پليش کردن اتومبيل جديدش بود.
کودک 4ساله اش تکه سنگي را برداشت و بر روي اتومبيل خطوطي را انداخت.
مرد آنچنان عصباني شد که دست پسرش را گرفت
و چند بار محکم پشت دست او زد بدون آنکه متوجه شود که با آچار پسرش را تنبيه نمود.
در بيمارستان به دليل شکستگيهاي فراوان 4انگشت دست پسر قطع شد.
وقتي که پسر چشمان اندوهناک پدرش را ديد،از او پرسيد:
پدر کي انگشتهاي من درخواهند آمد؟؟
آن مرد آنقدر مغموم بود که هيچ نتوانست بگويد. به سمت اتومبيلش برگشت
و چندبار با لگد به آن کوبيد.
حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود
و به خطوطي که پسرش روي آن انداخته بود نگاه کرد.
او نوشته بود:
.......»دوستت دارم پدر«........
کودک 4ساله اش تکه سنگي را برداشت و بر روي اتومبيل خطوطي را انداخت.
مرد آنچنان عصباني شد که دست پسرش را گرفت
و چند بار محکم پشت دست او زد بدون آنکه متوجه شود که با آچار پسرش را تنبيه نمود.
در بيمارستان به دليل شکستگيهاي فراوان 4انگشت دست پسر قطع شد.
وقتي که پسر چشمان اندوهناک پدرش را ديد،از او پرسيد:
پدر کي انگشتهاي من درخواهند آمد؟؟
آن مرد آنقدر مغموم بود که هيچ نتوانست بگويد. به سمت اتومبيلش برگشت
و چندبار با لگد به آن کوبيد.
حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود
و به خطوطي که پسرش روي آن انداخته بود نگاه کرد.
او نوشته بود:
.......»دوستت دارم پدر«........