25-04-2013، 8:19
(آخرین ویرایش در این ارسال: 25-04-2013، 8:50، توسط poyan lover you.)
اسم من هلن.21 سالمه و مشهدیم.3 تا برادر بزرگ تر از خودم دارم.از وقتی یادم میاد همیشه
برادر بزرگم بهم گیر میداد.نمیذاشت با دوستام برم بیرون.خیلی اذیتم میکرد.یه پسر خاله دارم
اسمش آرمانه2 سال از من بزرگ تره.یه روز خونه خالم اینا بودیم که آرمان و دوستش سام از
بیرون اومدن.سام یه پسر قد بلند و خوش سر زبون بود.خیلی توجه منو به خودش جلب کرده
بود.اومده بود تا با آرمان درس بخونن.اونا رفتن تو اتاق درساشونو بخونن منم رفتم تا یه کم به
خالم کمک کنم.پدرم باید برای دکتر به تهران میرفت برای همین من و داداش کوچیکم عماد و
گذاشتن پیش خالم و بابا و مامان و 2تا داداشام راهی تهران شدن.تو این مدت که خونه خالم
بودم 3-4 بار دیگه هم سام رو دیدم.یه روز دیدم پسرخالم عصبانی اومد خونه و گفت که با
سام دعوا کرده.گفت سام ازش پرسیده که من دوس پسر دارم یا نه که آرمانم عصبانی شده و هر
چی از دهنش در میومده بهش گفته.اخه آرمان منو دوس داشت کاملا از رفتاراش مشخص بود
اما من اونو به عنوان داداشام دوس داشتم نه چیز دیگه ای.2 روز بعد مامان بابا و داداشام
برگشتن و من و عماد رفتیم خونمون.قبل از اینکه بریم آرمان به حامد که داداش بزرگم بود همه
چیزو گفت و برای اینکه موضوع خیلی جدی نشون بده گفته بود که منم به سام خط دادم.تا
رسیدیم خونه دعوا ها شروع شد.بیچاره عماد هر چی سعی کرد به حامد حالی کنه که من مقصر
نیستم نتونست.از اون شب به بعد حامد و حمید(داداش وسطیم)زندگیرو واسم جهنم کردن.ارتباطم
با دوستام قطع شد و از همه چی محروم شدم.اما واقعا حس میکردم که یه احساسی به سام
دارم و دوسش دارم.عماد اینو میدونست و قول داد ازم حمایت کنه.تنها کسی که به فکرم بود
عماد بود.اخه اون خودش عاشق بود و درکم میکرد.واسه همینم شماره سام و از آرمان گرفت و
اجازه داد با گوشیش با سام حرف بزنم.اخه من گوشی نداشتم.وقتی به سام زنگ زدم و یکم
باهاش حرف زدم گفت که دوسم داره.بهم گفت همیشه باهام میمونه.خیلی شنیدن این حرفا برام
خوشایند بود.اخه اولین بارم بود با یه پسر حرف میزدم و میگفت که دوسم داره.قرار گذاشتیم که
فرداش هر جور شده از مدرسه در برم و همدیگرو ببینیم.فردا وقتی که داداشم رسوندم مدرسه و
رفت.به بدبختی از حیاط مدرسه زدم بیرون و رفتم سر قرار.تا ظهر با هم بودیم.سام وضع
مالیشون خوب بود.خوشتیپو مهربون بود بهم یه دستبند خیلی خوشگلم هدیه داد.دیگه مطمئن
بودم که عاشقش شدم.طرف ظهر رفتم دم مدرسه وایستادم تا داداشم بیاد دنبالم مثلا مدرسه
بودم.اون روز خیلی خوشحال بودم.ولی فرداش به بدبختی غیبتمو مجاز کردم.خیلی برام سخت
بود که سامو نبینم.یکی از همکلاسیام اسمش زهره بود وقتی براش ماجرارو گفتم قول که به
دوس پسرش بگه واسم یه گوشی جور کنه.2 روز بعد دیگه گوشی داشتم.هر شب یواشکی با
سام حرف میزدم.از این ماجرا گذشت تا اینکه حامد ازدواج کرد و رفت سر خونه و
زندگیش.حمید کمتر بهم گیر میداد.اجازه میداد برم بیرون.اما فقط هفته ای دو بار.منم خوشحال
بودم چون میتونستم هفته ای 2 بار سام رو ببینم.گذشت تا اینکه من رفتم پیش دانشگاهی.شب
بود داشتم دستبند و عکس سامو نگاه میکردم که خوابم برد.5 صبح بود که با داد و بی داد از
خواب بیدار شدم.حمید عکس و دیده بود و فهمیده بود.فقط گذاشتن تا اخر پیش بخونم و دیپلم
بگیرم.نذاشتن که وارد دانشگاه بشم.حالا دیگه چقد تو این مدت کتک خوردم بماند.دیگه نه
میتونستم سامو ببینم نه باهاش حرف بزنم.داشتم دیوونه میشدم.تو همین جریانا بود که خالم اینا
اومدن خواستگاری.خانوادمم بدون این که نظر منو بپرسن قبول کردن.اون شب طاقت نیووردم
جلو داداشم وایستادمو گفتم فقط با سام ازدواج میکنم.که اونم افتاد به جونم و تا جون داشت کتکم
زد.پیش ساناز دختر خالم التماس کردم که به سام زنگ بزنه و جریان و واسش بگه.بعد از کلی
التماس قبول کرد و با سام حرف زده بود.سامم که ادرس خونمونو میدونست اومد تا با داداشم
حرف بزنه تا بیاد خواستگاریم که اونم کتک خورد.هر کار کردیم نشد حتی سام چند بار دیگه هم
اومد اما فایده ای نداشت.من به زور با آرمان ازدواج کردم.اما هنوز 19 سالم نشده بود که
آرمان طلاقم داد.دیگه از بی محلیام خسته شده بود.خانوادمم بالاخره بعد از کلی التماس قبول
کردن با سام ازدواج کنم اما دیگه اسمشونو نیارم.هیچوقت روزی که مادرم نفرینم کرد یادم
نمیره.بالاخره من و سام ازدواج کردیم.اما سام فقط تا مرداد کنارم بود.مرداد تصادف کرد و تنهام
گذاشت.الان من 5 ماهه باردارم.و تو این شرایط هیچکس پیشم نیست جز داداش کوچیکم
عماد.خیلی برام سخته.چیزی نمونده تا 21 سالم بشه اما نه درس خوندم نه شوهرم کنارمه.منی
که ارزوم این بود واسه خودم کسی بشم و با سام خوشبخت بشم اما حالا..........نمیدونم
شاید به خاطر نفرین مادرم بود............................
سپاس نشه فراموش
برادر بزرگم بهم گیر میداد.نمیذاشت با دوستام برم بیرون.خیلی اذیتم میکرد.یه پسر خاله دارم
اسمش آرمانه2 سال از من بزرگ تره.یه روز خونه خالم اینا بودیم که آرمان و دوستش سام از
بیرون اومدن.سام یه پسر قد بلند و خوش سر زبون بود.خیلی توجه منو به خودش جلب کرده
بود.اومده بود تا با آرمان درس بخونن.اونا رفتن تو اتاق درساشونو بخونن منم رفتم تا یه کم به
خالم کمک کنم.پدرم باید برای دکتر به تهران میرفت برای همین من و داداش کوچیکم عماد و
گذاشتن پیش خالم و بابا و مامان و 2تا داداشام راهی تهران شدن.تو این مدت که خونه خالم
بودم 3-4 بار دیگه هم سام رو دیدم.یه روز دیدم پسرخالم عصبانی اومد خونه و گفت که با
سام دعوا کرده.گفت سام ازش پرسیده که من دوس پسر دارم یا نه که آرمانم عصبانی شده و هر
چی از دهنش در میومده بهش گفته.اخه آرمان منو دوس داشت کاملا از رفتاراش مشخص بود
اما من اونو به عنوان داداشام دوس داشتم نه چیز دیگه ای.2 روز بعد مامان بابا و داداشام
برگشتن و من و عماد رفتیم خونمون.قبل از اینکه بریم آرمان به حامد که داداش بزرگم بود همه
چیزو گفت و برای اینکه موضوع خیلی جدی نشون بده گفته بود که منم به سام خط دادم.تا
رسیدیم خونه دعوا ها شروع شد.بیچاره عماد هر چی سعی کرد به حامد حالی کنه که من مقصر
نیستم نتونست.از اون شب به بعد حامد و حمید(داداش وسطیم)زندگیرو واسم جهنم کردن.ارتباطم
با دوستام قطع شد و از همه چی محروم شدم.اما واقعا حس میکردم که یه احساسی به سام
دارم و دوسش دارم.عماد اینو میدونست و قول داد ازم حمایت کنه.تنها کسی که به فکرم بود
عماد بود.اخه اون خودش عاشق بود و درکم میکرد.واسه همینم شماره سام و از آرمان گرفت و
اجازه داد با گوشیش با سام حرف بزنم.اخه من گوشی نداشتم.وقتی به سام زنگ زدم و یکم
باهاش حرف زدم گفت که دوسم داره.بهم گفت همیشه باهام میمونه.خیلی شنیدن این حرفا برام
خوشایند بود.اخه اولین بارم بود با یه پسر حرف میزدم و میگفت که دوسم داره.قرار گذاشتیم که
فرداش هر جور شده از مدرسه در برم و همدیگرو ببینیم.فردا وقتی که داداشم رسوندم مدرسه و
رفت.به بدبختی از حیاط مدرسه زدم بیرون و رفتم سر قرار.تا ظهر با هم بودیم.سام وضع
مالیشون خوب بود.خوشتیپو مهربون بود بهم یه دستبند خیلی خوشگلم هدیه داد.دیگه مطمئن
بودم که عاشقش شدم.طرف ظهر رفتم دم مدرسه وایستادم تا داداشم بیاد دنبالم مثلا مدرسه
بودم.اون روز خیلی خوشحال بودم.ولی فرداش به بدبختی غیبتمو مجاز کردم.خیلی برام سخت
بود که سامو نبینم.یکی از همکلاسیام اسمش زهره بود وقتی براش ماجرارو گفتم قول که به
دوس پسرش بگه واسم یه گوشی جور کنه.2 روز بعد دیگه گوشی داشتم.هر شب یواشکی با
سام حرف میزدم.از این ماجرا گذشت تا اینکه حامد ازدواج کرد و رفت سر خونه و
زندگیش.حمید کمتر بهم گیر میداد.اجازه میداد برم بیرون.اما فقط هفته ای دو بار.منم خوشحال
بودم چون میتونستم هفته ای 2 بار سام رو ببینم.گذشت تا اینکه من رفتم پیش دانشگاهی.شب
بود داشتم دستبند و عکس سامو نگاه میکردم که خوابم برد.5 صبح بود که با داد و بی داد از
خواب بیدار شدم.حمید عکس و دیده بود و فهمیده بود.فقط گذاشتن تا اخر پیش بخونم و دیپلم
بگیرم.نذاشتن که وارد دانشگاه بشم.حالا دیگه چقد تو این مدت کتک خوردم بماند.دیگه نه
میتونستم سامو ببینم نه باهاش حرف بزنم.داشتم دیوونه میشدم.تو همین جریانا بود که خالم اینا
اومدن خواستگاری.خانوادمم بدون این که نظر منو بپرسن قبول کردن.اون شب طاقت نیووردم
جلو داداشم وایستادمو گفتم فقط با سام ازدواج میکنم.که اونم افتاد به جونم و تا جون داشت کتکم
زد.پیش ساناز دختر خالم التماس کردم که به سام زنگ بزنه و جریان و واسش بگه.بعد از کلی
التماس قبول کرد و با سام حرف زده بود.سامم که ادرس خونمونو میدونست اومد تا با داداشم
حرف بزنه تا بیاد خواستگاریم که اونم کتک خورد.هر کار کردیم نشد حتی سام چند بار دیگه هم
اومد اما فایده ای نداشت.من به زور با آرمان ازدواج کردم.اما هنوز 19 سالم نشده بود که
آرمان طلاقم داد.دیگه از بی محلیام خسته شده بود.خانوادمم بالاخره بعد از کلی التماس قبول
کردن با سام ازدواج کنم اما دیگه اسمشونو نیارم.هیچوقت روزی که مادرم نفرینم کرد یادم
نمیره.بالاخره من و سام ازدواج کردیم.اما سام فقط تا مرداد کنارم بود.مرداد تصادف کرد و تنهام
گذاشت.الان من 5 ماهه باردارم.و تو این شرایط هیچکس پیشم نیست جز داداش کوچیکم
عماد.خیلی برام سخته.چیزی نمونده تا 21 سالم بشه اما نه درس خوندم نه شوهرم کنارمه.منی
که ارزوم این بود واسه خودم کسی بشم و با سام خوشبخت بشم اما حالا..........نمیدونم
شاید به خاطر نفرین مادرم بود............................
سپاس نشه فراموش