25-04-2013، 8:16
(آخرین ویرایش در این ارسال: 25-04-2013، 8:48، توسط poyan lover you.)
سوم راهنمایی بودم که فهمیدم به پسر عمم رضا علاقه مند شدم .رضا چهار سال از من
بزرگتره دوم دبیرستان بودم و از اونجایی که خیلی شیطون بودم و اهل مسخره کردن پسر
واسه مسخره بازی با کمک یکی از دوستام یه خط جور کردم و به عملی کردن نقشه ام فکر
میکردم از اون جایی که مغزم واسه این چیزا خوب کار میکرد به خودم مطمئن بودم روز
ششم ماه رمضان دوسال پیش بود حدود ساعت یازده ظهر بود من شماره رضا رو گرفتم و تک
زدم اس داد شما؟نوشتم یک دوست جواب داد لطفا مظاحم نشید . خلاصه یه سوژه واسه
مسخره کردن دستم منم گفتم مظاحم نه ومزاحم آقای بی سواد البته چون میدونستم رضا هم منو
دوست داره چند تا اس دادم که فکر کنه من پسرم. اس دادم همینطور که دارم به تو اس میدم
دارم مزاحم ریحانه دختردائیت میشم تا اسم خودمو آوردم دیگه ول نکرد و شروع کرد به زنگ
زدن ومنم رد تماس زدن دقیقا فردا شب خونشون مهمون بودیم واسه افطاری .فهمیده بود از
فامیلم قصد داشت همون شب مچم رو بگیره از اونجایی که هوش سیاهم فهمیدم میخواد چیکار
کنه گوشیمو خاموش کرده بودم. سر شام عمه کوچیکه ام نشست وسط منو رضا یهو رضا
سر شام گفت خاله از دیروز یه مزاحم دارم و همون اسی رو که اسم خودم توش نوشته شده
بود رو نشونش داد منم از فرصت استفاده کردم و گفتم وای عمه از دیروز یه مزاحم دارم
گوشی رضا رو جلوم گرفت شمارش اینه گفتم آره خودشه خلاصه اونشب تموم شد و رضا به
دختر عموم شک کرده بود چون اون عاشق رضا بودآخرش مچم رو گرفت وفهمید که منم از
اونجا بود که فکر کرد من میخواستم باهاش دوست بشم ولی اینطور نبود.باهم رابطه
داشتیم.خدایی خیلی باحال بود مخصوصا که خانوادگی باهم رفتیم سفر خیلی خوش گذشت
روز آخر فهمیدم رضا سیگار میکشه،داغون شدم چون اصلا دوست نداشتم نابود شدنش رو
ببینم بهش گفتم بخاطر من بزارش کنار گفت نمیخوام گفتم یا من یا سیگار؟گفت هردوتون
دعوامون شد تااینکه بهم گفت دیگه بهم اس نده.خیلی برام سخت بود داشتم دق میکردم به مامانم
گفتم دلداریم داد یک سال بعد رضا خواست برگرده (یکی از دوستام قزوینی بود واسه مسخره
بازی و الکی الکی پای پسرخالش به زندگیم باز شد و بازم الکی با هم دوست شدیم و بعد هم
عاشق هم چون اون قزوین بود و من همدان کلا دوبار همو چهار بار همو دیدیم آخرین بارش
هفتم بهمن بود خیلی خوش گذشت من واقعا دوستش داشتم) من به وحید دل بسته بودم و از
شانس بده من وحید این موضوع رو میدونست(اینکه قبلا با رضا بودم.ولی گفته بودم بعنوان
برادر واسم بود)ازم خواست بارضا حرف بزنه.زنگ زدم به رضا و خواهش کردم که منو از
وحید جدا نکنه.خیلی ناراحت شد ولی قبول کرد. تا اینکه وحید سه روز پیش گفت ما به درد
هم نمیخوریم و خدافظی کرد حالم خیلی بد شد.من ناراحتی قلبی دارم و حالا بدتر شدم نیاز
شدیدی بهش دارم ولی نمیدونم برم سراغش یا نه؟یا اگه برم هم نمیدونم چی بگم؟
ســـــــــــــــپآآآآآآس نشه فراموش!!!!
بزرگتره دوم دبیرستان بودم و از اونجایی که خیلی شیطون بودم و اهل مسخره کردن پسر
واسه مسخره بازی با کمک یکی از دوستام یه خط جور کردم و به عملی کردن نقشه ام فکر
میکردم از اون جایی که مغزم واسه این چیزا خوب کار میکرد به خودم مطمئن بودم روز
ششم ماه رمضان دوسال پیش بود حدود ساعت یازده ظهر بود من شماره رضا رو گرفتم و تک
زدم اس داد شما؟نوشتم یک دوست جواب داد لطفا مظاحم نشید . خلاصه یه سوژه واسه
مسخره کردن دستم منم گفتم مظاحم نه ومزاحم آقای بی سواد البته چون میدونستم رضا هم منو
دوست داره چند تا اس دادم که فکر کنه من پسرم. اس دادم همینطور که دارم به تو اس میدم
دارم مزاحم ریحانه دختردائیت میشم تا اسم خودمو آوردم دیگه ول نکرد و شروع کرد به زنگ
زدن ومنم رد تماس زدن دقیقا فردا شب خونشون مهمون بودیم واسه افطاری .فهمیده بود از
فامیلم قصد داشت همون شب مچم رو بگیره از اونجایی که هوش سیاهم فهمیدم میخواد چیکار
کنه گوشیمو خاموش کرده بودم. سر شام عمه کوچیکه ام نشست وسط منو رضا یهو رضا
سر شام گفت خاله از دیروز یه مزاحم دارم و همون اسی رو که اسم خودم توش نوشته شده
بود رو نشونش داد منم از فرصت استفاده کردم و گفتم وای عمه از دیروز یه مزاحم دارم
گوشی رضا رو جلوم گرفت شمارش اینه گفتم آره خودشه خلاصه اونشب تموم شد و رضا به
دختر عموم شک کرده بود چون اون عاشق رضا بودآخرش مچم رو گرفت وفهمید که منم از
اونجا بود که فکر کرد من میخواستم باهاش دوست بشم ولی اینطور نبود.باهم رابطه
داشتیم.خدایی خیلی باحال بود مخصوصا که خانوادگی باهم رفتیم سفر خیلی خوش گذشت
روز آخر فهمیدم رضا سیگار میکشه،داغون شدم چون اصلا دوست نداشتم نابود شدنش رو
ببینم بهش گفتم بخاطر من بزارش کنار گفت نمیخوام گفتم یا من یا سیگار؟گفت هردوتون
دعوامون شد تااینکه بهم گفت دیگه بهم اس نده.خیلی برام سخت بود داشتم دق میکردم به مامانم
گفتم دلداریم داد یک سال بعد رضا خواست برگرده (یکی از دوستام قزوینی بود واسه مسخره
بازی و الکی الکی پای پسرخالش به زندگیم باز شد و بازم الکی با هم دوست شدیم و بعد هم
عاشق هم چون اون قزوین بود و من همدان کلا دوبار همو چهار بار همو دیدیم آخرین بارش
هفتم بهمن بود خیلی خوش گذشت من واقعا دوستش داشتم) من به وحید دل بسته بودم و از
شانس بده من وحید این موضوع رو میدونست(اینکه قبلا با رضا بودم.ولی گفته بودم بعنوان
برادر واسم بود)ازم خواست بارضا حرف بزنه.زنگ زدم به رضا و خواهش کردم که منو از
وحید جدا نکنه.خیلی ناراحت شد ولی قبول کرد. تا اینکه وحید سه روز پیش گفت ما به درد
هم نمیخوریم و خدافظی کرد حالم خیلی بد شد.من ناراحتی قلبی دارم و حالا بدتر شدم نیاز
شدیدی بهش دارم ولی نمیدونم برم سراغش یا نه؟یا اگه برم هم نمیدونم چی بگم؟
ســـــــــــــــپآآآآآآس نشه فراموش!!!!