25-04-2013، 8:12
کلاس دوم هنرستان بودم با اتوبوس به مدرسه رفت آمد داشتیم،فریبا دوست10 سالگی من بود
خیلی دوسش داشتم اما اون به من خیلی علاقه ی زیادی داشت همیشه منو زیر نظر داشت
تااینکه یه روز اومد پیشم و گفت زهرا یه پیشنهاد بدم قبول میکنی،گفتم بگو:گفت یکی هست که
بهت خیلی علاقه داره شاید بیشتر از 5 ماهه که دنبالته،منم به شوخی گفتم این آقای خوشبخت
کیه!!برگشت بهم گفت زهرا شوخی نمیکنم اون از من التماس کرده که تورو باهاش دوس کنم،من
اون موقع همه چیزو به مسخره میگرفتم،اصلا عشق حالیم نبود چون من تو این فازا نبودم،اون
روز بی جواب به پایان رسید.منم همه جا داشتم به این پیشنهاد فکر میکردم تا اینکه بعد از چند
روز باز فریبا بهم گفت جوابت چیه؟منم از روی سرگرمی قبول کردمو شماره ی سینا رو ازش
گرفتم،عصر همون روز بهش زنگ زدم،سینا خیلی خوشحال بود اولین روز 3 ساعت باهم حرف
زدیم از دوس داشتنش میگفت،میگفت 5 ماهه دنبالتم و از اینجور حرفا...روزها و ماهها گذشتن
من رفته رفته بهش وابسته تر میشدم طوری که شبا 3،4 ساعت حرف میزدیم.2 سال
گذشت...تا اینکه یه روز نصف شب بابام کل حرفامونو شنید یهویی دیدم در اتاق باز شد حالت
عجیبی داشتم وقتی دیدم بابامه ناخودآگاه جیغ زدم سینااااااااااااا بابا اومد جلوم واستاد منم بدون
ترس گفتم سیناست ما 2 ساله باهمیم خیلی هم دوسش دارم بابام داشت از حرصش میترکید ولی
یهویی ترسیدم از اتاق اومدم بیرون تو راه پله بودم که بابام باکتک از بالای پله پرتم کرد پایین
گوشی همچنان روشن بود سینا داش همه چیزو می شنید،مامانمم داشت زار زار گریه میکرد
اونقد کتکم زد که از حال رفته بودم بقیشو نفهمیدم چی شد تا اینکه چشامو باز کردم دیدم تو
بیمارستانم،وقتی چشام به چشای مامانم افتاد دیدم که چقد گریه کرده دلم براش سوخت،ولی من
فقط تو فکر سینا بودم به مامانم گفتم من سینا رو میخوااااممممم...میخوام ببینمش گفت اگه بابت
بدونه 2تاتونم میکشه پافشاری کردم تا اینکه مامانم قبول کرد بعد 2 روز با سینا حرف بزنم،به
سینا که زنگ زدم صداش گرفته بود خیلی ناراحت و خسته بود وقتی گفتم الو گفت زهرا
اااااااااااااا تویی،گفتم آره،گفت چی شده دارم میمیرم،فقط بهش گفتم بیا بیمارستان آدرسو دادم اومد
وقتی اومد تو داش زار زار گریه میکرد میگفت زهرا ببخشید همه ی این کارا تقصیر منه،من
اصلا حرف نمیزدم دوس داشتم فقط نگاش کنم آخر سر گفت زهرا یه چیزی بگووو،گفتم سینا
خیلی دوست دارم،لبخند زد و گفت من بیشتر!!!!! فردای آن روز مرخص شدم ولی حالم مثل
قبلنا خوب نبود چون بابا گوشیمو گرفته بود و دیگه گوشی نداشتم،شب همون روز با گوشی
مامان بهش زنگ زدم گفتم گوشی میخوام گفت باشه میخرم فردا بیا مدرسه تو راه بهت میدم،این
روزها گذشت و من دبیرستانو تموم کردم،توی 4 سالگیه دوستیمون بود که تصمیم گرفتم برم قلم
چی ثبت نام کنم و بشینم کنکور بخونم،هنوز 3 ماه نشده بود که داشتم با شورو شوق و به عشق
سینا درس میخوندم تا اینکه یه روز عصر دیدم از سینا خبری نیس دلم خیلی گرفته بود شدیدا
نگران بودم هر چقدر زنگ میزدم جواب نمیداد،تا شب منتظرش بودم همچنان چشمم به گوشی
بود،بغض گلومو سوراخ میکرد ولی خبری از سینا نبود،تا صب نخوابیدم،فرداش با فریبا قرار
گذاشتم ماجرا رو بهش گفتم ،دیدم حالت عجیبی داره اون از ماجرا خبر داشت ولی به من چیزی
نمیگفت،کلی التماسش کردم تورو خدا از سینا خبر داری؟تورو خدا بهم بگو اتفاقی افتاده؟فریبا
سکوت کرده بود از طرز نگاهش پی به موضوع بردم گفتم نکنه تصادف کرده؟آروم سرشوتکون
داد،افتادم زمین حالم خیلی بد بود داشتم به فریبا هم فحش میدادم که تو خبر داشتی و به من
نمیگفتی داشتم زار زار گریه میکردم،داشتم به خدا التماس میکردم...گفتم منو برسون بیمارستان
وقتی رفتم تو دیدم مامانو داداشش و زن داداشش اونجان،وقتی مامانش منو دید انگار سینارو
دیده گرفت بغلشو هق هق گریه میکردیم گریه کنان گفتم سینا کجاس؟حالش خوبه؟گفت براش دعا
کن!با اون حرفش انگاری آسمون ریخت رو سرم،رفتم پشت شیشه و دیدم که سینا تو کما
هست،مات و مبهوت بودم،دیگه همه چیو تموم شده میدیدم 10مین بود زل زده بودم ولی انگار
همه چیز بی فایده بود.داداششش منو رسوند دم کوچه،رفتم خونه مامانم دعوام کرد که تا حالا
کجا بودی ولی من اصلا هیچی نگفتم،تا فردا رفتم اتاقو نه چیزی میخوردم و نه صدایی
میشنیدم،تا صب فقط گریه کردم و یه مدال داشتم نذر سینا کردم،ولی وقتی ظهر آن روز
میخواستم برم ملاقات سینا اعلامیشو دم کوچه دیدم،افتادم زمین ماتم برد گفتم خداااااااااا جواب
اون همه التماسم این بوودددد همچین داشتم گریه میکردم که همسایه ها ریختن بیرون و مامانمو
صدا کردن،وقتی مامانمم اعلامیه رو دید گریش گرفت گفت زهراااااااااااااا؟چرااااااااااااااا؟یه کلام
گفتم تصادف و افتادم دیگه تا 2 روز نفهمیدم چی شد چون تو بیمارستان بودم.ولی برا مراسم
سومش خودمو رسوندم تو دلم باهاش حرف زدم و گفتم نگرون نباش من هیچ وقت تنهات
نمیذارم،ولی مامانم هیچ وقت تنهام نذاشت که به قولم عمل کنم.روزها و ماهها گذشت و من
همچنان به یاد و خاطره ی سینا می سوختمو می ساختم،الان یه ساله از اون ماجرا گذشته ولی
هیچ وقت عشق پاک سینااز یادم نمیره.... بچه های عزیز در طول نوشتن این نامه با اینکه
خالی شدم ولی همچنان اشک ریختم. {روحش شاد یادش گرامی} بهم دعا کنین چون افسردگی
گرفتم.بیخیال درس و دانشگاه شدم از همه و همه چی بدم میاد. منو سینـــــــــــــــــــــــا
خیلی دوسش داشتم اما اون به من خیلی علاقه ی زیادی داشت همیشه منو زیر نظر داشت
تااینکه یه روز اومد پیشم و گفت زهرا یه پیشنهاد بدم قبول میکنی،گفتم بگو:گفت یکی هست که
بهت خیلی علاقه داره شاید بیشتر از 5 ماهه که دنبالته،منم به شوخی گفتم این آقای خوشبخت
کیه!!برگشت بهم گفت زهرا شوخی نمیکنم اون از من التماس کرده که تورو باهاش دوس کنم،من
اون موقع همه چیزو به مسخره میگرفتم،اصلا عشق حالیم نبود چون من تو این فازا نبودم،اون
روز بی جواب به پایان رسید.منم همه جا داشتم به این پیشنهاد فکر میکردم تا اینکه بعد از چند
روز باز فریبا بهم گفت جوابت چیه؟منم از روی سرگرمی قبول کردمو شماره ی سینا رو ازش
گرفتم،عصر همون روز بهش زنگ زدم،سینا خیلی خوشحال بود اولین روز 3 ساعت باهم حرف
زدیم از دوس داشتنش میگفت،میگفت 5 ماهه دنبالتم و از اینجور حرفا...روزها و ماهها گذشتن
من رفته رفته بهش وابسته تر میشدم طوری که شبا 3،4 ساعت حرف میزدیم.2 سال
گذشت...تا اینکه یه روز نصف شب بابام کل حرفامونو شنید یهویی دیدم در اتاق باز شد حالت
عجیبی داشتم وقتی دیدم بابامه ناخودآگاه جیغ زدم سینااااااااااااا بابا اومد جلوم واستاد منم بدون
ترس گفتم سیناست ما 2 ساله باهمیم خیلی هم دوسش دارم بابام داشت از حرصش میترکید ولی
یهویی ترسیدم از اتاق اومدم بیرون تو راه پله بودم که بابام باکتک از بالای پله پرتم کرد پایین
گوشی همچنان روشن بود سینا داش همه چیزو می شنید،مامانمم داشت زار زار گریه میکرد
اونقد کتکم زد که از حال رفته بودم بقیشو نفهمیدم چی شد تا اینکه چشامو باز کردم دیدم تو
بیمارستانم،وقتی چشام به چشای مامانم افتاد دیدم که چقد گریه کرده دلم براش سوخت،ولی من
فقط تو فکر سینا بودم به مامانم گفتم من سینا رو میخوااااممممم...میخوام ببینمش گفت اگه بابت
بدونه 2تاتونم میکشه پافشاری کردم تا اینکه مامانم قبول کرد بعد 2 روز با سینا حرف بزنم،به
سینا که زنگ زدم صداش گرفته بود خیلی ناراحت و خسته بود وقتی گفتم الو گفت زهرا
اااااااااااااا تویی،گفتم آره،گفت چی شده دارم میمیرم،فقط بهش گفتم بیا بیمارستان آدرسو دادم اومد
وقتی اومد تو داش زار زار گریه میکرد میگفت زهرا ببخشید همه ی این کارا تقصیر منه،من
اصلا حرف نمیزدم دوس داشتم فقط نگاش کنم آخر سر گفت زهرا یه چیزی بگووو،گفتم سینا
خیلی دوست دارم،لبخند زد و گفت من بیشتر!!!!! فردای آن روز مرخص شدم ولی حالم مثل
قبلنا خوب نبود چون بابا گوشیمو گرفته بود و دیگه گوشی نداشتم،شب همون روز با گوشی
مامان بهش زنگ زدم گفتم گوشی میخوام گفت باشه میخرم فردا بیا مدرسه تو راه بهت میدم،این
روزها گذشت و من دبیرستانو تموم کردم،توی 4 سالگیه دوستیمون بود که تصمیم گرفتم برم قلم
چی ثبت نام کنم و بشینم کنکور بخونم،هنوز 3 ماه نشده بود که داشتم با شورو شوق و به عشق
سینا درس میخوندم تا اینکه یه روز عصر دیدم از سینا خبری نیس دلم خیلی گرفته بود شدیدا
نگران بودم هر چقدر زنگ میزدم جواب نمیداد،تا شب منتظرش بودم همچنان چشمم به گوشی
بود،بغض گلومو سوراخ میکرد ولی خبری از سینا نبود،تا صب نخوابیدم،فرداش با فریبا قرار
گذاشتم ماجرا رو بهش گفتم ،دیدم حالت عجیبی داره اون از ماجرا خبر داشت ولی به من چیزی
نمیگفت،کلی التماسش کردم تورو خدا از سینا خبر داری؟تورو خدا بهم بگو اتفاقی افتاده؟فریبا
سکوت کرده بود از طرز نگاهش پی به موضوع بردم گفتم نکنه تصادف کرده؟آروم سرشوتکون
داد،افتادم زمین حالم خیلی بد بود داشتم به فریبا هم فحش میدادم که تو خبر داشتی و به من
نمیگفتی داشتم زار زار گریه میکردم،داشتم به خدا التماس میکردم...گفتم منو برسون بیمارستان
وقتی رفتم تو دیدم مامانو داداشش و زن داداشش اونجان،وقتی مامانش منو دید انگار سینارو
دیده گرفت بغلشو هق هق گریه میکردیم گریه کنان گفتم سینا کجاس؟حالش خوبه؟گفت براش دعا
کن!با اون حرفش انگاری آسمون ریخت رو سرم،رفتم پشت شیشه و دیدم که سینا تو کما
هست،مات و مبهوت بودم،دیگه همه چیو تموم شده میدیدم 10مین بود زل زده بودم ولی انگار
همه چیز بی فایده بود.داداششش منو رسوند دم کوچه،رفتم خونه مامانم دعوام کرد که تا حالا
کجا بودی ولی من اصلا هیچی نگفتم،تا فردا رفتم اتاقو نه چیزی میخوردم و نه صدایی
میشنیدم،تا صب فقط گریه کردم و یه مدال داشتم نذر سینا کردم،ولی وقتی ظهر آن روز
میخواستم برم ملاقات سینا اعلامیشو دم کوچه دیدم،افتادم زمین ماتم برد گفتم خداااااااااا جواب
اون همه التماسم این بوودددد همچین داشتم گریه میکردم که همسایه ها ریختن بیرون و مامانمو
صدا کردن،وقتی مامانمم اعلامیه رو دید گریش گرفت گفت زهراااااااااااااا؟چرااااااااااااااا؟یه کلام
گفتم تصادف و افتادم دیگه تا 2 روز نفهمیدم چی شد چون تو بیمارستان بودم.ولی برا مراسم
سومش خودمو رسوندم تو دلم باهاش حرف زدم و گفتم نگرون نباش من هیچ وقت تنهات
نمیذارم،ولی مامانم هیچ وقت تنهام نذاشت که به قولم عمل کنم.روزها و ماهها گذشت و من
همچنان به یاد و خاطره ی سینا می سوختمو می ساختم،الان یه ساله از اون ماجرا گذشته ولی
هیچ وقت عشق پاک سینااز یادم نمیره.... بچه های عزیز در طول نوشتن این نامه با اینکه
خالی شدم ولی همچنان اشک ریختم. {روحش شاد یادش گرامی} بهم دعا کنین چون افسردگی
گرفتم.بیخیال درس و دانشگاه شدم از همه و همه چی بدم میاد. منو سینـــــــــــــــــــــــا