دختر کوری تو این دنیای نا مرد زندگی میکرد . این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه او بود یه روز دختره گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون میموندم یه روز یکی پیدا شد که به دختره چشماشو بده وقتی که دختره بینا شد دید دوست پسرش نا بینا ست و بهش گفت من دیگه تو رونمیخوام برو . پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت : مراقب چشمای من باش .
|
امتیاز موضوع:
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " |
|
![]() |
|||||||
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|
موضوعات مرتبط با این موضوع... | |||||
داستــآن|سهراب و گردآفريد| | |||||
داستــآن|سياوش و سودابه| | |||||
![]() |
داستــآن|شاهنامه_زال| | ||||
داستــآن "ویتــآتو ژیلینسـ ـ ــکآی" |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 21 مهمان