14-04-2013، 7:42
پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پسر: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟
دختر : اه... اصلا باهات قهرم.
پسر: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
دختر: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
دختر: ... واقعا که...!!!
پسر: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟
دختر: لوووووووس...
پسر: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !
دختر: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟
پسر: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من از دست تو چی کار کنم...
پسر: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن بیست و یکم من!!!
دختر: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.
پسر: صفای وجودت خانوم .
دختر: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتاب ها... برای بوی کاغذ نو... برای شونه به شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم... می دونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای بستنی های شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم...!
دختر: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟
پسر: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی دستام گره می خوردن... مجنون من.
پسر: ...
دختر: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟
پسر: ......
دختر: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...
پسر: .........
دختر: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...
پسر: خدا ن... (گریه)
دختر: چرا گریه می کنی...؟؟؟
پسر: چرا نکنم...؟! ها!!!؟
دختر: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند دیگه...، بخند... زود باش بخند.
پسر: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟
دختر: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .
پسر: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم .
دختر: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟
پسر : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی خوب آوردم.
دختر:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.
پسر: ...
دختر: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟
پسر: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!،
یک شیشه گلاب!
و یک بغض طولانی آوردم...!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!
اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.
نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور...
امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....
دیگر نگران قرص های نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم نباش...!
نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پسر: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟
دختر : اه... اصلا باهات قهرم.
پسر: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
دختر: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
دختر: ... واقعا که...!!!
پسر: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟
دختر: لوووووووس...
پسر: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !
دختر: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟
پسر: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من از دست تو چی کار کنم...
پسر: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن بیست و یکم من!!!
دختر: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.
پسر: صفای وجودت خانوم .
دختر: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتاب ها... برای بوی کاغذ نو... برای شونه به شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم... می دونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای بستنی های شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم...!
دختر: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟
پسر: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی دستام گره می خوردن... مجنون من.
پسر: ...
دختر: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟
پسر: ......
دختر: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...
پسر: .........
دختر: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...
پسر: خدا ن... (گریه)
دختر: چرا گریه می کنی...؟؟؟
پسر: چرا نکنم...؟! ها!!!؟
دختر: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند دیگه...، بخند... زود باش بخند.
پسر: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟
دختر: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .
پسر: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم .
دختر: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟
پسر : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی خوب آوردم.
دختر:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.
پسر: ...
دختر: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟
پسر: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!،
یک شیشه گلاب!
و یک بغض طولانی آوردم...!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!
اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.
نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور...
امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....
دیگر نگران قرص های نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم نباش...!
نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...!