امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر سر کش(تموم شد)

#7
:باشه هر جور راحتی...
یک جور نگام کرد انگار داره میگه آره جونه خودت من میدونم توی مارمولک چی تو فکرته...
با عجله به سمت اتاقم رفتم که دیگه نتونه فکرمو بخونه...
آخ حناق نگیری مرد...کی رو بند کرده بیخ ریشم...فتانه ی ایکبیری...اییییییی...
یک پیرهن راحتی قرمز پوشیدم و موهامو دورم ریختم و اومدم بیرون...
کنارش روی کاناپه نشستم و مثلا فیلم نگاه میکردم ولی همه ی حواسم به فرزاد بود که داشت با چشاش منو می خورد...
:بسه دیگه چشمات در اومد،یک پلک بزن...
به زور داشت خودش رو کنترل میکرد که نخنده...
فرزاد:آه آه دختر به این زاغارتی ندیده بودم...
:آره والا، تو لیاقت این دختر زاغارت رو نداری...تو باید بری دنبال همون مهشید جونت موس موس کنی...
بلند زد زیر خنده...
فرزاد:الان داری منفجر میشی نه؟!!می دونی چیه با خودم گفتم حالا چه عیبی داره چند صباحی هم با زشتا بپرم.
باز دوباره خندید...
:واقعا که...خیلی بچه ای...کی پروازت؟
ببند نیشت رو مردک...
خندش بند اومد...
فرزاد:فردا بعد از ظهر...
یک لبخند بزرگ زدم که از چشمش دور نموند...
فرزاد:حواست باشه ها از فردا فتانه میاد اینجا...چار چشمی هم حوات رو داره...
دهن کجی کردم...
:هـــــــــه...یکی باید هوای خود فتانه جونتون رو داشته باشه...آهای غیرت، آبجیت رو بچسب که چند روز دیگه گندش درنیاد...ممکنه یهویی آبروی چندین و چند ساله ی ننه بابات به باد بره...
کارد میزدی خونش در نمیامد...
فرزاد:خفه شــــــــــو...فکر کردی همه مثل تو ان؟
در حالی که یک حلقه از موهای بلندم رو دور دستم میپیچیدم و تو دلم بهش میخندیدم گفتم:
:در هر صورت از ما گفتن بود...
به سمت اتاقم رفتم و با صدای بلند گفتم:
:شب بخیر عزیزم...سعی کن یکم رو کارای خواهرت نظارت داشته باشی...
با سرعت اومدم تو اتاقم و در رو قفل کردم...حتما الان میاد خر خرمو می جوه...
ساعت از 2 نصف شب گذشت بود و من نشسته بودم داشتم برنامه هایی که در نبود فرزاد باید انجام میدادم رو مینوشتم...
خب اول از همه باید برم سراغ ارمین...
بعد یکم برم مهمونی، دلم پوکید تو این مدت...
یکم خرید هم دارم...
دهنم خشک شده بود...آروم قفل در رو باز کردم و رفتم بیرون از اتاق...فرزاد روی کاناپه خوابش برده بود...عین این پسر بچه ها شده بود...دلم می خواست برم کنارش بشینم،لپاشو بکشم...یک لحظه دلم براش سوخت که انقدر اذیتش میکنم...ولی خب اون هم منو اذیت میکنه...پس چیزی که عوض داره گله نداره...
رفتم تو آشپزخونه و یک لیوان آب خوردم...
دوباره برگشتم تو اتاق و چسبیدم به دفترچه یاداشتم...
خب بزار ببینم چیزی رو از قلم ننداختم...آهان اینم باید بنویسم که باید یک اتویی از فرزاد داشته باشم که بتونم تو دادگاه بگم...اتو که دارم اون هم چه اتویی...فقط باید بقیه شو بسپارم به ارمین...
همینطوری داشتم تند تند مینوشتم که احساس کردم یک چیزی جای در ایستاده...
فرزاد توی چار چوب در ایستاده بود و داشت چشماشو میمالید...
فرزاد:داری چیکار میکنی این وقت شب؟
به شدت هول شده بودم...وای حالا چیکار کنم اگه نوشته هامو میخوند؟!!...
:هیچی به خدا...
آخ آخ گند زدم...این قسم اخرش چی بود که دادم؟!!....
مشکوک بهم نگاه کرد و اومد سمتم...
دفترچه رو پشتم قایم کردم...
فرزاد:اون چیه پشتت؟!!
:آی جولو نیا...هیچی نیست بابا...دارم خاطراتمو می نویسم...
باز دوباره از اون نگاه ها بهم انداخت که فکر کنم این دفعه معنیش این بود که خر خودتی...
فرزاد:بدش به من...
دستشو جولو اورد...
:نمی خوام...
فرزاد:گفتم بدش به من رو اعصابم راه نرو...
برو دیگه سیریش...
:نمیددددددددم....
به طرفم خیز برداشت که دفترچه رو از دستم بگیره که یکدفعه.

که یکدفعه صدای زنگ موبایلش در اومد....
به موبایلش که روی پاتختی بود یه نگاه انداخت و رفت سمتش....
مونده بودم کیه که این موقع شب زنگ زده.....
یه نگاه به منو یه نگاه به صفحه ی موبایلش انداخت و با تردید جواب داد....
فرزاد:چــــــی شده مهشید؟
چشمام داشت از تعجب در میومد....عجب دختر پروپی بود...دیگه نتونستم محیط اونجا رو تحمل کنم....
ای خاک تو سرت فرزاد....نامرده پست فطرت....
وقتی به خودم اومدم که تو آشپزخونه ایستاده بودم و اشکام تمام صورتمو پر کرده بود....
ولش کن سارا....این لیاقت تو رو نداره....
اون از خانواده ام....این هم از این....خدایا چقدر بعضیا رو تنها آفریدی....
رفتم صورتم و شستم......یه کاسه پفک برداشتم و نشستم جولو تی وی....
به ظاهر داشتم فیلم نگاه میکردم ولی همه ی حواسم به اتاق بود....
چرا اینقدر طولانی شد؟!....
بالاخره بعد از نیم ساعت آقا تشریف فرما شدن........
می خواستم بگم خسته نباشید،خوش گذشت؟!!......
از اتاق که اومد بیرون ،مستقیم اومد روی مبل کناری من نشست....
یه دستشو گذاشت زیر چونش و همین طوری بهم زل زد.....
بلـــــه دیگه،عشق و حالش و با اون دختره کرده حالا اومده بیخ دل من نشسته....حتما فکر میکنه من مهشیدم.....نگاهش کلافم کرد....
:اوف اوف اینقده بدم میاد از مردای هیز...
انگار که منتظر بود من اول شروع کنم....
فرزاد:من که شوهرتم....راستی میدونستی بعضی وقتا خیلی خوردنی میشی....
یک پفک از تو کاسه برداشت...
الهی درد بی درمون بگیری مهشید....
معلوم نیست چی تو گوش این بی جنبه خونده که این وقت شب اینقدر حالی به حالی شده....
می خواستم بحثو عوض کنم....
:دست نزن به پفکای مــــــــن....
کاسه رو اون طرفم گرفتم و برگشتم با اخم بهش زل زدم....
اونم بهم نگاه میکرد...یه لبخند محو هم رو لباش بود....
نه بابا انگار اوضاع خراب تر از این حرفاست....
:معشوقتون خوب بودن؟!
نگاهشو ازم گرفت و به تی وی زل زد....
فرزاد:زنگ زده بود ساعت پرواز رو بپرسه....
آره جون عمه های هر جفتتون....
یه نگاه بهش انداختم که یعنی برو آبجیتو سیاه کن.... ما خودمون ته این کاراییم....
کاسه ی پفکو گذاشتم رو میز و رفتم توی اتاق خواب.....دفتر چه رو که پشت تخت اوفتاده بود،قایم کردم و شیرجه زدم تو رخته خواب.....
آخــــی....هیچی مثل یه خواب راحت نمیشه....
داشتم برای خودم تو رخت خواب قلت می خوردم که یه دفعه در اتاق باز شد....
واااای یادم رفته بود در رو قفل کنم....دیگه تمومه....امشب کارت ساخته س دختر...
اصلا غلط کرده.....نمیزارم بهم دست درازی کنه........
خودم و زدم به خواب....
آروم اومد تو رخته خواب....با یک حرکت منو چرخوند سمت خودش و تو بغلم گرفت.....
با دست آزادش موهامو نوازش میکرد....
آخه تو که اینقدر پسره خوبی ای،چرا یک کارایی میکنی که آدم ازت نا امید میشه؟!!....
چقدر به این آغوش احتیاج داشتم....احساس میکردم یکی رو دارم تو زندگی که بشه بهش تکیه کرد....
چند بار گونه مو بوسید و زود تر از من خوابش برد......
منم سرمو به سینه ش چسبوندم و همون طور که داشتم به صدای قلبش گوش میدادم،خوابم برد....

ساعت 12 ظهر از خواب پاشدم....
مثل اینکه رفته بود بیرون.....
رفتم یه دوش گرفتم و به فکر ناهار اوفتادم....
دیگه صدای اعتراض شکمم در اومده بود....
یه بسته لازانیا برداشتم و شروع کردم به درست کردن....
1 ساعت بعد فرزاد اومد.....
رفتم دم در....
:راستی تو پروازت کی یه؟
فرزاد:کو سلامت؟
:اوفـــــ.....سلام......گفتم پروازت کی یه؟
داشت میرفت به سمت اتاق....
فرزاد:ساعت 5......
به در اشاره کرد و گفت:
:برو بیرون می خوام لباسامو عوض کنم.....
آه آه دلم می خواست همونجا بزنم لت و پارش کنم....آخه بگو تو چی داری که من بخوام نگات کنم؟!!.....
با حرص از اتاق اومدم بیرون....
میز و چیندم....
واسه اولین بار عین دوتا بچه آدم نشستیم کنار هم غذا خوردیم....
میزو جمع کردم و یک راست رفتم تو اتاقم.....
آخ که چقدر خواب بعد ار ناهار می چسبه....
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که احساس کردم،یکی آروم لپمو بوسید و رفت....
فهمیدم فرزاده اما به روی خودم نیاوردم و خودمو زدم به خواب.....
الهی بری با اون معشوقت دیگه برنگردی........
دوباره خوابم برد.....
یک کش و قوسی به بدنم دادم و همون طور که سرمو می خاروندم،به ساعت نگاه کردم......
ساعت 6 بود......
الان فرزاد تو آسموناست....با معشوقش....آه لعنتی....
یهو یادم اومد دیگه الان کسی نیست و راحت میتونم به کارای شیطانیم برسم....
با صدای بلند فریاد زدم:
آخ جوووووووووون.....یوهوووووو... ...سلام آزادی....سلام خوشبختی......
دستامو از هم باز کردم و ادامه دادم:
بیــــــا بغل عمو......آخ دو هفته بخور بخواب..........یوهووووو......
یهو در اتاق باز شد و کسی اومد تو.....

با دیدن فتانه خود به خود لبخندم محو شد.....
فتانه-سلام عزیزم.....بزار بغلت کنم.....
اومد جلو وگونمو بوسید....
به خودم زحمت دادمو گفتم:
-خوبی؟
-مگه میشه خوب نباشم ؟.....قراره دو هفته پیش زن داداش عزیزم باشم.....راستش داداش فرزاد گفت بمونم پیشت.....نمیدونی چقدر دوست داره....خوشحالم زنی مثل تو داره....
حرفاش داشت اعصابمو خورد میکرد......پرید وسط حرفشو گفتم:
-فتانه جون من گرسنمه بیاین بریم صبحونه بخوریم.....
-کدوم صبحونه؟.....ساعت 12.....بریم ناهار درست کنیم بخوریم!
تو دلم گفتم:کوفت بخوری.......
باورم شده بود که از دست فرزاد راحت بشو نیستم!....وقتی گفت فتانه میاد پیشم فکر نمیکردم واقعا بیاد ولی حالا این وراج اومده بود اینجا!....
من نشستم رو صندلی ناهار خوری خودش رفت مشغول ناهار درست کردن شد و تمام مدتم حرف زد!.....حتی وقت ناهارم با دهان پر واراجی میکرد.....اعصابمو خورد کرده بود لیوان نوشابرو محکم کوبیدم رو میز دست از حرف زدن برداشتو با تعجب نگاهم کرد.....سعی کردم آروم باشم نباید آتو میدادم دستش.....
فتانه-چیزی شده؟
-نه فقط فکر کنم زیادی تو غذا فلفل ریختی چون یه لحظه انگار آتیش گرفتم!
-فلفل؟....آره یکم ریختم ولی فکر نکنم زیاد باشه!.....
خوشبختانه دیگه حرف نزد....بعد از خوردن غذا رفتم سمت اتاقم باید یه زنگ به آرمین میزدم....به محض ین که درو بستم اومد و رفت نشست رو تخت....
لبخندی زد و گفت:
-میدونی؟.....من تنها خوابم نمیبره نه که چیزی باشه ها....ولی میترسم....
با حرص دندونامو رو هم فشار دادم....فرزاد فکر همه جارو کرده بود....
به زور لبخندی زدمو گفتم:
-نه....اتفاقا فرزادم که نیست....بهتره پیشم باشی.....گفتن این حرف برام سخت بود ولی برای نقشم لازم بود ادامه دادم:
-آخه میدونی طاقت دوریشو ندارم.....
اومد بغلم کردو گفت:
-میدونم عزیزم....نگران نباش زود برمیگرده.....
رفت رو تخت خوابید و منم مجبور کرد بخوابم.....خوابم نمیبرد ....با وجود این عزرائیلی هم که فرستاده شده بود کاری نمیتونستم بکنم....یه لحظه چشمامو بستم فکری به ذهنم رسید.....اما حالا وقتش نبود....
دو ساعتی گذشت تمام مدت تو فکر بودم.....فتانه جون دیگه وقتشه بیدار بشی!!!
رفتم آشپزخونه و شربت آلبالو درست کردم....یه سری قرص خواب آورم از یخچال برداشتم دوتاشو ریختم تو لیوانش......تا شب با خیال راحت لالا میکرد.....
صداشو میشنیدم....
-سارا جون؟....کجایی؟
خودم خواب آلود نشون دادم تازه از خواب بیدار شدم...
-من آشپزخونه ام......اومد پیشم و با دین شربت گفت:
-وای چرا زحمت کشیدی؟....من وقتی از خواب بیدار میشم خیلی تشنم میشه....لیوانیو که تو شقرصارو ریخته بودم برداشتو یه نفس تمام شربتو خورد...
لبخندی زدم و نگاهش کردم....
-راستی فتانه جون من یه فیلم قشنگ دارم میای با هم ببینیم؟
-آره برو بیارش....
رفتم فیلمو آوردم چند وقت پیش خودم دیده بودمش خیلی فیلم بیخودی بود....همون به درد فتانه میخورد تا با خیال راحت لالا کته!
فیلمو کذاشتمو رفتم یه ظرف چیپس آوردم که بخوریم.....فتانه همش خمیازه میکشید دیگه وقتش بود....
کم کم چشمامش سنگین شدوخوابش برد......آروم بلند شدمو رفتم اتاق.....هرچی گشتم گوشیمو پیدا نکردم.....مطمئن بودم که رو میز آرایش گذاشته بودمش.....در هر صورت مهم نبود رفتم سمت تلفن اتاق و زنگ زدم به آرمین...بعد از این که قرارو گذاشتم رفتم که حاضر بشم.....
موهامو از جلو ریختم تو صورتم....میدونستم که فرزاد خیلی از این کارم بدش میاد...یه شلوارجین تنگ پوشیدم با یه مانتو سورمه ای و شال همرنگش....یه سایه کمرنگ آبی هم بالای چشمم زدم....قبل از رفتن یه یاداشت برای فتانه گذاشتم که میرم خرید و دیر برمیگردم....
............
آرمین با دیدنم از پشت میز بلند شد و اومد سمتم.....
-خیلی خوشگل شدی....
برام مهم نبود چی میگه ولی اینو میدونم که همیشه آرزو داشتم این حرفو فرزاد بهم بزنه.....
لبخندی زدمو با هم پشت میز نشستیم.....
همچنان به صورتم نگاه میکرد...
-میدونی چیه سارا؟.....تو لیاقت بیشتر از فرزادو داری.....تو خیلی خوبی....
-میشه ادامه ندی؟.....بیا با هم خوش باشیم....
-درست میگی....
با هم رفتیم لباس فروشی و آرمین برام کلی لباس به سلیقه خودش خرید.....نمیدونم چرا خیلی خوشحال نبودم!!!.....مگه همینو نمیخواستم؟.....اما نگرانی نمیذاشت خوشحال باشم!
وقتی داشتیم میرفتیم سمت ماشین آرمین دستمو گرفتو بهم لبخند زد.....منم نگاهش کردمو بهش لبخند زدم....هوا تاریک شده بود.....دیگه کم کم باید میرفتم....
-آرمین من باید برم.....بابت امروز ممنون ....خیلی خوش گذشت!
برگشت سمتمو گفت:
-من فقط میخوام خوشحالیتو ببینم......
سر کوچه نگه داشت.....قبل از رفتن به خونه رفتم سوپری و کلی خرید کردم طوری که دستام جا نداشت!!!میدونستم که نیازی به این چیزا نیست ولی فتانه نباید بهم شک میکرد.....
وقتی وارد خونه شدم فتانه رو دیدم که داره تو خونه راه میره.....ساعت ده شب بود معلوم بود خیلی دیر کردم!
فتانه با دیدنم اومد سمتمو گفت:
-چرا اینقدر دیر کردی؟.....مگه یه خرید ساده اینقدر طول میکشه؟.....منم که مثل فیل خوابیده بود!
مونده بودم چی بگم!....
-نه.....میدونی......جای دیگه هم رفته بودم....بیا بریم آشپزخونه تا بهت بگم....
خریدارو گذاشتم رو میز و لباسایی که آرمین برام خریده بودو نشونش دادم....
-اینارو برای تو خریدم.....راستش سلیقتو نمیدونستم!....یکم طول کشید....
گل از گلش شکفت!...
-خیلی قشنگن.....اومد و گونمو بوسید!....لباسایی که آرمین برام خریده بودو دادم بهش....حداقل به چیزی شک نکرد....نفس راحتی کشیدم.....
فتانه همشونو پوشید و اومد که من ببینمش....منم با لبخند زوری میگفتم خیلی بهش میاد....
.................
دوروز به اومدن فرزاد مونده بود.....تو تمام این مدت با یه نقشه از شر فتانه راحت میشدمو باآرمین میرفتم بیرون.....فرزادم یک بار زنگ زد.....صدای فتانه رو میشنیدم که باهاش حرف میزنه داشت میومد سمت اتاق نمیخواستم باهاش حرف بزنم خودمو زدم به خواب....و فتانه هم بهش گفت که خوابم!....غیر از اون چند باری داشتم لو میرفتم یه وقتی بود که آرمین منو رسوند سر کوچه که برم خونه که فتانه همون موقع از مغازه اومد بیرون....اگه یکم دیرتر سرمو خم میکردم صد در صد منو میدید!....یه بارم تلفن زنگ زد....خواستم گوشیو بردارم که فتانه نذاشت و خدش برداشت ولی کسی جواب نداد مطمدن بودم آرمین....فتانه مشکوک نگام میکرد چون خیلی هول شده بودم....چند دقیقه بازم تلفن زنگ زد که ایندفعه خودم گوشیو برداشتم....هنوز کنارم وایساده بود....با شنیدن صدای آرمین سریع جیغ بلندی زدمو گفتم:
-لیلا تویی؟.....کجایی دختر؟.....اصلا من تاحالا دوستی به نام لیلا نداشتم!بعدم جوری حرف زدم که انگار چند سالیه ندیدمش و باید حتما برم دیدنش!فتانه که شکش برطرف شده بود دیگه کاری نداشت و منم راحت تا شب با آرمین خوش گذروندم ولی بازم همون حس نگرانی راحتم نمیذاشت!.....نگران چی بودم؟....خودمم نمیدونستم!....
...................................
از پشت شیشه به مسافرای آمریکا که یکی یکی میومدن کردم......امروز دیگه فرزاد میومد از دور دیدمش.....
اومد سمتمون با دیدن من لبخندی زد فتانه سریع بغلش کرد......بعد از چند لحظه فرزاد اومد سمتم و منو در آغوش کشید....محکم بغلم کرد یه جوری شدم!.....احساسی که تا حالا نداشتم......آروم در گوشم گفت:
-دلم برات تنگ شده بود.....
با بقیه هم دست داد و روبوسی کرد......تعجبم از این بود که مهشید باهاش نیومده بود.....ترجیح دادم فضولی نکنم.....
همه رفتیم خونه......بعد از شام همه رفتن از جمله فتانه فضول!....منو فرزاد تنها شدیم....رفتم اتاق و اونم پشت سرم اومد.....
فرزاد-نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!.....برات کلی سوغاتی آوردم.....
در چمدونشو با ز کرد......باورم نمی شد پر بود از وسایل زنانه.....ادکلن،لباس،......
لبخندی زدمو بهش خیره شدم......عذاب وجدان یک لحظه راحتم نمیذاشت من بهش خیانت کرده بودم!.....
اومد جلو بغلم کرد و موهامو نوازش کرد......
گوشیش زنگ خورد.....در حینی که اون حرف میزد سرگرم بررسی چیزایی بودم که برام آورده بود....
فرزاد-من چند لحظه میرم دم در الان میام.....
-این وقت شب؟....نگران نباش الان میام.....
فرزاد رفت.......
نیم ساعت از رفتنش میگذشت نگران شده بودم....در اتاق که باز کردم فرزاد اومد داخل.....
نگاهش کردم.....پاکتی دستش بود.....دلم لرزید.....صورتش از خشم قرمز شده بود و چشمامی مشکی رنگش قرمز!.....
با ترس گفتم:
-فر......فرزاد....چیزی شده؟
-چرا؟.....با صدای بلند گفت:
-چرا؟؟؟؟؟؟.....پاکتو کوبوند تو صورتم.....خم شدمو برش داشتم......با دیدن عکسا کم مونده بود پس بیفتم!بدتر از اون پیرینت تلفن خونه بود که با خودکار قرمز دور تلفن آرمین خط کشیده شده بود!....با ترس نگاهش کردم....
با عصبانیت گفت:
-چیه؟.....فکر کردی همینجوری ولت میکنم؟......فکر کردی مثل خواهرم ساده ام؟....سارا!....بدبختت میکنم....کاری میکنم روزی صد بار به غلط کردم بیفتی.....
اون همینطور جلو میومد و من عقب عقب میرفتم....رسیدم به تخت و افتادم روش......با ترس و لرز گفتم:
-فرزاد.....

یقمو گرفت و از روی تخت بلندم کرد :چرا خفه خون گرفتی؟بهت میگم اینا چیه ؟
چشمامو بستم و باترس نگاهش کردم:کاغذه
:نه بابا من فکر کردم مقواس ؟نوشته های روشو میگم احمق
یک چشممو اروم باز کردم :ببین بخدا اینا رو من ننوشتم
اخماش بیشتر رفت تو هم و روی زمین نشست و سرشو میون دستاش گرفت :وای وای از دست تو ....من مگه گفتم اینا رو تو نوشتی؟اینا مال مخابرات ابله .......ولی مربوط به توا ...این نره خر کیه؟
روی تخت صاف نشستم و دستامو چفت کردم تو هم :کدوم نره خر؟
:همین که باهاش تو چند روز نبود من لاو ترکوندی؟
:من با هیچ نره خری هیچی نترکوندم ...الانم میرم خونه مامانم اینا
:عمرا اگه بذارم
:مگه میتونی نذاری
:پس چی؟تو اول تکلیف منو و خودتو روشن میکنی که این مرتیکه کیه بعد گورتو واسه همیشه گم میکنی
:باشه ....پس اگه بگم این مرتیکه کیه میتونم واسه همیشه گورمو گم کنم اره؟
:معلومه من زنیکه زیر دست و پای همه باشه تف هم توی صورتش نمیندازم
زدم زیر خنده ...خنده های عصبی:باشه اقای فرزاد من اصلا تو رو لایق نمیدونم توی صورتم تف بندازی
از حرف خودم وار رفتم چرا داشتم چرند میگفتم :نه یعنی تو حق نداری توی صورت من تف کنی چون در اون صورت من توی صورتت بالا میارم احمق کودن ....اونم قرمه سبزی که خیلی دوست داری
چنان عصبانی شد که به سمتم هجوم اورد:دهنتو ببند فقط بگو با کی ریختی رو هم تا خودم عین سگ پرتت کنم بیرون
دستامو جلوش گرفتم و هلش دادم عقب :نیازی نیست دستای نجس پر از گناهتو به من بزنی...خودم میرم اون یارو هم وکیل و دوستمه ....قراره با کمک اون از تو جدا بشم و بعدشم برم زنش بشم تا شما و مهشید جون هم به پای هم پیر شید عزیزم
عصیانی دو تا سیلی ابدار توی صورتم مهر کرد :خیلی وقیحی خیلی....که با دوست پسر وکیلت تشریف ببری ؟عمرا...اره عمرا میکشمت ولی نمیذارم دست اون مرتیکه برسه بهت
:پس بکش و راحتم کن چون نمیخوام هر روز توی بغل اون زن فاسد ببینمت ...بخدا مرگ برای من بهتره...هیچوقت دوستت نداشتم همیشه دوست داشتم بمیری ولی این چند روز اخر داشتم عاشقت میشدم که ....طلاقم بده ...اما راحع به اون عکسا
دروغی بیش نیست .ولی حتی اگر راست هم بود برام مهم نبود و ذره ای عذاب وجدان نمیگرفتم میدونی چرا ؟چون اچازه نمیدم توی فاسد بخوای منو مواخذه کنی
:هی هی تند نرو....خوب تند نرو........من این چند روز دست به مهشید نزدم
:ارواح بابات
دستشو بلند کرد که ضربه سومو بزنه تو گوشم که دستشو گرفتم و بالگد زدم تو شکمش
خم شد و روی زمین افتاد :نمیزارم دستت رو من بلند شه ....من همین الان میرم همین الان الان
وسایلمو داشتم جمع میکردم که مهشید اومد تو اونم بدون در زدن و روبه فرزاد گفت :عزیزم چه خبره ابنفدر سروصدا راه انداختید
چشمام گرد شد ؟مگه این کلید داشت روبروش وایسادم و گفتم :شما کلید داری؟
:معلومه ....
فرزاد با عصبانیت داد زد :مهشید تو بیرون باش
مهشید دستشو دور گردن فرزاد انداخا:چرا عزیزم ؟
جیغ زدم:گمشو بیرون از خونه ی من زنیکه
مهشید:میرم ولی با عشقم ....فرزادم بریم شام ....مگه دیروز قول ندادی
فرزاد:مهشید گورتو گم کن ...خیال کردی نمیفهمم این عکسا کار تو ان؟
:کدوم عکسا؟فرزاد چرا اینطوری میکنی مگه دیشب قول ندادی که .........
رفتم سمت فرزاد و تف انداختم تو صورتش:خیلی عوضی هستی....که تو دست به این نزدی نه ؟
فرزاد دستشو دور کمرم انداخت و رو به مهشید گفت:ببین منو و سارا خیلی هم همدیگرو دوست داریم برو بیرون و دست کلیدا رو بزار رو میز همین الان
مهشید چشمکی به من زدو رو به فرزاد گفت :عزیزم فکر نمیکردم تخت خواب اینقدر روت اثر بذاره
و رفت
همینکه پاشو گذاشت بیرون وسایلما جم کردم و از خونه زدم بیرون و به حرفای فرزاد هم اصلا گوش ندادم فرزاد:من شب منتظرتم ....فکر میکنی مامانت اینا رات میدین ؟؟
"حتما رام میدن
تاکسی که دم خونه مامان اینا نگه داشت من همینطوری گریه میکردم زنگ سوم رو زدم صدای امیر پیچید:کیه ....کییییییییه ..کیه
:منم داداشی درو باز میکنی؟
:داداش؟داداش کیه ؟
:سارام امیر دروباز کن
:برای جی مگه خودت خونه نداری
صدای بابا از اونور اومد :کیه امیر
:ساراس بابا به گمونم قهریده اومده اینجا ....
:راش ندیا ....بگو برگرده خونه خودشون شوهرش دادیم دیگه حرص نخوریم هر روز اینجاس
:با عصبانیت گفتم:امیر اینجا خونه پدریمه درو باز کن شوخی بسه ..ببین بارون گرفته
:نمیتونم بابا نمیذاره ....سارا جون برو شوهرتو ببوس بگو غلط کردم ...مامان رفته مشهد ما خودمونم اضافی هستیم
:اضافی هستید یا دارید شیطونی میکنید و دود و دم راه انداختید
:ا خیلی بیشعوری....برو دیگه نبینمتا بدو
ریملامو که دم دهنم بود باپشت دست پاک کردم تاکسی همونجا وایساده بود بارون شدیدا میبارید حالا تو تهران صد سال یکبار بارون نمیادا یهو سیل و طوفان شد تا نصفه شب هرجا رفتم همه بهونه اوردن چون اسم من مترادف دردسر بود خسته کوفته رفتم سمت خونه خودمون و کلید انداختم ؟؟؟؟؟چی؟؟؟؟؟قفل دروعوض کرده بود با لگد محکم به در زدم :دروباز کن
ازپشت در.......
سپاس نرود از یاد ها
پاسخ
 سپاس شده توسط مهوش ، ارمامیتر7 ، *ویشکا* ، saba13 ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، RєƖαx gнσѕт ، mamad_googoliii ، matadorrr ، kamiyar35629 ، elisa.d ، عاشق جانگ گیون سوک ، دلبر شیطون ، zahra HA ، میا ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دختر سر کش(بخون و قضاوت کن) - Mason - 13-04-2013، 19:18

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان