مهناز با کمی مکث شماره اقا منوچ رو داد و من هم ایکی ثانسه شمارشو گرفتم که صدای کلقتی جواب داد :جججججججججووووون؟
ابروهام اتز تعجب بالا انداختم و با پته پته گفتم :سلام اقای منوچهر؟
:حودشه
:اهان.....چیزه یکی ...ینی یه بنده خدایی چند وقته برای خواهر شمات مزاحمت ایجاد میکنه
صداشو برد بالا :چییییییییی؟کدوم خر بی ناموسیه ...اصن شما ؟
:من زن این اقا هستم ....میخواستم بگم بیشتر مواظب خواهر خودتون باشید
:بیخود کرده رو خواهر من چشم داره ...ادرس ؟
:چی ؟
:د ضعیفه کری مگه دارم بهت میگم ادرس
:ببینید زیاد نزنیدش گناه داره فقط طوری که ادب شه
:اونش به خودم ربط داره اادرس
:بله بله یاد داشت کنید
:ما بلت نیستیم بنویسیم ...بگو
:باشه ...سهروردی......فقط بچه هام بی پدر نشنا
:نه...خدافظ
ساعت 8 شدکه دیدم فرزاد سرومور گنده اومد تعجب کرده بودم خاک بر سر این مرتیکه بی غیرت کنن اومد و کتشو اندخت روی زمین و خودشم روی مبل ولو شد :اب بیار
:نوکر بابات عموت
:حیف که حوصله بحث ندارم ....این چه بوییه ؟
بو کشیدم و فهمیدم که گوشتا گندیده دیروز گذاشته بودم بیرون که ببینم چی میتونم درست کنم یادم رفت اصلا :بوی گوشت گندیده
:خدا لعنتت کنه .....تو کی هستی چه جونوری؟
:ویروس مغز تو .....برو این اشغالا رو بذار دم در .....ببینم تو توی راه با کسی در گیر نشدی
:مگه کسی میتونه با من درگیر بشه ؟
قهقهه ایس زدم و گفتم :مثکه قضیه حشره کش رو یادت رفت
:اون ناجوان مردانه بود
:جوک نگو برو اینا رو بذار دم در تا برات اب بیارم
غرو لند کنان و درحالیکه دماغشو گرفته بود گوشت های وا رفته رو از روی کابینت برداشت و توی سطل اشغال ریخت و از خونه خارج شد سریع به مهناز زنگ زدم و گقتم :مهناز خاک بر سرت با این دوست پسرت اصن نرفته سزاغ فرزاد فرزاد یکساعت هم زودتر از همیشه اومد خونه
مهناز:به قران اینطوری نبود خیلی غیرتیه ادرسو بهش اشتباه ندادی؟
:نه بابا
:حالا امروز نشد فردا میره شاید وقت نداشته
:جونم به غیرتش که زمانبندی هم داره ......ببینم حالا تا فرزاد نیست بگو الهام چی شد ؟
:الهام هیچی با دوست پسرش عقد کرد
:خوب اینو که میدونم الان خوبن
:نه بابا یارو معتاده دست بزن هم داره ....شکاکو بد دل هم هست ........بیچاره الهام نمیدونی شده پوست و استخون
:اخی اخی ...خواهرت چه خبر ؟
:خواهرم خیلی سلام میرسونه رفته کانادا با شوهرش .....ببن یروز بیا خونمو بهت لباسایی رو که فریده از ترکیه اورده نشون بدم خیلی خشگلن
:بیاید لباس خوابای منو بخرید من اینا رو دوست ندارم فریده میخره ؟یکبارم تن نزدم
:نه بابا خودم میخرم
:اهان اونوقت کجا میخوای تنت کنی؟
:مجلس ختم ....خوب شوهر کردم ...
:کی تو رو میگیره ؟این اقا منوچ؟والله از من میپرسی اصن جلو این از ان چیزا تنت نکن ....همینجوریشم...وایستا ببینم ما الان خیلی وقت نیست داریم حرف میزنیم ؟
:چرا
:فرزاد نیومد تو ....÷سره ی بیشعور بهش گفتم بیاد یه زنگ بزنه این رستورانه یه کوفتی بیارنا معلم نیست کدوم گوری رفته ....باز رفته دنبال این زن ناجورا
:وا مگگه اهل این کارا هم هست
:اره بابا...ولی واسه من مهم نیست پولش مهمه ....من این خونه رو میخوام
:وای تو چقدر خری کجا دیگه همچین جیگری پیدا میکنی؟
:خف کار کن مهناز ....تو هم که یه سره تو نخ شوهرهای مردمی ...
:وا من؟
:نه مادر بزرگ فرزاد ....برو ببینم کدوم گوری رفته کار دارم ...دارم از گرسنگی میمیرم
حوصله وراجی های مهناز رو نداشتم از یه طرف هم اینقدر عصبانی بودم که هیچ بلایی سر فرزاد نیومده و مقصر رو مهناز میدیدم شالم رو از روی تخت برداشتم و به به تراس رفتم دیدم سر و صدا میاد ولی نفهمیدم از کجاس میخواستم برم تو خونه که صدای داد و هوار فرزاد باعث شد سرجام وایستم
از تراس خودممو خم کردم دیدم بعله اقا منوچهر خودشو انداخته رو فرزاد و داره تا میخوره فرزادو میزنه و فرزاد هم هر از چند گاهی یه لگد میپروند خندم گرفته بود ولی طاقت دیدن کتک خوردن فرزادو نداشتم برای همین بی صدا رفتم توی خونه و گوشامو گرفتم که صدای دعواشونو نشنوم یه مدت نشستم که دیدم در باز شد و فرزاد با سرو صورت کبود خودشو انداخت تو خونه و وسز خونه دراز کشید طفلی بد کتک خورده بود کل صورتش کبود بود رفتم کنارش و با نگرانی ساختگی گفتم :وای فرزاد چی شده ؟صورتت کجا خورده
با ناله گفت :صورتم جایی نخورده ....مشت یه نره خر خورده تو صورت من
:وا چرا اخه عزیزم ؟
:چون که میگه من مزاحم ناموسش شدم ....دیوونه روانی اخه یکی نیست بگه منو اینکارا شانس اوردم سارا....دو سه نفر دیدن اومدن جدامون کردن داشتم عین سگ میزدمش
با شنیدن این حرف پقی زدم زیر خنده :اره خوب ....خوبه حالا اون افتاده بود روی سرش و این عین مورچه که زیر یه فیل گیر کرده باشه دست و پا میزدا
به سختی از جاش پا شد:چی....تو این صحنه رو دیدی و نیومدی کمک
:نه ....من چیزی ندیدم
:دروغ نگو ....چقدر سنگدلی تو حاضر شدی من اونجوری کتک بخورم ؟
:نه بخدا مهناز گفت ادم کش نیست
:چی؟
طبق معمول هول شده بودم و داشتم گند میزدم برای همین دستمو جلوی دهنم گذاشتم و توی اتاق دویدم اما صدای فریادش باعث شد دم در وایسم :تو خیلی پستی ...خیلی تو حاضر شدی من تا دم مرگ کتک بخورم واسه این خونه ؟اینقدر پول دوستی بدبخت؟بلاخره تو از به خونواده گدا گشنه ای خق داری....این خونه رو میدم بهت و طلاقت میدم ...
دلم از خوشحالی قنج میزد ولی نمیتونستم توهینی رو که بخونوادم کرده بود نا دیده بگیرم برای همین رفتم کنارش وایسادم و گفتم :حرف دهنتو بفهم لاشخور....عوضی
به سختی رو پاش وایساد :به من میگی لاشخور؟خنده داره ....تو یه قاتلو اجیر کردی که منو بزنه
:من اینکارو نکردم
:ازت متنفرم دهنتو ببند ....من از بازی با تو بچه لذت میبردم ولی تو احمق ....ولش کن طلاقت میدم ....دیگه حالمو داری بهم مبزنی
:چطور دیشب که عین حیوون میخواستی بزور با من رابطه داشته باشی یادت نبود ؟طلاقم بده کتکی هم که خوردی حلالت ...
:حقمه ....تو زنمی ...وظیفه زناشویی گردنته
:نه بابا ؟ببخشید وظیه زناشویی دیگه چه کوفتیه مهندس؟تو نذاشتی من شاهزاده رویاهامو پیدا کنم ....
:مطمن باش بهت لطف کردم ...وگرنه شرک و خرشم نمیومدن توی بیشعورو بگیرن
:تو هم دست کمی از شرک نداری ....من بهت گفتم گورتو گم کن ....ولی بزور اومدی خواستگاریم در حالیکه همه ی فکر و ذهنت تامین نیازهای چیزت بود
:نیازهای چیم ؟
:نیازهای چیزت ....خودت بهتر میدونی
:چقدرم که تو تامین کردی...فکر کردی از دست من بر نمیاد همینجوری نیازای چیزمو تامین کنم
:چرا برمیاد ....میری از تو خیابون زن میاری خونه اونم چه زنی؟اینقر چین و چروک تو صورتش بود که با شمردن چروکاش میشد سنشو تخمین زد ...تو همچین ادمی هستی ...زورگو ترسو و خالیبند و بدبخت
:تو چی؟یه پولدوست بی خاصیت حیف که مردونگیم اجازه نمیده رو ادم بی ارزشی مثل تو دست بلند کنم وگرنمه یجوری میزدمت که مقل ورقه لازانیا بیفتی این وسط
:تو که یکبار زدی الانمم بزن
:خفه شو .....صدات رو مخمه
:خفه شدی
:سارا ...........
بلند بلند شروغ کردم به گریه و از حرص فقط فحش میدادم :بدبخت .....حیوون غریزه دار....ادم نیازهای چیز دار....تویه بدبختی که فقط به غربزهات فکر میکنی....اصن نوش جانت ....خوب شد زدت
کاملا عصبانی شده بود مچمو گرفت و سرشو تو پنج سانتی متری صورت من نگه داشت :خیلی بدبختی...من اگه بخاطر نیازهای چیز میومدم خواستگاریت نیاز نبود که بگیرمت که هی بالا یرم وایسی و نق بزنی ...اینهمه دختر که عاضق اینن یه شب با من باشن
:منظورت همون پیرزنس؟اونم حاضر نشد یه شب باهات باشه
:سرشو جلوئ اورد و اروم گفت:صداتو ببر....نمیخوای که دوباره ....
با اون یکی دستم محکم تو صورتش زدم :منو تهدید نکن ...میدونی که چقدر از این مساله که با این چیزا تهدیدم کنی بدم میاد؟
چیزی نگفت و منو کشون کشون به سمت اتاق خواب بد هرچی وسط راه لگد ÷روند و مشتمو تو سر و صورتش زدم فایده نداشت که نداشت منو توی اتاق پرت کرد و بهم خیره شد :من نیازهای چیزمو به همین راحتی میتونم بدست بیارم وایسا و نگاه کن ...واسه من کلمه اختراع مکنه
:اومدم از در برم بیرون که در قفل کرد و کلیدشو پرت کرد یه گوشه :امشب خیلی به من توهین کردی نمیتونم اینا رو ببخشم
اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم از در سازش وارد شم :ببین عشق من ....اون موقع من عصبانی بودم ....الان میتونیم باهم حرف بزنیم
:حرف میزنیم ولی بعد از چیز
اعصابمو خورد میکرد :حالا من یهخ چیزی گفتم تو دعوا که حلوا پخش نمیکنن میکنن؟
:سارا خاوم دیگه فایده نداره ساکت شو
:خوب غلط کردم گوه خوردم ...تا اخر عمر کنیزیتو میکنم ....اصلا برو خانو بیار خونه قول میدم نگم دو جنسه
:هیس
:تو رو خدا
تیشرتشو دراورد و پرت کرد یه گوشه و با لبخند مرموزی اومد سمت من از پنجره پایینو نگاه کردم راه فراری نبود برای همین فقط یه راه مونده بود عشوه خاصی اومدم و روی تخت نشستم :چقدر جذاب شدی
کجکی خندید:تازه مونده جذابیتامو ببینی
با دیدن عضلات بازو و سینش اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم خونسرد باشم :من که با ین مساله مشکلی ندارم عزیزم ...ولی فکر کردم تو جدن مشکل داری میخواستم امتحانت کنم
از روی تخت پاشدم و به سمتش رفتم خیلی سرخ شده بود بین هوس و تعجب و شک گیر کرده بود دستمو روی شونش گذشاتم و به چشماش خیره شدم :میدونی چیه تو مرد رویاهای منی ....اصلا از اون اولی که تو رو دیدم عاشقت بودم ....برای همین هی اذیتت میکردم ...برای اینکه شکش بر طرف شه اروم ولی طولانی گونشو بوسیدم ....بریم بخوابیم ؟
مثل یه بچه رام شده بود سرشو تکون داد دستشو گرفتم و با هم به سمت تخت رفتم :ببین من الان موقعیتم خوب نیست ولی فردا میتونیم یه شب فرامنوش نشدنی با هم داشته باشیم ...
با صدای که از ته چاه درمیومد گفت :از کجا باور کنم نمیخوای خرم کنی
میخواستم بگم خودت خری ولی با همون عشوه گفتم :اخه مگه میشه مرد به این جذابی رو از دست داد
:به شرطی که امشب و هر شب پیش من بخوابی
:قبوله عزیزم ...فقط امشب جفتمون باید استراحت کنیم تو بخواب منم الان میام
اصلا دلم نیمخواست کنارش بخوابم بخصوص اینکه میدونستم عادت داره شبا توی رختخواب سیگار بکشه ولی نقطه ضعفش دستم بودبرای همین اروم با فاصله لب لب تخت خوابیدم تا حتی اکسیژن سمتش با من برخورد نکنه اما فایده نداشت و مثل که فهمیده بود میخوام فریبش بدم بغلشو باز کرد . گفت:دوست نداری اغوشمو امتحان کنی
نزدیک بود از حرفاش از خنده رودبر بشم ولی خودمو نگه داشتم و نزدیک تر رفتم
منو تو غوشش گرفت و دستشو دورم حلقه کرد :خوبه ...شاید گناه امروزتو یادم بره
خندیدم و گفتم :اینو شاید ولی با بقیش میخوای چیکار کنی
معلوم بود خیلی خسته کوفته س چون هنوز من چشماو رو هم نذاشته بودم که خوابش برد ...............
صبح که از خواب پاشدم نبود....اوه اوه بوی پسر گرفتم باید برم یه دوشی بگیرم...داشتم صبحونه می خوردم و با صدای بلند با اهنگ هم خونی میکردم....
زندگی چیــــــــــست عشق و دل داری وقتی با یاری از چی کم داری....برو بابا این منصور هم تازه گی ها چرت میگه...
بعد از صبحونه وسط حال روی سرامیکا نشستم و بلند بلند حرف می زدم:
حموم که رفتم جیش هم کردم صبحونمم خوردم خب حالا باید چیکار کنم؟!اینجا یک مگس هم نداره که بپرونم.آه اصلا اینجا هیچی پیدا نمیشه...نه پی اس تویی نه بازی کامپیوتری نه هیچی....
رفتم سراغ کمد لباسای فرزاد...انصافآ عجب لباسای شیک و پیکی داشت....داشتم همینطوری فوضولی میکردم که یهو یه فکری به ذهنم رسید...
آره خودشه...من، جونم می خاره برای همین چیزا....
همون طور که قول دادم باید براش یه شب فراموش نشدنی درست کنم...
تا ظهر همین طوری می چرخیدم و به امشب و برنامه هاش که قراره بیاد ماندنی بشه فکر میکردم...
چون ناهار نمیومد منم زنگ زدم پیتزا برام بیارن....
تا ساعت 5 بعد ازظهر کارامو کردم و از خونه زدم بیرون...
رفتم ارایشگاه نزدیک خونه مون...می خوام حسابی به خودم صلح و صفا بدم...
بعد از 2 ساعت کار که دیگه جونم به لب رسیده بود از بس که ساکت یه جا نشستم،تموم شد...ارایشگره گفت:پاشو خودت رو تو ایینه ببین چی شدی...ماه شدی...تو دلم گفتم خب اینو نگی چی می خوای بگی...
پاشدم خودمو تو ایینه دیدم...با صدای بلند سوتی کشیدم و گفتم:حسابی فرزاد کش شدم ها!!!خانم ارایشگر دمتون هات(hot)چه کردین با ما...
ارایشگره که از لحن صحبت کردنم خنده اش گرفته بود گفت:عزیزم شما خودت خوشگلی من فقط یکم ارایش کردم و موهات رو سشوار دادم.حالا نگفتی بالاخره می خواستی کجا بری؟تولدی عروسی جایی میری؟
میگن به بچه رو بدی پرو میشه حکایت همین خانم ارایشگره س....
من:نـــــــه!
ابروهاشو درهم کرد و با حالت کنجکاوی گفت:پس کجا میری؟
می خواستم بگم اخه به تو چه خاله زنک...خودت باعث شدی بگم...با عشوه گفتم:می خوام امشب برای شوهرم شب بیاد ماندنی درست کنم...
اول چشماش گرد شد و باورش نمی شد که همچین حرفی زدم ولی بعد سریع خودشو جمع و جور کرد و رفت پشت میزش برای تسویه حساب...
حتما داشت به خودش میگفت حیا هم که بود ماله جوونای قدیم بود جوونای امروزی که همچی رو قورت دادن...شایدم داشت به خودش میگفت خوش به حاله شوهره عجب زنه باحالی داره!
رفتم خونه...با سرعت لباسامو عوض کردم و یک بار دیگه خودمو تو ایینه دید زدم...عجب جیگری شدم ها!خودم نمی تونم از خودم دل بکنم تا چه برسه به اون بی جنبه!فکر کنم درسته قورتم بده دیگه!
الان فقط یک کار مونده که نکردم...کشوی دراورمو باز کردم و یکی از باز ترین و در عین حال قشنگ ترین لباس خوابمو پوشیدم...میگم این فری از کجا میدونست که یه روز این لباس خوابا به دردم می خوره؟!!!
هیکلم تو اون لباس خواب با اون ارایش سر و صورت حرف نداشت...
توی حال رو کاناپه نشستم و یه دور دیگه با دقت نقشمو مرور کردم...
اقا فری بدو بیا که دارم برات...دلم لک زده برای اون نگاهای قشنگت عشقم...
و بلند زدم زیر خنده...
نمیدونم چرا اینقدر از کنف کردن فرزاد خوشم میومد به هر حال دلم میخواست کارهاشو تلافی کنم من همیشه تو زندگی دنبال شاهزاده رویاهام بودم از همون بچگی ....یادمه تو بچگی عاشق یکی ازپسرای تو کوچمون شده بودم که پاهای دراز و زانوهای کثیفی داشت و دستش یه بند تو دماغش بود اخه همیشه موهامو میکشید ولی اون نشونه عشق نبود چون خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنم با دخترخالش عروسی کرد و اخرین باری که دیدمش دیگه دستش تو دماغش نبود ولی اینو به بچش ارث داده بود و بچه ای که تو بغلش بود دستش تو دماغش بود بعد هم عاشق پسر سوپر مارکت سرکوچمون شدم اون موقع فکر نمیکردم 23 سال اختلاف سن زیاد باشه چون فقط 10 سالم بود ولی فهمیدم اون همون موقعش هم زن داشته پس چرا همش لپ منو میکشید و میگفت :چی میخوای خوشگل خانوم ....و اون موقع چون میترسیدم بخاطر من به زنش خیانت کنه دیگه مغازش نرفتم و مجبور بودم برم سر چهار راه تا واسه مامانم پنیر پاستوریزه بخرم .....هیشکی اون موقع ها عاشقم نبود ولی من فک میکردم از کلیدساز و واکسی تا اصغر اقا قصاب عاشقمن و تو بچگی فکر میکردم بزرگ شدم به کدومشون جواب بله رو بدم اه چه رویای شیرینی بود ولی الان چشم بهم نزده شدم زن فرزاد اونم کی فرزاد ....که مامان بزرگم همیشه بزور موهای منو از توی دستش درمیاورد ودندونهای منو هم بزور از توی گردن اون درمیاورد در ضمن فرزاد وقتی بزرگ شد توی فامیل یه دوست دختر داشت به اسم مهشید ...که الان خارج بود یعنی بخاطر شغل باباش رفته بود خارج و اون دوتا مجبور شدن از هم جدا شن و من هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی شاهزاده رویاییم فرزاد ازکار دربیاد چون اوناییکه عاشق من میشدن باید مثل خودم یکم از نظر عقلی مشکل داشته باشن یا حداقل تاس یا شکم گنده یا فین فینو و اخ و تفی باشن که با خل و چلی من بسازن در همین افکار شناور بودم که صدای در اومد و فرزاد خسته و کوفته اومد توی خونه و طبق معمول کتشو نتو همون محل همیشگی پرت کرد حتی منو نگاه هم نکرد برام عجیب بود مطمن بودم منو دیده ولی اصلا بروی خودش نیورد میخواستم به مرز جنون بکشونمش و بعد شب به هوای مریضی بابام بزارم برم خونه مامانم اینا ولی اون اصلا به من محل نذاشت که من حسابی کیف کنم :سلام
روی مبل دراز کشید و بهم نگاه کرد:نمیدونستم شما هم نیازهای چیز داری؟
شونهامو بالا انداختم و گفتم :من ؟معلومه که نه اینا رو پوشیدم ببینم اکه بزرگ یا کوچیکن بفروشم به دوستم
:اره جون خودت الان داری میمیری که من بیام سمتت ولی زرشک ....زرشک
:زرشک قیافته نکبت
_مودب باش ...شام بیار بخورم عوض وراجی ...دیشبو نگاه نکن خر شدم از امروز اونجور که لیاقتته رفتار میکنم باهات تو گند کارو دراوردی....به جایی رسوندی که قصد جون منو کردی
:نه خیرم من قصد جون تو رو نداشتم فقط گفتم کمی ادبت کنه
:حیف که زنی .....شامو وردار بیام
:شامی در کار نیست من خودم ظهر از گرسنگی زنگ زدم برام غذا بیارن بعدشم نوکر بابات عمت
حوصله کل کل نداشتم خودمم گرسنم بود برای همین رفتم سمت اشپزخونه و دو تا همبرگر حاضری انداختم توی ماهیتابه اومد توی اشپزخو نه به اپن تکیه داد .و حریصانه زیر چشمی نگاهم میکرد اخمامو تو هم کشیدم و بهش زل زدم :مشکلی داری؟
:اره....لباسه قشنگه ....داشتم سلیقه مامانمو نگاه میکردم که توی هیکل لاغر تو چقدر زشت شده :همه حتما باید مثل خواهر مادر تو بد هیکل باشن؟
چیزی نگفت و ارومد اومد سمتم و به لباس دست زد :چه جنسی داره لامصب
به پشت دست زدم روی دستش :به من دست نزن ....اقای زرشک
:میتونم امشبو سرت منت بذارم و با تو باشم ....البته اصلا اصراری نیست
:لازم نکرده ...غذاتو کوفت کن بعدشم برو تو اتاقت بخواب
:خوش میگذره ها
:نمیخوام....غرور منو پایمال کردی
:مگه تو غرورم داری ؟ببین اگه امروز اومدی پیش من بخوابی اومدی وگرنه بجون خودت دیگه محل سگ بهت نمیذارم
میخواستم زبون درازی کنم که چشمم به قرص مسهلی افتاد که روی اپن کنار ستون بود یاد اونروز افتادم که میخواست این بلا رو سر من بیاره چرا من سر خودش نیارم برای همین رویه امو عوض کردم و با عشوه گفتم :قول میدی دیگه غروزمو نشکنی ؟
گل از گلش شکفت و جلوم با فاصله ی کمی وایساد :معلومه عزیزم تو با من راه بیا من با تو دو مارتون میام
دستمو و شونش گذاشتم و گفتم :مرسی
خیلی زود باور بود اگه نصایح اون مادر کار شکنش نبود هیچ وقت نقشه های من خنثی نمیشد دستشو دور کمرم انداخت و خودشو بهم چسبوند :میخواستم بهت بگم خیلی ناز شدی ....ولی یاد دیشب افتادم...
ازخجالت داشتم اب میشدم و خیس عرق شده بودم میخواستم خودمو کنار بکشم که مانع شد :کجا خوشگل من ؟
:میخواستم بگم سر قبر تو ولی لبخند اجباری زدم و گفتم :غذا بپزم
:من دیگه اشتهانم کور شد بریم بخوابیم
اوضاع داشت قرمز میشد نباید میذاشتم به این جا ختم بشه برای همین گفتم :نه دیگه نشد تو برو تو پذیرایی اخبار ببین منم غذا رو میارم ..
لبخند زد و ازم جدا شد همین که رفت برنج پریروز رو از توی یخچال اوردم بیرون و قرص های مسهل رو با هاونگ حسابی کوبیدم و توی گوشت همبرگر ریختم و کمی هم روی برنج که رنگش عوض نشه ....بعد هم برنجو گرم کردم و با یه تزیین خوشگل بردم سر سفره عمرا شک میکرد ...خیلی خوشحال اومد سر میز و برام غذا کشید اما این وسط یه اتفاق بد افتاد نمیدونم کدوم همبرگر الوده بود چون غذا رو کشیده بود من قاطی کرده بودم وای خدا جون چرا گذاشتم غذا رو بکشه اگه اون همبرگر میفتاد توی ظرف من کارم ساخته بهش نگاه کردم و وایسادم که بخوره با شک تردید به من نگاه کرد و گفت:تو نمیخوری؟
:نه من سیرم
:ا خودت گفتی گرسنمه خوب من که گفتم سیرم الان دارم به هوای تو غذا میخورم
:نه الان سیر شدم
چشمکی زد و گفت :نکنه میخوای چیز خورم کنی؟
:ا ببین اعتماد بین ما اینجوری کم رنگ میشه ها ....
"شوخی کردم ...
با اشتها اولین لقمه رو توی دهنش گذاشت خیلی با مکث غذا میخورد میخواستم ببینم اگه حالش بد نشد من غذا نخورم نیم ساعت گذشت که قرص ها اثر کرد و قیافه فرزاد کج و کوله شد و بعد تند ÷رید تو دستشویی خیالم راحت شد و شرو ع کردم به غذا خوردن از دستشویی که اومد پشت چشم نازک کردم و مژه هامو با عشوه بهم زدم :عزیزم چیزی شده ؟
:نه یکم ....هیچی گلا بروتون حالم خوب نیست
:اه چرا ؟شاید سرکار غذا مسموم بوده :با قیافه درهم گفت :حتما ....
هنوز جملش کامل نشده بود کمه دوباره بدو بدو رفت سمت اشپزخونه اروم اروم میخندیدم تا من غذام تموم شد چهار پنج بار رفت دستشویی من هم با خیال راححت غذا رو خوردم و داشتم بشقاب دوم رو میکشبدم که روی مبل ولو شد:پیشنهاد میکنم زیاد نخوری
با این حرفش مشکوک شدم :چرا ؟
:هیچی گفتم معده درد میگیری
:نه من اشتهام زیاده
بشقاب دوم که تموم شد احساس کردم دلم درد میکنه ....همه چی علامت سوال بود چرا من اینجوری شدم اروم رفتم دستشویی و برگشتم عجیب بود من هم دچار وضعیتی شده بودم که فرزاد؟چطور ممکنه هم من هم فرزاد ...نکنه حامله ام ؟زدم تتو سر خودم چقدر من خنگ بودم اخه زن باردار اسهال نمیگیره حال تهوع میگیره بعدشم من که .....از فکر خودم زدم زیر خنده ولی خندم خیلی زود به گربه مبدل شد توی دستشویی بودم که فرزاد در دستشویی رو زد :عزیزم کمک نمیخوای
:نه ...
:چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی ....شنیدی این ضرب المثلو ؟
میخوایتسم بگم نه فقط تو شنیدی در توالتو باز کردم و با رنگ پریدگی به فرزاد نگاه کردمن :فرزاد منظورت چیه
:هیچی ....تو امتحانو رد شدی ...فکر کردی من نمیفهمم تو اون مغز سیمانیت چی میگذره
:فرزاد ...
:فرزادو مرگ .... دیگه گول قیافه و زبونتو نمیخورم ....از فردا همون شوهری میشم که تو لیاقشو داری ....خاک بر سر من ساده کنن
:فری...وایسا...اخ
:فری عمته اسم منو درست بگو ...برو تو اون توالات انقدر پس بده که از بو گند خودت بمیری ....خیال کردی من نفهمیدم چجوری شرورانه به اون قرص نگاه میکردی؟اون بسته قرصو خودم گذاشتم اونجا ....این خونه مال منه ...خودت هم روش
:فرزاد تو رو خدا کمکم کن ....
:تنها کمکی که میتونم بکم اینه که بهت بخندم....حالا هم تو و اون مکان مقددس رو تنها میذارم که به کارت برسی
............................. خسته و افسرده شده بودم دیگه حوصله کل کل رو هم نداشتم اخلاق فرزاد هم روز به روز داشت بدتر و بدتر میشد ولی من محل نمیذاشتم و سعی میکردم یه وعده نهار و شامو بهش بدم که ساکت شه اونروز با هزار ترفند قیمه رو گذاشتم روی گاز و از منزل خارج شدم با تینا دوست دوران دبیرستانم قرار داشتم و میخواستم به خودم خوش بگذرونم تینا طبق قرار قبلی سر خیابون ما با ماشین پژو 206 مشکی وایساده بود با انگشت به شیشه زدم :نگام کرد و سریع شیشه رو داد پایین :سلام
:سلام خوبی ؟
:مرسی خوبم ...بریم کجا؟
:کچا خوبه؟
:نمیدونم تو گفتی میخوای منو یه جایی ببری
:اهوم گفتم ...سوارشو
بی تفاوت در ماشینو بازکردم و جلو نشستم :کولر رو روشن میکنی؟
:نه ...خرابه
:خدا لعنتت کنه من تا اون جا خفه میشم که ....راستی کجا داریم میریم ؟
"داریم میریم به مهمونی توپ...خونه دوست من
:قاطیه ؟
:نه پس ....مگه نماز خونه اس که قسمت خواهران و برادران داشته باشه .....بگوببینم فرزاد چطوره ؟
:فرزاد ؟راستش تینا دارم دیوونه میشم ....من تو زندگیم اصلا عشق نداشتم فرزاد هم همش چشمش دنبال اون چیزاس دارم کم کم مجاب میشم قید خونه رو بزنم و با مهریم یه اپارتمان اجاره کنم
:نه نه نه...اون خونه حق تو ا ....ببینم بچه مچه ای در کار نیست؟
:نه بابا ما اصن با هم رابطه ای نداریم ...خسته شدم بخدا ...از خدا هم گله دارم ینی منو اینقدر لایق ندونسته که به من عشقو هدیه کنه ؟
:خدا همیشه با ادما سر جنگ داره ...هرچی عوضی تر باشی خوشبخت تری
:کفر نگو ...بازم خدا رو شکر
:نه ...من مثل تو با خدا تعارف ندارم پیاده شو رسیدیم
:باشه ...
درو باز کردم خونه رو خوب شناختم خونه شهره بود همون دوستی که فرزاد حالش ازش بهم میخورد خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم چون فرزاد خوشش نمیومد و من هم حوصله عربده کشی های اونو نداشتم تینا زنگ درو زد و صدایی که حتم داشتم همون صدای پرعشوه شهره بود جواب داد:کیه؟
تینا:منم و.....سورپرایزه دروباز کن میبینیش
شهره درو زد و من و تینا رفتیم بالا یه خونه باغ بود همینکه پامونو گذاشتیم توی خونه صدای ضبط تو گوشم شدت گرفت تینا:مهمونی باحالیه ....حتما بهت خوش میگذره
:فکر نکنم افسردگی منو هیچی التیام نمیبخشه
دستمو گرفت و کشید و با هم داخل شدیم شهره درو برامون باز کرد و با دیدن من چشماش گرد شد:سارا تویی؟
بغلش کردم این اغوش مهم ترین چیزی بود که نیاز داشتم حالا چه فرقی میکرد مال کی باشه وقتی کی باشه وقتی توی خیابون قدم میزدم حالم از زوج های جوونی که عاشقونه دست همو گرفتن و بهم لبخند میزنن بهم میخورد حالم واقعا بد بود دلم میخواست همشون طلاق بگیرن شهره منو از بغلش دور کرد و بهم خیره شد :چقدر بزرگ و خوشگلتر شدی....شوهرت چطوره
:امشبو خراب نکن
دستمو گرفت و منو توی اون دود و دم ازوسط دختر پسرایی که تو بغل هم میرقصیدن و بعضیاشون وضعیت خرابی داشتند عبور داد و باهم یه جایی رو صندلی نشستیم چراغا خاموش بود و چشم من جایی رو نمیدید:سارا تو اون دختر همیشگی نیستی
چشممو از دختر پسری که تقریبا توی هم بودن و اوضاع افتضاحی داشتند برداشتم و گفتم :نه دیگه مثل سابق نیستم میدونی اون موقع بچه بودم ولی الان از خودم دارم بالا میارم
:اخ سارا من همون موقع بهت گفتم که فرزاد مرد پایه ای نیست ...گفتم بیا با همین داداش خودم عروسی کن که برات میمیره بچه داری؟
:نه ...من و اون جای خوابمون هم جداس یچه کدومه
شهره دستشو روی شونم گذاشت و دلسوزانه بررسیم کرد لباشو برای زدن حرفی باز کرد که مرد تاس اما شیکپوشی صداش کرد :عزیز دلم بیا ....کارت دارم
شهره معذرت خواهی کرد و از من جدا شد حتما اون ها هم عاشق هم بودن همه ی دور و اطرافم پر بود از دختر پسرهای عاشق و این حالمو بدتر میکرد توی اون شلوغی زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم خدا رو شکر که صدای ضبط اینقدر بلند بود که صدا به صدا نمیرسید همه لباسهای باز پوشیده بودن اما من هنوز ماننتو و شال داشتم میخواستم از مهمونی برم بیرون دیگه دیر شده بود اما راه خروج رو پیدا نمیکردم بوی دود داشت اذیتم میکرد مثل دیوونه ها شروع کردم به دویدن که محکم به چیزی برخورد کردم سرمو بالا اوردم تا از اون اقا پسر جوون معذرت بخوام اما چیزی رو که دیدم باور نمیکردم :سارا خودتی؟
با چشمهای پر از اشک که ناشی از گریم بود بهش خیره شدم :اقا ارمین ؟
بدون ملاحظه محکم بغلم کرد و گونمو بوسید :وای تو کجا بودی دختر
خودمو از توی بغلش کشیدم بیرون :ارمین ببخشید ولی من دیگه شوهر کردم
دستمو گرفت و منو بهمراه خودش به سمت به میز و صندلی دو نفره وسط سالن برد :میدونم شنیدم ....حتی شنیدم که با شوهرت اصلا خوب نیستی
صندلی رو برام کنار کشیئد و من روی صندلی نشستم اون هم روبروم نشست :میدونی فکر میکنم اه من گرفتت.....یادته هر روز میومدم نپدنبالت مدرسه و تو یه روز جلوی همه به من سیلی زدیو من دیگه نیومدم ...اما به ظاهر چون هر رروز پشت درختا وایمیستادم و نگات میکردم
اشکام نا اخود اگاه روی گونم میچکید دلیلشو نمیدونستم :شاید .....اما هر چی بوده گذشته
ارمین به من خیره شد هنوز خوشتیپ و زیبا بود البته به پای فرزاد نمیرسید چشمهای مشکی درشت و لبهای قلوه ای داشت و مهاشو کوتاه کوتاه بود ته ریشی هم روی صورتش بود البته طبق معمول زیر ابروهاشو هم برداشته بود توی راه شهره رو دیدم میگفت هنوز با شوهرت...ببخشید که اینو میگم ...منظورمو که میفهمی؟
با خجالت سرمو به زیر انداختم و گونه هام سرخ شد
دستشمو که روی میز بود گرفت و بهم نگاه کرد :بازم که داری گریه میکنی
سرمو بالا گرفتم و سعی کردم اشکام نریزن :ارمین بخدا خسته شدم هیشکی نمیدونه بی کسی چقدر سخته خونواده ی من اینقدر عجله داشتن منو بدن برم که حالا حتی یه زنگ به من نمیزنن 6 ماه از ازدواج ما میگذره ولی ما هر روز بیشتر از هم فاصله میگیریم خونه رو هم نمیتونم بدست بیارم خسته شدم یه وقتایی دلم میخواد خودمو بکشم
شدت گریم بیشتر شد ارمین صندلیشو نزدیک صندلی من گذاشت و تو چشمام نگاه کرد :متاسفم ...کمکی نمیخوای؟
:چه کمکی از دست کسی بر میاد ؟
:خدا رو چه دیدی؟
:هیچی ....خدا رو ندیدم هرچی صداش میکنم نیست
:شمارشو روی در جعبه ی دستمال کاغذی نوشت و بهم داد :به من زنگ بزن با هم در د و دل کنیم
شمارشو با کمال میل گرفتم حالم اصلا طوری نبود که بخوام اول عذاب وجدان بگیرم فقط گریه میکردم یه دختر با یه تاپ باز در حالیمکه سینی پر از گیلاس دستش بود به سمت ما اومد اول گونه ارمین بوسید و بعد با عشوه و لوندی گفت :چی میخورید ؟
من پرسشگرانه ارمینو نگاه کردم ارمین چشمکی به دختر زد و گفت :اب سیبه ...نترس
دختره ی جلف پقی زد زیر خنده و با دست جلوی دهانشو گرفت ارمین دو تا لیوان گیلاس برداشت و به دختر اشاره کرد که دور شه گلوم از زور گریه خشک شده بود :لیوانو از دستش گرفتم و لاجرعه سرمشیدمن اینقدر تلخ بود که میخواستم بالا بیارم :از کی تا حالا اب سیب اینقدر تلخ و تیزه ؟من خرو بگو اخه اصن به شما میاد اب سیبو تو گیلاس بخورید
ارمین خندید:نه ما هم دلامون به همین می و میخانه خوشه :بعدی رو به سلامتی تو میخوریم ...بذار من برم باشیشه بیام
سر دردم خیلی بهتر شده بود سرمو روی میز گذاشتم و چشمتامو تا اومدن ارمین بستم ارمین با یه بطری ششیه ای و دو تالیوان کوچک اومد :اینا خیلی قوین ...زیاد نخور
:من نمیخورم گناه داره
ارمین قهقه زد :گناه ؟چه گناهی؟خدا یه نگاه به منو تو نکرده واسه خاطر خدا برای چی بخودت سختی میدی>
سرم خیلی درد میکرد نمیتونستم حرف بزنم محتویات بطری رو توی گیلاس ریخت و دستم داد:برو بالا
سه چها رتا خوردم نمیدونم چرا شاید میخواستم با خدا لج کنم سرم گیج میرفت صدای ارمینو میشنیدم ولی خیلی محو نای جواب دادن نداشتم :ارمین واسه من یه اژانس یگیر میخوام برم
:اژانس یگیرم که با این حال تو لو بریم و پلیسا بریزن اینجا؟خودم میرسونمت خونتون کجاست
مستانه خندیدم :نمیدونم تو منون بذار تو خیابون خودم پیدا میکنم
صدای تینا توی گوشم پیچید:این که اهل این حرفا نبود چی شد اینجوری مست کرده
:من چه میدونم گفتم بخوره یکم از این حال روز دربیاد ادرس خونشونو بدم مهدی برسونتش
:ادم گوشتو میده دست گربه...خودم میرسونمش بلندش کن ببریمش تو ماشین
روی دستای ارمین بودم خیلی حس خوبی بود گرم بود و امن اما توی ماشین دیگه خوابم برده بود
وقتی چشمامو باز کردم هنوز مست بودم تا خونه ما بیست دقیقه بیشتر راه نبود
صدای فرزاد بود خود لعنتیش :چی شده
:نمیدونم از خودش بپرسید فکر کنم زیاد خورده فراد ساکت شد و بلندم کرد نمیدونم کی روی تخت قرار گرفتم ساعت حول و حوش ده بود حالم داشت کم کم جا میومد فرزاد برام شرعت عسل درست کرد و توی دهانم ریخت دو سه ساعت خوابیده بودم وقتی از خواب بیدار شدم حالم خوب بود توی بغل فرزاد روی تختمون بودم دستشو از دورم بازکردم چشماشو باز کرد بیدار شدی؟
:مگه خواب بودم
عصبانی روی تخت نشست خواست برقو روشن کنه که دستشو گرفت م:روشن نکن
:کجا بودی سارا چی خوردی
پوزخندی زدم و گفتم :اب سیب
:چی؟
:اب سیب
:با اب سیب اینجوری مست کردی کدوم سگ پدر ی داده دستت این اشغالا رو
:اگه اشغاله چرا میخوری؟واسه تو خوبه واسه منم اخه ...
بازومو گرفت و فشار داد:خیلی داری ول و سرخود میشی
صدامو بردم بالا خیلی باللا :تو کیم میشی؟بابامی داداشمی ؟؟بتوچه میخوام اینقدر بخورم که از مستی بمیرم
عصبانی نگاهم کرد و دوباره خوسات چراغو روسن کنه که تقریبا جیغ کشیدم :کری مگه ...میگم روشنش نکن
"هیس جیغ نزن .....اروم باش....تو هنوز مستی
به سخت یروی دو تا پام وایسادم اما انقدر شل و کرخت بودم که افتادم توی بغلش دلم میخواست تو بغلش گریه کنم توی غلش خزیدم و سرمو تو اغوشش پنهان کردم اون هم محکم بغلم کرد بلند بلند گریه میکردم سرمو با دستش اورد بالا و نگاهم کرد :هیس....بیدار میشه ها اونوقت فکر میکنه منو تو همیشه دعوا داریم
:با تعجب بهش نگاه کردم :کی؟
سرشو خاروند و با دست پاچگی گفت :چیزه...مهشید ..امروز ظهر از کانادا اومد منم اوردمش اینجا میخواد پایینو اجاره کنه ...منم گفتم بیاد پیش من اه مادر پدرش طردش کردن از شوهرش هم جداشده
به صورتش خیره شدم قاطی کرده بودم بلند بلند زدم زیر خنده مثل دیوونه ها قهقهه میزدم :جالبه ...چرا نمیری شبم پیشش بخوابی
انگشتشو روی بینیش گذاشت و گفت:ا هیس.....بخدا ابرو نذاشتی واسمون
خندمو قطع کردم :هر چند این بار اولی نیست که خانوم میاری تو خونه ....حالم ازت بهم میخوره ...تو راست میگی اگه تو نمیومدی بگیریم هیشکی نمیومد چون من اینقدر بچه و وراجم که هیشکی دوست نداره عروسی مثل من داشته باشه .....چرا اومدی با من عروسی کنی؟میخواستی این خونه رو بگیری ؟مال تو ولم کن برم
:مگه من اسیرت کردم
:اره اسیرم کردی...منو نگاه کن من اون دختر شاد روزای اولم ؟من دلم محبت میخواد چیزی که توی لعنتی بهم ندادی مادر و پدرم که دیگه هیچی ....من مستم ......ازادم کن برم توی خیابون مثل زن های هرزه محبت گدایی کنم ....
با این حرف چنان سیلی توی دهنم زد که بی وقفه خون جاری شد :اجازه نمیدم به این هوا که مستی هر چی میخوای بگی
باپشت دست لبام رو که خونی شده بود پاک کردم :حالمو بهم میزنی ....تویه کروکودیل بدبختی منم یه کوالا ی تنها........اخ خدا
دیوونه شده بودم یا میخندیدم یا گریه میکردم فرزاد دستمو گرفت و نگران نگام کرد :چرا اینجوری میکنی با خودت این چرندیات چیه میگی؟
:خفه شو کروکودیل چشم اهویی
فرزاد دستمو گرفت و وادارم کرد دراز بکشم :بخواب تا حالت بهتر بشه
:حالم خوبه ....
:نچ حالت بده من میرم برات اب قند بیارم
:من اب نمک بیشتر دوست دارم
سری به نشانه تاسف تکون داد و رفت و با یه لیواناب قند برگشت چشمم به ساعت افتاد یک نصفه شب بود فرزاد بالای سرم نشست و مجبورم کرد تمام محتویاتشو سر بکشم بعدشم کنارم دراز کشید و دستشو دورم حلقه کرد توی بغلش احساس خفگی میکردم بوی تلخ ادکلنش هم نفس رو برام سخت کرده بود :سار تو چرا اینقدر از من کناره میگیری تو افسرده شدی...اگه بذاری من بهت محبت کنم همه چی خوب میشه من خیلی با تو راه میام حتی نزدیکت هم نمیشم که کم کم بهت عادت کنی درسته که من و تو با هم سر یه لجبازی مسخره عروسی کردیم ولی میتونیم خوشبخت شیم میتونیم بچه داشته باشیم مثلا یه پسر بعد اسمشم بذاریم.......وایسا فکر کنم ....اهامن اسم اریو رو خیلی دوست دارم یا مثلا کوروش از این اسمهای ایرانی ایلیا و مانی هم خوبه
:نه خیر من میخواستم اسم پسرمو بذارم فرزاد
:ینی چی ...نمیشه که
:با من بحث نکن .....من اسم پسرمو میذارم فرزاد میخواستی با من عروسی نکنی....من همیشه دوست داشتم اسم یچه ی بابام یه چیز دیگه باشه
:نه بابا ؟مثلا؟
لبخندی زدم و تنها اسمی که یادم بود ارمین بود فرزاد هم که ارمینو نمیشناخت :ارمین ...ارمین خوبه
:ارمین؟خوب اسم پسرمونو میذارم ارمین
رومو برگردوندم و پتو روی سرم کشیدم :هرموقع زن گرفتی بعد فکر بچه باش
پاشو دور کمرم انداخت و گفت :خودم یه بچه دارم ...فعلا دارم بزرگش میکنم
:میشه اون پای گندتو از رو کمر من برداری ؟پافیل
:این اسم جدیده ؟پا فیل؟اینم اسم خوبیه ایم بچمونو میذاریم پافیل
"پافیل باباته ...با بچه ی من درست صحبت کنا
:مثل که از مستی اومدی بیرون .....خوب از این به بعد باهم بهتر میشیم
سرمو به سمتش برگردوندم :باشه یعنی میشه یروز منو و تو عاشق هم بشیم؟
لباشو نزدیک صورتم اورد خیلی نزدیک اما نبوسیدم :تو خماریش بمون
زبونمو دراز کردم و گفتم :برو بابا کی خمار بود اصن
پشتشو به من کرد و گفت :خیلی خستم بعدشم میخواستم ببوسمت ولی دهنت بدفورم بوی الکل میده من بفهمم کدوم دوستت بهت الکل داده خفش میکنم
با مشت پشت کمرش زدم برگشت و من هم محکم توی صورتش ها کردم نمیدونم از بوی بد الکل بود یا خستگی که بیهوش شد
صبح زود که بیدار شدم نصفه نیمه روی تخت بود و نصفش سر اندر ههوا اویزن بود از نحوه خوابیدنش خندم گرفته بود رفتم دستشو یی و حسابی صورتمو شستم و مسواک زدم بعد هم صبحونه حسابی خوردم جمعه بود فرزاد بدون لباس اومد بیرون اصلا شبا عادت نداشت لباس بپوشه سر میز نشست و خواب الو گفت :سلام عزیزم ...چی داریم بخوریم
:کوفت
:ا یادت رفت قرار بود چند روز خوب با هم رفتار کنیم ...امتحانی از این به بعد هرکی فحش بده باید به طرفش یه چیزی بده
شونهامو بالا انداختم و لمه بزرگ نون و پنیری تودهنم گذاشتم :سلام عزیزم چی میل داری
چشمکی زد و گفت :تو رو .....
لقمه تو گلوم پرید و محکم سرفه کردم با عصبانیت بهش خیره شدم و اومدم فحش بدم که یاد شرطمون افتادم :چه جالب منم تو رو
:پس بیا منو بخور
زیر لب چیزی گفتم که خودمم نشنیدم اما احتمالا طبق معمول فحش بوده
فرزاد :برام یه لقمه بگیر
براش لقمه گرفتم و از صندلی بلند شدم لقمه خیلی بزرگ بود چ÷وندم توی حلقش باعث شد سرفش بگیره بزور لقمه رو خورد و ÷ایین داد :بیا امروز بریم خونه مهشید مهشید مهمونی داده
:ما که مهشید جونو ندیدیم
:همین خونه بغلیه زیاد دور نیس میخوای برو ببینش
:برم نامزد قبلی تو رو ببینم که چی بشه ؟
:سارا همه چی تموم شده ....فعلا که منو و توایم
:شب مامانت که نیس؟من حوصلشو ندارما هی بگه بچه بچه
:مگه بد میگه.....منم میگم بچه ...بچه
:مگه منو و تو ماکرویویم ؟بعدشم من اصلا بچه دوست ندارم
از جاش بلند شد و تو چشمام با شک و تردید نگاه کرد :بچه دوست داری بچه ای که از من باشه دوست نداری
حرفش معنی دار بود دلم براش سوخت اماکم نیوردم :تو هم همینطور....توهم بچه ای که مادرش من باشم دوست نداری تویه زنی میخوای لوند ....هر شب ارایش کنه بیاد جلوت قرو قمیش بیاد واست دست پختش خوب باشه
:به هر حال ....مامانم نیست ولی خواهرم و شوهرش هستن کلا جوونا فقط دعوتن با یه سری دوستای مهشید
:اوکی .....شبه دیگه ؟
:اره ....من میرم یه سر بهش بزنم اگه چیزی میخواد براش بخرم تو چیزی نمیخوای؟
:چرا یک کیلو خیار بگیر با ماهیچه و یه مقدار گوشت چرخ کرده
:باشه من دارم میرم
:به سلامت
چند ساعتی رفتم توی اینترنت و بعدش رفتم حموم از حموم که اومدم یه لباس حریر رمز خوشگل که هدیه مادرم بود پوشیدم تقریبا لباس خواب بود خیلی قشنگ بود و حسابی باربی نشونم میداد من لاغر بودم ولی نه لاغر اسکلتی تو پر و خوشگل عاشق هیکل خودم بودم داشتم تو اینه هیکل خودمو نگاه میکردم که صدای درو شنیدم هول شدم و لباسو تا نیمه از تنم دراورده بودم که با ننزدیک شدن صدای پای فرزاد دیدم دیر شده و سریع توی تخت شیرجه زدم و روزنامه روی میز کنار تخت رو برداشتم که یعنی دارم میخونم فرزاد اومد تو و با دیدنم ماتش برد ولی بروی خودش نیورد :روزنامه میخونی؟
:اوهوم
:قرمز بهت میاد
:اره میاد
:هوا ابنقئر گرمه
:اره گرم شده .....خریدا رو گذاشتی تو یخچال؟
:اره ...
اجام بلند شدم و خواستم از اتاق برم بیرون که راهمو سد کرد
:چی میگی
:هیچی .....موهام خیس بو دو توی صورتم ریته بود موهامو از توی صورتم کنار زد :خیلی میخوامت....بخدا سخته تحمل اینکه بهت دست نزنم
سرمو پایین انداختم و گفتم :میدونم ....لعنت به این قیافه که هیشکی ادمو بخاطر خودش نمیخواد
دستشو دور کمرم حلقه ککرد:من تمام وجودتو میخوام اما نمیدونم چجوری باورت میشه
سرمو بالا اوردم اشک توی چشمام حلقه زد میخواستم خودمو ازش جدا کنم که نذاشت میخوامت ....میفهمی ...زبون نفهم دارم میگم دوستت دارم ....حتی خل بازیاتو
:خل بازیامو دوست نداری
:حرفامو نمیشنید لباشو به سمت لبام اورد از ترس صورتمو جمع کردم خندش گرفت :چرا میترسی
:اب دهنمو قورت دادم و گفتم میخوام برم
:هستی حالا ....لباش محکم و گرم روی لبام قارا گرفت قلبم خودشو به دیواره میکوبید و تمام تنم میلرزید یه حس جدید بود اما نمیدونم اسممش چی بود ....شاید انزجار بود بزور خودمو ازش جدا کردم :به من دست نزن تو عاشق من نیستی خودتم خوب میدونی ....من و تو همسفر زندگی نیستیم
جوابی نداد و اینبار لبهای داغشو وی گردنم قرار داد گردنمو ریز میبوسید هولش دادم عقب :بس کن چرا شما مردا نمیفهمید زندگی فقط این چیزا نیست
:زندگی همین چیزاس .....من میخوام عاشقت باشم ولی تو نمیذاری بهت نزدیک شم
بزور منو توی اغوشش نگه داشته بود که زنگ در بصدا در اومد :اخ اخ اخ مهمونی دیر شد ....حتما مهشیده
بلیزشو صاف کرد و رفت سمت در ا÷ارتمان من هم گیج خودمو روی تخت انداختم این اولین بوسه س عمرم بود حس خوبی بود ولی من اینو میدونتم که فرزاد از تمام اخلاقای من بدش میاد و فقط بخاطر قیافم اومده خواستگاریم
مهشید نبود خواهر فرزاد بود فتنانه واقعا هم اسمش بهش میومد فتانه بدون اینکه در بزنه اومد توی اتاق خواب ما و با دیدن منتو اون وضعیت موذیانه لبخند زد :بد موقع اومدم؟
خیلی پرو خندیدم و گفتم :همیشه بد موقع میای
فرزاد با عجله اومد تو احتمالا میخواست به من بگه لباسمو عوض کنم ولی فهمید فتانه اونجاس و دیر شده برای همین طبق عدت پشت گوششو خاروندو بهمن شاره کرد برم بیرون چشمکی به فتانه زدم و از اتاق رفتم بیرون فرزاد نگاهم کرد و گفت :بر خرمگس معرکه لعنت ....برو شکل و قیافتو درست کن احتمالا فهمیده که منو تو درچه حالی بودیم
:مگه در چه حالی بودیم ما فقط داشتیم حرف میزدیم
:اهان فقط حرف میزدیم .....فقط حرف؟
شونهامو بالا انداختم و گفتم :من که چیزی بادم نمیاد
محتاطانه به در اتاق خواب نگاه کرد کمه فتانه نیباد تو اشپزخونه و خم شد و طولانی لبامو بوسید با مشت محکم توی دلش زدم فتانه اومده بود بیرون فرزاد ولم کرد و رفت سمت یخچال :خانوم این اب میوه رو کجا گذاشتی؟برای فتانه یه اب میوه درست کنم
رفتم توی اتاق خواب و گفتم :اونجا نیست تو کابینته
فتانه :یخ زیاد بریز بیرون خیلی گرمه
خودمو توی اینه نگاه کردم واقعا مشخص بود ما در چه حالی بودیم رژلب من تا زیر چونم کشیده شده بود و موهام حسابی بهم ریخته بود یه سارافن مشکی که استین کوتاه داشت ÷وشیدم و موهای پرپپشتمو سشوار کشیدم خیلی عالی شده بودم فتانه یه بند حرف میزد رفتم تو اتاق و گفتم :فتان جان شوهرت کجاس ...اقا سهند پیداشون نیست
:رفت یه هدیه بگیره واسه مهشید ...زشته وایه اولین بار میریم خونش دست خالی روی مبل نشیتم کنار فرزاد فرزاد هم محکم دستشو دورم انداخت فتانه:فرزاد چرا رژلب زدی؟
فرزاد با تعجب گفت :چی ؟من و انیکارا مگه من.....؟
به لباش نگاه کردم چشمام گرد شد خودش فهمید اوضاع از چه قراره اما فتانه همش میخواست بروی ما بیاره لبخند معنا داری زد :اهان....
:داداش برو حاضر شو بریم زودتر
همه حاضر شدیم و زنگ اپارتمان بغلی رو زدیم زن هیکل گوشتی دم در بود خیلی ارایش کرده با همه دست داد و فرزاد دیر تر ازهمه اومد تو اما چیزی رو که میدیم با عث شد سرجام خشکبشم مهشید از گردن فرزاد اویزون شد و جلوی چشم من ...زن فرزاد لباهای اونو بوسید...................
چجشمام گرد شده بود و اب دهنم خشک شده بود چیزی رو که میدیدم اصلا باورم نمیشد مگه یه ادم چقدر میتونه وقیح باشه عصبانی کیفمو روی اپن ولو کردم و کنار فتانه نشستم مهمانها یکی پس از دیگری میمدند وسط اونها یه دختر مهربون سبزه کمی تپل اما زیبا بود هیکل قشنگی داشت فهمیدم دختر عموی فرزاد و فتانه اس خیلی گرم و صمیمی بود رویم رو دو بار بوسید و گفت بخاطر انتخاب فرزاد بهش تبریک میگم خیلی از تعریفش حال کردم برای همین بدو بدو از کنار فتانه بلند شدم و رفتم کناز شمیم نشستم هنوز از جام بلند نشده بودم که مهشید دست فرزادو گرفت و با هم سر جای من نشستن فتانه هم رفت و کنار شوهرش نشست در ظاهر داشتم با شمیم و همیرش حرف میزدم ولی مدام زیر چشمی حواسم به فرزاد ومهشید بود مهشید مدام گونه فرزادو میبوسید و موهاشو نوازش میکرد دیگه داشتم غیرتی میشدم شمیم که متوجه شده بود قضیه چیه با ارنج به پهلوی من زد :ناراحت نیستی مهشید اینجوری از سرو کول شوهرت میره بالا
شوهنهامو بالا انداختم و با حرص گفتم :نه به درک
:به نظر میرسه داره از قصد اینکارو میکنه ولی از فرزاد بعیده که چرا پرتش نمیکنه کنار
اشک توی چشمام جمع شده بود میخواستم ان موقع برم بالای پشت بودم و فریاد بزنم :خدایا ازت گله دارم
اشک ت و چشمام جمع شده بود شوهر شمیم اقا محسن که پسر جوان و مهربانی بود وقتی حال منو دید با کنایه رو به فرزاد گفت :فرزاد خان میخواید برید تو اتاق خواب که راحت باشید
فرزاد با خجالت سرشو انداخت پایین و از کنار مهشید بلند شد مهشید یه دختر نی قلیون سبزه رو بود که موهای بلند و چشمای مشکی داشت اما به حدی لاغر بود مکه من در مقابلش چاق به نظر میرسیدم تقریبا میشه گفت اسکلت ...مهشید با عشوه گفت :وا...مسی خان پسر عمومو ندیدم خوب دلم براش تنگ شده
محسن لب خند معنا داری و گفت :من م گفتم که برید تو اتاق دلتنگیتونو تخلیه کنید ....ولی اینجا درست نیست
مهشید چشمکی رو به من زد و گفت :عزیزم تو که ماشالله جنبه داری ناراحت که نمیشی
لبخند کجی زدم و بالاجبار گفتم :نه اصلا راحت باشید
نمیدونم چرا اینو گفتم شاید میخواستم به فرزاد بفهمونم برام مهم نیست اما داشتم از حسادت خفه میشدم همین دیشب عشقشو توی قلبم گذاشت و امروز....خاک بر سرت سارا لعنت به تو کاش عین میمون زشت بودم کاش همون اصغر اقا ی کچل قصاب عاشقم میشد ولی اینجوری تخقیر نمیشدم
شمیم:تقصیر فرزاد نیست ....این مهشید از بچگیش خیلی کرم داشت باورت نمیشه چندین بار میخواست شوهر منو و فتانه ارو از راه بدر کنه
خندیدم و به سمت دستشویی رفتم :برام مهم نیست حالا دیگه ققط یه چیز مهمه
:شمیم متحیر رفتن منو نظاره میکرد خودمو توی توالت انداختم و با همون منتو روی توالت فرنگی نشستم دستمو جلوی دهنم گرفتم و جیغ زدمتا تونستم روبروم ایینه بود بعنی کل دیوار حموم ایینه بود و من چهره یخودمو با ریمل و خط چشم پایین اومده در حال گریه کردن میدیدم چقدر دلم برای خودم میسوخت لعنت به من که سر یه بچه بازی زندگیمو باختم ننه بابام کجان که منو ببین شوهرم روبروم داره بهم خیانت میکنه با جیغ زدن مشکل حل نمیشد دلم میخواست سرمو بکوبونم تو اینه
صورتمو کمی اب زدم تا از سرخی و التهاب صورت کم بشه اما دلم خیلی پر بود از دستشویی که اومدم بیرون صدای قهقه های مهشید از توی اتاق به گوشم رسید پشت بندش صدای فرزاد اومد فکر کنم اونها نمیدونستند من توی دستشویی تو اتاق بغلیم از اتاق اومدم بیرون و یواشکی پشت در ایستادم
:میدونی چقدر دلم برات تنگدشده بود عشق من؟
فرزاد:نمیتونم بهت بگم هنوز عاشقت نیستم ...ولی گناه تو نا بخشودنیه یادته چقدر تو فرودگاه التماست کردم نری؟
:عزیزم...من مجبور شدم برم ...نگو که قضیه رو نمیدونستی یادته که تو چه گندی زدی ومامانم هم نمیزاشت زن تو بشم ....توقع داشتی یه بچه نامشروع رو بی باباب اونم توی تهران بزرگ کنم باید میرفتم
:خب چرا اونجا ازدواج کردی؟
:برای اینکه مردای اونجا باکره بودن دخترها براشون مهم نیست ...میتونستم بدون حرف و حدیث ازدواج کنم
:بس کن...حالا چی میخوای ندیدی زنم ناراحت شد ...نباید اینجوری جلوش منو میبوسیدی
:نتونستم تحمل کنم .....لبهات حسابی قلوه ایه ادم نمیتونه طاقت بیاره ......اولین بوسمونو یادته؟
:به هرحال من دیگه زن دارم ...دیگه جلوی زنم اینجوری با من رفتار نکن ناراحت میشه
:فکر نمیکردم اونو به من ترجیح بدی البته حق داری ....خیلی خیلی خوسگل و لونده ....خیلی عاشقشی
:قضیه عشق نیست ولی دلم نمیخواد ناراحتش کنم ...دلم میخواد عاشقش بشم منو تو دیگه ما نمیشیم
:نه اشتباه نکن میشیم شرزنتم با هم کم میکنیم ....تو که عشق و حالتو با اون کردی و میگی عاشقش نیستی بندازش بره ...تا احپخر عمر باهاتم خودم
فرزاد فقط اه کشید شونه هام از شدت گریه میلرزید و قدرت وایسادن نداشتم اما صدامو تو گلوم خفه میکردم مجبور شدم دو باره برم دستشویی درست نبود توی مهمونی ابروریزی راه بندازم چون همه پیش خودشون میگفتن چه قدر زنه دست و پا چلفتیه خیلی تو دستشویی موندم تا جاییکه مهشید اومد و تقه ای به در زد:سارا جون خوبی...درو بازکن
صدامو صاف کردم و از روی توالت فرنگی پاشدم:اره خوبم یکم حالت تهوع دارم
:بیا عزیزم غذا حاضره
:میام الان
زنیکه اشغال چجوری روش میشد اصلا با من حرف بزنه غذا ها همشون از بیرون سفارش داده شده بودن ولی من اصلا اشتهایی نداشتم شما فکرشو بکنید که فقط 6 ماه از زندگیتون میگذرهبعد بفهمید که شوهرتون قبلا با یه زن بوده و یه بچه نامشروع هم درست کردن بعد هم الان بزور داره سعی میکنه عاشقتنون شهمدام گفتگوی فرزاد و مهشید توی گوشم بود اشغالهای کثافتلقمه ای غذا توی دهنم بود که چشمام سیاهی رفت و سرم روی میز افتاد فرزاد که صندلی بغلم بود دستشو دورم انداخت:سارا چی شد یهو؟د سارا؟
صداش تو گوشم اکو میشد دلم میخواست سرمو بلند کنم و گردنشو گاز بگیرم
:عزیزم پاشو بریم خونه پاشو
دستشو کنار زدم و با معذرت خواهی از همه وبوسیدن اجباری مهشید به واحد خودمون رفتم احمق عوضی اومده معشوقشو اینجا ور دل من کلید انداختم و رفتم توی پذیرایی و خودمو ولو کردم رو کاناپه:زندگی خیلی مسخرس ...چرا خودتو نمیکشی چرا خودتو از این خفت رها نمیکنی من خرو بگو که داشتم عاشقش میشدم میخواستم بهش تکیه کنممخواستم پدر بچهام باشه ....خدایا ازت گله دارم تو بگو کفر میگی اصلا بفرسم جهنم ولی جهنم هرچی باشه اتیشش از اینجا سردتره ...وخدایا چرا من اخه چرا من...الان داری به من میخندی نه خدا؟کیف میکنی داری فیلم سینمایی میبینی ؟
نه من داشستم به خدا توهین میکردم سرمو رو به اسمون گرفتم و از خدا امعذرت خواستم اصلا خوب نبود چرا من ؟هان ؟چرا من چرا مهشید نه ؟
اشک هام مدام سرازیر میشدن اومد حالم داغون بود نمیتونم الان وصف کنم چه حالی داشتم شما یه ثانیه خودتونو جای من بذاریدرفتم سمت یخچال و از طبقه بالاش بطری مشروب فزرادو برداشتم میخواستم اول مست بشم تا جرات خودکشیو پیدا کنم صدای در اومد فرزاد بود اومد توجه نکردم داشتم بطری رو میرفتم بالا که داد زد:داری چه غلطی میکنی؟
دهانه بطری رو از لبام دور کردم :به تو چه گفتم که من هر موقع بخوام میخورم
اومدو بطریو از دستم گرفت....
-خفه شو....هنوز اینقدر بی غیرت نشدم....
-تو خفه شو.....تو اگه غیرت داشتی نمی زاشتی اون دختره پاپتی اینقدر بهت آویزون بشه..
-نه تو مثل این که قرار نیست آدم بشی....صداشو برد بالا و گفت:
-هر کاری دلم بخواد میکنم.....یکی مثل تو هم نمیتونه جلومو بگیره.....از سرت زیادم بیچاره!
دیگه طاقت شنیدن حرفاشو نداشتم.....دستمو بردم بالا و سیلی محکمی بهش زدم....
با ناباوری بهم نگاه میکرد انگار انتظار همیچین کاریو ازم نداشت....
واقعا وحشتناک شده بود....چشمای مشکیش قرمز شده بودن....نا خود آگاه یه قدم به عقب برداشتم....
اومد جلو و دستمو گرفت:
-نه .....جرئتتم که زیاده.....
دستمو کشیدو بردم اتاق خودمون.....
با شدت چسبوندم به دیوارو گفت:
-تو مال منی.....فقط مال من....میکشمت اگه پاتو چپ بزاری....
هلش دادمو گفتم:
-هر کاری دلم بخواد میکنم....پس چرا خودت با مهشید جونت هر غلطی بخوای میکنی؟....بهتر نبود پیشش میموندیو با هم نی نی تونو بزرگ میکردین؟
پوزخندی زدم تا بیشتر حرصشو در آرم و ادامه دادم:
-هر چند اگه اون بچه به دنیا میومد میشد یه انگل مثل باباش.....
اختیارش دست خودش نبود اومد جلو چندتا سیلی محکم به صورتم زد....خیلی دردم اومد....
افتادم رو زمین....از گوشه لبم خون میومد و سرامیک کف اتاقو قرمز میکرد....درو باز کردو از اتاق رفت بیرون....
حتی قدرت نداشتم تکون بخورم نشسته بودمو گریه میکردم برای تمام بدبختیام.....زمینو زمانو فحش میدادم از خانوادم متنفر بودم که منو قربانی خواسته هاشون کردن.....
راسته که فاصله عشقو نفرت خیلی کمه....و من از فرزاد متنفر بودم...
.................
صورتمو تو آینه دیدم....جای سیلی های فرزاد کبود شده بود و گوشه لبمم بدجوری باد کرده بود.....
لباسمو که از دیشب در نیاورده بودمو عوض کردمو یه پیراهن و شلوار راحتی پوشیدم...
فرزاد رو مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت....بدون توجه بهش رفتم آشپزخونه و یه لیوان پشر واسه خودم ریخت....
بعد از چند لحظه اومد روبه روم وایساد نگاهی به صورتم کردو گفت:
-خیلی درد میکنه؟
در جوابش فقط یه پوزخند زدم....تو دلم گفتم:
-زرتو بزن برو...
گونمو نوازش کرد.....سریع دستشو پس زدم...
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-باشه....هر جور مایلی....یه سفر دو یه هفته ای باید برم آمریکا....اونجا یه سری کار دارم...
لیوانو گذاشتم رو ظرف شویی واز آشپزخونه اومدم بیرون....مطمئنا داشت آتیش میگرفت....یعنی اصلا برام مهم نیستی....
تو دلم عروسی بود..یه هفته از شر این تحفه راحت بودم....
رفتمو رو مبل دراز کشیدم....یه سیبم برداشتم گاز زدم....وقتی داشت رد میشد گفت:
-باشه هر جور مایلی....مهشیدم باهام میادهنوز اونجا یه سری کار داره...
خیلی عصبانی شدم.....جوابشو ندادمو گاز محکمی به سیب زدم....کور خوندی آقا اگه تو بری منم اینجا کاری میکنم که وقتی برگشتی حسابی خر کیف بشی!.
صبح که از خواب پاشدم فرزاد رفته بود حس انتقام توی وجودم زبونه میکشید تمام وجودم دئاغ بود اولین کاری که کردم گوشیمو از زیر تخت پیدا کردم و بعد هم شماره ارمینو جلو گذاشتم و شماره گیری کردم عذاب وجدان داشت اذیتم میکرد ولی شمارو رو گرفتم دلم میخواست سربه تنش نباشه ارمین بعد از سه بار زنگ برداشت :سلام بفرلمایید
:سلام میخوام ببینمت
:شما
با بیحوصلگی گفتم :سارام ...باید ببینمت
:داری گریه میکنی
:نه دارم از خوشحالی میخندم ....میخوام طلاق بگیرم کمکم کن مگه وکیل نیستی
:چرا ولی به من چی میرسه ؟
:هر چی که بخوای
:خودت بسی
:ارمین وقت شوخی نیست بخدا حالم بده
:بیام پیشت
:بیا منو از این خونه نکبتی ببر
:باشه عزیزم20 دقیقه دیگه سر خیابونتونم
:بدو
اشکامو پاک کردم و بهترین تیپی رو که میتونستم زدم شلوار جین دم پا مانتوی تنگ و کوتاه مشکی و شال مشکی پوشیدم و از خونه خارج شدم در واحدو نبسته بودم که چشمم به مهشید خوردنمیدونم داشت میرفت یا داشت میمود
بلند سلام کرد :علیک
داشتم از پله ها پایین میرفتم که دستمو گرفت برگشتم و با نفرت بهش نگاه کردم:عزیزم امانتی منو کی میدی
کاملا به سمتش برگشتم و بهش نگاه کردم :کدوم امانتی
:خودتو نزن به اون راه...تو اون شب همه حرفامونو شنیدی خودم دیدمت
:اهان فرزادو میخوای؟
:اره دقیقا
:مال تو من نمیخوامش ...اون طلاقم نمیده
:به موقعش میده
سرموبردم سمت گوشش :کمکم کن
گونمو بوسید و دستمو ول کرد :خوشم میاد ....منو تو دوستای خوبی میشیم
دستشوپس زدم و با عجله رفتم تو اسانسور ده دقیقه دیر کرده بودم
سر خیابون وایساده بود و به ماشینش تکیه داده بود
:سلام
:سلام وای چه باحال شدی امشب
بدون اجازش درماشینو باز کردم و نشستم توی ماشین نشستم اونهم اومد توی ماشین نشست :خب من میتونم وکالتتو بر عهده بگیرم میتونی پاپوش درست کنی که مشکل اخلاقی داره ؟
پاپوش نمیخواد معشوقش اپارتمان روبروییمونه
:خیلی خوبه ....بعدش با من ازدواج میکنی دیگه
بهش نگاه کردم فکر میکردم شوخیه ولی جدی بود:تو اول طلاق منو بگیر
:باشه.....بریم بیرون بگردیم
:بریم
تا شب توب خیابونای تهران گشتیم و شب رو هم با هم بیرون بودیم و توی رستوران چینی غذا خوردیم هر وقت ارمین میومد دستمو بگیره اجازه نمیدادم و میگفتم بعد از طلاق شب که رفتم خونه حسابی روحیم شاد بود فرزاد روی کاناپه خوابیده بود و روزنامه میخوند با شنیدن صدای در بدون اینکهن نگاهم کنه عصبانی گفت :کجا بودی؟
:بیرون
:کدو گوری؟
:خونه دوستم
:شماره ی دوستت؟
:میشه دعوا رو شروع نکنی؟
:نه نمیشه...با کی بودی تا ده نصفه شب
:با دوستم
:با دوست پسرت
میخواستم دعوا شروع نشه برای همین با مهربونی گفتم :نه ....چمدوناتو بستی
:اره بستم ...خیلی خب... تا وقتی من سفرم میگم فتانه بیاد اینجا
:نمیخواد اذیتش کنی
:اذیتی نیست ....
ابروهام اتز تعجب بالا انداختم و با پته پته گفتم :سلام اقای منوچهر؟
:حودشه
:اهان.....چیزه یکی ...ینی یه بنده خدایی چند وقته برای خواهر شمات مزاحمت ایجاد میکنه
صداشو برد بالا :چییییییییی؟کدوم خر بی ناموسیه ...اصن شما ؟
:من زن این اقا هستم ....میخواستم بگم بیشتر مواظب خواهر خودتون باشید
:بیخود کرده رو خواهر من چشم داره ...ادرس ؟
:چی ؟
:د ضعیفه کری مگه دارم بهت میگم ادرس
:ببینید زیاد نزنیدش گناه داره فقط طوری که ادب شه
:اونش به خودم ربط داره اادرس
:بله بله یاد داشت کنید
:ما بلت نیستیم بنویسیم ...بگو
:باشه ...سهروردی......فقط بچه هام بی پدر نشنا
:نه...خدافظ
ساعت 8 شدکه دیدم فرزاد سرومور گنده اومد تعجب کرده بودم خاک بر سر این مرتیکه بی غیرت کنن اومد و کتشو اندخت روی زمین و خودشم روی مبل ولو شد :اب بیار
:نوکر بابات عموت
:حیف که حوصله بحث ندارم ....این چه بوییه ؟
بو کشیدم و فهمیدم که گوشتا گندیده دیروز گذاشته بودم بیرون که ببینم چی میتونم درست کنم یادم رفت اصلا :بوی گوشت گندیده
:خدا لعنتت کنه .....تو کی هستی چه جونوری؟
:ویروس مغز تو .....برو این اشغالا رو بذار دم در .....ببینم تو توی راه با کسی در گیر نشدی
:مگه کسی میتونه با من درگیر بشه ؟
قهقهه ایس زدم و گفتم :مثکه قضیه حشره کش رو یادت رفت
:اون ناجوان مردانه بود
:جوک نگو برو اینا رو بذار دم در تا برات اب بیارم
غرو لند کنان و درحالیکه دماغشو گرفته بود گوشت های وا رفته رو از روی کابینت برداشت و توی سطل اشغال ریخت و از خونه خارج شد سریع به مهناز زنگ زدم و گقتم :مهناز خاک بر سرت با این دوست پسرت اصن نرفته سزاغ فرزاد فرزاد یکساعت هم زودتر از همیشه اومد خونه
مهناز:به قران اینطوری نبود خیلی غیرتیه ادرسو بهش اشتباه ندادی؟
:نه بابا
:حالا امروز نشد فردا میره شاید وقت نداشته
:جونم به غیرتش که زمانبندی هم داره ......ببینم حالا تا فرزاد نیست بگو الهام چی شد ؟
:الهام هیچی با دوست پسرش عقد کرد
:خوب اینو که میدونم الان خوبن
:نه بابا یارو معتاده دست بزن هم داره ....شکاکو بد دل هم هست ........بیچاره الهام نمیدونی شده پوست و استخون
:اخی اخی ...خواهرت چه خبر ؟
:خواهرم خیلی سلام میرسونه رفته کانادا با شوهرش .....ببن یروز بیا خونمو بهت لباسایی رو که فریده از ترکیه اورده نشون بدم خیلی خشگلن
:بیاید لباس خوابای منو بخرید من اینا رو دوست ندارم فریده میخره ؟یکبارم تن نزدم
:نه بابا خودم میخرم
:اهان اونوقت کجا میخوای تنت کنی؟
:مجلس ختم ....خوب شوهر کردم ...
:کی تو رو میگیره ؟این اقا منوچ؟والله از من میپرسی اصن جلو این از ان چیزا تنت نکن ....همینجوریشم...وایستا ببینم ما الان خیلی وقت نیست داریم حرف میزنیم ؟
:چرا
:فرزاد نیومد تو ....÷سره ی بیشعور بهش گفتم بیاد یه زنگ بزنه این رستورانه یه کوفتی بیارنا معلم نیست کدوم گوری رفته ....باز رفته دنبال این زن ناجورا
:وا مگگه اهل این کارا هم هست
:اره بابا...ولی واسه من مهم نیست پولش مهمه ....من این خونه رو میخوام
:وای تو چقدر خری کجا دیگه همچین جیگری پیدا میکنی؟
:خف کار کن مهناز ....تو هم که یه سره تو نخ شوهرهای مردمی ...
:وا من؟
:نه مادر بزرگ فرزاد ....برو ببینم کدوم گوری رفته کار دارم ...دارم از گرسنگی میمیرم
حوصله وراجی های مهناز رو نداشتم از یه طرف هم اینقدر عصبانی بودم که هیچ بلایی سر فرزاد نیومده و مقصر رو مهناز میدیدم شالم رو از روی تخت برداشتم و به به تراس رفتم دیدم سر و صدا میاد ولی نفهمیدم از کجاس میخواستم برم تو خونه که صدای داد و هوار فرزاد باعث شد سرجام وایستم
از تراس خودممو خم کردم دیدم بعله اقا منوچهر خودشو انداخته رو فرزاد و داره تا میخوره فرزادو میزنه و فرزاد هم هر از چند گاهی یه لگد میپروند خندم گرفته بود ولی طاقت دیدن کتک خوردن فرزادو نداشتم برای همین بی صدا رفتم توی خونه و گوشامو گرفتم که صدای دعواشونو نشنوم یه مدت نشستم که دیدم در باز شد و فرزاد با سرو صورت کبود خودشو انداخت تو خونه و وسز خونه دراز کشید طفلی بد کتک خورده بود کل صورتش کبود بود رفتم کنارش و با نگرانی ساختگی گفتم :وای فرزاد چی شده ؟صورتت کجا خورده
با ناله گفت :صورتم جایی نخورده ....مشت یه نره خر خورده تو صورت من
:وا چرا اخه عزیزم ؟
:چون که میگه من مزاحم ناموسش شدم ....دیوونه روانی اخه یکی نیست بگه منو اینکارا شانس اوردم سارا....دو سه نفر دیدن اومدن جدامون کردن داشتم عین سگ میزدمش
با شنیدن این حرف پقی زدم زیر خنده :اره خوب ....خوبه حالا اون افتاده بود روی سرش و این عین مورچه که زیر یه فیل گیر کرده باشه دست و پا میزدا
به سختی از جاش پا شد:چی....تو این صحنه رو دیدی و نیومدی کمک
:نه ....من چیزی ندیدم
:دروغ نگو ....چقدر سنگدلی تو حاضر شدی من اونجوری کتک بخورم ؟
:نه بخدا مهناز گفت ادم کش نیست
:چی؟
طبق معمول هول شده بودم و داشتم گند میزدم برای همین دستمو جلوی دهنم گذاشتم و توی اتاق دویدم اما صدای فریادش باعث شد دم در وایسم :تو خیلی پستی ...خیلی تو حاضر شدی من تا دم مرگ کتک بخورم واسه این خونه ؟اینقدر پول دوستی بدبخت؟بلاخره تو از به خونواده گدا گشنه ای خق داری....این خونه رو میدم بهت و طلاقت میدم ...
دلم از خوشحالی قنج میزد ولی نمیتونستم توهینی رو که بخونوادم کرده بود نا دیده بگیرم برای همین رفتم کنارش وایسادم و گفتم :حرف دهنتو بفهم لاشخور....عوضی
به سختی رو پاش وایساد :به من میگی لاشخور؟خنده داره ....تو یه قاتلو اجیر کردی که منو بزنه
:من اینکارو نکردم
:ازت متنفرم دهنتو ببند ....من از بازی با تو بچه لذت میبردم ولی تو احمق ....ولش کن طلاقت میدم ....دیگه حالمو داری بهم مبزنی
:چطور دیشب که عین حیوون میخواستی بزور با من رابطه داشته باشی یادت نبود ؟طلاقم بده کتکی هم که خوردی حلالت ...
:حقمه ....تو زنمی ...وظیفه زناشویی گردنته
:نه بابا ؟ببخشید وظیه زناشویی دیگه چه کوفتیه مهندس؟تو نذاشتی من شاهزاده رویاهامو پیدا کنم ....
:مطمن باش بهت لطف کردم ...وگرنه شرک و خرشم نمیومدن توی بیشعورو بگیرن
:تو هم دست کمی از شرک نداری ....من بهت گفتم گورتو گم کن ....ولی بزور اومدی خواستگاریم در حالیکه همه ی فکر و ذهنت تامین نیازهای چیزت بود
:نیازهای چیم ؟
:نیازهای چیزت ....خودت بهتر میدونی
:چقدرم که تو تامین کردی...فکر کردی از دست من بر نمیاد همینجوری نیازای چیزمو تامین کنم
:چرا برمیاد ....میری از تو خیابون زن میاری خونه اونم چه زنی؟اینقر چین و چروک تو صورتش بود که با شمردن چروکاش میشد سنشو تخمین زد ...تو همچین ادمی هستی ...زورگو ترسو و خالیبند و بدبخت
:تو چی؟یه پولدوست بی خاصیت حیف که مردونگیم اجازه نمیده رو ادم بی ارزشی مثل تو دست بلند کنم وگرنمه یجوری میزدمت که مقل ورقه لازانیا بیفتی این وسط
:تو که یکبار زدی الانمم بزن
:خفه شو .....صدات رو مخمه
:خفه شدی
:سارا ...........
بلند بلند شروغ کردم به گریه و از حرص فقط فحش میدادم :بدبخت .....حیوون غریزه دار....ادم نیازهای چیز دار....تویه بدبختی که فقط به غربزهات فکر میکنی....اصن نوش جانت ....خوب شد زدت
کاملا عصبانی شده بود مچمو گرفت و سرشو تو پنج سانتی متری صورت من نگه داشت :خیلی بدبختی...من اگه بخاطر نیازهای چیز میومدم خواستگاریت نیاز نبود که بگیرمت که هی بالا یرم وایسی و نق بزنی ...اینهمه دختر که عاضق اینن یه شب با من باشن
:منظورت همون پیرزنس؟اونم حاضر نشد یه شب باهات باشه
:سرشو جلوئ اورد و اروم گفت:صداتو ببر....نمیخوای که دوباره ....
با اون یکی دستم محکم تو صورتش زدم :منو تهدید نکن ...میدونی که چقدر از این مساله که با این چیزا تهدیدم کنی بدم میاد؟
چیزی نگفت و منو کشون کشون به سمت اتاق خواب بد هرچی وسط راه لگد ÷روند و مشتمو تو سر و صورتش زدم فایده نداشت که نداشت منو توی اتاق پرت کرد و بهم خیره شد :من نیازهای چیزمو به همین راحتی میتونم بدست بیارم وایسا و نگاه کن ...واسه من کلمه اختراع مکنه
:اومدم از در برم بیرون که در قفل کرد و کلیدشو پرت کرد یه گوشه :امشب خیلی به من توهین کردی نمیتونم اینا رو ببخشم
اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم از در سازش وارد شم :ببین عشق من ....اون موقع من عصبانی بودم ....الان میتونیم باهم حرف بزنیم
:حرف میزنیم ولی بعد از چیز
اعصابمو خورد میکرد :حالا من یهخ چیزی گفتم تو دعوا که حلوا پخش نمیکنن میکنن؟
:سارا خاوم دیگه فایده نداره ساکت شو
:خوب غلط کردم گوه خوردم ...تا اخر عمر کنیزیتو میکنم ....اصلا برو خانو بیار خونه قول میدم نگم دو جنسه
:هیس
:تو رو خدا
تیشرتشو دراورد و پرت کرد یه گوشه و با لبخند مرموزی اومد سمت من از پنجره پایینو نگاه کردم راه فراری نبود برای همین فقط یه راه مونده بود عشوه خاصی اومدم و روی تخت نشستم :چقدر جذاب شدی
کجکی خندید:تازه مونده جذابیتامو ببینی
با دیدن عضلات بازو و سینش اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم خونسرد باشم :من که با ین مساله مشکلی ندارم عزیزم ...ولی فکر کردم تو جدن مشکل داری میخواستم امتحانت کنم
از روی تخت پاشدم و به سمتش رفتم خیلی سرخ شده بود بین هوس و تعجب و شک گیر کرده بود دستمو روی شونش گذشاتم و به چشماش خیره شدم :میدونی چیه تو مرد رویاهای منی ....اصلا از اون اولی که تو رو دیدم عاشقت بودم ....برای همین هی اذیتت میکردم ...برای اینکه شکش بر طرف شه اروم ولی طولانی گونشو بوسیدم ....بریم بخوابیم ؟
مثل یه بچه رام شده بود سرشو تکون داد دستشو گرفتم و با هم به سمت تخت رفتم :ببین من الان موقعیتم خوب نیست ولی فردا میتونیم یه شب فرامنوش نشدنی با هم داشته باشیم ...
با صدای که از ته چاه درمیومد گفت :از کجا باور کنم نمیخوای خرم کنی
میخواستم بگم خودت خری ولی با همون عشوه گفتم :اخه مگه میشه مرد به این جذابی رو از دست داد
:به شرطی که امشب و هر شب پیش من بخوابی
:قبوله عزیزم ...فقط امشب جفتمون باید استراحت کنیم تو بخواب منم الان میام
اصلا دلم نیمخواست کنارش بخوابم بخصوص اینکه میدونستم عادت داره شبا توی رختخواب سیگار بکشه ولی نقطه ضعفش دستم بودبرای همین اروم با فاصله لب لب تخت خوابیدم تا حتی اکسیژن سمتش با من برخورد نکنه اما فایده نداشت و مثل که فهمیده بود میخوام فریبش بدم بغلشو باز کرد . گفت:دوست نداری اغوشمو امتحان کنی
نزدیک بود از حرفاش از خنده رودبر بشم ولی خودمو نگه داشتم و نزدیک تر رفتم
منو تو غوشش گرفت و دستشو دورم حلقه کرد :خوبه ...شاید گناه امروزتو یادم بره
خندیدم و گفتم :اینو شاید ولی با بقیش میخوای چیکار کنی
معلوم بود خیلی خسته کوفته س چون هنوز من چشماو رو هم نذاشته بودم که خوابش برد ...............
صبح که از خواب پاشدم نبود....اوه اوه بوی پسر گرفتم باید برم یه دوشی بگیرم...داشتم صبحونه می خوردم و با صدای بلند با اهنگ هم خونی میکردم....
زندگی چیــــــــــست عشق و دل داری وقتی با یاری از چی کم داری....برو بابا این منصور هم تازه گی ها چرت میگه...
بعد از صبحونه وسط حال روی سرامیکا نشستم و بلند بلند حرف می زدم:
حموم که رفتم جیش هم کردم صبحونمم خوردم خب حالا باید چیکار کنم؟!اینجا یک مگس هم نداره که بپرونم.آه اصلا اینجا هیچی پیدا نمیشه...نه پی اس تویی نه بازی کامپیوتری نه هیچی....
رفتم سراغ کمد لباسای فرزاد...انصافآ عجب لباسای شیک و پیکی داشت....داشتم همینطوری فوضولی میکردم که یهو یه فکری به ذهنم رسید...
آره خودشه...من، جونم می خاره برای همین چیزا....
همون طور که قول دادم باید براش یه شب فراموش نشدنی درست کنم...
تا ظهر همین طوری می چرخیدم و به امشب و برنامه هاش که قراره بیاد ماندنی بشه فکر میکردم...
چون ناهار نمیومد منم زنگ زدم پیتزا برام بیارن....
تا ساعت 5 بعد ازظهر کارامو کردم و از خونه زدم بیرون...
رفتم ارایشگاه نزدیک خونه مون...می خوام حسابی به خودم صلح و صفا بدم...
بعد از 2 ساعت کار که دیگه جونم به لب رسیده بود از بس که ساکت یه جا نشستم،تموم شد...ارایشگره گفت:پاشو خودت رو تو ایینه ببین چی شدی...ماه شدی...تو دلم گفتم خب اینو نگی چی می خوای بگی...
پاشدم خودمو تو ایینه دیدم...با صدای بلند سوتی کشیدم و گفتم:حسابی فرزاد کش شدم ها!!!خانم ارایشگر دمتون هات(hot)چه کردین با ما...
ارایشگره که از لحن صحبت کردنم خنده اش گرفته بود گفت:عزیزم شما خودت خوشگلی من فقط یکم ارایش کردم و موهات رو سشوار دادم.حالا نگفتی بالاخره می خواستی کجا بری؟تولدی عروسی جایی میری؟
میگن به بچه رو بدی پرو میشه حکایت همین خانم ارایشگره س....
من:نـــــــه!
ابروهاشو درهم کرد و با حالت کنجکاوی گفت:پس کجا میری؟
می خواستم بگم اخه به تو چه خاله زنک...خودت باعث شدی بگم...با عشوه گفتم:می خوام امشب برای شوهرم شب بیاد ماندنی درست کنم...
اول چشماش گرد شد و باورش نمی شد که همچین حرفی زدم ولی بعد سریع خودشو جمع و جور کرد و رفت پشت میزش برای تسویه حساب...
حتما داشت به خودش میگفت حیا هم که بود ماله جوونای قدیم بود جوونای امروزی که همچی رو قورت دادن...شایدم داشت به خودش میگفت خوش به حاله شوهره عجب زنه باحالی داره!
رفتم خونه...با سرعت لباسامو عوض کردم و یک بار دیگه خودمو تو ایینه دید زدم...عجب جیگری شدم ها!خودم نمی تونم از خودم دل بکنم تا چه برسه به اون بی جنبه!فکر کنم درسته قورتم بده دیگه!
الان فقط یک کار مونده که نکردم...کشوی دراورمو باز کردم و یکی از باز ترین و در عین حال قشنگ ترین لباس خوابمو پوشیدم...میگم این فری از کجا میدونست که یه روز این لباس خوابا به دردم می خوره؟!!!
هیکلم تو اون لباس خواب با اون ارایش سر و صورت حرف نداشت...
توی حال رو کاناپه نشستم و یه دور دیگه با دقت نقشمو مرور کردم...
اقا فری بدو بیا که دارم برات...دلم لک زده برای اون نگاهای قشنگت عشقم...
و بلند زدم زیر خنده...
نمیدونم چرا اینقدر از کنف کردن فرزاد خوشم میومد به هر حال دلم میخواست کارهاشو تلافی کنم من همیشه تو زندگی دنبال شاهزاده رویاهام بودم از همون بچگی ....یادمه تو بچگی عاشق یکی ازپسرای تو کوچمون شده بودم که پاهای دراز و زانوهای کثیفی داشت و دستش یه بند تو دماغش بود اخه همیشه موهامو میکشید ولی اون نشونه عشق نبود چون خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنم با دخترخالش عروسی کرد و اخرین باری که دیدمش دیگه دستش تو دماغش نبود ولی اینو به بچش ارث داده بود و بچه ای که تو بغلش بود دستش تو دماغش بود بعد هم عاشق پسر سوپر مارکت سرکوچمون شدم اون موقع فکر نمیکردم 23 سال اختلاف سن زیاد باشه چون فقط 10 سالم بود ولی فهمیدم اون همون موقعش هم زن داشته پس چرا همش لپ منو میکشید و میگفت :چی میخوای خوشگل خانوم ....و اون موقع چون میترسیدم بخاطر من به زنش خیانت کنه دیگه مغازش نرفتم و مجبور بودم برم سر چهار راه تا واسه مامانم پنیر پاستوریزه بخرم .....هیشکی اون موقع ها عاشقم نبود ولی من فک میکردم از کلیدساز و واکسی تا اصغر اقا قصاب عاشقمن و تو بچگی فکر میکردم بزرگ شدم به کدومشون جواب بله رو بدم اه چه رویای شیرینی بود ولی الان چشم بهم نزده شدم زن فرزاد اونم کی فرزاد ....که مامان بزرگم همیشه بزور موهای منو از توی دستش درمیاورد ودندونهای منو هم بزور از توی گردن اون درمیاورد در ضمن فرزاد وقتی بزرگ شد توی فامیل یه دوست دختر داشت به اسم مهشید ...که الان خارج بود یعنی بخاطر شغل باباش رفته بود خارج و اون دوتا مجبور شدن از هم جدا شن و من هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی شاهزاده رویاییم فرزاد ازکار دربیاد چون اوناییکه عاشق من میشدن باید مثل خودم یکم از نظر عقلی مشکل داشته باشن یا حداقل تاس یا شکم گنده یا فین فینو و اخ و تفی باشن که با خل و چلی من بسازن در همین افکار شناور بودم که صدای در اومد و فرزاد خسته و کوفته اومد توی خونه و طبق معمول کتشو نتو همون محل همیشگی پرت کرد حتی منو نگاه هم نکرد برام عجیب بود مطمن بودم منو دیده ولی اصلا بروی خودش نیورد میخواستم به مرز جنون بکشونمش و بعد شب به هوای مریضی بابام بزارم برم خونه مامانم اینا ولی اون اصلا به من محل نذاشت که من حسابی کیف کنم :سلام
روی مبل دراز کشید و بهم نگاه کرد:نمیدونستم شما هم نیازهای چیز داری؟
شونهامو بالا انداختم و گفتم :من ؟معلومه که نه اینا رو پوشیدم ببینم اکه بزرگ یا کوچیکن بفروشم به دوستم
:اره جون خودت الان داری میمیری که من بیام سمتت ولی زرشک ....زرشک
:زرشک قیافته نکبت
_مودب باش ...شام بیار بخورم عوض وراجی ...دیشبو نگاه نکن خر شدم از امروز اونجور که لیاقتته رفتار میکنم باهات تو گند کارو دراوردی....به جایی رسوندی که قصد جون منو کردی
:نه خیرم من قصد جون تو رو نداشتم فقط گفتم کمی ادبت کنه
:حیف که زنی .....شامو وردار بیام
:شامی در کار نیست من خودم ظهر از گرسنگی زنگ زدم برام غذا بیارن بعدشم نوکر بابات عمت
حوصله کل کل نداشتم خودمم گرسنم بود برای همین رفتم سمت اشپزخونه و دو تا همبرگر حاضری انداختم توی ماهیتابه اومد توی اشپزخو نه به اپن تکیه داد .و حریصانه زیر چشمی نگاهم میکرد اخمامو تو هم کشیدم و بهش زل زدم :مشکلی داری؟
:اره....لباسه قشنگه ....داشتم سلیقه مامانمو نگاه میکردم که توی هیکل لاغر تو چقدر زشت شده :همه حتما باید مثل خواهر مادر تو بد هیکل باشن؟
چیزی نگفت و ارومد اومد سمتم و به لباس دست زد :چه جنسی داره لامصب
به پشت دست زدم روی دستش :به من دست نزن ....اقای زرشک
:میتونم امشبو سرت منت بذارم و با تو باشم ....البته اصلا اصراری نیست
:لازم نکرده ...غذاتو کوفت کن بعدشم برو تو اتاقت بخواب
:خوش میگذره ها
:نمیخوام....غرور منو پایمال کردی
:مگه تو غرورم داری ؟ببین اگه امروز اومدی پیش من بخوابی اومدی وگرنه بجون خودت دیگه محل سگ بهت نمیذارم
میخواستم زبون درازی کنم که چشمم به قرص مسهلی افتاد که روی اپن کنار ستون بود یاد اونروز افتادم که میخواست این بلا رو سر من بیاره چرا من سر خودش نیارم برای همین رویه امو عوض کردم و با عشوه گفتم :قول میدی دیگه غروزمو نشکنی ؟
گل از گلش شکفت و جلوم با فاصله ی کمی وایساد :معلومه عزیزم تو با من راه بیا من با تو دو مارتون میام
دستمو و شونش گذاشتم و گفتم :مرسی
خیلی زود باور بود اگه نصایح اون مادر کار شکنش نبود هیچ وقت نقشه های من خنثی نمیشد دستشو دور کمرم انداخت و خودشو بهم چسبوند :میخواستم بهت بگم خیلی ناز شدی ....ولی یاد دیشب افتادم...
ازخجالت داشتم اب میشدم و خیس عرق شده بودم میخواستم خودمو کنار بکشم که مانع شد :کجا خوشگل من ؟
:میخواستم بگم سر قبر تو ولی لبخند اجباری زدم و گفتم :غذا بپزم
:من دیگه اشتهانم کور شد بریم بخوابیم
اوضاع داشت قرمز میشد نباید میذاشتم به این جا ختم بشه برای همین گفتم :نه دیگه نشد تو برو تو پذیرایی اخبار ببین منم غذا رو میارم ..
لبخند زد و ازم جدا شد همین که رفت برنج پریروز رو از توی یخچال اوردم بیرون و قرص های مسهل رو با هاونگ حسابی کوبیدم و توی گوشت همبرگر ریختم و کمی هم روی برنج که رنگش عوض نشه ....بعد هم برنجو گرم کردم و با یه تزیین خوشگل بردم سر سفره عمرا شک میکرد ...خیلی خوشحال اومد سر میز و برام غذا کشید اما این وسط یه اتفاق بد افتاد نمیدونم کدوم همبرگر الوده بود چون غذا رو کشیده بود من قاطی کرده بودم وای خدا جون چرا گذاشتم غذا رو بکشه اگه اون همبرگر میفتاد توی ظرف من کارم ساخته بهش نگاه کردم و وایسادم که بخوره با شک تردید به من نگاه کرد و گفت:تو نمیخوری؟
:نه من سیرم
:ا خودت گفتی گرسنمه خوب من که گفتم سیرم الان دارم به هوای تو غذا میخورم
:نه الان سیر شدم
چشمکی زد و گفت :نکنه میخوای چیز خورم کنی؟
:ا ببین اعتماد بین ما اینجوری کم رنگ میشه ها ....
"شوخی کردم ...
با اشتها اولین لقمه رو توی دهنش گذاشت خیلی با مکث غذا میخورد میخواستم ببینم اگه حالش بد نشد من غذا نخورم نیم ساعت گذشت که قرص ها اثر کرد و قیافه فرزاد کج و کوله شد و بعد تند ÷رید تو دستشویی خیالم راحت شد و شرو ع کردم به غذا خوردن از دستشویی که اومد پشت چشم نازک کردم و مژه هامو با عشوه بهم زدم :عزیزم چیزی شده ؟
:نه یکم ....هیچی گلا بروتون حالم خوب نیست
:اه چرا ؟شاید سرکار غذا مسموم بوده :با قیافه درهم گفت :حتما ....
هنوز جملش کامل نشده بود کمه دوباره بدو بدو رفت سمت اشپزخونه اروم اروم میخندیدم تا من غذام تموم شد چهار پنج بار رفت دستشویی من هم با خیال راححت غذا رو خوردم و داشتم بشقاب دوم رو میکشبدم که روی مبل ولو شد:پیشنهاد میکنم زیاد نخوری
با این حرفش مشکوک شدم :چرا ؟
:هیچی گفتم معده درد میگیری
:نه من اشتهام زیاده
بشقاب دوم که تموم شد احساس کردم دلم درد میکنه ....همه چی علامت سوال بود چرا من اینجوری شدم اروم رفتم دستشویی و برگشتم عجیب بود من هم دچار وضعیتی شده بودم که فرزاد؟چطور ممکنه هم من هم فرزاد ...نکنه حامله ام ؟زدم تتو سر خودم چقدر من خنگ بودم اخه زن باردار اسهال نمیگیره حال تهوع میگیره بعدشم من که .....از فکر خودم زدم زیر خنده ولی خندم خیلی زود به گربه مبدل شد توی دستشویی بودم که فرزاد در دستشویی رو زد :عزیزم کمک نمیخوای
:نه ...
:چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی ....شنیدی این ضرب المثلو ؟
میخوایتسم بگم نه فقط تو شنیدی در توالتو باز کردم و با رنگ پریدگی به فرزاد نگاه کردمن :فرزاد منظورت چیه
:هیچی ....تو امتحانو رد شدی ...فکر کردی من نمیفهمم تو اون مغز سیمانیت چی میگذره
:فرزاد ...
:فرزادو مرگ .... دیگه گول قیافه و زبونتو نمیخورم ....از فردا همون شوهری میشم که تو لیاقشو داری ....خاک بر سر من ساده کنن
:فری...وایسا...اخ
:فری عمته اسم منو درست بگو ...برو تو اون توالات انقدر پس بده که از بو گند خودت بمیری ....خیال کردی من نفهمیدم چجوری شرورانه به اون قرص نگاه میکردی؟اون بسته قرصو خودم گذاشتم اونجا ....این خونه مال منه ...خودت هم روش
:فرزاد تو رو خدا کمکم کن ....
:تنها کمکی که میتونم بکم اینه که بهت بخندم....حالا هم تو و اون مکان مقددس رو تنها میذارم که به کارت برسی
............................. خسته و افسرده شده بودم دیگه حوصله کل کل رو هم نداشتم اخلاق فرزاد هم روز به روز داشت بدتر و بدتر میشد ولی من محل نمیذاشتم و سعی میکردم یه وعده نهار و شامو بهش بدم که ساکت شه اونروز با هزار ترفند قیمه رو گذاشتم روی گاز و از منزل خارج شدم با تینا دوست دوران دبیرستانم قرار داشتم و میخواستم به خودم خوش بگذرونم تینا طبق قرار قبلی سر خیابون ما با ماشین پژو 206 مشکی وایساده بود با انگشت به شیشه زدم :نگام کرد و سریع شیشه رو داد پایین :سلام
:سلام خوبی ؟
:مرسی خوبم ...بریم کجا؟
:کچا خوبه؟
:نمیدونم تو گفتی میخوای منو یه جایی ببری
:اهوم گفتم ...سوارشو
بی تفاوت در ماشینو بازکردم و جلو نشستم :کولر رو روشن میکنی؟
:نه ...خرابه
:خدا لعنتت کنه من تا اون جا خفه میشم که ....راستی کجا داریم میریم ؟
"داریم میریم به مهمونی توپ...خونه دوست من
:قاطیه ؟
:نه پس ....مگه نماز خونه اس که قسمت خواهران و برادران داشته باشه .....بگوببینم فرزاد چطوره ؟
:فرزاد ؟راستش تینا دارم دیوونه میشم ....من تو زندگیم اصلا عشق نداشتم فرزاد هم همش چشمش دنبال اون چیزاس دارم کم کم مجاب میشم قید خونه رو بزنم و با مهریم یه اپارتمان اجاره کنم
:نه نه نه...اون خونه حق تو ا ....ببینم بچه مچه ای در کار نیست؟
:نه بابا ما اصن با هم رابطه ای نداریم ...خسته شدم بخدا ...از خدا هم گله دارم ینی منو اینقدر لایق ندونسته که به من عشقو هدیه کنه ؟
:خدا همیشه با ادما سر جنگ داره ...هرچی عوضی تر باشی خوشبخت تری
:کفر نگو ...بازم خدا رو شکر
:نه ...من مثل تو با خدا تعارف ندارم پیاده شو رسیدیم
:باشه ...
درو باز کردم خونه رو خوب شناختم خونه شهره بود همون دوستی که فرزاد حالش ازش بهم میخورد خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم چون فرزاد خوشش نمیومد و من هم حوصله عربده کشی های اونو نداشتم تینا زنگ درو زد و صدایی که حتم داشتم همون صدای پرعشوه شهره بود جواب داد:کیه؟
تینا:منم و.....سورپرایزه دروباز کن میبینیش
شهره درو زد و من و تینا رفتیم بالا یه خونه باغ بود همینکه پامونو گذاشتیم توی خونه صدای ضبط تو گوشم شدت گرفت تینا:مهمونی باحالیه ....حتما بهت خوش میگذره
:فکر نکنم افسردگی منو هیچی التیام نمیبخشه
دستمو گرفت و کشید و با هم داخل شدیم شهره درو برامون باز کرد و با دیدن من چشماش گرد شد:سارا تویی؟
بغلش کردم این اغوش مهم ترین چیزی بود که نیاز داشتم حالا چه فرقی میکرد مال کی باشه وقتی کی باشه وقتی توی خیابون قدم میزدم حالم از زوج های جوونی که عاشقونه دست همو گرفتن و بهم لبخند میزنن بهم میخورد حالم واقعا بد بود دلم میخواست همشون طلاق بگیرن شهره منو از بغلش دور کرد و بهم خیره شد :چقدر بزرگ و خوشگلتر شدی....شوهرت چطوره
:امشبو خراب نکن
دستمو گرفت و منو توی اون دود و دم ازوسط دختر پسرایی که تو بغل هم میرقصیدن و بعضیاشون وضعیت خرابی داشتند عبور داد و باهم یه جایی رو صندلی نشستیم چراغا خاموش بود و چشم من جایی رو نمیدید:سارا تو اون دختر همیشگی نیستی
چشممو از دختر پسری که تقریبا توی هم بودن و اوضاع افتضاحی داشتند برداشتم و گفتم :نه دیگه مثل سابق نیستم میدونی اون موقع بچه بودم ولی الان از خودم دارم بالا میارم
:اخ سارا من همون موقع بهت گفتم که فرزاد مرد پایه ای نیست ...گفتم بیا با همین داداش خودم عروسی کن که برات میمیره بچه داری؟
:نه ...من و اون جای خوابمون هم جداس یچه کدومه
شهره دستشو روی شونم گذاشت و دلسوزانه بررسیم کرد لباشو برای زدن حرفی باز کرد که مرد تاس اما شیکپوشی صداش کرد :عزیز دلم بیا ....کارت دارم
شهره معذرت خواهی کرد و از من جدا شد حتما اون ها هم عاشق هم بودن همه ی دور و اطرافم پر بود از دختر پسرهای عاشق و این حالمو بدتر میکرد توی اون شلوغی زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم خدا رو شکر که صدای ضبط اینقدر بلند بود که صدا به صدا نمیرسید همه لباسهای باز پوشیده بودن اما من هنوز ماننتو و شال داشتم میخواستم از مهمونی برم بیرون دیگه دیر شده بود اما راه خروج رو پیدا نمیکردم بوی دود داشت اذیتم میکرد مثل دیوونه ها شروع کردم به دویدن که محکم به چیزی برخورد کردم سرمو بالا اوردم تا از اون اقا پسر جوون معذرت بخوام اما چیزی رو که دیدم باور نمیکردم :سارا خودتی؟
با چشمهای پر از اشک که ناشی از گریم بود بهش خیره شدم :اقا ارمین ؟
بدون ملاحظه محکم بغلم کرد و گونمو بوسید :وای تو کجا بودی دختر
خودمو از توی بغلش کشیدم بیرون :ارمین ببخشید ولی من دیگه شوهر کردم
دستمو گرفت و منو بهمراه خودش به سمت به میز و صندلی دو نفره وسط سالن برد :میدونم شنیدم ....حتی شنیدم که با شوهرت اصلا خوب نیستی
صندلی رو برام کنار کشیئد و من روی صندلی نشستم اون هم روبروم نشست :میدونی فکر میکنم اه من گرفتت.....یادته هر روز میومدم نپدنبالت مدرسه و تو یه روز جلوی همه به من سیلی زدیو من دیگه نیومدم ...اما به ظاهر چون هر رروز پشت درختا وایمیستادم و نگات میکردم
اشکام نا اخود اگاه روی گونم میچکید دلیلشو نمیدونستم :شاید .....اما هر چی بوده گذشته
ارمین به من خیره شد هنوز خوشتیپ و زیبا بود البته به پای فرزاد نمیرسید چشمهای مشکی درشت و لبهای قلوه ای داشت و مهاشو کوتاه کوتاه بود ته ریشی هم روی صورتش بود البته طبق معمول زیر ابروهاشو هم برداشته بود توی راه شهره رو دیدم میگفت هنوز با شوهرت...ببخشید که اینو میگم ...منظورمو که میفهمی؟
با خجالت سرمو به زیر انداختم و گونه هام سرخ شد
دستشمو که روی میز بود گرفت و بهم نگاه کرد :بازم که داری گریه میکنی
سرمو بالا گرفتم و سعی کردم اشکام نریزن :ارمین بخدا خسته شدم هیشکی نمیدونه بی کسی چقدر سخته خونواده ی من اینقدر عجله داشتن منو بدن برم که حالا حتی یه زنگ به من نمیزنن 6 ماه از ازدواج ما میگذره ولی ما هر روز بیشتر از هم فاصله میگیریم خونه رو هم نمیتونم بدست بیارم خسته شدم یه وقتایی دلم میخواد خودمو بکشم
شدت گریم بیشتر شد ارمین صندلیشو نزدیک صندلی من گذاشت و تو چشمام نگاه کرد :متاسفم ...کمکی نمیخوای؟
:چه کمکی از دست کسی بر میاد ؟
:خدا رو چه دیدی؟
:هیچی ....خدا رو ندیدم هرچی صداش میکنم نیست
:شمارشو روی در جعبه ی دستمال کاغذی نوشت و بهم داد :به من زنگ بزن با هم در د و دل کنیم
شمارشو با کمال میل گرفتم حالم اصلا طوری نبود که بخوام اول عذاب وجدان بگیرم فقط گریه میکردم یه دختر با یه تاپ باز در حالیمکه سینی پر از گیلاس دستش بود به سمت ما اومد اول گونه ارمین بوسید و بعد با عشوه و لوندی گفت :چی میخورید ؟
من پرسشگرانه ارمینو نگاه کردم ارمین چشمکی به دختر زد و گفت :اب سیبه ...نترس
دختره ی جلف پقی زد زیر خنده و با دست جلوی دهانشو گرفت ارمین دو تا لیوان گیلاس برداشت و به دختر اشاره کرد که دور شه گلوم از زور گریه خشک شده بود :لیوانو از دستش گرفتم و لاجرعه سرمشیدمن اینقدر تلخ بود که میخواستم بالا بیارم :از کی تا حالا اب سیب اینقدر تلخ و تیزه ؟من خرو بگو اخه اصن به شما میاد اب سیبو تو گیلاس بخورید
ارمین خندید:نه ما هم دلامون به همین می و میخانه خوشه :بعدی رو به سلامتی تو میخوریم ...بذار من برم باشیشه بیام
سر دردم خیلی بهتر شده بود سرمو روی میز گذاشتم و چشمتامو تا اومدن ارمین بستم ارمین با یه بطری ششیه ای و دو تالیوان کوچک اومد :اینا خیلی قوین ...زیاد نخور
:من نمیخورم گناه داره
ارمین قهقه زد :گناه ؟چه گناهی؟خدا یه نگاه به منو تو نکرده واسه خاطر خدا برای چی بخودت سختی میدی>
سرم خیلی درد میکرد نمیتونستم حرف بزنم محتویات بطری رو توی گیلاس ریخت و دستم داد:برو بالا
سه چها رتا خوردم نمیدونم چرا شاید میخواستم با خدا لج کنم سرم گیج میرفت صدای ارمینو میشنیدم ولی خیلی محو نای جواب دادن نداشتم :ارمین واسه من یه اژانس یگیر میخوام برم
:اژانس یگیرم که با این حال تو لو بریم و پلیسا بریزن اینجا؟خودم میرسونمت خونتون کجاست
مستانه خندیدم :نمیدونم تو منون بذار تو خیابون خودم پیدا میکنم
صدای تینا توی گوشم پیچید:این که اهل این حرفا نبود چی شد اینجوری مست کرده
:من چه میدونم گفتم بخوره یکم از این حال روز دربیاد ادرس خونشونو بدم مهدی برسونتش
:ادم گوشتو میده دست گربه...خودم میرسونمش بلندش کن ببریمش تو ماشین
روی دستای ارمین بودم خیلی حس خوبی بود گرم بود و امن اما توی ماشین دیگه خوابم برده بود
وقتی چشمامو باز کردم هنوز مست بودم تا خونه ما بیست دقیقه بیشتر راه نبود
صدای فرزاد بود خود لعنتیش :چی شده
:نمیدونم از خودش بپرسید فکر کنم زیاد خورده فراد ساکت شد و بلندم کرد نمیدونم کی روی تخت قرار گرفتم ساعت حول و حوش ده بود حالم داشت کم کم جا میومد فرزاد برام شرعت عسل درست کرد و توی دهانم ریخت دو سه ساعت خوابیده بودم وقتی از خواب بیدار شدم حالم خوب بود توی بغل فرزاد روی تختمون بودم دستشو از دورم بازکردم چشماشو باز کرد بیدار شدی؟
:مگه خواب بودم
عصبانی روی تخت نشست خواست برقو روشن کنه که دستشو گرفت م:روشن نکن
:کجا بودی سارا چی خوردی
پوزخندی زدم و گفتم :اب سیب
:چی؟
:اب سیب
:با اب سیب اینجوری مست کردی کدوم سگ پدر ی داده دستت این اشغالا رو
:اگه اشغاله چرا میخوری؟واسه تو خوبه واسه منم اخه ...
بازومو گرفت و فشار داد:خیلی داری ول و سرخود میشی
صدامو بردم بالا خیلی باللا :تو کیم میشی؟بابامی داداشمی ؟؟بتوچه میخوام اینقدر بخورم که از مستی بمیرم
عصبانی نگاهم کرد و دوباره خوسات چراغو روسن کنه که تقریبا جیغ کشیدم :کری مگه ...میگم روشنش نکن
"هیس جیغ نزن .....اروم باش....تو هنوز مستی
به سخت یروی دو تا پام وایسادم اما انقدر شل و کرخت بودم که افتادم توی بغلش دلم میخواست تو بغلش گریه کنم توی غلش خزیدم و سرمو تو اغوشش پنهان کردم اون هم محکم بغلم کرد بلند بلند گریه میکردم سرمو با دستش اورد بالا و نگاهم کرد :هیس....بیدار میشه ها اونوقت فکر میکنه منو تو همیشه دعوا داریم
:با تعجب بهش نگاه کردم :کی؟
سرشو خاروند و با دست پاچگی گفت :چیزه...مهشید ..امروز ظهر از کانادا اومد منم اوردمش اینجا میخواد پایینو اجاره کنه ...منم گفتم بیاد پیش من اه مادر پدرش طردش کردن از شوهرش هم جداشده
به صورتش خیره شدم قاطی کرده بودم بلند بلند زدم زیر خنده مثل دیوونه ها قهقهه میزدم :جالبه ...چرا نمیری شبم پیشش بخوابی
انگشتشو روی بینیش گذاشت و گفت:ا هیس.....بخدا ابرو نذاشتی واسمون
خندمو قطع کردم :هر چند این بار اولی نیست که خانوم میاری تو خونه ....حالم ازت بهم میخوره ...تو راست میگی اگه تو نمیومدی بگیریم هیشکی نمیومد چون من اینقدر بچه و وراجم که هیشکی دوست نداره عروسی مثل من داشته باشه .....چرا اومدی با من عروسی کنی؟میخواستی این خونه رو بگیری ؟مال تو ولم کن برم
:مگه من اسیرت کردم
:اره اسیرم کردی...منو نگاه کن من اون دختر شاد روزای اولم ؟من دلم محبت میخواد چیزی که توی لعنتی بهم ندادی مادر و پدرم که دیگه هیچی ....من مستم ......ازادم کن برم توی خیابون مثل زن های هرزه محبت گدایی کنم ....
با این حرف چنان سیلی توی دهنم زد که بی وقفه خون جاری شد :اجازه نمیدم به این هوا که مستی هر چی میخوای بگی
باپشت دست لبام رو که خونی شده بود پاک کردم :حالمو بهم میزنی ....تویه کروکودیل بدبختی منم یه کوالا ی تنها........اخ خدا
دیوونه شده بودم یا میخندیدم یا گریه میکردم فرزاد دستمو گرفت و نگران نگام کرد :چرا اینجوری میکنی با خودت این چرندیات چیه میگی؟
:خفه شو کروکودیل چشم اهویی
فرزاد دستمو گرفت و وادارم کرد دراز بکشم :بخواب تا حالت بهتر بشه
:حالم خوبه ....
:نچ حالت بده من میرم برات اب قند بیارم
:من اب نمک بیشتر دوست دارم
سری به نشانه تاسف تکون داد و رفت و با یه لیواناب قند برگشت چشمم به ساعت افتاد یک نصفه شب بود فرزاد بالای سرم نشست و مجبورم کرد تمام محتویاتشو سر بکشم بعدشم کنارم دراز کشید و دستشو دورم حلقه کرد توی بغلش احساس خفگی میکردم بوی تلخ ادکلنش هم نفس رو برام سخت کرده بود :سار تو چرا اینقدر از من کناره میگیری تو افسرده شدی...اگه بذاری من بهت محبت کنم همه چی خوب میشه من خیلی با تو راه میام حتی نزدیکت هم نمیشم که کم کم بهت عادت کنی درسته که من و تو با هم سر یه لجبازی مسخره عروسی کردیم ولی میتونیم خوشبخت شیم میتونیم بچه داشته باشیم مثلا یه پسر بعد اسمشم بذاریم.......وایسا فکر کنم ....اهامن اسم اریو رو خیلی دوست دارم یا مثلا کوروش از این اسمهای ایرانی ایلیا و مانی هم خوبه
:نه خیر من میخواستم اسم پسرمو بذارم فرزاد
:ینی چی ...نمیشه که
:با من بحث نکن .....من اسم پسرمو میذارم فرزاد میخواستی با من عروسی نکنی....من همیشه دوست داشتم اسم یچه ی بابام یه چیز دیگه باشه
:نه بابا ؟مثلا؟
لبخندی زدم و تنها اسمی که یادم بود ارمین بود فرزاد هم که ارمینو نمیشناخت :ارمین ...ارمین خوبه
:ارمین؟خوب اسم پسرمونو میذارم ارمین
رومو برگردوندم و پتو روی سرم کشیدم :هرموقع زن گرفتی بعد فکر بچه باش
پاشو دور کمرم انداخت و گفت :خودم یه بچه دارم ...فعلا دارم بزرگش میکنم
:میشه اون پای گندتو از رو کمر من برداری ؟پافیل
:این اسم جدیده ؟پا فیل؟اینم اسم خوبیه ایم بچمونو میذاریم پافیل
"پافیل باباته ...با بچه ی من درست صحبت کنا
:مثل که از مستی اومدی بیرون .....خوب از این به بعد باهم بهتر میشیم
سرمو به سمتش برگردوندم :باشه یعنی میشه یروز منو و تو عاشق هم بشیم؟
لباشو نزدیک صورتم اورد خیلی نزدیک اما نبوسیدم :تو خماریش بمون
زبونمو دراز کردم و گفتم :برو بابا کی خمار بود اصن
پشتشو به من کرد و گفت :خیلی خستم بعدشم میخواستم ببوسمت ولی دهنت بدفورم بوی الکل میده من بفهمم کدوم دوستت بهت الکل داده خفش میکنم
با مشت پشت کمرش زدم برگشت و من هم محکم توی صورتش ها کردم نمیدونم از بوی بد الکل بود یا خستگی که بیهوش شد
صبح زود که بیدار شدم نصفه نیمه روی تخت بود و نصفش سر اندر ههوا اویزن بود از نحوه خوابیدنش خندم گرفته بود رفتم دستشو یی و حسابی صورتمو شستم و مسواک زدم بعد هم صبحونه حسابی خوردم جمعه بود فرزاد بدون لباس اومد بیرون اصلا شبا عادت نداشت لباس بپوشه سر میز نشست و خواب الو گفت :سلام عزیزم ...چی داریم بخوریم
:کوفت
:ا یادت رفت قرار بود چند روز خوب با هم رفتار کنیم ...امتحانی از این به بعد هرکی فحش بده باید به طرفش یه چیزی بده
شونهامو بالا انداختم و لمه بزرگ نون و پنیری تودهنم گذاشتم :سلام عزیزم چی میل داری
چشمکی زد و گفت :تو رو .....
لقمه تو گلوم پرید و محکم سرفه کردم با عصبانیت بهش خیره شدم و اومدم فحش بدم که یاد شرطمون افتادم :چه جالب منم تو رو
:پس بیا منو بخور
زیر لب چیزی گفتم که خودمم نشنیدم اما احتمالا طبق معمول فحش بوده
فرزاد :برام یه لقمه بگیر
براش لقمه گرفتم و از صندلی بلند شدم لقمه خیلی بزرگ بود چ÷وندم توی حلقش باعث شد سرفش بگیره بزور لقمه رو خورد و ÷ایین داد :بیا امروز بریم خونه مهشید مهشید مهمونی داده
:ما که مهشید جونو ندیدیم
:همین خونه بغلیه زیاد دور نیس میخوای برو ببینش
:برم نامزد قبلی تو رو ببینم که چی بشه ؟
:سارا همه چی تموم شده ....فعلا که منو و توایم
:شب مامانت که نیس؟من حوصلشو ندارما هی بگه بچه بچه
:مگه بد میگه.....منم میگم بچه ...بچه
:مگه منو و تو ماکرویویم ؟بعدشم من اصلا بچه دوست ندارم
از جاش بلند شد و تو چشمام با شک و تردید نگاه کرد :بچه دوست داری بچه ای که از من باشه دوست نداری
حرفش معنی دار بود دلم براش سوخت اماکم نیوردم :تو هم همینطور....توهم بچه ای که مادرش من باشم دوست نداری تویه زنی میخوای لوند ....هر شب ارایش کنه بیاد جلوت قرو قمیش بیاد واست دست پختش خوب باشه
:به هر حال ....مامانم نیست ولی خواهرم و شوهرش هستن کلا جوونا فقط دعوتن با یه سری دوستای مهشید
:اوکی .....شبه دیگه ؟
:اره ....من میرم یه سر بهش بزنم اگه چیزی میخواد براش بخرم تو چیزی نمیخوای؟
:چرا یک کیلو خیار بگیر با ماهیچه و یه مقدار گوشت چرخ کرده
:باشه من دارم میرم
:به سلامت
چند ساعتی رفتم توی اینترنت و بعدش رفتم حموم از حموم که اومدم یه لباس حریر رمز خوشگل که هدیه مادرم بود پوشیدم تقریبا لباس خواب بود خیلی قشنگ بود و حسابی باربی نشونم میداد من لاغر بودم ولی نه لاغر اسکلتی تو پر و خوشگل عاشق هیکل خودم بودم داشتم تو اینه هیکل خودمو نگاه میکردم که صدای درو شنیدم هول شدم و لباسو تا نیمه از تنم دراورده بودم که با ننزدیک شدن صدای پای فرزاد دیدم دیر شده و سریع توی تخت شیرجه زدم و روزنامه روی میز کنار تخت رو برداشتم که یعنی دارم میخونم فرزاد اومد تو و با دیدنم ماتش برد ولی بروی خودش نیورد :روزنامه میخونی؟
:اوهوم
:قرمز بهت میاد
:اره میاد
:هوا ابنقئر گرمه
:اره گرم شده .....خریدا رو گذاشتی تو یخچال؟
:اره ...
اجام بلند شدم و خواستم از اتاق برم بیرون که راهمو سد کرد
:چی میگی
:هیچی .....موهام خیس بو دو توی صورتم ریته بود موهامو از توی صورتم کنار زد :خیلی میخوامت....بخدا سخته تحمل اینکه بهت دست نزنم
سرمو پایین انداختم و گفتم :میدونم ....لعنت به این قیافه که هیشکی ادمو بخاطر خودش نمیخواد
دستشو دور کمرم حلقه ککرد:من تمام وجودتو میخوام اما نمیدونم چجوری باورت میشه
سرمو بالا اوردم اشک توی چشمام حلقه زد میخواستم خودمو ازش جدا کنم که نذاشت میخوامت ....میفهمی ...زبون نفهم دارم میگم دوستت دارم ....حتی خل بازیاتو
:خل بازیامو دوست نداری
:حرفامو نمیشنید لباشو به سمت لبام اورد از ترس صورتمو جمع کردم خندش گرفت :چرا میترسی
:اب دهنمو قورت دادم و گفتم میخوام برم
:هستی حالا ....لباش محکم و گرم روی لبام قارا گرفت قلبم خودشو به دیواره میکوبید و تمام تنم میلرزید یه حس جدید بود اما نمیدونم اسممش چی بود ....شاید انزجار بود بزور خودمو ازش جدا کردم :به من دست نزن تو عاشق من نیستی خودتم خوب میدونی ....من و تو همسفر زندگی نیستیم
جوابی نداد و اینبار لبهای داغشو وی گردنم قرار داد گردنمو ریز میبوسید هولش دادم عقب :بس کن چرا شما مردا نمیفهمید زندگی فقط این چیزا نیست
:زندگی همین چیزاس .....من میخوام عاشقت باشم ولی تو نمیذاری بهت نزدیک شم
بزور منو توی اغوشش نگه داشته بود که زنگ در بصدا در اومد :اخ اخ اخ مهمونی دیر شد ....حتما مهشیده
بلیزشو صاف کرد و رفت سمت در ا÷ارتمان من هم گیج خودمو روی تخت انداختم این اولین بوسه س عمرم بود حس خوبی بود ولی من اینو میدونتم که فرزاد از تمام اخلاقای من بدش میاد و فقط بخاطر قیافم اومده خواستگاریم
مهشید نبود خواهر فرزاد بود فتنانه واقعا هم اسمش بهش میومد فتانه بدون اینکه در بزنه اومد توی اتاق خواب ما و با دیدن منتو اون وضعیت موذیانه لبخند زد :بد موقع اومدم؟
خیلی پرو خندیدم و گفتم :همیشه بد موقع میای
فرزاد با عجله اومد تو احتمالا میخواست به من بگه لباسمو عوض کنم ولی فهمید فتانه اونجاس و دیر شده برای همین طبق عدت پشت گوششو خاروندو بهمن شاره کرد برم بیرون چشمکی به فتانه زدم و از اتاق رفتم بیرون فرزاد نگاهم کرد و گفت :بر خرمگس معرکه لعنت ....برو شکل و قیافتو درست کن احتمالا فهمیده که منو تو درچه حالی بودیم
:مگه در چه حالی بودیم ما فقط داشتیم حرف میزدیم
:اهان فقط حرف میزدیم .....فقط حرف؟
شونهامو بالا انداختم و گفتم :من که چیزی بادم نمیاد
محتاطانه به در اتاق خواب نگاه کرد کمه فتانه نیباد تو اشپزخونه و خم شد و طولانی لبامو بوسید با مشت محکم توی دلش زدم فتانه اومده بود بیرون فرزاد ولم کرد و رفت سمت یخچال :خانوم این اب میوه رو کجا گذاشتی؟برای فتانه یه اب میوه درست کنم
رفتم توی اتاق خواب و گفتم :اونجا نیست تو کابینته
فتانه :یخ زیاد بریز بیرون خیلی گرمه
خودمو توی اینه نگاه کردم واقعا مشخص بود ما در چه حالی بودیم رژلب من تا زیر چونم کشیده شده بود و موهام حسابی بهم ریخته بود یه سارافن مشکی که استین کوتاه داشت ÷وشیدم و موهای پرپپشتمو سشوار کشیدم خیلی عالی شده بودم فتانه یه بند حرف میزد رفتم تو اتاق و گفتم :فتان جان شوهرت کجاس ...اقا سهند پیداشون نیست
:رفت یه هدیه بگیره واسه مهشید ...زشته وایه اولین بار میریم خونش دست خالی روی مبل نشیتم کنار فرزاد فرزاد هم محکم دستشو دورم انداخت فتانه:فرزاد چرا رژلب زدی؟
فرزاد با تعجب گفت :چی ؟من و انیکارا مگه من.....؟
به لباش نگاه کردم چشمام گرد شد خودش فهمید اوضاع از چه قراره اما فتانه همش میخواست بروی ما بیاره لبخند معنا داری زد :اهان....
:داداش برو حاضر شو بریم زودتر
همه حاضر شدیم و زنگ اپارتمان بغلی رو زدیم زن هیکل گوشتی دم در بود خیلی ارایش کرده با همه دست داد و فرزاد دیر تر ازهمه اومد تو اما چیزی رو که میدیم با عث شد سرجام خشکبشم مهشید از گردن فرزاد اویزون شد و جلوی چشم من ...زن فرزاد لباهای اونو بوسید...................
چجشمام گرد شده بود و اب دهنم خشک شده بود چیزی رو که میدیدم اصلا باورم نمیشد مگه یه ادم چقدر میتونه وقیح باشه عصبانی کیفمو روی اپن ولو کردم و کنار فتانه نشستم مهمانها یکی پس از دیگری میمدند وسط اونها یه دختر مهربون سبزه کمی تپل اما زیبا بود هیکل قشنگی داشت فهمیدم دختر عموی فرزاد و فتانه اس خیلی گرم و صمیمی بود رویم رو دو بار بوسید و گفت بخاطر انتخاب فرزاد بهش تبریک میگم خیلی از تعریفش حال کردم برای همین بدو بدو از کنار فتانه بلند شدم و رفتم کناز شمیم نشستم هنوز از جام بلند نشده بودم که مهشید دست فرزادو گرفت و با هم سر جای من نشستن فتانه هم رفت و کنار شوهرش نشست در ظاهر داشتم با شمیم و همیرش حرف میزدم ولی مدام زیر چشمی حواسم به فرزاد ومهشید بود مهشید مدام گونه فرزادو میبوسید و موهاشو نوازش میکرد دیگه داشتم غیرتی میشدم شمیم که متوجه شده بود قضیه چیه با ارنج به پهلوی من زد :ناراحت نیستی مهشید اینجوری از سرو کول شوهرت میره بالا
شوهنهامو بالا انداختم و با حرص گفتم :نه به درک
:به نظر میرسه داره از قصد اینکارو میکنه ولی از فرزاد بعیده که چرا پرتش نمیکنه کنار
اشک توی چشمام جمع شده بود میخواستم ان موقع برم بالای پشت بودم و فریاد بزنم :خدایا ازت گله دارم
اشک ت و چشمام جمع شده بود شوهر شمیم اقا محسن که پسر جوان و مهربانی بود وقتی حال منو دید با کنایه رو به فرزاد گفت :فرزاد خان میخواید برید تو اتاق خواب که راحت باشید
فرزاد با خجالت سرشو انداخت پایین و از کنار مهشید بلند شد مهشید یه دختر نی قلیون سبزه رو بود که موهای بلند و چشمای مشکی داشت اما به حدی لاغر بود مکه من در مقابلش چاق به نظر میرسیدم تقریبا میشه گفت اسکلت ...مهشید با عشوه گفت :وا...مسی خان پسر عمومو ندیدم خوب دلم براش تنگ شده
محسن لب خند معنا داری و گفت :من م گفتم که برید تو اتاق دلتنگیتونو تخلیه کنید ....ولی اینجا درست نیست
مهشید چشمکی رو به من زد و گفت :عزیزم تو که ماشالله جنبه داری ناراحت که نمیشی
لبخند کجی زدم و بالاجبار گفتم :نه اصلا راحت باشید
نمیدونم چرا اینو گفتم شاید میخواستم به فرزاد بفهمونم برام مهم نیست اما داشتم از حسادت خفه میشدم همین دیشب عشقشو توی قلبم گذاشت و امروز....خاک بر سرت سارا لعنت به تو کاش عین میمون زشت بودم کاش همون اصغر اقا ی کچل قصاب عاشقم میشد ولی اینجوری تخقیر نمیشدم
شمیم:تقصیر فرزاد نیست ....این مهشید از بچگیش خیلی کرم داشت باورت نمیشه چندین بار میخواست شوهر منو و فتانه ارو از راه بدر کنه
خندیدم و به سمت دستشویی رفتم :برام مهم نیست حالا دیگه ققط یه چیز مهمه
:شمیم متحیر رفتن منو نظاره میکرد خودمو توی توالت انداختم و با همون منتو روی توالت فرنگی نشستم دستمو جلوی دهنم گرفتم و جیغ زدمتا تونستم روبروم ایینه بود بعنی کل دیوار حموم ایینه بود و من چهره یخودمو با ریمل و خط چشم پایین اومده در حال گریه کردن میدیدم چقدر دلم برای خودم میسوخت لعنت به من که سر یه بچه بازی زندگیمو باختم ننه بابام کجان که منو ببین شوهرم روبروم داره بهم خیانت میکنه با جیغ زدن مشکل حل نمیشد دلم میخواست سرمو بکوبونم تو اینه
صورتمو کمی اب زدم تا از سرخی و التهاب صورت کم بشه اما دلم خیلی پر بود از دستشویی که اومدم بیرون صدای قهقه های مهشید از توی اتاق به گوشم رسید پشت بندش صدای فرزاد اومد فکر کنم اونها نمیدونستند من توی دستشویی تو اتاق بغلیم از اتاق اومدم بیرون و یواشکی پشت در ایستادم
:میدونی چقدر دلم برات تنگدشده بود عشق من؟
فرزاد:نمیتونم بهت بگم هنوز عاشقت نیستم ...ولی گناه تو نا بخشودنیه یادته چقدر تو فرودگاه التماست کردم نری؟
:عزیزم...من مجبور شدم برم ...نگو که قضیه رو نمیدونستی یادته که تو چه گندی زدی ومامانم هم نمیزاشت زن تو بشم ....توقع داشتی یه بچه نامشروع رو بی باباب اونم توی تهران بزرگ کنم باید میرفتم
:خب چرا اونجا ازدواج کردی؟
:برای اینکه مردای اونجا باکره بودن دخترها براشون مهم نیست ...میتونستم بدون حرف و حدیث ازدواج کنم
:بس کن...حالا چی میخوای ندیدی زنم ناراحت شد ...نباید اینجوری جلوش منو میبوسیدی
:نتونستم تحمل کنم .....لبهات حسابی قلوه ایه ادم نمیتونه طاقت بیاره ......اولین بوسمونو یادته؟
:به هرحال من دیگه زن دارم ...دیگه جلوی زنم اینجوری با من رفتار نکن ناراحت میشه
:فکر نمیکردم اونو به من ترجیح بدی البته حق داری ....خیلی خیلی خوسگل و لونده ....خیلی عاشقشی
:قضیه عشق نیست ولی دلم نمیخواد ناراحتش کنم ...دلم میخواد عاشقش بشم منو تو دیگه ما نمیشیم
:نه اشتباه نکن میشیم شرزنتم با هم کم میکنیم ....تو که عشق و حالتو با اون کردی و میگی عاشقش نیستی بندازش بره ...تا احپخر عمر باهاتم خودم
فرزاد فقط اه کشید شونه هام از شدت گریه میلرزید و قدرت وایسادن نداشتم اما صدامو تو گلوم خفه میکردم مجبور شدم دو باره برم دستشویی درست نبود توی مهمونی ابروریزی راه بندازم چون همه پیش خودشون میگفتن چه قدر زنه دست و پا چلفتیه خیلی تو دستشویی موندم تا جاییکه مهشید اومد و تقه ای به در زد:سارا جون خوبی...درو بازکن
صدامو صاف کردم و از روی توالت فرنگی پاشدم:اره خوبم یکم حالت تهوع دارم
:بیا عزیزم غذا حاضره
:میام الان
زنیکه اشغال چجوری روش میشد اصلا با من حرف بزنه غذا ها همشون از بیرون سفارش داده شده بودن ولی من اصلا اشتهایی نداشتم شما فکرشو بکنید که فقط 6 ماه از زندگیتون میگذرهبعد بفهمید که شوهرتون قبلا با یه زن بوده و یه بچه نامشروع هم درست کردن بعد هم الان بزور داره سعی میکنه عاشقتنون شهمدام گفتگوی فرزاد و مهشید توی گوشم بود اشغالهای کثافتلقمه ای غذا توی دهنم بود که چشمام سیاهی رفت و سرم روی میز افتاد فرزاد که صندلی بغلم بود دستشو دورم انداخت:سارا چی شد یهو؟د سارا؟
صداش تو گوشم اکو میشد دلم میخواست سرمو بلند کنم و گردنشو گاز بگیرم
:عزیزم پاشو بریم خونه پاشو
دستشو کنار زدم و با معذرت خواهی از همه وبوسیدن اجباری مهشید به واحد خودمون رفتم احمق عوضی اومده معشوقشو اینجا ور دل من کلید انداختم و رفتم توی پذیرایی و خودمو ولو کردم رو کاناپه:زندگی خیلی مسخرس ...چرا خودتو نمیکشی چرا خودتو از این خفت رها نمیکنی من خرو بگو که داشتم عاشقش میشدم میخواستم بهش تکیه کنممخواستم پدر بچهام باشه ....خدایا ازت گله دارم تو بگو کفر میگی اصلا بفرسم جهنم ولی جهنم هرچی باشه اتیشش از اینجا سردتره ...وخدایا چرا من اخه چرا من...الان داری به من میخندی نه خدا؟کیف میکنی داری فیلم سینمایی میبینی ؟
نه من داشستم به خدا توهین میکردم سرمو رو به اسمون گرفتم و از خدا امعذرت خواستم اصلا خوب نبود چرا من ؟هان ؟چرا من چرا مهشید نه ؟
اشک هام مدام سرازیر میشدن اومد حالم داغون بود نمیتونم الان وصف کنم چه حالی داشتم شما یه ثانیه خودتونو جای من بذاریدرفتم سمت یخچال و از طبقه بالاش بطری مشروب فزرادو برداشتم میخواستم اول مست بشم تا جرات خودکشیو پیدا کنم صدای در اومد فرزاد بود اومد توجه نکردم داشتم بطری رو میرفتم بالا که داد زد:داری چه غلطی میکنی؟
دهانه بطری رو از لبام دور کردم :به تو چه گفتم که من هر موقع بخوام میخورم
اومدو بطریو از دستم گرفت....
-خفه شو....هنوز اینقدر بی غیرت نشدم....
-تو خفه شو.....تو اگه غیرت داشتی نمی زاشتی اون دختره پاپتی اینقدر بهت آویزون بشه..
-نه تو مثل این که قرار نیست آدم بشی....صداشو برد بالا و گفت:
-هر کاری دلم بخواد میکنم.....یکی مثل تو هم نمیتونه جلومو بگیره.....از سرت زیادم بیچاره!
دیگه طاقت شنیدن حرفاشو نداشتم.....دستمو بردم بالا و سیلی محکمی بهش زدم....
با ناباوری بهم نگاه میکرد انگار انتظار همیچین کاریو ازم نداشت....
واقعا وحشتناک شده بود....چشمای مشکیش قرمز شده بودن....نا خود آگاه یه قدم به عقب برداشتم....
اومد جلو و دستمو گرفت:
-نه .....جرئتتم که زیاده.....
دستمو کشیدو بردم اتاق خودمون.....
با شدت چسبوندم به دیوارو گفت:
-تو مال منی.....فقط مال من....میکشمت اگه پاتو چپ بزاری....
هلش دادمو گفتم:
-هر کاری دلم بخواد میکنم....پس چرا خودت با مهشید جونت هر غلطی بخوای میکنی؟....بهتر نبود پیشش میموندیو با هم نی نی تونو بزرگ میکردین؟
پوزخندی زدم تا بیشتر حرصشو در آرم و ادامه دادم:
-هر چند اگه اون بچه به دنیا میومد میشد یه انگل مثل باباش.....
اختیارش دست خودش نبود اومد جلو چندتا سیلی محکم به صورتم زد....خیلی دردم اومد....
افتادم رو زمین....از گوشه لبم خون میومد و سرامیک کف اتاقو قرمز میکرد....درو باز کردو از اتاق رفت بیرون....
حتی قدرت نداشتم تکون بخورم نشسته بودمو گریه میکردم برای تمام بدبختیام.....زمینو زمانو فحش میدادم از خانوادم متنفر بودم که منو قربانی خواسته هاشون کردن.....
راسته که فاصله عشقو نفرت خیلی کمه....و من از فرزاد متنفر بودم...
.................
صورتمو تو آینه دیدم....جای سیلی های فرزاد کبود شده بود و گوشه لبمم بدجوری باد کرده بود.....
لباسمو که از دیشب در نیاورده بودمو عوض کردمو یه پیراهن و شلوار راحتی پوشیدم...
فرزاد رو مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت....بدون توجه بهش رفتم آشپزخونه و یه لیوان پشر واسه خودم ریخت....
بعد از چند لحظه اومد روبه روم وایساد نگاهی به صورتم کردو گفت:
-خیلی درد میکنه؟
در جوابش فقط یه پوزخند زدم....تو دلم گفتم:
-زرتو بزن برو...
گونمو نوازش کرد.....سریع دستشو پس زدم...
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-باشه....هر جور مایلی....یه سفر دو یه هفته ای باید برم آمریکا....اونجا یه سری کار دارم...
لیوانو گذاشتم رو ظرف شویی واز آشپزخونه اومدم بیرون....مطمئنا داشت آتیش میگرفت....یعنی اصلا برام مهم نیستی....
تو دلم عروسی بود..یه هفته از شر این تحفه راحت بودم....
رفتمو رو مبل دراز کشیدم....یه سیبم برداشتم گاز زدم....وقتی داشت رد میشد گفت:
-باشه هر جور مایلی....مهشیدم باهام میادهنوز اونجا یه سری کار داره...
خیلی عصبانی شدم.....جوابشو ندادمو گاز محکمی به سیب زدم....کور خوندی آقا اگه تو بری منم اینجا کاری میکنم که وقتی برگشتی حسابی خر کیف بشی!.
صبح که از خواب پاشدم فرزاد رفته بود حس انتقام توی وجودم زبونه میکشید تمام وجودم دئاغ بود اولین کاری که کردم گوشیمو از زیر تخت پیدا کردم و بعد هم شماره ارمینو جلو گذاشتم و شماره گیری کردم عذاب وجدان داشت اذیتم میکرد ولی شمارو رو گرفتم دلم میخواست سربه تنش نباشه ارمین بعد از سه بار زنگ برداشت :سلام بفرلمایید
:سلام میخوام ببینمت
:شما
با بیحوصلگی گفتم :سارام ...باید ببینمت
:داری گریه میکنی
:نه دارم از خوشحالی میخندم ....میخوام طلاق بگیرم کمکم کن مگه وکیل نیستی
:چرا ولی به من چی میرسه ؟
:هر چی که بخوای
:خودت بسی
:ارمین وقت شوخی نیست بخدا حالم بده
:بیام پیشت
:بیا منو از این خونه نکبتی ببر
:باشه عزیزم20 دقیقه دیگه سر خیابونتونم
:بدو
اشکامو پاک کردم و بهترین تیپی رو که میتونستم زدم شلوار جین دم پا مانتوی تنگ و کوتاه مشکی و شال مشکی پوشیدم و از خونه خارج شدم در واحدو نبسته بودم که چشمم به مهشید خوردنمیدونم داشت میرفت یا داشت میمود
بلند سلام کرد :علیک
داشتم از پله ها پایین میرفتم که دستمو گرفت برگشتم و با نفرت بهش نگاه کردم:عزیزم امانتی منو کی میدی
کاملا به سمتش برگشتم و بهش نگاه کردم :کدوم امانتی
:خودتو نزن به اون راه...تو اون شب همه حرفامونو شنیدی خودم دیدمت
:اهان فرزادو میخوای؟
:اره دقیقا
:مال تو من نمیخوامش ...اون طلاقم نمیده
:به موقعش میده
سرموبردم سمت گوشش :کمکم کن
گونمو بوسید و دستمو ول کرد :خوشم میاد ....منو تو دوستای خوبی میشیم
دستشوپس زدم و با عجله رفتم تو اسانسور ده دقیقه دیر کرده بودم
سر خیابون وایساده بود و به ماشینش تکیه داده بود
:سلام
:سلام وای چه باحال شدی امشب
بدون اجازش درماشینو باز کردم و نشستم توی ماشین نشستم اونهم اومد توی ماشین نشست :خب من میتونم وکالتتو بر عهده بگیرم میتونی پاپوش درست کنی که مشکل اخلاقی داره ؟
پاپوش نمیخواد معشوقش اپارتمان روبروییمونه
:خیلی خوبه ....بعدش با من ازدواج میکنی دیگه
بهش نگاه کردم فکر میکردم شوخیه ولی جدی بود:تو اول طلاق منو بگیر
:باشه.....بریم بیرون بگردیم
:بریم
تا شب توب خیابونای تهران گشتیم و شب رو هم با هم بیرون بودیم و توی رستوران چینی غذا خوردیم هر وقت ارمین میومد دستمو بگیره اجازه نمیدادم و میگفتم بعد از طلاق شب که رفتم خونه حسابی روحیم شاد بود فرزاد روی کاناپه خوابیده بود و روزنامه میخوند با شنیدن صدای در بدون اینکهن نگاهم کنه عصبانی گفت :کجا بودی؟
:بیرون
:کدو گوری؟
:خونه دوستم
:شماره ی دوستت؟
:میشه دعوا رو شروع نکنی؟
:نه نمیشه...با کی بودی تا ده نصفه شب
:با دوستم
:با دوست پسرت
میخواستم دعوا شروع نشه برای همین با مهربونی گفتم :نه ....چمدوناتو بستی
:اره بستم ...خیلی خب... تا وقتی من سفرم میگم فتانه بیاد اینجا
:نمیخواد اذیتش کنی
:اذیتی نیست ....