بچّگی من و تو در خآطرت هست؟وقتی اسمِ دو نفر را می آوردند و می پرسیدند کدام را بیشتر دوست داری و ما و تمام هم سن و سالهایمان در آن وقت همیشه نام دوّمی را چون دیرتر می شنیدیم و به خاطرمان می ماند حفظ می کردیم و مثل طوطی تحویلشان می دادیم و اگر جای آن دو را برای دوّمین بار عوض می کردند باز هم آن دوّمی را که بار اوّل،اوّلی بود می گفتیم و پیشِ خودمان تعجّب هم نمی کردیم که این بار چرا یکی را بدون اینکه محبّتی هم کرده باشد بیشتر دوستش داریم و این مالِ غریبه ترها بود.
دوست داشتنِ پدر و مادر یا دو آدمِ نزدیکِ دیگر که می شد همیشه راست می گفتیم و هیچکس دعوایمان نمی کرد،امّامطمئناً به آن کسی که کمتر دوستش داشتیم یواشکی بر می خورد و تصمیم می گرفت دیگر وقتی مارا بیرون بُرد برایمان آلاسکا نخرد.ولی حالا می بینی که بزرگترها به بچّه های امروز یاد داده اند که نام هر دونفری را که برای مقایسه کنار هم دیدند بگویند و در ازای پرسش هرکسی که این سئوال را از آن ها کرد بگویند هر دوتا،یا اندازۀ هم و این از بچّگی آن ها عادتشان شد که عشق حتّی به نزدیکان را در پستوی دلشان پنهان کنندتا مبادا به کسی بربخورد و دیگر حرف راست را از بچّه هم نمی شود شنید.دیگر بچّه اصلاً خوب نیست که این جور بمانند و قبل سایزهایشان بزرگ شوند امّا شده اند حتّی وقتی دورنگ را نشانشان بدهی و بپرسی کدام قشنگ تر است می گویند این و این.
یاد گرفته اند وقتی با تو بیرون بیایند اگر دلشان چیزی خواست بگویند:من اصلاً از این ها دوست ندارم،یا وقتی عروسکی عین شیطان در جلدشان می رود یا یک ماشینِ کنترلی به آن ها چشمک می زند بگویند:این ها خطرناک است،یا اگر بر حسب اتّفاق چرخی ببینند پر از آلاسکا بگویند:این مالِ بچّه های خوب نیست. و دور از چشمهایشان می فهمی که دلشان تمامِ آن ها را یکی بیشتر از دیگری خواسته است و کسی شاید مثل لولویی که دیگر افسانه شده و شب ها پشتِ هیچ دری نیست و ترساندنِ مدرن مانع از ورودش حتّی به پشتِ پنجره می شود نمی گذارد حرف راست را از بچّه بشنویم.
خلاصه ما که در بچّگیمان حرف راست را می شد از زبانمان شنید اینگونه شدیم،وای به حال بچّه هایی که هنوز بچّگی را پشتِ سرنگذاشته،عین بزرگترها شده اند.
دوست داشتنِ پدر و مادر یا دو آدمِ نزدیکِ دیگر که می شد همیشه راست می گفتیم و هیچکس دعوایمان نمی کرد،امّامطمئناً به آن کسی که کمتر دوستش داشتیم یواشکی بر می خورد و تصمیم می گرفت دیگر وقتی مارا بیرون بُرد برایمان آلاسکا نخرد.ولی حالا می بینی که بزرگترها به بچّه های امروز یاد داده اند که نام هر دونفری را که برای مقایسه کنار هم دیدند بگویند و در ازای پرسش هرکسی که این سئوال را از آن ها کرد بگویند هر دوتا،یا اندازۀ هم و این از بچّگی آن ها عادتشان شد که عشق حتّی به نزدیکان را در پستوی دلشان پنهان کنندتا مبادا به کسی بربخورد و دیگر حرف راست را از بچّه هم نمی شود شنید.دیگر بچّه اصلاً خوب نیست که این جور بمانند و قبل سایزهایشان بزرگ شوند امّا شده اند حتّی وقتی دورنگ را نشانشان بدهی و بپرسی کدام قشنگ تر است می گویند این و این.
یاد گرفته اند وقتی با تو بیرون بیایند اگر دلشان چیزی خواست بگویند:من اصلاً از این ها دوست ندارم،یا وقتی عروسکی عین شیطان در جلدشان می رود یا یک ماشینِ کنترلی به آن ها چشمک می زند بگویند:این ها خطرناک است،یا اگر بر حسب اتّفاق چرخی ببینند پر از آلاسکا بگویند:این مالِ بچّه های خوب نیست. و دور از چشمهایشان می فهمی که دلشان تمامِ آن ها را یکی بیشتر از دیگری خواسته است و کسی شاید مثل لولویی که دیگر افسانه شده و شب ها پشتِ هیچ دری نیست و ترساندنِ مدرن مانع از ورودش حتّی به پشتِ پنجره می شود نمی گذارد حرف راست را از بچّه بشنویم.
خلاصه ما که در بچّگیمان حرف راست را می شد از زبانمان شنید اینگونه شدیم،وای به حال بچّه هایی که هنوز بچّگی را پشتِ سرنگذاشته،عین بزرگترها شده اند.