22-02-2013، 15:24
من برای سالها مینویسم…سالها بعد که چشمانت عاشق میشوند…
افسوس که قصه ی مادر بزرگ راست بود دوستان من
همیشه یکی بود یکی نبود …
نه، دنیا کوچک نیست
وگرنه من هر روز نشانی خانهات را گم نمیکردم
و لابهلای سطرهای غمگین زندگی
به دنبال ِ دستهای تو نمیگشتم…
غبار کفشتیم رفیق! میخاستم بگم که مراقب باش و اکسمون نزنی روسیاهمون کنی.
چه کــــودکانـــــه گریستم،
چه مـــــردانـــــه از من رد شدی!…
ز خانه بیرون می زنم اما کجا امشب
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
تـا شب زلـف تـو سرفـصل غزل خوانیهـاست
زنـدگـینـامه ی مـن شـرح پـریـشانیهـــــاست
بــــا تــــو مــن پـنـجـــرهای روبــه طـراوت دارم
کــه بـهـار نـفـسش گـرم گـل افـشانـیهـاست
مرا بسپار به یادت به وقت بارش باران اگر نگاهت به ان بالاست و در حال دعا هستی خدا ان جاست دعایم کن که من تنهاترین تنها نمانم
و من برگ بودم که طوفان گرفت
و دیدم که این قصه پایان گرفت
بهار تو آمد به دیدار من
و آخر مرا از زمستان گرفت
کویر تنت را به باران زدند
تن آسمان از عطش جان گرفت
تو می رفتی و چشم من چشمه بود
و من خیس بودم که باران گرفت
عجب بارشی بود بر جان من
که چون رودی از عشق جریان گرفت
هوای تو بود و خیال تو بود
که دست مرا در خیابان گرفت
حقیقت همین است ای نازنین
که چشمت غزل داد و ایمان گرفت
تو و کوچه و آن زمستان سرد
و من برگ بودم که طوفان گرفت
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها … سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
اگر بازم میخواین سپاسارو فشار بدین