10-02-2013، 20:22
دیرگاهی است دراین تنهایی
رنگ خاموشی درطرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد
میکنم هر چه تلاش
او به من میخندد
نقش هایی که کشیدم در روز
شب زراه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است
رنگ خاموشی درطرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد
میکنم هر چه تلاش
او به من میخندد
نقش هایی که کشیدم در روز
شب زراه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است