06-02-2013، 20:05
امروز شعر نخواهم نوشت...
دلتنگی مجال نمی دهد...
دلم دلتنگ پژمردگی گلبرگهای طلایی توست
گلبرگهایی که امروز هم تاری از آن را به یادگار برداشتم
همیشه چترهایم بارانی بوده اند امروز چشمهایم
همیشه بوسه هایم خیس بوده اند امروز سنگفرشهای قلبم
همیشه...
و من بی عطر نفسهای تو خاکستری خاموشم
و هیچگاه دوباره ردی از آتش و
رمقی برای گرم کردن دیده های بارانی تو نخواهم داشت
زائر چشمهای بارانی توام یاس من!
مگذار دیده ات خانقاه غم شود که دلم از شبنم دیده ات می لرزد
این بوسه خاکستری نیز فرش قرمز گونه های تو...
با عشق...
اما بی امید...
دنـیـای تـو رنـگارنـگ اسـت
و دنیـای مـن سیـاه
انـتـخـاب سـختـی نـیـست
یـک رنـگی ِ مـن
بـه تـمام دنـیـایـت می ارزد ...
دلتنگی مجال نمی دهد...
دلم دلتنگ پژمردگی گلبرگهای طلایی توست
گلبرگهایی که امروز هم تاری از آن را به یادگار برداشتم
همیشه چترهایم بارانی بوده اند امروز چشمهایم
همیشه بوسه هایم خیس بوده اند امروز سنگفرشهای قلبم
همیشه...
و من بی عطر نفسهای تو خاکستری خاموشم
و هیچگاه دوباره ردی از آتش و
رمقی برای گرم کردن دیده های بارانی تو نخواهم داشت
زائر چشمهای بارانی توام یاس من!
مگذار دیده ات خانقاه غم شود که دلم از شبنم دیده ات می لرزد
این بوسه خاکستری نیز فرش قرمز گونه های تو...
با عشق...
اما بی امید...
دنـیـای تـو رنـگارنـگ اسـت
و دنیـای مـن سیـاه
انـتـخـاب سـختـی نـیـست
یـک رنـگی ِ مـن
بـه تـمام دنـیـایـت می ارزد ...