اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستانی باور نکردنی (فصل دوم)

#1
آن روز باران شدیدی گرفت و من سریع به خانه رفتم.وقتی وارد خانه شدم مادرم در آن جا نبود . به اتاقم رفتم تا تکالیفم را بنویسم که ناگهان تلفن زنگ زد . به طبقه ی پایین رفتم تا تلفن را بردارم اما کسی پشت خط نبود دوباره به اتاقم برگشتم یه دوباره تلفن زنگ زد با خودم گفتم که حتما مزاحم است ومی خواهد مرا اذیت کند اما نه یه بار نه دوبار نه سه بار... پشت سرهم زنگ می زد دیگه کلافه شدم و رفتم تا جواب دهم . مردی پیر با صدای گرفته پشت خط بود و گفت:در آینده ای نزدیک تو.... که ناگهان تلفن قطع شد.با خودم گفنم:منظور پیرمرد از این حرف چه بود؟در آینده ای نزدیک قرار است برای من چه اتفاقی بیفتد؟؟؟
به اتاقم باز گشتم و تکالیفم را کامل کردم.مادرم هنوز برنگشته بود . هیچ وقت تا آن موقع دیر نکرده بود. پدر من در شیفت شب اورژانس کار می کند اما آن موقع ساعت 6 بعد از ظهر بود و پدرم هم خانه نبود نمی دانم کجا رفته بود چون ساعت کارش 12 شب بود. برای همین من تنها در خانه مانده بودم . روی صندلی نشستنم و تلویزیون را روشن کردم.برنامه ی قشنگی نداشت برای همین آن را خاموش کردم و به دوستم مارک زنگ زدم تا با او کمی صحبت کنم. اما او تلفن را برنداشت .مارک در مدرسه ما نیست و من در کوچه با او آشنا شدم.او پسری لاغر و قد بلند است و چشمای قهوه ای و مو های مشکی و صورتی کک مکی دارد.او تنها دوست من در آن کوچه است.
صدای در آمد.فکر کردم مادرم است به جلوی در رفتم اما هیچ کس نبود یعنی ممکن است که صدای باد بوده؟؟ دوباره رفتم و روی کاناپه نشستم ناگهان یاد کتابی افتادم که از دوستم گرفته بودم تا بخوانم.به اتاقم رفتم و کتاب را برداشتم . موضوع آن واقعا جالب و هیجان و کمی هم ترسناک بود.دوباره صدای در آمد.با خودم گفتمکه حتما این دفعه هم صدای باد است .اما صدای باد نبود.ای دفعه واقعا زنگ خانه به صدا در آمد.رفتم و در را باز کردم.پیرمردی جلوی در بود و با صدای گرفته به من گفت تو آدم خیلی بد شانسی هستی چون تو در آینده ای خیلی خیلی نزدیک از بین می روی.صاش مانند همان پیر مردی بود که امروز زنگ زده بود خیلی ترسیده بودم و نمی داستم که باید چی کار کنم؟؟؟
Smile




WinkWinkنظر فراموش نشه ادامشو چند روز دیگه میذارم امیدوارم خوشتون بیاد ولی خداییش اگه خوندید نظر هم بدید . اگر انتقادی هم داشتید بگید تا کارمو درست کنم ممنون میشمWink
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستانی باور نکردنی (فصل دوم)
پاسخ
 سپاس شده توسط armitalove
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستانی باور نکردنی (فصل دوم) - Kamila❤ - 19-01-2013، 13:49

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  داستانی واقعی از یک دانش آموز و معلمش
  داستانی بہ نقل مادر شھید والامقام ، شھید ابراھیم ھمت
  داستانی از شھید والا مقام شھید محمد ابراھیم ھمت
  خار و جوانی(کوتاه داستانی!!)
  موش و گربه)(داستانی!)
  راکفلر و مدیر خاطی(کوتاه داستانی پرمعنی)
  ...یک دروغ+(داستانی )
  داستانی در مورد دانشجو و استاد
  ~داستانی ترسناک~

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان