من از این تنهایی
از این که دیر می آیی
از این که روزی به من بگویی
تو به من نمی آیی
می ترسم....
چرا نمی دانی تو
چگونه بی تو زمان میگذرد
بارها این را از خودم می پرسم
من می ترسم...می ترسم...
عاشقانه هایم را سرودم
و تو هرگز نخواندی و نخواهی خواند...
اینجا شب من طولانی است...
باور کرده ام دیگر بی تو حتی آسمان هم آبی نیست...
نه چتر با خود داشتی
نه روزنامه
نه چمدان
...
عاشقت شدم!
از کجا باید می فهمیدم مسافری؟...
بی هیچ صدائی می آیند
زمانی که نمی دانی
در دلت یک مزرعه آرزو می کارند و...
بی هیج نشانی از دلت می گریزند
تا تمام چیزی که به یاد می آوری
حسرتی باشد به درازای زندگی
چه قدر بی رحمند رویاهـاا ...
از این که دیر می آیی
از این که روزی به من بگویی
تو به من نمی آیی
می ترسم....
چرا نمی دانی تو
چگونه بی تو زمان میگذرد
بارها این را از خودم می پرسم
من می ترسم...می ترسم...
عاشقانه هایم را سرودم
و تو هرگز نخواندی و نخواهی خواند...
اینجا شب من طولانی است...
باور کرده ام دیگر بی تو حتی آسمان هم آبی نیست...
نه چتر با خود داشتی
نه روزنامه
نه چمدان
...
عاشقت شدم!
از کجا باید می فهمیدم مسافری؟...
بی هیچ صدائی می آیند
زمانی که نمی دانی
در دلت یک مزرعه آرزو می کارند و...
بی هیج نشانی از دلت می گریزند
تا تمام چیزی که به یاد می آوری
حسرتی باشد به درازای زندگی
چه قدر بی رحمند رویاهـاا ...