31-12-2012، 15:27
صبح زود...
همین که از خانه بیرون زد گفت:
«امروز مسابقه می دیم!»
و قبل از اینکه نظر او را بشنود، ادامه داد:
«از الان تا شب».
چشمش به نامحرمی که از سر کوچه می آمد افتاد.
نگاهش را کج کرد. و به شیطان گفت:
فعلاً یک – هیچ به نفع من!...
همین که از خانه بیرون زد گفت:
«امروز مسابقه می دیم!»
و قبل از اینکه نظر او را بشنود، ادامه داد:
«از الان تا شب».
چشمش به نامحرمی که از سر کوچه می آمد افتاد.
نگاهش را کج کرد. و به شیطان گفت:
فعلاً یک – هیچ به نفع من!...