14-12-2012، 12:42
به زمين مي زني و مي شکني،
عاقبت شيشه ي اميدي را،
سخت مغروري و مي سازي سرد،
در دلي آتش جاويدي را،
ديدمت واي چه ديداري واي،
اين چه ديدار دل آزاري بود،
بي گمان برده اي از ياد آن عهد،
که مرا با تو سر و کاري بود،
باز لب هاي عطش کرده ي من،
لب سوزان تو را مي جويد،
مي تپد قلبم و با هر تپشي،
قصه ي عشق تو را مي گويد،
بخت گر از تو جدايم کرده،
مي گشايم گره از بخت چه باک،
ترسم اين عشق سرانجام مرا،
بکشد تا به سرا پرده ي خاک .
عاقبت شيشه ي اميدي را،
سخت مغروري و مي سازي سرد،
در دلي آتش جاويدي را،
ديدمت واي چه ديداري واي،
اين چه ديدار دل آزاري بود،
بي گمان برده اي از ياد آن عهد،
که مرا با تو سر و کاري بود،
باز لب هاي عطش کرده ي من،
لب سوزان تو را مي جويد،
مي تپد قلبم و با هر تپشي،
قصه ي عشق تو را مي گويد،
بخت گر از تو جدايم کرده،
مي گشايم گره از بخت چه باک،
ترسم اين عشق سرانجام مرا،
بکشد تا به سرا پرده ي خاک .