14-11-2012، 18:04
سرآغاز مثنوی
بشنو این نی چون شکایت میکند/از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند/در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم/جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من/از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست/لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست/لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد/هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد/جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید/پردههااش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید/همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند/قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست/مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد/روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست/تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد/هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام/پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر/چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای/چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد/تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد/او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما/ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما/ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد/کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا/طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی/همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا/بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت/نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای/زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او/او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس/چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود/آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست/زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
بشنو این نی چون شکایت میکند/از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند/در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم/جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من/از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست/لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست/لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد/هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد/جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید/پردههااش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید/همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند/قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست/مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد/روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست/تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد/هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام/پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر/چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای/چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد/تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد/او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما/ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما/ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد/کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا/طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی/همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا/بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت/نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای/زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او/او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس/چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود/آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست/زانک زنگار از رخش ممتاز نیست