23-10-2021، 22:21
کم حرف،مامانی،نازک نارنجی،همش در حال گریه.
خیلی ریز بودم. ._. لباسام همیشه پایین تنه و بالا تنشون ست بود.
عاشق دور دور کردن با ماشین بودم. افسردگی بعد از به دنیا اومدن داشتم کلا.چیپس خوار مرملانی.عاشق عروسک جیغ جیغو.اگه هشت سالگی هم حساب کنیم بسیار عینکی :|
خیال پرداز بودم و فکر میکردم دارم وارد یه دنیای جدید میشم.قبل خوابیدن حتما باید مامانم برام یه قصه از کتاب قصه های شب برام میخوند.عاشق شمشیر و اسب.تو تنهایی خیلی شیطون و خرابکاری های زیادی میکردم.تو جمع اگه یکی نگام میکرد گریم میگرفت ._.
از پسر عمم خیلی میترسیدم با اینکه همسن خودمه.یه اهنگ بود،تو ماشینمون همیشه پلی میشد.اون رو حفظ کرده بودم همیشه میخوندم و ارزوم این بود خواننده بشم.یه عکس ازپدربزرگم هست،فوت شده...فکر میکردم اون خداست.و تو خونه همه یه عکس از خدا هست.
خیلی زرد بودم :| اسکلت.لاغررررر مردنی.
چقد گوگولی و بدبخت بودم :|
حال هفت تا 10.
همیشه با محمد*bf لباسامون ست بود.باهم کچل میکردیم.فقط با اون بود که راحت بودم.همیشه میرافتیم شکار مارمولک.
مارمولکارو با ناجورترین شکل ممکن میکشتیم و تیکه تیکه میکردیم :| کله هاشون رو جمع میکردیم هرکی بیشتر جمع میکرد :|
همیشه سگا میوفتادن دنبالمون بسکه کرم میریختبم بشون.اینقد خوردیم زمین.من همیشه سرم میشکست.اون دستش.
اینقد دوست داشتم یبار دستم بشکنه ببینم چه دردی داره.ارزوش تو دلم موند =| هنوزم اون دستش میکنه من کلم میخوره به در و دیوار :'|
اونوقت میگفتیم ما همدیگه اییم.ازم میپرسیدن اسمت چیه میگفتم محمد.اون میگفت حسین.
همیشه تو بازیامون من شمشیر داشتم اون تفنگ.تیراشم بم نمیخورد چون سپر نامرئی همیشگی داشتم.همیشه من میکشتمش =|
اها...یبار یه مارمولکو کشتیم.هرچی تو شکمش بود دراوردیم ریختیم تو پلاستیک بردیم ریختیم تو صورت دختر خاله محمد.از خونه بیرونمون کردن
فکر کنم براهمینه الان مارمولکا دنبالمونن =)
...
یادش بخیر...
خیلی ریز بودم. ._. لباسام همیشه پایین تنه و بالا تنشون ست بود.
عاشق دور دور کردن با ماشین بودم. افسردگی بعد از به دنیا اومدن داشتم کلا.چیپس خوار مرملانی.عاشق عروسک جیغ جیغو.اگه هشت سالگی هم حساب کنیم بسیار عینکی :|
خیال پرداز بودم و فکر میکردم دارم وارد یه دنیای جدید میشم.قبل خوابیدن حتما باید مامانم برام یه قصه از کتاب قصه های شب برام میخوند.عاشق شمشیر و اسب.تو تنهایی خیلی شیطون و خرابکاری های زیادی میکردم.تو جمع اگه یکی نگام میکرد گریم میگرفت ._.
از پسر عمم خیلی میترسیدم با اینکه همسن خودمه.یه اهنگ بود،تو ماشینمون همیشه پلی میشد.اون رو حفظ کرده بودم همیشه میخوندم و ارزوم این بود خواننده بشم.یه عکس ازپدربزرگم هست،فوت شده...فکر میکردم اون خداست.و تو خونه همه یه عکس از خدا هست.
خیلی زرد بودم :| اسکلت.لاغررررر مردنی.
چقد گوگولی و بدبخت بودم :|
حال هفت تا 10.
همیشه با محمد*bf لباسامون ست بود.باهم کچل میکردیم.فقط با اون بود که راحت بودم.همیشه میرافتیم شکار مارمولک.
مارمولکارو با ناجورترین شکل ممکن میکشتیم و تیکه تیکه میکردیم :| کله هاشون رو جمع میکردیم هرکی بیشتر جمع میکرد :|
همیشه سگا میوفتادن دنبالمون بسکه کرم میریختبم بشون.اینقد خوردیم زمین.من همیشه سرم میشکست.اون دستش.
اینقد دوست داشتم یبار دستم بشکنه ببینم چه دردی داره.ارزوش تو دلم موند =| هنوزم اون دستش میکنه من کلم میخوره به در و دیوار :'|
اونوقت میگفتیم ما همدیگه اییم.ازم میپرسیدن اسمت چیه میگفتم محمد.اون میگفت حسین.
همیشه تو بازیامون من شمشیر داشتم اون تفنگ.تیراشم بم نمیخورد چون سپر نامرئی همیشگی داشتم.همیشه من میکشتمش =|
اها...یبار یه مارمولکو کشتیم.هرچی تو شکمش بود دراوردیم ریختیم تو پلاستیک بردیم ریختیم تو صورت دختر خاله محمد.از خونه بیرونمون کردن
فکر کنم براهمینه الان مارمولکا دنبالمونن =)
...
یادش بخیر...