08-10-2021، 14:53
من:آرشی!!!!!!!
با چشمای قلمه نگاهم کرد.
من:چیه خو؟
ارشام:اه اه اه!چندش...گمشو بینم با این طرز حرف زدنت.
از خنده پوکیدم.
من:وای حوصلم غذامونو چرا نمیارن.
ملینا:الان میرم سر بزنم.
رفت تو اشپزخونه.
من:ارشام ارشام ارشامممممم
ارشام:هن؟
من:بیا بریم یکم کرم ریزی
ارشام:برو باو حوصله ندارم .
من:تیریخیداااااااااا(دایناسور نمکی)
خاله مریم:عه ارشام پاشو برو دیگه دلش برات تنگ شده یخواد بات وقت بگذروونه.
من:راست میگه دیگه ارشی.
ادای عوق زدن رو در اورد و گفت:حالا چیکار میخوای بکنی؟
من:بیا تا بهت بگم.
اومد نزدیک تر.پ
من:لباسامونو یه شکل عجیب قریب در میاریم بعد میریم تو این سوپری بغلی.تو فقط همراهی کن بقیش با من.فقط هر موقع برگشتم سمتت بغلت کردم تو هم همراهی کن.
ارشام:هی خدا منکه نمیفهمم تو مغز نداشتت چی میگذره.
با انگشت سه بار کوبید رو کلم.
پاشدم.یکم با لباسش ور رفتم .درست شد.
منم روسریمو یه جور خیلی عجیب بستم. و مانتومو کج و ماوج دکمه هامو بستم.ارایشمو یکم به هم ریخته کردم.
ارشام:وای شبیه هیولا ها شدی. نزدیک من نیا ها!
خندیدم.دستشو گرفتم.خاله مریم هم هی بهمون میخندید.
رفتیم تو سوپری بغل رستوران.فیلم باز ی کردنم حرف نداشت.
در حالی که قیافم جوری به نظر میرسید که انگار ترسیدم و تعجب کردم وارد مغازه شدیم.ارشام هم همینکارو کرد.
مغازه داره زل زده بود بهمون.
من:اقا ببخشید الان چه سالیه؟
خیلی تعجب کرده بود.
اقاهه:14....(حالا فلان سال)
برگشتم سمت ارشام.بغلش کردم و گفتم:عزیزم بالاخره ماشین زمانم کار کرد.بارم نمیشه.
اونم گرفتم و گفت:میدونستم که موفق میشیم عشقم.
دلم میخواست بکوبم تو کلش.
من:ممنون اقا
از سوپری اومدیم بیرون.سر و وضعمون رو درست کردیم.از خنده پوکیدیم.از تو شیشه مغازه نگاه کوچیکی به مغازه دار انداختم.بیاره چشاش از حدقه زده بود بیرون و به یه جا زل زده بود.
رفتیم تو رستوران.دیدیم غذا هامون رو اوردن.
من:ایوللل
ارشام:مامان به خاله زینب(مامان ایسا بود نه؟) بگو به این یه ذره غذا بده گشنه نمونه.
زدم تو کمرش.
خاله مریم:حالا چیکار کردین؟
با اب و تا ب براش تعریف کردم.همینطور مخندید.
بده اون سپاسو
بچز فکر کنم ایده هام ته کشیدن
با چشمای قلمه نگاهم کرد.
من:چیه خو؟
ارشام:اه اه اه!چندش...گمشو بینم با این طرز حرف زدنت.
از خنده پوکیدم.
من:وای حوصلم غذامونو چرا نمیارن.
ملینا:الان میرم سر بزنم.
رفت تو اشپزخونه.
من:ارشام ارشام ارشامممممم
ارشام:هن؟
من:بیا بریم یکم کرم ریزی
ارشام:برو باو حوصله ندارم .
من:تیریخیداااااااااا(دایناسور نمکی)
خاله مریم:عه ارشام پاشو برو دیگه دلش برات تنگ شده یخواد بات وقت بگذروونه.
من:راست میگه دیگه ارشی.
ادای عوق زدن رو در اورد و گفت:حالا چیکار میخوای بکنی؟
من:بیا تا بهت بگم.
اومد نزدیک تر.پ
من:لباسامونو یه شکل عجیب قریب در میاریم بعد میریم تو این سوپری بغلی.تو فقط همراهی کن بقیش با من.فقط هر موقع برگشتم سمتت بغلت کردم تو هم همراهی کن.
ارشام:هی خدا منکه نمیفهمم تو مغز نداشتت چی میگذره.
با انگشت سه بار کوبید رو کلم.
پاشدم.یکم با لباسش ور رفتم .درست شد.
منم روسریمو یه جور خیلی عجیب بستم. و مانتومو کج و ماوج دکمه هامو بستم.ارایشمو یکم به هم ریخته کردم.
ارشام:وای شبیه هیولا ها شدی. نزدیک من نیا ها!
خندیدم.دستشو گرفتم.خاله مریم هم هی بهمون میخندید.
رفتیم تو سوپری بغل رستوران.فیلم باز ی کردنم حرف نداشت.
در حالی که قیافم جوری به نظر میرسید که انگار ترسیدم و تعجب کردم وارد مغازه شدیم.ارشام هم همینکارو کرد.
مغازه داره زل زده بود بهمون.
من:اقا ببخشید الان چه سالیه؟
خیلی تعجب کرده بود.
اقاهه:14....(حالا فلان سال)
برگشتم سمت ارشام.بغلش کردم و گفتم:عزیزم بالاخره ماشین زمانم کار کرد.بارم نمیشه.
اونم گرفتم و گفت:میدونستم که موفق میشیم عشقم.
دلم میخواست بکوبم تو کلش.
من:ممنون اقا
از سوپری اومدیم بیرون.سر و وضعمون رو درست کردیم.از خنده پوکیدیم.از تو شیشه مغازه نگاه کوچیکی به مغازه دار انداختم.بیاره چشاش از حدقه زده بود بیرون و به یه جا زل زده بود.
رفتیم تو رستوران.دیدیم غذا هامون رو اوردن.
من:ایوللل
ارشام:مامان به خاله زینب(مامان ایسا بود نه؟) بگو به این یه ذره غذا بده گشنه نمونه.
زدم تو کمرش.
خاله مریم:حالا چیکار کردین؟
با اب و تا ب براش تعریف کردم.همینطور مخندید.
بده اون سپاسو
بچز فکر کنم ایده هام ته کشیدن