امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــانِ |ســـوگند بــه دســـت هـــایـت|

#4
-هووووی کجا؟ پیاده شو باهم بریم!

-الاااااغ من پیادم! د آخه کم شعور اونی که خوردی بهش یاحقی بود همه حرفاتو شنید!

یعنی آب سرد خالی کردن روم داد زدم-چی زر زدی بهزاد؟؟؟؟ کودوم حرفا؟

-که یاحقی کی باشه و چيزخورده و....

در یک لحظه کاملا خونسرد شدم و سعى كردمخودمو نبازم-خب؟ که چی بشه؟ دروغ نگفتم که!

-وای دختر تو‌دیگه نوبری به خدا!

-آره میدونم!

-پووووفففف‌ نمیدونم چی بگم! عمو چطوره؟ چش شده بود؟

-نگران نباش خوبه چیز خاصی نبود.

-خدا رو شکر!

-بهی؟

-ها؟

-با بچه ها حرف بزن بساط دوچرخه سواری رو رو به راه کنن فرداشب بریم.

-باشه هماهنگ میکنم حالا فرداشب نشد پس فردا شب.

-خب اوکی کاری نیست؟

-نه آبجی برو خدافظ.

-خدافظ.

لبخند نشست گوشه لبم با فکر این که پس فردا صبح بازم با این یارو کلاس داریم لبخندم محو شد....


برای اولین بار مغنم بدون چروک بود. کاملا مرتب و منظم به طوری که خودمم تعجب کردم کولمو انداختم رو دوشم و رفتم سمت ماشین تا علی برسونتم -سلام علی بدو که دیر کردم استاد سگ اخلاق پاچمو میگیره.

خواست دهنشو وا کنه زودی گفتم-بخوای بگی خانوم دارت میزنم.

با لبخند گفت-چشم آروشا.

-آ باریکلا آتیش کن بریم.

علی در عرض جیک ثانیه منو رسوند دانشگاه. جلدی خودمو رسوندم کلاس، از شانس مشنگم یاحقی رفته بود کلاس. نمیدونستم چیکار کنم بعد کلی کلنجار رفتن چندتا تقه به در زدم یه صدای گیرا گفت-بفرمایین.



درو وا کردم همه کلاس سکوت کرده بودن. رفتم داخل نگاه ها بین من و یارو میچرخید. نگام ثابت شد رو چهره های مضطرب اکیپ خودمون داشت خندم میگرفت که صدای نحس و گیراش نذاشت-خانوم محترم با تأخیر سر کلاس حاضر شدین

خنده هم میکنین؟

زود خندم رو خوردم و نگاهش كردم با اخماى درهمش پرسيد اسمتون؟

.......-

با صدای عصبى تر گفت-گفتم اسمتون ؟؟؟؟؟

یه نفس عمیق کشیدم تا خونسردیمو حفظ کنم-رها باستانی...

دستش رو کاغذ از حرکت ایستاد برگشت سمتم و مات شد رو صورتم. بى تفاوت و بى حوصله نگاهاش كردم. در نهايت گفتم-مى تونم بشينم؟؟؟

سرى تكون داد و دوباره اخماشو کشید تو هم، منم رفتم نشستم سر جام....

یه طرفم بهزاد بود طرف دیگم روشنک بهزاد آروم زمزمه کرد-جلسه اولی ریدی که آروش!

-خفه بابا...

استاد شروع کرد به درس دادن ولی من حال و حوصله درس نداشتم. داشتم يه گوشه جزوم نقاشی میکشیدم به سرم زد يه كاريكاتور از اين استاد پرابهت بكشم. یه نگاه اجمالی بهش انداختم. خب موهاش که کچلن تقریبا یه عینک طبی

داره و آهان بذار از اینجا شروع کنم...

مشغول کشیدن نقاشی و غرق هنوم بودم که سقلمه محکم روشنک و بهزاد همزمان از دو طرف باعث شد با صدای بلند بگم-آخخخخ.

با درك موقعيتم يه دفعه ساكت شدم. کلاس رف رو هوا و همين باعث شد نگاهی به اطراف بندازم؛ از بس غرق تو نقاشیم بودم موقعیتمو فراموش کرده بودم. يك آن متوجه شدم ياحقى رو به روم واساده و با اخم نگام مى كنه.سوتی دادم

یعنی! اخم هاش شديدا تو هم بود. با قدم هاى محكمش نزديك شد، آب دهنمو با صدا قورت دادم و چسبیدم به پشتی صندلی. شبیه ناظماى بد اخلاق و گنده دماغ شده بود. قشنگ اومد تو حلقم. اعتراف میکنم ترسیده بودم.زمزمه كردم-

ببخشيد خب!

با چشم غره برگشت سرجاش و مشغول تدريس شد. منم آرو گوشه جزوه ام رو تا زدم كه ديگه لو نره. سعى كردم ادامه درس رو با دقت بيشتر گوش كنم تا بيشتر از اين خراب نكنم. هرچى باشه بحث بحث شرط بندى بود و نبايد مى

باختم...
*******
طبق معمول دیرم شده بود دوون دوون رسوندم خودمو تو حیاط كه يادم افتاد علی امروز نیست.بايد مى رفتم ایستگاه! ای گندت بزنن شانس!


یه نگا به ساعتم کردم واى خدا تا یه ربع دیگه کلاس شروع میشه خودشم كلاس ياحقى!آی بابا چقدر بهت گفتم بذار برم گواهينامه بگيرم یه ماشین بنداز زیر پای من! تا خود ایستگاه دویدم درد بدی تو بازو چپم مى پيچيد ولی وقت مکث

کردن نداشتم. همونطور که نفس نفس میزدم سوار اتوبوس شدم و تو دلم فحش دادم به یاحقی و جد آبادش. حالم خوب نبود. قلبم داشت بازی در میاورد. دستمو بردم تو کیفم ای خدا قرصام همرام نیس! اه بد شانسی بدتر از این؟ خلاصه از

اتوبوس پیاده شدم، نگاهی به ساعت انداختم. یه ربع از وقت کلاس گذشته بود؛ دوون دوون خودمو رسوندم. تنگی نفس حالمو بدتر میکرد؛ دردای بی وقفه تو بازوی چپم و قلبم اجازه نمیداد بدوم ولی خودمو رسوندم جلو در کلاس. هیچ

دوست نداشتم کسی تو دانشگاه از مریضیم مطلع بشه. صاف واسادم پشت در، هرچند حالم بد بود! چندتا تقه به در زدم.

-بفرمايين.

درو وا کردم.با ديدن من اخماش رفت تو هم. سست قدم برداشتم نگام چرخید رو صورتای رنگ پریده بهزاد و بهراد و بقیه اکیپمون. بی حال چشامو چرخوندم رو صورت یاحقی. نفس نفس میزدم گفت-خانوم باستانی چه لذتی میبرین از

تأخیراتون سر کلاس من...

ولی گوشام نمیشنفت! نفسم به خس خس افتاد باز سعی داشتم کسی نفهمه برای همون اسپریمو در نیاوردم. کم کم دنیا دور سرم چرخید. دستمو گذاشتم رو گلوم، سعی داشتم نفس بکشم. صدای جیغ و صدای داد بهزاد که گفت-

آروشاااااا

ولی من هیچی نمیدیدم سیاهی مطلق حس ميكردم دارم خفه میشم گلومو بيشتر فشار دادم...

#بهزاد

نگاهی به ساعت انداختم؛ باز دیر کرده بود. باید با عمو حرف میزدم خودم آروشا رو میبردم میاوردم.

یاحقی وارد كلاس شد اما نگاه من همش رو در کلاس ثابت بود و هیچی از درس نمیفهمیدم. نگران بودم و دلم شور میزد. هی نگاه میکردم به ساعتم؛ نیم ساعت از شروع ميگذشته كه ضربه هاى آرومى كه خورد رو در باعث شد افكارم رو

پس بزنم. اطمينان داشتم آروش نيست چون اون محکم تر در مى زد.

با صدای بفرمایین یاحقی در وا شد و آروشا با چهره رنگ پریده توى چهارچوب نمايان شد. يك دفعه هر پنج تامون برگشتیم سمت هم و رنگ از رخسارمون پريد. تنها ما پنج نفر بوديم كه از مشکل قلبی آروشا خبر داشتیم و میدونستیم نمیخواد

کسی بفهمه. نمیشنیدم یاحقی چى مى گه فقط نگامو دوخته بودم به چهره رنگ پریده آروشا؛ دستش رفت سمت گلوش و فشار داد. فهمیدم نمیتونه نفس بکشه ولی یاحقی همونطور داشت غر میزد.

لعنتی اسپریتو در بيار!

نمى خواست خودش رو جلوى اون همه آدم بشكنه. ترجيح دادن غرورش به سلامتيش حماقت محض بود!

بیشتر گلوش رو فشار داد و دیدم که یه دفعه پخش زمین شد. چندتا از دخترايى كه رديف جلو نشسته بودن جيغ كشيدن ولى صداى بلندم باعث شد همه سكوت كنن

-آروشااا!

خودمو رسوندم بالا سرش و کیفشو خالی کردم. اسپریش نبود لعنتی همیشه قایمش میکرد چند بار دیگه گشتم. تنم يخ زده بود و دستام مى لرزيدن. بغض کردم و دوباره کیفشو تکون دادم که اسپری کرم رنگ پرت شد چند قدم اون طرف تر.

خودمو كشيدم طرفش، به زور دستمو رسوندم بهش و برش داشتم. نگام ثابت موند رو صورت کبود آروشا. اسپری رو بردم جلو دهنش سرشو گرفتم بغلم با خشم یه پیس زدم و گفتم-نفس بکش لعنتی....نفس بکش...

چندتا پیس زدم. رنگ صورتش کم کم درست شد ولی هنوز زرد بود با کمک روشنک نشوندیمش رو یکی از صندلیای رديف جلو. با نگرونى دستاش رو گرفتم توى دستم و نگاهم رو دوختم تو چشماى بى حال مشكيش. همه بچه ها دورمون

جمع شده بودن و هركسى سعى داشت حال آروشا رو بپرسه.


ياحقى انگار تازه به خودش اومده باشه رو به يكى از بچه ها گفت

-جمالى برو يه ليوان آب ولرم بيار براش!

همونطور زل زدم به آروشا كه خيره بود به ياحقى؛ تو چشماش غم بی داد میکرد، اشك حلقه زد تو چشماش و قبل از جمالى با بى تعادلى دويد بيرون كلاس.

لبم رو گزيدم كه ياحقى گفت

-باستانى بردار ببر وسايلش رو بده مطمئن شدى حالش خوبه برگرد كلاس.

چشمامو به نشونه تشكر دوختم بعش ولى اون بى توجه برگشت سرجاش. نشستم وسایل آروشا رو جمع کردم تو كيفش و از كلاس رفتم بيرون.

توى راهرو روى يكى از صندليا نشسته بود و سرش رو گرفت

آروشا #
ضربان قلبم رفته بود بالا؛ نمیدونستم عکس العمل بابا چیه ولی هرچی باشه مطمئنم خوب نيست چون تلامو قشنگ کوتاه کرده بودم. خودشم یه جور حالت پسرونه داشت و همين قرار بود بابا رو عصبى كنه!

صدای بابا افكارم رو بهم ريخت. ای خدا خودت عاقبت منو به خیر کن.

آروم آروم رفتم پایین، استرسو پس زدم و با صدای بلند گفتم

-سلام بر بابای خودم!

بابا با لبخند برگشت سمتم ولى مات شد و اخماش رف تو هم. یا خدا! با همون اخم هاى درهمش نگاهم كرد

-موهاتو چرا همچین کردی؟؟ برو درستشون کن.

آب دهنمو غورت دادم

-بله؟

با همون اخم هاش گفت

-میگم برو‌ موهاتو درست کن.

دست هاى يخ زدم رو به بازى گرفتم

-آخه...

-آخه نداره!

-تلامو زدم...

با عصبانیت گفت -چی گفتی؟؟؟؟

-خب بابایی تنوع لازمه!

با صدای بلند گفت-کی میخوای بزرگ بشی آروشا؟؟؟

-بابا....

-هيچى نگو! من برای خودم متأسفم منی که روانشناس جامعم نتونستم درست از پس تربیت دخترم بر بیام از بقیه چه انتظاری میره هااان؟؟؟؟

با تعجب نگاش کردم زمزمه کردم-من چمه خب؟

-تو چته؟ واقعا نمیدونی؟ تو این همه سال هی گفتم هیچی نگم ولی دیگه کافیه! ببینم تو بلدی یه غذا درست کنی؟ بلدی عین خانوم رفتار کنی؟ یه لباس دخترونه داری تو کمدت؟؟ بلدی مو هاتو شونه کنی؟ چی بلدی تو آروشا؟؟؟ اصلا کی

میخوای بفهمی تو یه دختری!!!!

با صدای نسبتا بلند و بغضى كه سعى داشتم قورتش بدم گفتم

-بسه بابا

و پشت کردم بهش تا برم بالا ولی صداش منو متوقف کرد

-مرضی خانوم فردا آروش حق نداره‌ بره بیرون. نگهش میداری خونه شامو باید یاد بدی اون بپزه قراره آسا و آبستا بیان ...

برگشتم تا اعتراض کنم ولی بابا رفته بود. با عصبانیت رفتم تو اتاقم، ذهنم شديد درگير بود؛ از طرفی هم فردا با یاحقی کلاس داشتم و نمیدونستم اونو کجای دلم بذارم.....

صبح از خواب بیدار شدم، طبق معمول دیرم شده بود. یعنی مطمئن بودم پاسم نمیکنه! توى كمدم رو گشتم ولی همه مانتو هام کثیف بودن به غیر مانتویی که من ازش بدم مى اومد ولی چاره ای نبود! یه مانتو با رنگ آبى آسمونى و مدلى

دخترونه كه حالم ازش بهم مى خورد. همه میگفتن آبی بهم میاد ولی من هیچ وقت نمیپوشیدم. وقت فکر کردن نبود زودی مانتو رو تنم کردم با شلوار مشکی جینم مغنه مشکی و کیف و کفش مشکی به اضافه یه کت پشمی مشکی هم

پوشيدم. تو آينه نگاهى به تيپ مسخره و دخترونم انداختم و دهن كج كردم.البت اگه یه جفت کفش عروسکی میپوشیدم تكميل تر و مزخرف تر مى شد، خوشبختانه کفشام همون اسپرتای همیشگی بودن البته چون تلامو کوتاه کرده بودم

مجبور شدم سشوار هم بکشم


در رو آروم باز کردم و رفتم تو. پشتش به در بود و داشت رو تخته یه چیزايى مى نوشت، با طعنه گفت

-طبق معمول خانوم باستانی!!!

با حرص درو بستم و رفتم ردیف آخر پیش لژنشینا و طبق معمول همون جای همیشگیم وسط بهزاد و روشنک نشستم.

بهزاد-جان؟؟ تیریپ جدید مبارک!

-بهی خفه تو رو خدا!اعصاب ندارم.

روشی-دختر این آبی بدجور بهت میاد! موهاتم که کوتاه کردی!

-داستانش طولانیه میگم بهت بعدا...

یاحقی تازه برگشت سمتمون و تا منو دید اول تعجب کرد و بعد نیشخند زد دو تا سرفه مصلحتی کرد. با اون صدای نحسش گفت


-به به مبارکه خانوم باستانی!!! گویا شما پیرو همان قانون دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنه هستین؟ درسته؟

کلاس رف رو هوا البته به جز ما شیش نفر پوزخند رو لباش بود جوش آورده بودم. بلند شدم از جام تا سخنرانی کنم

-جناب یاحقی! یه سری حرفا هستن که اگه آدم به موقع نزنه میمونه سر دلش عقده میشه! میخوام اینارو بگم تا نمونه سر دلم! ما دخترا شانس نداریم!!! شیطونی میکنیم با یکم پر حرفی میگن دختره هرزس!

دهنمونو میبندیم تا ساکت شن میگن دختره مشکوک میزنه!

یکم به خودمون میرسیم میگن دختره گدای یه نگاهه

به خودمون نمیرسیم میگن دختره افسردس!

رو کردم سمت همه کلاس و مخاطب قرارشون دادم

-آی آقا پسرای جامعه! مام آدمیم حق داریم! یه پسر تا ساعت دو نصفه شب معلوم نیس کودوم گوریه وقتی میاد خونه قربون صدقش میرن ولی وای به حال ما دخترا! یه پسر عاشق میشه کلی قربون صدقش میرن مادرش میگه قربون پسرم

برم که خاطرخواه شده ولی کافیه یه دختر عاشق بشه اون موقعس که کلی انگ و تهمت میزنن بهش!به جای این که به ما دخترا یه مشت چرت و پرت تحویل بدین به جنس مذکر بگین سرشو بندازه پایین!

نفسمو با صدا دادم بیرون و با پوزخند گفتم

-مرحوم حسین پناهی میگه خرد تا به زنان میرسد نامش مکر میشود و مکر تا به مردان میرسد نام عقل به خود میگیرد. درخواست توجه تا به زنان میرسد حسادت میشود و حسادت تا به مردان میرسد میشود غیرت!!! عدالتی که ازش حرف

میزنین اینه؟؟؟؟ باشه پس عدالت تقسیم شد همه آسوده باشین.



نشستم سر جام اول پچ پچ و بعد صدای دست زدن اومد؛ ولی یاحقی داشت از عصبانيت منفجر مى شد. با صدای بلند گفت:

-بسه تمومش کنین!

بعد رو به من با خشم بیشتر ادامه داد:

-خانوم باستانی همیشه یه راهکار برا به هم زدن کلاس من دارین. بفرمایید بیرون دیگم نیاین سر کلاس من!

کیفمو انداختم رو شونم بلند شدم گفتم:

-حق با شماست. خدانگهدار.

و از کلاس زدم بیرون. با اين وضع مطمئن شدم شرط بندى رو باختم. حوصله کلاسای بعدی رو نداشتم البته فکرم بیشتر مشغول این بود که شرط بندی رو دارم میبازم! حال زنگ زدن به علی رو هم نداشتم با آژانس رفتم خونه. فکر کارایی که

بابا گف انجام بدم داشت پدرمو در میاورد...

نزدیک یه ساعت بود اصرار می كردم مرضی جون دست از سر من برداره:

-ببین مرضی جونم خب من میشینم اینجا نگا میکنم یاد میگرم دیگه!

-با اون ماسماسک نمیشه که خودتم باید کار کنی.

-ای مرضی جون خدا پدرتو بیامرزه آخه دهنم کف کرد.

و با سقلمه زدم تو پهلوی فاطی و با چشم ابرو بهش فهموندم تو یه چیزی بگو

فاطی-مادر من خب راست میگه دیگه!!!!

مرضی جون-فاطمه برو سر درس و مشقت به این کارام کاری نداشته باش.

نفسمو با حرص دادم بیرون که فاطی گفت:

-مامانی جون من یه این دفعه رو بیخیال.

مرضی-دختره چش سفید هزار بار گفتم جونتو قسم نده!

فاطی-قبول؟؟

مرضی جون-باشه اقلا برنجا رو پاك كن كه بگيم كمك كردى.

هرچند کار بسی مزخرفی بود ولی دیگه حرف مرضی یه کلمه بود و مرغشم یه پا داشت. گوشیم دستم بود و با روشنک چت مى كردم همونطور برنجو هم پاک می كردم.

روشی -دیوانه باید یه هفته بهارو تحمل کنی.

-به جهنم از تحمل کردن یاحقی‌آسون تره که.

-راستی گفتی تل هات داستانش طولانیه؟

-پوووف آره بابا.نمیدونی وقتی بابا دید چه عکس العملی نشون داد. من بدبخت!

-واسه چی؟

-روشی باورت میشه؟ از این که من دخترشم پشیمونه.

-بیخیال دختر اشتباه میکنی!

-نه روشی خودش میگف انگار باعث شرمشم.

-عصبانی بوده یه چیزی گفته...



برنج ها رو دادم به مرضى جون و راه افتادم سمت اتاقم، به فاطى هم اشاره كردم بياد و در جواب روشى نوشتم

-باشه ديگه من برم كار دارم.

-اوكى عزيزم خدافظ.

جلو در اتاقم منتظر موندم فاطمه اومد و باهم رفتيم نشستيم رو تخت.

فاطى- جونم كارى داشتى!؟

-فاطى بدبخت شدم!

-وا؟برا چى چى شده؟

شروع كردم به تعريف ماجراى شرط بندى و ياحقى؛ فاطمه هرهر و كركر راه انداخته بود و فقط مى خنديد. لابه لاى خنده هاش گفت

-واى يعنى بهار قراره يه هفته بياد اينجا؟

ويشگونى از پهلوش گرفتم و با غيض گفتم

-كوفت نخند اينقدر. حالا معلوم نيست كه شايدم دلش به رحم اومد پاس شدم.

همونطور كه داشت پهلوشو ماساژ مى داد غريد- وحشى. عمرا پاست كنه.

-فاطى بِگُم!

-باشه بابا. غمبرك نزن پاشو الان مهموناتون ميان منم برم كمك مامان
.
-باشه برو.

-فعلا.

رفتم سراغ كمدم؛ يه تى شرت مشكى با شلوار نخى مشكى پام كردم در نهايت به بستن موهام بالا سرم اكتفا كردم. با شنيدن سر و صداى بيرون فهميدم اهل فاميل رسيدن و بى حوصله پله ها رو طى كردم و رفتم تو حال.

سلام بلند بالايى كردم؛ سحرى با خوش رويى تحويل گرفت ولى عمه و بهار به چشم غره و يه سلام خشك قناعت كردن، بابا هم سر دلخوريش زياد تحويلم نگرفت و سرشو تكون داد.

عمو با محبت هميشگيش جواب سلاممو داد و اين وسط بهزاد خوش خنده كم مونده بود پخش زمين بشه.

با تعارفات فرماليته نشستيم دور هم و شروع كرديم به گل گفتن و گل شنفتن. كنار زن عمو نشسته بودم و طرف ديگم بهزاد بود سر همين بهار هى نگاه تيز بهم مى انداخت و من سعى مى كردم بى تفاوت باشم. بهزاد همش ريز ريز مى

خنديد و بيشتر مى رفت رو مخ من.

تا شام رديف بشه از دست رفتاراى اين دو بشر كلافه شدم و فكر تحمل بهار برا يه هفته لرزه انداخت به تك تك سلولام.

براى شام راه افتاديم سر ميز و مرضى جون با لبخند كجكى اعلام كرد شام دست پخته منه، درجوابش به يه لبخند دندون نما اكتفا كردم ولى بابا نگاه عاقل اندر سفيهى بينمون رد و بدل كرد كه "من خر نيستم" بقيه هم به نگاه هاى
ناباورانشون ادامه دادن.
مشغول خوردن شام خوشمزه مرضى جون بوديم كه يه دفعه بهار گفت-آخ.

و يه سنگ خوشگل از دير دندونش آورد بيرون؛ با لبخند نگاه كردم به گندى كه زده بودم. مرضى جون زد رو دستش و گفت

-اى خاك بر سرم خانوم!

بهار با غيض غريد

-برنج پاك كردن بلد نيستى غذا درست كردنت ديگه چيه!؟


مرضی فوری به دادم رسید

-نه خانوم برنجو من پاک‌کردم. خاک به سرم عینکم همرام نبود.

بابا قشنگ نگاه عاقل اندر سفیهی به من و مرضی انداخت که خر خودتونین. دوباره مشغول خوردن شدیم که بازم بهار گفت آخ و بازم سنگ!!!! با خشم نگاهی بهش کردم یعنی ری*دی بهار ر*یدی!!

یه دفعه صدای سرفه های پی در پی بهزاد که کنارم بود منو به خودم آورد؛ بهار با خشم بهم نگاه کرد، عمه اخم شدیدی کرده بود و من تازه متوجه شدم بلند بلند فکر کردم! برای پاک کردن گندی که زدم از اون لبخندای سی و‌دو دندونی

تحویل عمه جان دادم. بازم مشغول شدیم بعد ده دقیقه دوباره یه سنگ رف لای دندون بهار رو مخ بهزاد با اعتراض گفت

-بهار چرا همه سنگا میره لای دندون تو؟؟

بهار با اخم جواب داد

-لابد مقصر سنگاييم كه مى رن زير دندونم منم!

بهزاد خواست جوابشو بده كه عمو با جديت گفت

-بسه ديگه سر سفره يذره حرمت نگهدارين!

ديگه بحث ادامه داده نشد و كنار هم مشغول خوردن شام شديم...

********
فرشاد و فرگل و روشی کبود شدن از خنده. بهزاد با آب و تاب بیشتر ادامه داد

-وای نمیدونی که عین خل و چلا نگا کرد تازه فهمید سوتی داده.

و خودشم خندید

-ایییششششش بسه دیگه چه هرهر کركرى راه انداختین شما ها. خب یه دونه گفتم بهار ری*دی!

فرگل -بمیر آروش بمیر فقط!

کلی خندیدیم و رفتیم سر کلاس. بعد کلاس هممون بى حال نشسته بودیم رو‌نیمکت، البته بهزاد و فرشاد سر پا بودن. روشنک یه بند داشت حرف‌ میزد و رفته بود رو مخ من یه دفعه نالیدم

-واى روشی! خدا امواتتو بیامرزه بسه دیگه مردم. بیچاره اونی که قراره تو رو بگیرهههه!

بهزاد با لبخند و لحن خاص گفت

-تو نگران اونی که قراره بگیرتش نباش عاشق همین پرچونگیاش میشه....

هممون همزمان نگامون چرخید بین بهزاد و روشنک که نیشش وا شده بود، یه دفعه زدم زیر خنده و رسما گنده زدم تو فضای عاشقانشون؛ این بار هر پنج تاشون زل زدن به من با دستم اشاره کردم به بهزاد و روشی

-واى چه زوجی بشین شماها فک کـــن...

و خندم شدید تر شد. فرگل‌ و فرشاد و بهراد هم زدن زیر خنده، بهزاد اخم کرد

-بسه آروش!

-بِگُم بابا با اخمای خرکیش.اینا رو نگه دار برا زنت.

فرشاد گفت -بچه ها کافیه پاشین بریم پایه اتوبوس هستین دیگه؟

بهزاد-آره داداش ناجور!

بعد بلند شدیم و راه افتاديم سمت ايستگاه یه دفعه فرشاد گفت

-کیا پایه بستنین؟

فرگل با جیغ گفت-چی میگی روانی تو این برف؟؟

یه دفعه من و بهزاد همزمان گفتیم-سگ در صـــد!
پاسخ
 سپاس شده توسط Medusa


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمــانِ |ســـوگند بــه دســـت هـــایـت| - Emmɑ - 22-07-2021، 13:58


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان