21-07-2021، 10:05
با سقلمه ای که سحرزد به پهلوم برگشتم سمتش آروم گفتم-جونم زن عمو؟
چشم غره توپ بهم رفت.از اين كه بهش زن عمو بگم خوشش نميومد.اینبار آروم گفتم-ببخشید سحر جونم.
با ابرو هاش اشاره کرد به بهزاد که رو به رومون نشسته بود و آروم گفت-این چرا همچین میکنه؟
-چه چین میکنه سحری؟
-جلو آسا آدامس ميجوه!
سرمو انداختم پاینن و ریز ریز خندیدم. یه دفعه صدای محکم عمه آسا هممونو ازجا پروند با خشم رو به بهزاد گفت-بسه ديگه بهزاد! اين نهايت بى احتراميه!مگه سر سفره جاى آدامس جويدنه!؟
بهزاد از خشم سرخ شد جورى كه كارد میزدی خونش نمیومد. نمیدونم چرا ناراحت شدم؛ چشمامو با حالت ندامت دوختم بهش. برگشت سمتم منو دید با حرکت لبام گفتم-ببخشید!
و سرمو انداختم پایین از زیر میز لگد زد به پام. یعنی وحشی همچین محکم زد که آخ بلندی گفتم و عمه آسا برگشت سمتم .نیشمو تا گوشم وا کردم که سی و دوتا دندونام مشخص شدن و عمه چشم غره توپ بهم رفت. برگشتم سمت
بهزاد که دیدم سرشو انداخته پایین و سرخ شده از خنده. پسره بی لیاقت شیطونه میگه با این قاشق چششو در آرم ها!
خلاصه با مصیبت نهارمونو کوفت کردیم. البته بماند که این روشی زیر نگاه های مسخره عمه من واقعا غذا کوفتش شد!عمه اینا رفتن و ما طبق معمول رفتيم تو اتاق.
روشنک-نگاه هاى عمه بيش از اندازه سخت گيرانه و آزار دهندست!
واسادم جلو آينه و همونطور كه مشغول مرتب كردن موهام بودم گفتم-تا جايى كه من ميدونم دوران مجرديش همجين نبوده بعد شوهركردنش اينجورى شده. اصلا سحر ميگه بهارك عين دوران مجردى عمست.
بهزاد-آره رايت ميگه...حالا بیخیال روشی خودت میشناسی دیگه عمه رو.
روشنک نیشش وا شد که فوری جمعش کرد. رو به بهزاد گفتم-بابا من حوصلم پوکید یه سالن بگیرین بریم فوتسال دیگه!
بهزاد-آخه تورو كه راه نميدن!
-بهی تو بخوای حلش میکنی.
یه تای ابروشو داد بالا این یعنی میخواد اذیتم کنه -پس نمیخوام
-بِگُم بابا.به جهنم
روشنک-من حوصلم پوکید برو اون پلی استیشنتو بیار یکم بازی کنیم.
-روشی یعنی ری*ی با این پیشنهادات
روشنک-بی ادب !
و روشو کرد یه ور دیگه مظلوم گفتم-بابا آخه اونروز خوبه خودت بودی دیدی این بهزاد بیشعور زد داغونش کرد!
بهزاد-تقصیر خودت بود.
-بهزاد خفه ها!
بهراد که نقش دکورو تا اون لحظه ایفا میکرد براى اتمام كل كل من و بهزاد گفت- بيخيال ديگه!
با شیطنت رومو کردم سمتشو گفتم-عههه سلام پسرعمو تو اینجا بودی و ما ندیدیمت؟؟؟کی اومدی تو؟
طبق عادت همیشگیش یه لبخند کوچیک زد یعنی کشته مارو با این متانتش !والا!...
*******
با صدای بابا چشامو وا کردم-آروشا دختر گلم پاشو امروز پنجشنبس باید بریم پیش مامانت.
و نوازش دستاشو رو موهام حس کردم. با حس خوبى كه از طريق نوازشاى بابا بهم القا ميشد خودمو بيشتر لوس كردم تا بازم بمونم رو تخت و بابا نوازشم كنه. آروم بوسه اى رو پيشونيم كاشت و ادامه داد-يكى يه دونه بابا نميخواى بيدار
شى؟
نشستم رو تختم گیج میزدم یکم گذشت تازه ویندوزم اومد بالا. بابا با لبخند نگام ميكرد، از جان بلند شدم كه بابا هم همزمان بلند شد و گفت-آماده شدى من پايين منتظرم.
سرى تكون دادم كه بابا رفت بيرون.
اول رفتم سمت دسشویی و بعد انجام عملیات مدنظر و شستن دست و رو رفتم یه شلوار جین مشکی و مانتو مشکیمو از تو کمد به هم ریختم کشیدم بیرون. یه شال توسی هم سرم کردم. اکثرا تل نمیذاشتم و موهامو میکشیدم عقب به
عادت هميشگى همين كارو تكرار كردم.
یه کوله مشکی هم برداشتم چون بعد بهشت زهرا باید میرفتم از فرشاد جزوه میگرفتم. خلاصه چنتا خرت پرت انداختم تو کیفم و بعد از یافتن گوشیم از زیر تختم رفتم بیرون و طی یک حرکت آکادمیک از روی نرده پارانتزی سر خوردم. مرضى
جون خنديد و با خوشرويى گفت-صبحت بخير گل دختر!تو كى ميخواى دست از اين كارات بردارى؟ماشالا ديگه خانومى شدى برا خودتا!
رفتم جلو گونشو ماچ کردم-صبح شمام بخير مرضى جون. دورت بگردم من هرچقدرم بزرگ شم بازم برا اهل اين خونه همون رها كوچولو ام.
لبخند زد و من رفتم سمت آشپزخونه بابا داشت صبونه میخورد با صدای بلند گفتم-درود بر اوستا خان باستان.
بابا خنده اى سر داد-بسه دختر !زبون نریز بیا بشین صبونتو بخور!
-به روی چشم...
نشستم رو به روی بابا و صبحونه کامل نوش جان کردم.
بعد خوردن صبحونه و آماده شدن من رفتيم بهشتزهرا. گیتار بابا دستش بود. نمیدونستم چه حکایتی داشت که هر هفته میرفتیم سرخاک مامان بابا گیتارشم میاورد و براش آهنگ میزد. از سوز صداش میفهمیدم چقدر عاشقش بود! من وقتی
بچه بودم مامانمو از دست دادم. حالا علتشم دقیق نمیدونستم چون هرموقع حرفشو پیش کشیدم بابا اذیت شده براى همين حدالامكان تلاش مى كردم سوالى در اين مورد نپرسم...
بالاخره بعد درد و دل بابا با مامان بلند شدیم راه افتادیم.
عصبى بودم چون بحث دائميم با بابا شده بود گواهينامه گرفتن و ماشين روندن ولى بابا همش مخالفت مى كرد. واقعا دلیل این کارشودرک نمیکردم. خلاصه با خشم ایستادم تو ایستگاه اتوبوس هرچی هم بابا اصرار کرد من برسونمت
نذاشتم. بعد یه ربع علافی اتوبوس لطف کرد تشریف آورد. حالا مگه جا هست تو این اتوبوس کوفتی !پدرم در اومد. خلاصه نزدیک محل قرار پیاده شدم حال راه رفتن نداشتم شماره فرشادو گرفتم و با کلافگی و بی حوصلگی و سگ اخلاقی
گفتم-فرشاد حال و حوصله راه رفتن ندارم تو ایسگاه اتوبوس منتظرم.
باشه اى گفت و من بدون اينكه خداحافظى كنم قطع كردم.فرشاد داداش فرگل بود که تو کلاس کنکور باهاش آشنا شده بودیم. خواهر و برادر بامزه اى بودن و جمع تا حدود صميمى داشتيم.
نمیدونم چقدر گذشت که ماشين مشکی فرشاد جلو پام واساد. منم بی رو در وایسی درو وا کردم نشستم جلو.
-سلام
فری-عليك سلام آروشا خانوم.چيشده پاچه مى گيرى!؟
-هيچى بابا.ولش كن.تو چطورى؟فرگل چطوره؟
-عالى عالى هردوتامون. تو چطورى؟
-منم هيييى بد نيستم. فدات برم اون جزوه ها رو بده بايد زود برگردم خونه.
از رو صندلى عقب جزوه ها رو برداشت داد بهم، منم گذاشتم تو كولم.خواستم پياده شم كه گفت-كجا؟بشين بابا خودم مى رسونمت.
با اين كه از خدام بود به تعارف گفتم-زحمتت نشه؟
-نه بابا زحمت چى؟
-باشه پس فدات.
لبخند زد و سرشو تكون داد.ماشينشو روشن كرد راه افتاد-فردا برنامه کوهو هستین؟
-نه!
-عه؟ چرا؟
-خواب شیرینمو ول کنم بیام کوه که چی؟ بیخی بابا!
دهن كج كرد-خرس قطبى!
-اثرات كمال همنشينه نفس!
-خدا رو شكر كه كمال همنشينت من نيستم عدس!
-سيب زمينى!
فقط خنديد و ديگه سكوت كرد. منم فرصت رو مناسب شمردم براى يه خواب راحت...
صداى فرشاد باعث شد خواب نه چندان سنگينمو پس بزنم-آری دختر هی آری خانوم باستانی بیدار شو!
با صداى نظبتا خوابالو گفتم-باشه باشه!
چشامو وا کردم و انگشتامو شكوندم.فرشاد طبق معمول خنديد و سرى به نشونه تاسف تكون داد.
کیفمو برداشتم پیاده شدم از پنجره گفتم-فری داداش دستت طلا زحمتت شد
-نه بابا چه زحتى؟ خداحافظ
-خدافظ.
و بعد رفتن فرشاد راهى خونه شدم.همين كه پامو گذاشتم چشمم خورد به بهزاد نالیدم-مرضی جوووووون این که باز اینجا تلپ شده چرا راش میدی آخهههه؟؟؟؟؟؟
بهزاد - خونه عمومه به کوری چشم تو هر روز همینجام!
-بِگُم باباااا!
-به جای غر زدن برو توپتو بردار بریم یکم والیبال بزنیم !
-باشهههههههه.
من موندم آخه آخر پاییز تو این هوا کی والیبال بازی میکنه تو حیاط ؟ یعنی میگن عقل که نباشد جان در عذاب است همینه.....
********
بهمن ماه بود و شروع ترم جدید که میشدم دانشجوی ترم دوم پزشکی البته من علاقه زیادی نداشتم و تو تأتر مشغول بودم. یعنی تأترو عشقه. از قضا فرشاد و فرگل و روشنک هم بودن اصن زندگی من خلاصه میشد تو تأتر. یاد تأتری افتادم
که بعد عید تمریناش شروع میشد درونم شادی بی اندازه ای صورت گرفت.كشته مرده تأتر و بازيگرى بودم....
اصن بیخیال این حرفا یه مانتو کاربنی با شلوار جین مشکی و مغنه مشکی و کفش اسپرت مشکیم پام کردم. پالتو کاربنیمم پوشیدم. بدم میومد از بوت به جاش از کفش اسپرت های ساق دار استفاده میکردم. طبق معمول موهامو برده بودم
عقب یه شال گردن مشکی هم پیچیدم دور گردنم. بعد برداشتن کولم رفتم سمت علی پسر مرضی جون که تقریبا راننده شخصی من میشد. البته ما هیچوقت اینطوری باهاش رفتار نمیکردیم یه جورایی هممون یه خونواده بودیم. طبق عادت
همیشگیم در جلوی ماشینو وا کردم و نشستم-وااای علی بدو که دیرم شده شدید!!!
-چشم خانوم.
یه چشم غره توپ رفتم بهش-علی یه بار دیگه بخوای بگی خانوم یعنی میزنمتا!
لبخند زد -چشم آروشاخانوم.
دوباره چشم غره رفتم كه لبخند اومد رو لبش و راه افتاد. بعد چند دقیقه جلو دانشگاه پیاده شدم كه پرسيد-کیبیام دنبالت؟
-نمیخواد خودم میام خدافظ.
-خدانگهدار.
رفتم داخل دانشگاه با اينكه عجله داشتم ولىنمیدویدم چون مسیر کلاسمون طولانی بود و اگه اون مسیرو میدویدم حالم بد میشد. نگاهی به در کلاس کردم ؛پوووفففف بسته بود !چندتا تقه به در زدم صدای صالحی که گفت-بفرمایید تو
باعث شد درو وا کنم و برم داخل. صالحی رو میشناختم ترم پیش درسشو برداشته بودم ولی بنا به دلایلی حذف کردم!
با لحن مسخرش گفت-به به خانوم باستانی بازم مثل همیشه دیر کردین!
اهل عذرخواهی نبودم، دلمم نمى خواست جواب بدم و بعدا برام دردسر بشه فقط سكوت كردم.
در حالی که یه چشم غره توپ رفت اشاره کرد بشینم سرجام و طبق معمول رفتم سمت پاتوقمون همیشه لژ نشین بودیم من ،روشی،بهی،بهی،فری و بازم فری نشستم بین فرگل و بهزاد بهزاد آروم گفت-دير كردى كه باز.
-اوهوم
ديگه هيچى نگفت و فقط سرشو تكون داد.
خلاصه اون کلاس رفع شد توی حیاط رو نیمکت زیر درخت نشسته بودیم به غیر بهزاد هممون بودیم. فرشاد جک تعریف میکرد که بهزاد کلافه اومد-آره دیگه هرهر بخندین آخه نمیدونین که چی در انتظارمونه!
فرشاد-چی شده؟
بهزاد- هیچی بدبخ شدیم!
-بهی درست حرف بزن ببینم.
بهزاد- سرلک استادمون نیست!
-خب که چی؟
روشنک- پس کی جاشه؟
بهزاد-یاحقی!
فرشاد با داد گفت-چیییییی؟؟؟؟؟ شوخی میکنی؟
بهزاد- الان قیافه من شبیه کساییه که شوخی میکنن؟
-بابا یکیتون بگین چه خبره.
فرشاد-هیچی دیگه این واحدو یا خودمون باید حذف کنیم یا یه استاد یه دنده سگ اخلاق عقده ای که با یه من عسلم نمیشه خوردش میندازتمون.
-وا؟ مگه شهر هرته؟
بهزاد-جناب استاد یاحقی از جوانترین و پر ابهت ترین استادا هستن که البته تازه استاد شده ولی همه میشناسنش. تابستون تازه از اونور آب اومده و اکثریت دانشجویان ازش حساب میبرن، قابل توجه شما آروشا باستانی عمرا این واحدو
بتونی پاس کنی با اون تاخيرا و شيطنتات.
-بره گمشه معلومه که پاس میشم!
بهزاد ابرو هاشو بالا انداخت-نچ.
-بله.
-نچ.
-بله.
-نچ.
با ذوق گفتم-شرط ببندیم؟
-ببندیم.
فرگل-ای مرض ای کوفت ای زهر خر گمشین آخه هی شرط میبندین!
-هییسسس فری خفه دو مین .....سر چی شرط ببندیم؟
-اممممم....
بشکنی رو هوا زد-هرکی باخت باید یه هفته بهارو تحمل کنه
-چجورییییی؟؟؟؟
-اگه من بااختم یه هفته گردوندنش و همه کاراش با منه و اگه تو باختی کاری میکنم یه هفته بیاد خونتون تو اتاقت با تو بمونه.
-قبوله.
-قبوله.
و باهم دست دادیم روشنک گفت-یعنی خاک بر سرتون!
فرگل-آخه اون دختره اکیبیری رو چجوری میخواین تحمل کنین!؟
فرشاد-بیخیال خودشون به چیز خوردن میوفتن.
بهراد فقط لبخند زد و گفت-بیخیال عادتشونه!
و همه با تعجب نگاش کردیم که از این سایلنت هم صدایی در اومد. بلند شدیم بریم کلاس که گوشیم زنگ خورد. اشاره کردم به بچه ها برن ولی بهزاد ایستاد. تلفن از خونه بود. جواب دادم-بله؟
مرضی جون با لحن نگران گفت-آروش دخترم کجایی؟
-چیزی شده مرضیجون؟
-نه نگران نشو هااا فقط حال بابات یکم بد شده منم قرصاشو پیدا نمیکنم. فاطمه و علی هم خونه نیستن فقط من و مش باقریم قربونت خودتو زود برسون.
انگار آب سرد خالی کردن روم تن تند گفتم-چشم چشم همين الان خودمو مى رسونم.
و بدون اينكه خدافظى كنم قطع كردم.با عجله راه افتادم سمت خروجی، بهزاد دنبالم افتاده بود و هی صدام میزد من بی توجه بودم که بند کولمو کشید و با عصبانیت گفت-واسا ببینم کجا؟
-خونههههه!
-برا چی؟
-بابا حالش بد شده!
-چرا چى شده!؟
-هيچى بهزاد سوال پيچم نكن.
-از الان غيبت و تاخيرات شروع شد. ياحقى بيچارت مى كنه!
با عصبانیت و صدای یه ذره بلند گفتم-یاحقی شكر خورده با هفصد جد و آبادش!کی باشه که بخواد منو بندازه !اکیبیری زشت بی ریخت کچل!!!
نمیدونستم چرا این بهزاد هی رنگ عوض میکرد. کیفمو کشیدم و برگشتم که خوردم به یه نفر گفتم-آخ.
سرمو بلند کردم یا امام زاده کامبیز این اژدها کیه؟؟؟ یه جفت چشم مشکی و اخمای در هم کشیده و نفسای خشمگین. البته یه عینک طبی هم داشت و موهاى پرپشتشو از ته زده بود. خودمو جمع و جور کردم با کیفم محکم زدم رو
سینش-مرتیکه بکش کنار مگه نمیبینی دارم میرم!؟
و چون تکون نخورد از کنارش رد شدم و گفتم- بی شعور!
دم در دانشگاه زودی یه دربست گرفتم و خودمو رسوندم خونه. بابا قلبش گرفته بود. دارشو پیدا کردم با یه لیوان آب دادم دستش -دستت درد نکنه دخترم.
دستمو دور شونش حلقه کردم-اوستا خان باستان مگه نگفته بودم حواست باشه به دارو هات؟
-شرمنده دخترم !
-قربونت برم بابایی دشمنت شرمنده یکم استراحت کن حالت خوب میشه.
-باشه دخترم....راستی قرصات که میگفتی تموم شده برات گرفتم رو میزه.
-مرسیبابا من برماستراحت کنم.
و از اتاق اومدم بیرون. تو فکر شرط بندی امروز با بهزاد بودم. حتما باید میبردم چون تحمل کردن بهار از محالاته! نمیدونستم چیکار کنم. تنها راهش این بود که حسابی خر بزنم و این هم از محالات بود! عصبی چشامو بستم الهی یاحقی از رو
زمین محو شه! اه اه اه استاد یاحقی جوون ترین و پر ابهت ترین شكر خورده منو بندازه!اه کچل بی ریخت!كچل؟ كى ميگه كچله؟...همونطور که غر میزدم گوشیم زنگ خورد اسم بهزادو دیدم جواب دادم-ها؟
بهزاد-ای مرض ای کوفت درد بی درمون مرض بیگیری گند زدی به همه چی یه هفته باید بهارو تحمل کنی....