05-03-2021، 21:48
آزمایش میکنیم 1 2 3
درسته
من برگشتم
اون احمق ها تونستن از ناکت دِر آنتوتن فرار کنن
سیستم الکتروشوک
پاور برق
گله ای از اون زامبی های نازی
همون چشم نارنجی های لعنتی و بی عرضه!
برق رو فعال کنید!اون زامبی های لعنتی رو به گورشون بفرستید!
باورتون میشه من چطوری توصیفش کردم؟
اونجا یک تیمارستان بوده!همچنین خیلی مکان ترسناک و چندشی بود...
من میتونم تمام اتفاق های اونجا رو تعریف کنم ولی همشون ناراحت کننده و چندش و ترسناکن!
اما شما حتی اونجا هم نبودین!شما یهویی اومدین!اوه لعنتی نه دوباره خراب شد نهه...
فصل دوم:Vrruckt Der Toten
درسته
من برگشتم
اون احمق ها تونستن از ناکت دِر آنتوتن فرار کنن
سیستم الکتروشوک
پاور برق
گله ای از اون زامبی های نازی
همون چشم نارنجی های لعنتی و بی عرضه!
برق رو فعال کنید!اون زامبی های لعنتی رو به گورشون بفرستید!
باورتون میشه من چطوری توصیفش کردم؟
اونجا یک تیمارستان بوده!همچنین خیلی مکان ترسناک و چندشی بود...
من میتونم تمام اتفاق های اونجا رو تعریف کنم ولی همشون ناراحت کننده و چندش و ترسناکن!
اما شما حتی اونجا هم نبودین!شما یهویی اومدین!اوه لعنتی نه دوباره خراب شد نهه...
فصل دوم:Vrruckt Der Toten
November 1946
گروه نجات
تانک:فرمانده ما ماموریتمون چیه؟
فرمانده:من خوشحالم که شما زنده اید،یکی از جاسوس های ما به نام پیتر توسط نازی ها دستگیر شده.
پکستون:خب پس باید چیکار کنیم؟
فرمانده:پیتر برای جاسوسی از گروه 935 به آلمان سفر کرد،اما نازی ها اون رو دستگیر کردن و به عنوان نمونه آزمایشی به یک مکان به نام ورکت دِر توتن بردن...
جان:اونجا دیگه کدوم جهنم دره ایه؟
فرمانده:توی شرق آلمان،جایی که بهش میگن تیمارستان مرگ.
اسموکی:پس باید راه بیفتیم.
فرمانده:مراقب باشید دوستان اونجا جای خطرناکیه!...
Sunday Nov 1946
German
جان:فکر کنم دیگه رسیدیم...
تانک:یا عیسی مسیح اینجا دیگه کجاس؟
پکستون:هی!اون سر در گروه 935 بوده.
اسموکی:آزمایشگاه نازی ها.
جان:تیمارستان...
با کوهی از اضطراب و دلهره،در رو به صحنه ای خونین باز میشه...
اسموکی:آهای؟!کسی اینجاست؟!
جان:پیتر؟!پیتر؟!
پکستون:اسلحه هاتون رو چک کنید.
تانک:اوه خدای بزرگ!
در همین ثانیه ها،صدای جیغ زنی شنیده میشه!...
اسموکی:خدای من این دیگه چی بود؟
جان:من میرم در رو باز کنم.
تانک:من میرم سمت راه پله ها.
تانک در فاصله چند قدمی راهپله بود که متوجه میشه که صدای گریه یک نفر میاد...
تانک:صدای گریه میاد!بچه ها صدای گریه میاد!
اسموکی:صدای گریه یک دختره،من برم ببینم کیه...
جان:نه این کار رو نکن!
پکستون:بچه ها بیاین توی این اتاق!
جان:چی شده؟
پکستون:این یک نامس.
تانک:این یک به زبان آلمانیه.
جان:میتونی بخونیش؟
تانک:آره،نوشته:
من در نصفه شب وارد این جهنم دره شدم،همه چیز تمیز بود...من تمام اتفاقات رو زیر و رو کردم!
هیچ خونی اونجا نبود!...
من تونستم فرار کنم!من برای مدتی برای جاسوسی از گروه 935 به ژاپن سفر کردم...
شما توی تله افتادین!اونا من رو مجبور کردن که این نامه رو بنویسم!
براتون متاسفم بچه ها
-پیتر
تانک:لعنتی!
جان:عوضی لعنتی ما الان توی تله افتادیم!
پکستون:درب های خروجی قفل شدن!ما اینجا گیر افتادیم!
تانک:نگران نباشید ما از اینجا فرار میکنیم؟!
جان:اسموکی کجاست؟
پکستون:من نمیدونم از راهپله رفت به سمت طبقه بالا.
اسموکی:نههههه!!!!نهههههههههههه!!!!!!!
تانک:اوه خدای بزرگ!
جان:اسموکی؟!اسموکی؟!!!
پکستون:اسموکی؟!!!
جان:آه اسموکی چه بلایی سر چشمات اومده؟!
اسموکی با صدایی گرفته زیر لب گفت:فرار کنید!فرار...،فرار کنید!
جان:چرا چشمات نارنجی شده اسموکی؟!!حرف بزن!
پکستون:نارنجی؟! اوه خدای من![او به سمت راهرو فرار کرد]
جان:پک؟!!پکستون کجا میری لعنتی؟!!
اسموکی:اون اینجاست!اون،اون...
تانک:اون کیه؟
جان:داری درباره چی حرف میزنی؟!!
[در همین لحظات صدای خنده دختری شنیده شد]
تانک:این دیگه کیه؟
جان:اسموکی؟!اسموکی؟!
تانک:جان؟! اونا اینجان؟!!
جان:عوضی های لعنتی!تانک اسلحه منو بده!
[Shot Sound]
تانک به سمت درب خروج میره و سعی میکنه که اون رو باز کنه...
جان تیراندازی میکنه که ناگهان اسموکی بلند میشه و
به جان ضربه میزنه و گردن اون رو گاز میگیره...
تانک:جان؟!!جان؟!!!
جان:فرار کن!!فرار کن!!
تانک با عجله به سمت راهرو میره،وارد اتاق دیگه ای میشه اما یک کمد و مبل جلوی در رو گرفته بودن
که یهو دوباره همون اتفاق قبل،کمود به دیوار کشیده میشه و به سمت تانک میاد و تانک خودش رو به زمین پرت میکنه
مبل روی هوا معلق میشه.تانک به فرارش ادامه میده،اونا از پنجره ها وارد میشن که یهو
تانک میخوره زمین،پاش در رفته بود،نمیتونست بلند شه.
اون موجود های شیطانی به سمتش میان که ناگهان از پشت سر تانک دو تا سرباز ب سمت اونا شلیک میکنن
[Shot Sound]
اون دو نفر تانک رو بلند میکنن و میبرن داخل یک اتاق دیگه و دو نفر دیگه در رو میبندن...
تانک نفس نفس میزنه و:ممنونم!ممنونم شما جون من رو نجات دادین...شما ها کی هستین؟آمریکایی هستین؟
از پشت سر تانک یک سروم به گردنش فرو میره،چشماش تار میشه و به زمین میخوره و در آخرین نگاه به اون فرد تاریک،بیهوش میشه...
پایان فصل دوم
گروه نجات
تانک:فرمانده ما ماموریتمون چیه؟
فرمانده:من خوشحالم که شما زنده اید،یکی از جاسوس های ما به نام پیتر توسط نازی ها دستگیر شده.
پکستون:خب پس باید چیکار کنیم؟
فرمانده:پیتر برای جاسوسی از گروه 935 به آلمان سفر کرد،اما نازی ها اون رو دستگیر کردن و به عنوان نمونه آزمایشی به یک مکان به نام ورکت دِر توتن بردن...
جان:اونجا دیگه کدوم جهنم دره ایه؟
فرمانده:توی شرق آلمان،جایی که بهش میگن تیمارستان مرگ.
اسموکی:پس باید راه بیفتیم.
فرمانده:مراقب باشید دوستان اونجا جای خطرناکیه!...
Sunday Nov 1946
German
جان:فکر کنم دیگه رسیدیم...
تانک:یا عیسی مسیح اینجا دیگه کجاس؟
پکستون:هی!اون سر در گروه 935 بوده.
اسموکی:آزمایشگاه نازی ها.
جان:تیمارستان...
با کوهی از اضطراب و دلهره،در رو به صحنه ای خونین باز میشه...
اسموکی:آهای؟!کسی اینجاست؟!
جان:پیتر؟!پیتر؟!
پکستون:اسلحه هاتون رو چک کنید.
تانک:اوه خدای بزرگ!
در همین ثانیه ها،صدای جیغ زنی شنیده میشه!...
اسموکی:خدای من این دیگه چی بود؟
جان:من میرم در رو باز کنم.
تانک:من میرم سمت راه پله ها.
تانک در فاصله چند قدمی راهپله بود که متوجه میشه که صدای گریه یک نفر میاد...
تانک:صدای گریه میاد!بچه ها صدای گریه میاد!
اسموکی:صدای گریه یک دختره،من برم ببینم کیه...
جان:نه این کار رو نکن!
پکستون:بچه ها بیاین توی این اتاق!
جان:چی شده؟
پکستون:این یک نامس.
تانک:این یک به زبان آلمانیه.
جان:میتونی بخونیش؟
تانک:آره،نوشته:
من در نصفه شب وارد این جهنم دره شدم،همه چیز تمیز بود...من تمام اتفاقات رو زیر و رو کردم!
هیچ خونی اونجا نبود!...
من تونستم فرار کنم!من برای مدتی برای جاسوسی از گروه 935 به ژاپن سفر کردم...
شما توی تله افتادین!اونا من رو مجبور کردن که این نامه رو بنویسم!
براتون متاسفم بچه ها
-پیتر
تانک:لعنتی!
جان:عوضی لعنتی ما الان توی تله افتادیم!
پکستون:درب های خروجی قفل شدن!ما اینجا گیر افتادیم!
تانک:نگران نباشید ما از اینجا فرار میکنیم؟!
جان:اسموکی کجاست؟
پکستون:من نمیدونم از راهپله رفت به سمت طبقه بالا.
اسموکی:نههههه!!!!نهههههههههههه!!!!!!!
تانک:اوه خدای بزرگ!
جان:اسموکی؟!اسموکی؟!!!
پکستون:اسموکی؟!!!
جان:آه اسموکی چه بلایی سر چشمات اومده؟!
اسموکی با صدایی گرفته زیر لب گفت:فرار کنید!فرار...،فرار کنید!
جان:چرا چشمات نارنجی شده اسموکی؟!!حرف بزن!
پکستون:نارنجی؟! اوه خدای من![او به سمت راهرو فرار کرد]
جان:پک؟!!پکستون کجا میری لعنتی؟!!
اسموکی:اون اینجاست!اون،اون...
تانک:اون کیه؟
جان:داری درباره چی حرف میزنی؟!!
[در همین لحظات صدای خنده دختری شنیده شد]
تانک:این دیگه کیه؟
جان:اسموکی؟!اسموکی؟!
تانک:جان؟! اونا اینجان؟!!
جان:عوضی های لعنتی!تانک اسلحه منو بده!
[Shot Sound]
تانک به سمت درب خروج میره و سعی میکنه که اون رو باز کنه...
جان تیراندازی میکنه که ناگهان اسموکی بلند میشه و
به جان ضربه میزنه و گردن اون رو گاز میگیره...
تانک:جان؟!!جان؟!!!
جان:فرار کن!!فرار کن!!
تانک با عجله به سمت راهرو میره،وارد اتاق دیگه ای میشه اما یک کمد و مبل جلوی در رو گرفته بودن
که یهو دوباره همون اتفاق قبل،کمود به دیوار کشیده میشه و به سمت تانک میاد و تانک خودش رو به زمین پرت میکنه
مبل روی هوا معلق میشه.تانک به فرارش ادامه میده،اونا از پنجره ها وارد میشن که یهو
تانک میخوره زمین،پاش در رفته بود،نمیتونست بلند شه.
اون موجود های شیطانی به سمتش میان که ناگهان از پشت سر تانک دو تا سرباز ب سمت اونا شلیک میکنن
[Shot Sound]
اون دو نفر تانک رو بلند میکنن و میبرن داخل یک اتاق دیگه و دو نفر دیگه در رو میبندن...
تانک نفس نفس میزنه و:ممنونم!ممنونم شما جون من رو نجات دادین...شما ها کی هستین؟آمریکایی هستین؟
از پشت سر تانک یک سروم به گردنش فرو میره،چشماش تار میشه و به زمین میخوره و در آخرین نگاه به اون فرد تاریک،بیهوش میشه...
پایان فصل دوم