02-03-2021، 19:33
«تویی که در من سخت و سفت به تخت نشستهای و هیچ هم پایینبیا نیستی، و مقرراتات پولادی است، میگویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم میخوری. من میخواهم همهچیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دورویی و دروغ. من بیبهرگی، بیبرگیِ راستی را با همه فقرم دوست دارم. بدنش را میخواهم. میخواهم همیشه پیش من باشد. میخواهم لحظههای من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خیال او را نمیخواهم، از خیال بیزار شدهام. من زمینی هستم. زمینی. میخواهم هرچه میخواهم در زمین صورت بگیرد. لعنت به تو سرشت که مرا میخکوب کردهای.»
.
.
.
-زیر دندان سگ، بهمن فرسی