27-02-2021، 19:41
ماهرانهترین قصه ها و نکته های او [اسکار وایلد] و موثرترین هزلهایش به آن منظور بود که دو "اخلاق"، یعنی ناتورالیسم "کفر" و "ایده آلیسم مسیحی" را در برابر هم قرار دهد. تعریف میکرد: وقتی که مسیح خواست به ناصره بازگردد، ناصره چنان تغییر کرده بود پر از اشک و آه و این شهر تازه آکنده بود از طنین خنده و آواز. و مسیح وقتی وارد شهر شد بردگان را دید که با باری از گل، به سوی پلکان مرمری خانهی سفید میشتابند. مسیح وارد خانه شد و در صدر تالاری از سنگ یشم مردی را دید که در بستری ارغوانی دراز کشیده، موهای آشفتهاش غرق در گل های سرخ و لبانش از شراب، قرمز رنگ است. مسیح به او نزدیک شد و دست بر شانه اش زد و گفت: چرا اینگونه زندگی می کنی؟ مرد برگشت و او را شناخت و پاسخ داد: من جذامی بودم، تو مرا شفا دادی. چرا طور دیگری زندگی نکنم؟
مسیح از خانه خارج شد. در کوچه زنی را دید که چهره و لباس هایش رنگ آمیزی شده بود و کفش های مروارید به پا داشت و پشت سر او مردی راه می رفت و از چشمانش هوس می ریخت و مسیح به مرد نزدیک شد گفت: چرا به دنبال این زن افتاده ای و او را این طور نگاه میکنی؟ مرد برگشت و او را شناخت و گفت: من کور بودم، تو مرا شفا دادی. بهتر از این چه چیز نگاه کنم؟
و مسیح به زن نزدیک شد و گفت: این راه که تو می روی راه گناه است. زن او را شناخت و برگشت و خنده کنان گفت: راهی که میروم لذت بخش است و تو همه گناهان مرا بخشیدهای!
آنگاه مسیح احساس کرد که قلبش از اندوه آکنده شده است و خواست شهر را ترک کند. اما وقتی بیرون میرفت، بالاخره در کنار خندق های شهر، جوانی دید که نشسته است و گریه می کند. مسیح به اون نزدیک شد، دست به مو های مجعدش کشید و گفت : دوست من چرا گریه میکنی؟
و "الیعازر" به بالا نگاه کرد و او را شناخت و جواب داد : من مرده بودم تو مرا از نو زنده کردی، میخواهی چه کار دیگری بکنم؟
آندره ژید/بهانهها و بهانههای تازه: مجموعه ای از خاطرات، یادادشتها، نامهها و مقالات
مسیح از خانه خارج شد. در کوچه زنی را دید که چهره و لباس هایش رنگ آمیزی شده بود و کفش های مروارید به پا داشت و پشت سر او مردی راه می رفت و از چشمانش هوس می ریخت و مسیح به مرد نزدیک شد گفت: چرا به دنبال این زن افتاده ای و او را این طور نگاه میکنی؟ مرد برگشت و او را شناخت و گفت: من کور بودم، تو مرا شفا دادی. بهتر از این چه چیز نگاه کنم؟
و مسیح به زن نزدیک شد و گفت: این راه که تو می روی راه گناه است. زن او را شناخت و برگشت و خنده کنان گفت: راهی که میروم لذت بخش است و تو همه گناهان مرا بخشیدهای!
آنگاه مسیح احساس کرد که قلبش از اندوه آکنده شده است و خواست شهر را ترک کند. اما وقتی بیرون میرفت، بالاخره در کنار خندق های شهر، جوانی دید که نشسته است و گریه می کند. مسیح به اون نزدیک شد، دست به مو های مجعدش کشید و گفت : دوست من چرا گریه میکنی؟
و "الیعازر" به بالا نگاه کرد و او را شناخت و جواب داد : من مرده بودم تو مرا از نو زنده کردی، میخواهی چه کار دیگری بکنم؟
آندره ژید/بهانهها و بهانههای تازه: مجموعه ای از خاطرات، یادادشتها، نامهها و مقالات