22-01-2021، 0:07
یه صندلی رو انتخاب کردیم و نشستیم.ارشام:خب خب چی میخورید؟
من:منکه گشنم نیست(خب بچه مگه کرم داری؟بگو داری میمیری از گشنگی دیگه)
ارشام:خب تو که چیزی نمیخوای.مامان تو چی؟
خاله زهرا:من پیتزا میخورم.ایسا جان تو چرا چیزی نمیخوری؟
من:گشنم نیست.
خاله زهرا چیزی نگفت.
ارشام خواست بره سفارش بده که گفتم:ارشام گوه خوردم.منم پیتزا میخوام.
خندید.همون احظه صدای غار و غور شکمم در اومد.
ارشام:کرم داری نه؟
و رفت حسابداری تا سفارش بده.
یکی از پشت صدام کرد.برگشتم دیدم ملیناس(همونطور که گفتم صاحب رستوران فامیلیم. ازش خوشم میاد.همسن خودمه و انگار که امروز اومده رستورانشون)
من:سلام ملینا خوبی!تو اینجا چیکار میکنی؟
ملینا:من باید ازت بپرسم .چه خبرا؟
من:حالا بیا بشین پیشمون.
ملینا: اشکالی نداره که؟
من-نه بابا
من-خاله زهرا ایشون یکی از فامیلامون هستن.اسمش ملیناس.
با هم سلام و احوال پرسی کردن.
ازشام اومد و نشست کنارمون.
ملینا چشاش برق زد.
ملینا-سلام خوبید؟
ارشام لبخندی زد و جووبشو داد.
به هم معرفیشون کردن.یکم حرف زدیم که غذامون رو اوردن.
وای خدا ملینا الان ارشام و تموم میکنه اینقد نگاش میکنه.
یکی زدم به پهلوش.
ملینا:راستی چه خبر از عشق غیرتی من؟
و یه خنده ریز کرد.
من: والا ارمین خان هم سلامتون رو میرسونن.لاالان که با مامان و بابا مسافرته.ولی خیلی دلم براش تنگ شده.
ارشام سوالی نگام کرد.
ارشام:ارمین کیه؟
من-داداشم!
چشاش گرد شد.
-داداشت.؟پارسا رو میگی دیگه.؟
من:تو خبر نداری؟
ارشام -نه والا
به خالع زهرا نگاه کردم .
من:والا بعد از موقعی که تو رفتی انگیلیس مامانم حامله شد و الان من یه داداش ۳ ساله سرتق دارم.
ارشام-دروغ میگی دیگه؟
من-نچ
من:منکه گشنم نیست(خب بچه مگه کرم داری؟بگو داری میمیری از گشنگی دیگه)
ارشام:خب تو که چیزی نمیخوای.مامان تو چی؟
خاله زهرا:من پیتزا میخورم.ایسا جان تو چرا چیزی نمیخوری؟
من:گشنم نیست.
خاله زهرا چیزی نگفت.
ارشام خواست بره سفارش بده که گفتم:ارشام گوه خوردم.منم پیتزا میخوام.
خندید.همون احظه صدای غار و غور شکمم در اومد.
ارشام:کرم داری نه؟
و رفت حسابداری تا سفارش بده.
یکی از پشت صدام کرد.برگشتم دیدم ملیناس(همونطور که گفتم صاحب رستوران فامیلیم. ازش خوشم میاد.همسن خودمه و انگار که امروز اومده رستورانشون)
من:سلام ملینا خوبی!تو اینجا چیکار میکنی؟
ملینا:من باید ازت بپرسم .چه خبرا؟
من:حالا بیا بشین پیشمون.
ملینا: اشکالی نداره که؟
من-نه بابا
من-خاله زهرا ایشون یکی از فامیلامون هستن.اسمش ملیناس.
با هم سلام و احوال پرسی کردن.
ازشام اومد و نشست کنارمون.
ملینا چشاش برق زد.
ملینا-سلام خوبید؟
ارشام لبخندی زد و جووبشو داد.
به هم معرفیشون کردن.یکم حرف زدیم که غذامون رو اوردن.
وای خدا ملینا الان ارشام و تموم میکنه اینقد نگاش میکنه.
یکی زدم به پهلوش.
ملینا:راستی چه خبر از عشق غیرتی من؟
و یه خنده ریز کرد.
من: والا ارمین خان هم سلامتون رو میرسونن.لاالان که با مامان و بابا مسافرته.ولی خیلی دلم براش تنگ شده.
ارشام سوالی نگام کرد.
ارشام:ارمین کیه؟
من-داداشم!
چشاش گرد شد.
-داداشت.؟پارسا رو میگی دیگه.؟
من:تو خبر نداری؟
ارشام -نه والا
به خالع زهرا نگاه کردم .
من:والا بعد از موقعی که تو رفتی انگیلیس مامانم حامله شد و الان من یه داداش ۳ ساله سرتق دارم.
ارشام-دروغ میگی دیگه؟
من-نچ