17-01-2021، 22:35
حرف های ترسناک بچه ها ! ((:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
** با دختر 7 سالم داشتیم در جنگل بین درخت ها قدم میزدیم. ناگهان ایستاد. سکوت خیلی عمیقی بود بعد گفت: درختان نیاز به قربانی دارند.
**به عنوان پزشک داوطلب در یک منطقه محروم مرزی کار میکردم. پسری 5 ساله را داشتم معاینه میکردم که ناگهان گفت: برادر تو زندگی من را در طوفان شن نجات داد. آن پسر روستایی بود. در خانه درس میخواند و تلویزیون نداشتند و برادر من در عراق سرباز بود.
**ما هممون میمیریم! آره عزیزم ولی این فقط بخشی از..... -تو قراره بمیری!
**پسر سه سالم گاهی یک ترانه قدیمی لهستانی رو زمزمه میکنه که مادر بزرگ همسرم عادت داشت برای بچه ها بخونه. او قبل از به دنیا اومدن پسرم فوت کرد و ما لهستانی صحبت نمیکنیم و آهنگ لهستانی گوش نمیکنیم.
**دخترم وقتی 5 سالش بود گفت: مامان تو بهترین مامانی هستی که من تا به حال داشتم، گفتم: من تنها مادری هستم که تو داشتی، گفت: نه تو سومی هستی ولی بهترینی!
**با پسر 5 ساله داشتم در قبرستان راه میرفتم که پسرم گفت: مامان اون آقا با ژاکت قرمز کیه داره دست تکون میده؟ نگاه کردم کسی نبود. پسرم دست تکون داد و گفت داره به سمت ما میاد!
**دختر 4 سالم نیمه شب من رو از خواب بیدار کرد، گفتم: چی لازم داری؟ گفت: من میخوام یک بخشی از تورو داشته باشم تا همیشه پیشم باشه، مثلا انگشتت رو.
**برای پسرم یک عروسک خرگوش سفید خریدم، او گفت: من زمانیکه پدر تو بودم یک عروسک دقیقا شبیه این برای تو خریدم و بعد دیگر تو مرا ندیدی. پدرم وقتی 14 سالم بود ما را ترک کرد و قبل از اینکه برود یک خرگوش به من داد. او سال بعدش مرده بود.
**پسر 5 ساله: میتونم باهات ازدواج کنم؟ من: متاسفم عسلم من نامزد دارم. پسر 5 ساله: (یکم فکر میکنه) اگر بمیره چی؟
**یه روز خیلی خوب با پسرم رفتیم پیک نیک. یهو دستم رو گرفت و فشار داد و گفت: مامان وقتی تو بمیری یک کوچولوی تورو با پوستت درست میکنم تا همیشه پیشم بمونی!
**قرار بود برادر زادم رو بخوابونم ولی او نمیتونست بخوابه. میگفت تا زمانیکه او پسره تو کمد داره نگام میکنه نمیتونم بخوابم. تصمیم گرفتیم بریم ساحل بازی کنیم.
**نیمه های شب در تاریکی از خواب بیدار شدم. فکر کردم کسی صدام زده ولی همه جا ساکت بود. متوجه نشدم بچه سه سالم دقیقا کنار تختم واستاده تا اینکه در گوشم زمزمه کرد: من زمانیکه یک پدر بزرگ بودم مجموعه ای قطار داشتم.
**پسرعموی 5 ساله ام بهم شیرینی تعارف کرد وقتی اومدم یکی بردارم گفت:"تو نه ، داشتم به پشت سریت میگفتم" هیچکس پشت من نبود !
**داشتم پسرم رو برای خواب آماده میکردم که بهم گفت:"خداحافظ بابا" بهش گفتم:"نه، این موقع باید بگیم شب بخیر" گفت:"میدونم، اما این بار خداحافظ" مجبور شدم چند باری بهش سر بزنم تا مطمئن بشم هنوز همونجاست.
**داشتم به پسر کوچیکم توضیح میدادم چطوری سیب زمینی میکارن بهم گفت:"میدونم، وقتی مرد بزرگسالی بودم انجامش میدادم"
**دختر 5 ساله ام :"مامان باید دوتا از باربی هام رو بندازی دور" -"چرا؟ +"چون برمیگردن و نگام میکنن"
** یه شب زمانی که دخترم 4 سال داشت شنیدم داره صحبت میکنه بنابراین وارد اتاقش شدم و پرسیدم:" عزیزم، با منی؟" دخترم گفت:"نه، با یه پسر بچه که تو کمدم زندگی میکنه میزدم... اون مرده!"
**شب بود و تو جاده داشتم رانندگی میکردم که از کنار یه خونه بزرگ متروکه بدون اینکه هیچ چراغی روشن باشه رد شدیم که پسرم یه دفعه شروع کرد به دست تکون دادن! و گفت:"یه دلقک اون جاست!" دیگه هیچ وقت از اون جاده رد نشدم! ...
** دختر 5 ساله ام کابوس میدید و گاهی هم با جیغ از خواب میپرید یه شب بهش گفتم :"چیزی نیست عزیزم مامان اینجاست" به پشت سرم نگاه کرد و جیغی کشید:"مامان؟ اونی که پشت سرته کیه؟؟..."
همه ی اینایی که خوندین واقعی بود!
پشماتون ریخت نه؟ ((:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
** با دختر 7 سالم داشتیم در جنگل بین درخت ها قدم میزدیم. ناگهان ایستاد. سکوت خیلی عمیقی بود بعد گفت: درختان نیاز به قربانی دارند.
**به عنوان پزشک داوطلب در یک منطقه محروم مرزی کار میکردم. پسری 5 ساله را داشتم معاینه میکردم که ناگهان گفت: برادر تو زندگی من را در طوفان شن نجات داد. آن پسر روستایی بود. در خانه درس میخواند و تلویزیون نداشتند و برادر من در عراق سرباز بود.
**ما هممون میمیریم! آره عزیزم ولی این فقط بخشی از..... -تو قراره بمیری!
**پسر سه سالم گاهی یک ترانه قدیمی لهستانی رو زمزمه میکنه که مادر بزرگ همسرم عادت داشت برای بچه ها بخونه. او قبل از به دنیا اومدن پسرم فوت کرد و ما لهستانی صحبت نمیکنیم و آهنگ لهستانی گوش نمیکنیم.
**دخترم وقتی 5 سالش بود گفت: مامان تو بهترین مامانی هستی که من تا به حال داشتم، گفتم: من تنها مادری هستم که تو داشتی، گفت: نه تو سومی هستی ولی بهترینی!
**با پسر 5 ساله داشتم در قبرستان راه میرفتم که پسرم گفت: مامان اون آقا با ژاکت قرمز کیه داره دست تکون میده؟ نگاه کردم کسی نبود. پسرم دست تکون داد و گفت داره به سمت ما میاد!
**دختر 4 سالم نیمه شب من رو از خواب بیدار کرد، گفتم: چی لازم داری؟ گفت: من میخوام یک بخشی از تورو داشته باشم تا همیشه پیشم باشه، مثلا انگشتت رو.
**برای پسرم یک عروسک خرگوش سفید خریدم، او گفت: من زمانیکه پدر تو بودم یک عروسک دقیقا شبیه این برای تو خریدم و بعد دیگر تو مرا ندیدی. پدرم وقتی 14 سالم بود ما را ترک کرد و قبل از اینکه برود یک خرگوش به من داد. او سال بعدش مرده بود.
**پسر 5 ساله: میتونم باهات ازدواج کنم؟ من: متاسفم عسلم من نامزد دارم. پسر 5 ساله: (یکم فکر میکنه) اگر بمیره چی؟
**یه روز خیلی خوب با پسرم رفتیم پیک نیک. یهو دستم رو گرفت و فشار داد و گفت: مامان وقتی تو بمیری یک کوچولوی تورو با پوستت درست میکنم تا همیشه پیشم بمونی!
**قرار بود برادر زادم رو بخوابونم ولی او نمیتونست بخوابه. میگفت تا زمانیکه او پسره تو کمد داره نگام میکنه نمیتونم بخوابم. تصمیم گرفتیم بریم ساحل بازی کنیم.
**نیمه های شب در تاریکی از خواب بیدار شدم. فکر کردم کسی صدام زده ولی همه جا ساکت بود. متوجه نشدم بچه سه سالم دقیقا کنار تختم واستاده تا اینکه در گوشم زمزمه کرد: من زمانیکه یک پدر بزرگ بودم مجموعه ای قطار داشتم.
**پسرعموی 5 ساله ام بهم شیرینی تعارف کرد وقتی اومدم یکی بردارم گفت:"تو نه ، داشتم به پشت سریت میگفتم" هیچکس پشت من نبود !
**داشتم پسرم رو برای خواب آماده میکردم که بهم گفت:"خداحافظ بابا" بهش گفتم:"نه، این موقع باید بگیم شب بخیر" گفت:"میدونم، اما این بار خداحافظ" مجبور شدم چند باری بهش سر بزنم تا مطمئن بشم هنوز همونجاست.
**داشتم به پسر کوچیکم توضیح میدادم چطوری سیب زمینی میکارن بهم گفت:"میدونم، وقتی مرد بزرگسالی بودم انجامش میدادم"
**دختر 5 ساله ام :"مامان باید دوتا از باربی هام رو بندازی دور" -"چرا؟ +"چون برمیگردن و نگام میکنن"
** یه شب زمانی که دخترم 4 سال داشت شنیدم داره صحبت میکنه بنابراین وارد اتاقش شدم و پرسیدم:" عزیزم، با منی؟" دخترم گفت:"نه، با یه پسر بچه که تو کمدم زندگی میکنه میزدم... اون مرده!"
**شب بود و تو جاده داشتم رانندگی میکردم که از کنار یه خونه بزرگ متروکه بدون اینکه هیچ چراغی روشن باشه رد شدیم که پسرم یه دفعه شروع کرد به دست تکون دادن! و گفت:"یه دلقک اون جاست!" دیگه هیچ وقت از اون جاده رد نشدم! ...
** دختر 5 ساله ام کابوس میدید و گاهی هم با جیغ از خواب میپرید یه شب بهش گفتم :"چیزی نیست عزیزم مامان اینجاست" به پشت سرم نگاه کرد و جیغی کشید:"مامان؟ اونی که پشت سرته کیه؟؟..."
همه ی اینایی که خوندین واقعی بود!
پشماتون ریخت نه؟ ((: