05-01-2021، 16:48
در جعبه جواهراتمو باز کردم.خیره شدم به گردنبند نقره ای که شبیه قلب بود و وقتی درشو باز میکردی اسمم نمایان بود.همونی بود که ارشام حدود 3 سال پیش برای تولدم خریده بود.نمیدونم چرا ولی از تموم کادو هایی که اون سال بهم دادن برام عزیز تر بود. مدتی بعد از تولدم پسرا رفتن برای کنکور .ارشام بورسیه کانادا گرفته و 3 سالی میشه که اونجاست.پرهام و ارمین دوتاشون تهران قبول شدن ولی طاها هم با اینکه رتبش پایین100 نشد ولی بازم پدر و مادرش کمکش کردن و رفت انگیلیس واسه ی درس خوندن.دلم برای همشون تنگ شده.هر چند هرزگاهی ارمین یا پرهامو میبینم و دلم برای طاها و ارشامم خیلی تنگ شده.ولی خدا رو شکر ما دخترا هنوز از هم جدا نشدیم.قصد هم نداریم جدا بشیم.
الانم با اجازتون با الینا و محدثه اومدیم کتابخونه تا درس بخونیم.
یه هو هیولای شیطون درونم ظاهر شد.
من:دخترا نگاه کنید مسعول کتابخونه پشت کامپیوتر نیست.
الینا:خوب به انگشت پای چپم.چیکار کنیم.؟
من:فقط فیلم بگیرین.
محدثه:ایسا جون خودت دیگه اینجا ول کن.داریم واسه ی کنکور میخونیما!از کجا معلوم شاید انگلیس قبول شدیم و رفتم پیش طاها!والا
من:من هنوزم میگم تو طاها رو دوست داری!
محدثه:ایسا خفت میکنما!من اونو به چشم برادرم میبینم.
میتونستم دروغو از تو چشماش بخونم.
من:حالا میفهمم !
اروم اروم رفتم سمت کامپیوتر.
مثل اینکه هنوز مدیر کامپیوترای کتابخونه نیومده.رفتم تو اینترنت و یه برنامه با اسم فارتر دانلود کردم(یعنی گوز دهنده)
خوشحال شدم و کامپیوتر رو وصل کردم به بلندگو هاییی که سر تا سر کتابخونه چیده بودن.وارد برنامه شدم.رو یکی از صدا ها کلیک کردم.صدای گوز تو تموم کتابخونه پیچید.گذاشتمش رو حالت تکرار دوباره و سریع رفتم و نشستم پیش دخترا.
الینا:واای ایسا دمت گرم.مردم از خنده.چجوری این کارو کردی؟
من:حالا دیگه
همه خندشون تو کتابخونه رفته بود بالا.همینطور هم صدای گوز داشت پخش میشد.تا اینکه مدیر کامپیوتر ها بدو بدو اومد و کامپیوتر رو خاموش کرد.
مدیر:کار کی بود؟
یه هو داد زد:کار کی بود.
بیشتر خندم گرفت.اومد سمتم و دستمو کشید و برد سمت اتاقش.
خانم نبوی:خانم مرادی میشه توضیح بدید؟
من:وا خانم نبوی شما دست منو همینطوری کشیدید اوردید اینجا .از کجا میدونید کار من بود؟
خانم نبوی:دوربین مداربسته رو که میتونم چک کنم!
رفت سمت دوربین های مدار بسته.دستمو اروم بردم زیر میز و بدون اینکه بفهمه از برق کشیدم همه چیش رو. عصبانی شد و گفت:وای نه!حتما پام دوباره خورده به این درومده!اه کلی چیز میز نوشته بودم.
خانم نبوی:تو برو خانم!من بعدا تکلیف تو رو مشخص میکنم با این کارات.
سرشو برد زیر میز.همون موقع فلشش که به کیسش وصل بود رو کندم و رفتم بیرون و خدا رو شکر هیچی نفهمید.
الانم با اجازتون با الینا و محدثه اومدیم کتابخونه تا درس بخونیم.
یه هو هیولای شیطون درونم ظاهر شد.
من:دخترا نگاه کنید مسعول کتابخونه پشت کامپیوتر نیست.
الینا:خوب به انگشت پای چپم.چیکار کنیم.؟
من:فقط فیلم بگیرین.
محدثه:ایسا جون خودت دیگه اینجا ول کن.داریم واسه ی کنکور میخونیما!از کجا معلوم شاید انگلیس قبول شدیم و رفتم پیش طاها!والا
من:من هنوزم میگم تو طاها رو دوست داری!
محدثه:ایسا خفت میکنما!من اونو به چشم برادرم میبینم.
میتونستم دروغو از تو چشماش بخونم.
من:حالا میفهمم !
اروم اروم رفتم سمت کامپیوتر.
مثل اینکه هنوز مدیر کامپیوترای کتابخونه نیومده.رفتم تو اینترنت و یه برنامه با اسم فارتر دانلود کردم(یعنی گوز دهنده)
خوشحال شدم و کامپیوتر رو وصل کردم به بلندگو هاییی که سر تا سر کتابخونه چیده بودن.وارد برنامه شدم.رو یکی از صدا ها کلیک کردم.صدای گوز تو تموم کتابخونه پیچید.گذاشتمش رو حالت تکرار دوباره و سریع رفتم و نشستم پیش دخترا.
الینا:واای ایسا دمت گرم.مردم از خنده.چجوری این کارو کردی؟
من:حالا دیگه
همه خندشون تو کتابخونه رفته بود بالا.همینطور هم صدای گوز داشت پخش میشد.تا اینکه مدیر کامپیوتر ها بدو بدو اومد و کامپیوتر رو خاموش کرد.
مدیر:کار کی بود؟
یه هو داد زد:کار کی بود.
بیشتر خندم گرفت.اومد سمتم و دستمو کشید و برد سمت اتاقش.
خانم نبوی:خانم مرادی میشه توضیح بدید؟
من:وا خانم نبوی شما دست منو همینطوری کشیدید اوردید اینجا .از کجا میدونید کار من بود؟
خانم نبوی:دوربین مداربسته رو که میتونم چک کنم!
رفت سمت دوربین های مدار بسته.دستمو اروم بردم زیر میز و بدون اینکه بفهمه از برق کشیدم همه چیش رو. عصبانی شد و گفت:وای نه!حتما پام دوباره خورده به این درومده!اه کلی چیز میز نوشته بودم.
خانم نبوی:تو برو خانم!من بعدا تکلیف تو رو مشخص میکنم با این کارات.
سرشو برد زیر میز.همون موقع فلشش که به کیسش وصل بود رو کندم و رفتم بیرون و خدا رو شکر هیچی نفهمید.