02-08-2020، 17:34
باز زدم زیر گریه با تاریک بودن و به لطف بارون کسی اشکام رو نمیدید. مدام صدای ماشینایی رو میشنیدم که واسم بوق میزدن و هر کدوم یه متلک بارم می کرد و گریه م بیشتر می شد.
وقتی رسیدم خونه بدون اینکه شام بخورم رفتم تو اتاقم وخوابیدم.
صبح با احساس بدن درد بدی بیدار شدم. فهمیدم سرماخوردم ولی مهم نبود .هیچوقت واسه سرماخوردگی دکتر نمی رفتم. ولی اوضاع وقتی بد شد که هر چی می خواستم درس بخونم خوابم می گرفت و سر درس خوندن چرت میزدم. با صدای تقه ی در سرم رو اوردم بالا و مامان رو دیدم که واسم آب پرتقال اورده.
مامان: بسه دیگه هر چی خوندی مادر. این هفته درس رو تعطیل کن. الانم اماده شو بریم دکتر صدای سرفه هات بد جوره میترسم حالت بد تر شه.
-مامان جان خوب می شم. چیزی نیست که یه سرماخوردگی ساده ست.
مامان: دخترم بری بهتره زودترم خوب میشی. بعد هر چی دلت خواست درس بخون.
-ممنون مامانم ولی حالم خوبه.
مامان: بهت میگم پاشو پاشو دیگه ... بیخود می کنی نری دکتر...خودشو واسه من لوس میکنه هی مامان جان مامان جان ...مامان و یامان بهت میگم پاشو بریم بگوچشـــــــــم.
چشمام اندازه نلبکی شده بود از اون لحن مامان به محض اینکه حرفش تموم شد زدم زیر خنده نه به قبل که این همه نازمو کشید نه به حالا.هههه
-استاد میشه من این هفته آزمون ندم ؟
رضایی: واسه ی چی؟
-این هفته نتونستم درس بخونم.
رضایی:خوب باید می خوندی الانم باید آزمون بدی.
-استاد خواهش میکنم...
رضایی:فایده نداره خانوم. مگه شما با بقیه چه فرقی داری ؟
و رو به پشتیبان کلاس گفت :
-خانوم فتحی اگه هر کدوم تقلب کردن فقط کافیه اسمشونو بدی تا اخراجشون کنم.
فایده نداشت هیچ جوره راضی نیمشد. بیخیال شدم و رفتم نشستم . برگه های آزمون پخش شد. یه چیزایی بلد بودم ولی نمیدونم با کی لج کرده بودم... هیچی ننوشتم!
پنج دقیقه از شروع آزمون گذشته بود که بلند شدم. برگه رو گرفتم جلوپشتیبان کلاس اروم گفت:
-برو فکر کن تو قبلا خوندی مطمئن باش میتونی چند تاشوجواب بدی.
دوباره رفتم نشستم ویه نگاه دیگه به برگه م انداختم ولی اینبار واقعا حس می کردم هیچی یادم نیست. بلند شدم باز برگه رو گذاشتم رو میز و از کلاس رفتم بیرون.
پدرام رو دیدم که تو حیاط ایستاده و داره با رضایی میگه میخنده. لجم گرفت. اصلاً دلم نمی خواست داداشم با این مرتیکه خود درگیر بحرفه کیو باید ببینم؟
با لبای اویزون رفتم سمت پدرام.اصلاً حواسش به من نبود.
اروم گفتم:
-سلام داداش
پدرام: ا اومدی خواهری گلی. شنیدم می خواستی آزمون ندی؟
-داداش تو که میدونــی ...
پدرام: بله میدونم به آریانم سفارش کردم این بار رو بخاطر اینکه مریض بودی نادیده بگیره.
یهو چشمام چهار تا شد هم از خوشحالی هم ازتعجب !
-وا داداش چی میگی آریان یعنی چی ؟ آقای رضایی... می خوای منو بفرستن تسویه حساب؟
صدای خنده جفتشون بلند شد...
یه لحظه از اینکه اسمش رو گفتم خجالت کشیدم ولی باز دوباره با تعجب به اونا نگاه کردم.
-آقای رضایــی(از قصد صداشو میکشید و با خنده حرف میزد)همکلاسی دوران دبیرستانمه.
و رو کرد به رضایی ونمیدونم چی رو هی سفارش می کرد که پس یادت نره خوشحالمون میکنی و خداحافظی کرد.
تو راه خونه هم تو خاطرات خودش سیر می کرد. این رو وقتی فهمیدم که هر بارتو دلش واسه خودش جک می گفت ومی خندید.
موقع شام هم رو به مامان گفت:
پدرام: مامان واسه هفته ی دیگه مهمون دعوت کردم.
مامان:کی ؟
پدرام:استاد پری یکی از دوستان دوران دبیرستان منه، خیلی وقت بودازش خبر نداشتم.
مامان:حالا چرا هفته دیگه؟
پدرام:از این استادای پروازی شده و فقط سه روزدر هفته اصفهان هست.گفت دوشنبه راحت تره واسش منم دیگه چیزی نگفتم.
مامان:باشه با خانواده ش دیگه؟
پدرام:نه راستش مادرش بچه که بود تصادف کرد وفوت شده. تک فرزندم هست .فقط یه پدر داره که اونم معمولاً ایران نیست.
مامان:باشه مادر... قدمش رو چشم...
از همون موقع تو فکر این رفته بودم که رضایی بیاد خونمونم مثل سرکلاس هی پوزخند میزنه ومغروره بعد به خودم گفتم اخه خنگ جون مثلا میاد به مامان بابات پوزخند بزنه که چی ؟ خب مامانم بهش پوزخند میزنه. بعدشم رضایی نمیتونه بگه مامان پری برو تسویه حساب. واقعاً اگه این جمله رو بلد نبود چی می گفت؟ با همین فکر ها به خواب رفتم.
دوشنبه هفته بعد هم از راه رسید . آزمونم رو به بهترین نحو ممکن دادم وباز پدرام کمک مامان مونده بود و نیومده بود دنبالم... چون قررار بود امشب رضایی واسه شام بیاد خونمون و الان تازه ساعت حدود شش بود. با خودم گفتم :
- رضایی که زودتر از هفت و هشت نمیاد خونمون پس پیاده برم بهتره و شروع کردم به کنارخیابونا راه رفتن ...پاییز بود و هوا زود تاریک می شد. به جاهای خلوت که می رسیدم ترسم بیشتر می شد واون شب هم هر جا می ترسیدم شروع می کردم به شعر خوندن واسه خودم ... دیگه نزدیک خونه که رسیده بودم از بس با خودم حرف زده بودم نفس کم اورده بودم. زنگ رو زدم و وقتی رسیدم خونه دیگه واقعاً خسته بودم .کلید انداختم ودر باز کردم .ازپله ها که بالا میرفتم حس می کردم صدا رضاییم میاد ولی بعد به خودم گفتم :
-نه بابا بیچاره انقدراهم جل نیست که الان پاشه بیاد.در واحد رو باز کردم و آب دماغم رو محکم و با صدا کشیدم بالا و گفتم آخیـــــش...
-سلام بر همگی
که یهو وا رفتم. انگار سطل آب سرد رو سرم خالی کردن...
رضایی و پدرام با هم نشسته بودن رو یه مبل دو نفره و مامان تو آشپزخونه بود . بابا هم روبه روی رضایی و پدرام نشسته بود. دیدم بابا سرش رو انداخته پایین و از خنده قرمز شده. رضایی و پدرام هم بعد سلام کردن به بحث شون ادامه دادن که یعنی من خجالت نکشم .خدایی خجالت کشیدم . وقتی رفتم اتاقم صورتم قرمز شده بود. البته بیشترش از سرما بود ولی خوب واقعاً خجالتم کشیده بودم.
یه شلوار نوک مدادی و شال همرنگش رو با یه بافت طوسی پوشیدم و از اتاقم زدم بیرون... داشتم به این فکر می کردم که عوضی خوب می خواست بیاد خونمون منم می رسوند دیگه... که صداش اومد:
-پریناز خانوم چرا منتظر نموندید با هم می اومدیم. من فراموش کردم اول کلاس بهتون بگم.
نیشم تا اخر باز شد وگفتم:
-راستش استاد من فکر نمی کردم شما به این زودی بیاین خونمون...
که یهو با چشم غره مامان فهمیدم چه گندی زدم و نیشم بسته شد.
پدرام هم بحث رو کشید بخاطراتشون و خداروشکر جو کم کم بهتر شدخاطره هایی مثل اینکه روی پنکه کلاس گچ پاشیده بودن یا برگه های امتحانی رو کش رفته بودن و خیلی از خاطرات دیگه شون ولی من همچنان ساکت بودم یعنی شاید اگر ساکت می موندم خیلی بهتربود.سرمیز شام بدترین سوتی عمرم رو دادم...
مامان:بفرمایید پسرم راحت باش خونه ی خودته.تعارف نکن.
رضایی :چشـم خیلی زحمت کشیدید ممنون
مامان :خواهش می کنم عزیزم بفرمایید سرد میشه .
که یهو دیدم همه نگاه ها برگشت به سمت من که یه بشقاب پربرنج کشیده بودم و روش سه تا کباب گذاشته بودم و تندتند داشتم می خوردم. یهو مظلوم گفتم:
-خو گشنه م بود دیه
که یهو صدای خنده ی همه بلند شد.
پدرام:بخور ابجی اشکال نداره. من قول میدم کباب هاتوندزدم. می خوای دو تا دیگه هم بزار کنار بشقابت یه وقت کم بیاد.
با چشم غره ای که بهش رفتم حساب کار دستش اومد و ساکت شدوشام تو محیط دوستانه ای صرف شد.
به عید نوروز نزدیک شده بودیم و بازم می خواستم مثل پارسال واسه ی عید لباس نو نخرم تا ترجیحاٌ مهمونی هم نرم . تقریبا یک هفته مونده به عید بود که سارا اومد خونمون...
-سارا من از دست تو چیکار کنم؟ آخه ما که جایی قرار نیست بریم واسه ی چی باید بریم لباس نو بخریم؟
سارا:ا خب مگه خودمون دل نداریم؟ پری ما که امسال واقعاً همه ی تلاشمونو کردیم تا الان هرروز ازصبح تا شب داریم درس می خونیم. خود تو خسته نشدی از بس موندی تو خونه .هان نشدی؟
-خب چرا!
سارا:پس چرا ناز می کنی بابا دو ساعت میریم اصلاً لباسم نمی خریم. میریم یکم حال و هوامون عوض شه. این هفته هم که کلاس ها تعطیل شده کــوتا بعد عید که دیگه آزمون داشته باشیم بیا بریم دیگه پری...
-باشه حالا کی بریم؟
سارا:الان دیگه؟
-ســارا الان؟حالت خوبه؟ساعت الان شش هست تابریم و میشه هفت!تا یکم بگردیم میشه ده!تا برگردیم شده یازده! مامانم نمیزاره تا یازده با تو بیرون باشم .
سارا:نترس فکر اونجا رو هم کردم. سولماز میبرتمون. دیگه مامانت نگران نمیشه. یا با پدرام شما بریم؟ هان؟ن ظرت چیه؟ به نظر من که عالیه... وقت میشه من و پدرامم یکم یاهم خلوت کنیم. تو هم عقب تر از ما واسه خودت خرید کن.
-خفه بابا معلوم نیست رضایی رو می خواد یا پدرام ما رو. گفته باشم من خوشم نمیاد تو زن برادرم باشی. ای ای ای باز به سولماز تو که....
سارا:من که چی؟؟؟
-هیچی برو مخ مامان رو بزن تا بیای منم آماده شدم.
یه رژصورتی کمرنگ زدم ویکم رژگونه با همون رنگ هم زدم . بعد از کشیدن خط چشم مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه تل صورتی رنگ زدم . شال صورتی رنگم رو سرم کردم ودر آخر ال استار های صورتیم رو که همرنگ شالم بود پوشیدم . شبیه دختر بچه ها شده بودم.
صدای تقه ی در رو شنیدم.
-بیا تو سارا آماده م.
مامان: مادر زود بیا ها دیر بیای جواب پدرام با خودته ها...
-ا مامی به پدرام چه؟ اون خودش همیشه پی خوش گذرونیشه چیکار به کار من داره؟
مامان:به هر حال گفتم که حواست باشه .
بعد چشماش رو یکم ریز کرد و دقیق تر نگاهم کرد و گفت:
-خب چرا سارا بیچاره روفرستادی پایین اون همه فک بزنه تو که آماده ای!
نیشم تا آخر باز شد و بعد از بوس دادن به مامان به حیاط رفتم که دیدم سارا با خیال راحت داره تاب بازی می کنه اصلاٌ انگارنه انگار که من اومدم.
-سارا پاشو دیگه
سارا:واسه چی؟
-ا خب دیر میشه اصلاً سولماز کو؟
سارا:سولماز که قرار نیست بیاد به مامانتم گفتم دوتایی میریم.
-خب پس چرا نشستی؟
سارا:من با تو نمیام بیرون با این تیپ جلفت اصلا کی گفت تو آماده شی؟
به هزار بدبختی سارا رو از سر جاش بلند کردم و رفتیم خیابون نظر که پاساژ ها و فروشگاه های زیادی داشت. کلی هم خرید کردیم. با اینکه قبلش به سارا گفته بودم خرید نکنیم ولی واقعا با دیدن بعضی از لباس ها و کیف و کفش ها نمی تونستم رو حرفم بمونم.
-سارا من خسته شدم پایه ای بریم کافی شاپ؟
سارا:پری دیوونه شدی؟ اون بارم رفتیم همه دختر پسر بودن خیلی ضایع بود.
-ا خب بیا دیگه حال میده میریم زل می زنیم بهشون قیافه هاشون جالب میشه کلی می خندیم.
سارا:با این یکی موافقم ولی گفته باشم بعد نمیای بین من و پدرام بشینی از این اعمال خبیثانه انجام بدیا...
-خفه مگه دیوونه م داداش دست گلم رو بدمش به تو؟!
راستش چند باری دیده بودم سارا با دیدن پدرام خجالتی و سر به زیر میشه واقعا هم سارا دختر خوبی بود. بعضی وقتا فکر می کردم سارا واقعاً پدرام رو دوست داره ولی خوب یاد داداش خودم که می افتادم دلم واسه سارا می سوخت . مطمئن بودم پدرام همش به فکر دوستاشه و هیچ احساسی به سارا نداره. اصلاً سارا رو نمی دید. واسه همین سارا که از این حرفا به شوخی میزد یه جوری بحث رو عوض می کردم یا از دوست دخترای پدرام واسش می گفتم. به کافی شاپ که رسیدیم یه گوشه دنج پیدا کردیم و نشستیم. زیاد شلوغ نبود. بعد از سفارش دادن دوتاشیک شکلاتی مشغول حرف زدن بودیم که گارسون واسمون سفارشمونو اورد. تا سرم رو بالا اوردم تا تشکر کنم با دیدن میز روبه رویی دهنم اندازه اسب آبی باز موند