06-07-2019، 15:14
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-08-2019، 22:31، توسط negin13ha.
دلیل ویرایش: فونت کوچک
)
پایم را روی پدال گاز فشردم و موهایم را در چنگ گرفتم.قرار بود تا کی نقش بازی کنم؟تا کی؟
با دیدن درِ ویلا مکثی کردم و با کشیدن نفسی عمیق،بوقی زدم.نگهبان از کانکس لوکسش بیرون
آمد و نگاهی به بیرون انداخت.با دیدن ماشینم در را باز کرد.با تمام حرصم پا روی پدال گاز
فشردم.!
ماشین با صدای گوشخراشی از جا کنده شد.نزدیک استخر ویلا پارک کردم و پیاده شدم.هجوم
هوای سرد و برخوردش به صورتم باعث شدم کمی حالم بهتر شود و داغی درونم کمتر.!
یکی از محافظ های ویلا با دو به طرفم آمد و گفت:سلام جناب.خوش اومدین.
سری تکان دادم:هستن؟
-بله آقا.
بدون آنکه سوال دیگری بپرسم به طرف در ورودی راه افتادم.قانون های این ویلا و صاحبش را
فقط من همیشه زیر پا می گذاشتم.فقط من.!قانون بود که حالا منتظر باشم خدمتکار راهنمایی ام
کند ولی من اهلِ این نبودم که بهم امر و نهی شود.مخصوصاً از طرف صاحبان این ویلا.!
وارد که شدم،خدمتکار کنار کنسول کنار در ایستاده و منتظر به امر بود.پالتویم را به دستش دادم و
به طرف سالن خانه به راه افتادم.صدای همیشه بلند سارا،بازم بلند شده بود:من مخالفم.این اص لاً
ایده ی جالبی نیست.
وارد سالن شدم:با چی مخالفی؟
اولین نفر لاله بود که به حرف آمد:به به ببین کی اینجاست.کی از دبی برگشتی؟
نگاهی به سعید انداختم که بهم نگاه می کرد.با زیرکی.بی اعتنا به نگاهش روی کاناپه نشستم و پا
روی پا انداختم:دیروز.
سارا لبخندی زد:خوبی؟چه خبر؟خوش گذشت دبی؟
و یه تای ابرویش را بالا داد.پوزخندی زدم.هه.منظورش از خوشگذرانی،از همان خوشگذرانی ها
بود.
جدی غریدم:من سفر کاری رفته بودم.خوشگذرون یِ در کار نبود.!
سعید نیشخندی تمسخر آمیز زد:آ.چه جالب.فکر نمی کردم دیدار با خانم بچه ها هم جزء کار
محسوب می شه.
دیگر داشتند چرت می گفتند.زیادی پررو شده اند.اخم وحشتناکی کردم که سارا دستانش را بالای
سرش گرفت:من تسلیمم.باز کن اون اخمای خنجریت .
با دیدن صورت مظلومش،لبخندی روی لبم نشست:این آخرین بارت باشه توی کارای من دخالت
می کنی بچه.!عایشه خانوم کجاست؟
با حالت خنده داری چشمانش را در کاسه گرداند:با اینکه کار سختیه.ولی چشم.خونه نیستن.
و با گفتن این حرف صورتش را جمع کرد.عمق تنفرش به عایشه را درک می کردم و همیشه
باهایش همزاد پنداری می کردم.سعید اخم هایش را درهم کشیده و به فنجان قهوه اش که روی میز بود خیره شده بود.دلخور بود؟خوب به درک.سعی کردم کمی از عصبانیتم را کنترل کنم.چون
ممکن بود مانند حیوانی افسار گسیخته شوم و هر چیز جلوی رویم را منهدم کنم.!
لاله با لبخندی به ظاهر مهربان به من نگاه می کرد.هر که خبر نداشت من که خبر داشتم به خونم
تشنه است.مخصوصاً به خاطر رد آخرین درخواستش.!
خدمتکار سینی به دست وارد سالن شد.با دیدن قهوه ی غلیظ ترک با شیر اخم هایم کمی از هم
باز شدند.فنجان را برداشتم و بوی مدهوش کننده اش را استشمام کردم.جرعه ای نوشیدم که
لاله گفت:چه خبر؟این دختره غفار دیگه نیومد شرکتتون؟
ریلکس جرعه ای دیگر نوشیدم:نه.کار ش یک ماه پیش تحویل داد.چرا؟
لاله:هیچی همین طوری.آخه شنیده بودم مفقود شده.
با تعجب اخم درهم کشیده و گفتم:یعنی چی؟
پاهای کشیده و لختش را روی هم انداخت.نزدیک بود پوزخندی روی لبم بنشیند که جلویش را
گرفتم.
انگشتانش را روی کاسه ی زانوی سمت چپش کشید:نمی دونم.چون دیدم واقعاً کارش خوبه زنگ
زدم به شرکتشون واسه ی درخواست برای طراحی محصول جدید کارخونه.اما منشی شرکت گفت
که چند روزِ که نرفته شرکت و دارن دربه در دنبالش می گردن.
با بی خیالی فنجانم را روی میز گذاشتم:چیزی که زیادِ طراح خبره و کار بلدِ.!
لبخندی زد که لب های ماتیک خورده اش از هم باز شدند.لبخندش هم مانند لبخندها
نبود.!هه.!ه.ر.ز.ه ی..پوف.!
خدمتکار وارد سالن شد و اعلام کرد که شام حاضر است.سعید بی اعتنا به من رفت تا به شامش
برسد.لاله هنوز چارچنگولی به مبل چسبیده و نشسته بود و از شواهد امر معلوم بود که نمی
خواست شام بخورد و می خواهد مغزم را بریزد توی فرغون.!
سارا قبل از اینکه برود گفت:نمی یای؟
-شام خوردم.ممنون.
سارا نگاهی به لاله و نگاهی به من انداخت و شانه ای بالا داد.می دانستم معنی این شانه بالا
انداختن یعنی چه.!
نیشخندی به لاله زدم:تو نمی ری شام بخوری؟
نوچی کشید،کشیده.لعنتی.!چه می شد دستم باز بود و همین الان فکش را پایین می آوردم؟جوری
که هیچ جراح پلاستیکی نتواند جمعش کند.!
از روی مبل بلند شد و به طرفم آمد.طره ای از موهای قهوه ای اش روی صورتش ریخته بود.سعی
می کرد آرام و با طمانینه راه برود.کنارم نشست.نفسم را سخت بیرون دادم و به طرفش
برگشتم.این زن چه می خواست؟از من چه می خواست؟
دستش را گذاشت روی سینه ام و کمی بهم نزدیک شد.لبم را گاز گرفتم تا داد نزنم.!زیر لب
غریدم:بکش دست ت لاله.بکشش تا قطعش نکردم.!
زیر بار هر خفتی می رفتم ولی این یکی را نه.به هیچ عنوان.وقتی حرفم را شنید دستش را از روی
سینه ام برداشت.ولی انگار گوشش به این حرف ها بدهکار نبود،چون با وقاحت بیشتر لب هایش
را به گوشم نزدیک کرد و با فوت کردن نفسش زیر گوشم،نرمه ی گوشم را گاز گرفت.
جوری کنارش زدم و داد زدم"گمشو کنار عوضی" که رنگش با رنگ دیوار پشت سرش یکی شد.!
دندان هایم را روی هم ساییدم و انگشت اشاره ام را با تهدید به طرفش گرفتم:اگر یک بار،فقط
یک بار دیگه چنین غلطی بکنی،چشم می بندم روی همه چیز و بد حالت می گیرم.خودت هم می
دونی که باهات شوخی ندارم.یک بار تهدید می کنم و بار دیگه عملی می کنم.!
سعی کرد لرزش چانه اش را مهار کند:چرا این طور با من رفتار می کنی؟چرا دوست داری غرورم
بشکنی و بهم بخندی؟من دوستت دارم.به خدا می میرم برات.
نیشخندی زدم.دوست داشتن؟هه.آن که فکر می کنی منم،خودتی لاله جان.!مگر تو خدا را می
شناسی زنیکه ی بی آبرو؟سرم را تکان دادم برایش و لب زدم:متنفرم ازت.!متنفر.متنفرم از این
بازی های کثیفی که معلوم نیست برای چی راهشون انداختی.!
بعد از زدن این حرف با عصبانیت از سالن بیرون زدم.سعید و سارا یا صدای دادم را شنیده بودند و
نخواسته بودند دخالت کنند یا نشنیده بودند و هنوزم داشتند شامشان را کوفت می کردند.!آه.!
پیکان های تقصیر به طرف من بود و از هر طرف مواخذه می شدم و من داشتم زیر بار این همه
فشار،جان می دادم.
پالتویم را از روی چوب لباسی کنار در برداشتم و با خشم پوشیدم و از فضای آلوده ی این خانه
بیرون زدم.فضایی که لاله درونش نفس می کشد برایم آلوده ترین فضای دنیاست.!
سوار ماشین شدم و تمام خشمم را بر روی پدال گاز خالی کردم.از ویلا که بیرون زدم گوشی ام
زنگ خورد.نگاهی به صفحه ی کال ماشین انداختم.سعید بود.پوفی کردم و با خشم به نوار سبز
روی صفحه ضربه زدم.
صدای آرام و پچ پچ مانندش توی ماشین پیچید:کجا گذاشتی رفتی پس؟
لبم را جویدم:سر قبر تو.
صدای خنده اش آمد:از لاله عصبانی هستی چرا سرِ من خالی می کنی؟
فرمان را گردن لاله تصور کردم و به شدت فشردمش:ج.ن.د.ه بازیای خواهرت دیدن و خندیدن
داره؟خوشا به غیرتت.!
عصبانی شد:ببند دهنت .خوبه خودت می دونی قضیه چیه و از این حرفا می زنی.
ماشین را کنار خیابان خلوت متوقف کردم و آفتاب گیر را پایین کشیدم.با دیدن تصویر کمی آرام
شدم:نزدیک بود جلوی لاله فکت پیاده کنم.چرا اینقدر نفهمی تو؟
سعید:از بس کلافه و عصبانیم از دستت دیگه حواسم به رفتارام نیست.
-از دست من؟واسه چی اونوقت؟
نفس عمیقی کشید:خودت بهتر می دونی.
چشم بستم از تصویر روبه روی چشمانم:ببین من بهترین کار ممکن رو کردم.جای من نیستی تا
درک کنی چی کشیدم.!
سعید:فردا صبح آماده باش تا بریم دیزین.باید با هم حرف بزنیم.!
-نذاری لاله بفهمه داری کجا می یایی.برای احتیاط سارا رو هم نیار با خودت.
سعید:باشه.صبح می بینمت.کاری نداری؟
پوفی کردم:نه.قربون داداش.!شب بخیر.
آهی کشید و با گفتن "شب تو هم بخیر" قطع کرد.آهی غمگین تر از آه سعید کشیدم و چشمانم را
باز کردم.نگاهم به نگاهش گره خورد.
با عجز زمزمه کردم:کی قرارِ تموم بشه ب ت من؟کی قرارِ به مرحله ی پرستشت برسم؟
عصبی آفتاب گیر را بالا دادم و با خشم گاز دادم.مشتی به فرمان زدم و در دل جواب خودم را
دادم."این بازی سر درازا دارد."
***
ماگ پر از کاپوچینو را از دستش گرفتم و نگاهی به چشمان قرمزش انداختم:دیشب نخوابیدی؟
و با شیطنت ادامه دادم:متاهلیست و هزار درد.!
مشتی به بازویم کوباند و همان طور که می خندید گفت:درد.بازو که نیست لامصب.تیر آهنِ.!
خندیدم:نذاشتی سارا بفهمه با منی که؟ها هنور خوابه..
و زدم زیر خنده.صورتش از شدت خنده قرمز شده بود.با دیدن صورتش بدتر خندیدم که
گفت:زهرمار.چی زدی اول صبحی اینقدر خنده ت می یاد؟
-جون تو هیچی.فقط یه نمه...
سعید:بسه بسه.زود باش کاپوچینوت کوفت کن که امروز می خوام هر چی تنش توی تنم هست رو
بزدایم داداش.!
ماگ را به دهانم نزدیک کردم:اوه.تنش؟مگر از دیشب تنشی هم مونده توی تنت؟
و با گفتن این حرف کاپوچینوی ولرم شده را سر کشیدم و پا به فرار گذاشتم.صدایش را از پشت
سرم شنیدم:مگر دستم بهت نرسه پسره ی منحرف.!
به طرفش برگشتم و یه تای ابرویم را بالا دادم:برادر من خودت منحرفی به من چه.من منظورم
این بود که دیشب راحت گرفتی خوابیدی و تنش ها ازت دور شدن.خودت اون طور که دوست
داشتی تعبیرش کردی.
با خنده سرش را تکان داد:بیا بریم که من یکی حریف اون زبون چرب و نرمت نمی شم.بیا بریم.
تخته های اسکی ام را از روی زمین برداشتم و به طرف پیست رفتم.با دیدن برف های یک دست
سفید و دست نخورده لبخندی روی لبم نشست و خودم را به قول سعید برای رفع تنش آماده
کردم.!
بعد از اینکه حدود یک ساعتی اسکی کردیم،به پیشنهاد سعید برای اینکه خستگی در کنیم رفتیم
توی کافی شاپ نزدیک به پیست.
بعد از اینکه قهوه ی مورد علاقه ام را سفارش دادم،سعید گفت:دبی خوش گذشت؟
و با تمسخر ابرویی بالا انداخت.ابرو در هم کشیدم:آره خیلی.مخصوصاً...
صدای اسد،صاحب کافی شاپ باعث شد حرفم را تمام نکنم:به به ببین کیا اینجان.خبر می دادین
که می یایین تا فرش قرمز پهن کنیم براتون.
خندیدم و دست دراز شده اش را فشردم:تیکه ننداز شیرِ پاکتی.
مشتی به کتفم زد و به سعید که داشت با خنده نگاهمان می کرد گفت:تو چطوری رفیق؟خانومت
چطوره؟لاله؟
با شنیدن اسم لاله،خنده از روی لبم پر کشید.حالا وقتش بود یادم بیاید؟پوف.
سعید:خوبم.می گذرونیم.اونا هم خوبن.سلام دارن خدمتت.
اسد خندید:اوه برای چی گذروندن؟مرفه بی دردتر از تو مگر پیدا هم می شه؟
سعید پوزخندی زد:نه.
مرفه بی درد.هه.چقدر از این کلمه متنفرم.هزاران درد را به همراه دارد برایم.هر وقت که می
شنومش هزاران درد دارد.!هزاران.!
-چرا سرپایی؟بشین.
اسد:کار دارم دادا.می خوام برم لواسون زنم منتظره.
-باشه.سلام برسون بهشون.
برایمان سری تکان داد و رفت.گارسون در حال چیدن سفارشمان بود.سعید همان طور که به کیک
شکلاتی اش ناخونک می زد گفت:چه خبر؟
-خبری نیست.فقط کار و کار و کار و همین طور استرس.
یه تای ابرویش را بالا داد:استرس برای چی؟
زهرخندی زدم:یعنی نمی دونی؟
سرش را به معنی تاسف تکانی داد:از دست رفتی دادا؟انگار که خیلی خسته ای..
به پنجره ی سرتاسری کافی شاپ که منظره ی کوهستانی منطقه را به نمایش گذاشته بود،چشم
دوختم و با آه گفتم:خیلی وقتِ مرحله ی از دست رفتن رد کردم.دیگه دارم خاکستر می شم.!
سعید:اینقدر خودت عذاب نده.یه روزی تموم می شه.!
چنگی عصبی به موهایم زدم:کی دیگه قراره اون روز نحس بیاد؟کی؟
سعید:اون علیرضایی که من می شناختم اهل جا زدن نبود.!عشق سستت کرده.!
عصبی به سمتش برگشتم:من جا نزدم لعنتی.جا نزدم.اما دیگه طاقتم طاق شده.!می فهمی؟درک
می کنی؟
سربه زیر انداختم:نمی فهمی.سخته.خیلی سخته.چون بدون هیچ مشکلی به سارا رسیدی.چون
درک نمی کنی من چی می کشم.چون به سر خودت نیومده این همه بلا تا بتونی بفهمی من چی
می گم.بدون اینکه حتی لحظه ای فکر کنی می گی جا زدی.من جا زدم؟من با این د لِ لامصب جا
می زنم به نظرت؟
نفس عمیقی کشیدم تا به خود مسلط شوم.صحبت کردن درباره ی احساسی که برای خودم هم
تابو محسوب می شود اصلاً کار آسانی نیست.برای منِ لامصب مانند جان داد است.!
سعید:می دونم چی می گی..
سرم را با خشم تکان دادم:درباره ش نمی خوام حرف بزنم سعید.لطف اً ادامه نده.!
عصبی و با تمسخر خندید:تا کی می خوای فرار کنی؟تا کی می خوای دست دست کنی؟ببین کی
بهت گفتم علیرضا..یه روزی می یاد که دستش می ده به دست یکی دیگه و سرت بی کلاه می
مونه.ببین کی گفتم.
زیر لب غریدم:اون روز من دیگه نیستم تا ببینم.!
بغضم را با فرستادن تمامی قهوه به گلویم فرو دادم و از جا بلند شدم و به علیرضا علیرضا گفتن
هایش هم توجهی نکردم.او چه می دانست من چه می کشم؟چه می کشم از احساسی که سال
هاست سرکوبش کرده ام.!سرکوبش کرده ام به خاطر وظیفه ام.
بازویم را کشید و متوقفم کرد:صبر کن.اینقدر عجله نکن.!چرا نمی فهمی حر فِ من داداش؟
به طرفش برگشتم:تو نمی فهمی حرف من سعید.تا حالا هزاران بار برات توضیح دادم.می خوای
خیانت در امانت کنم؟
سعید:برادر من.عزیز من،این اص لاً منطقی نیست.کم کم بهش بگو.بهش بگو که دوسش
داری.بهش بگو که چه کارهایی به خاطرش کردی.من مطمئنم که اونم دوست داره.
حتی تصورش هم لبخند را روی لبم می نشاند.با لبخندی برادرانه ادامه داد:ببند نیشت .چه خوشش
اومد.!
به قول خودش نیشم را بستم و گفتم:باید ببینم چی می شه.اص لاً آسون نیست سعید.حس یه
خائن رو دارم که داره از امانتی توی دستش سو استفاده می کنه.
سعید:خوبه بابا.همه چی رو فلسفی می کنی.از بس کتاب خوندی خودتم یه پا فیلسوف شدی.
-بسه بسه.به کتاب خوندن من توهین نکن.
سعید:اوه چه بهش برمی خوره.
یهو جدی شد و ادامه داد:خوب الان می خوای چی کار کنی با اون موضوع؟
-نمی دونم.
آمد چیز دیگری بگوید که صدای ویبره ی گوشی ام بلند شد.از توی جیبم بیرون کشیدمش و با
دیدن شماره ای ناشناس،متعجب جواب دادم:الو بفرمایید.
-سلام مادر.
با شنیدن صدای بی بی گل،سیخ ایستادم:بی بی چی شده؟
وحشت صدایم را حس کرد،چون به آرامش دعوتم کرد:آروم باش پسرم.چیزی نشده.
سعید اخم درهم کشیده و داشت نگاهم می کرد.آب دهانم را به سختی قورت دادم:اتفاقی که
نیافتاده؟
بی بی گل:نه پسرم.فقط دوباره سرماخورده.
-لا الله الا الله.مگر دستم بهش نرسه.اگر پنومونیش ع ود کنه خر بیار و باقالی بار کن.یعنی وای به
حالش اگر بفهمم مواظب خودش نبوده.!
بی بی خندید:وای نفس بگیر مادر.انشالله که چیزی نمی شه.
عصبی نفس عمیقی کشیدم:این شماره ی کیه بی بی؟
بی بی گل:رفتم یه سیم کارت خریدم از اینا که شماره ش پیگیری نمی شه تا بهت زنگ بزنم.الان
مجبور شدم بیام بازار تا براش دارو بخرم و بهت زنگ بزنم.نمی خواستم نگران بشی ولی چون
خودت گفته بودی هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده زنگ زدم.
-باشه خوب کاری کردی.فقط یارویی که ازش خریدی مطمئنه؟
بی بی گل:آره مادر.می شناسمش.نوه ی فخری برام آورد.
-بهش که نگفتی برای چی می خوای؟
بی بی گل:معلومه که نه.
-داروهاش تمام شدن؟
بی بی گل:آره.چی بخرم براش؟بگو تا یادداشت کنم.
-براش مسکن ACA * بخر زود تبش پایین می یاد.حالات سرماخوردگیش هم از بین می ره.
بی بی گل:باشه.کاری نداری؟
-فع لاً این بخر و بهش بده تا من خودم برسونم.
بی بی گل:می خوای بیایی اینجا؟
-آره.باید بیام.
بی بی پوفی کرد و گفت:باشه پس می بینمت پسرم.خداحافظ.
-بی بی تروخدا مواظبش باش امروز تا خودم برسونم.
بی بی:باشه نگران نباش.
با حرص خداحافظی و گوشی را قطع کردم.سعید نگران گفت:چی شده؟
-دختره ی سربه هوا سرماخورده.!حتماً رفته زیر بارون یا لباس گرم نپوشیده.هوای اهوازم که
ماشاالله اونقدر بدِ که به هر کسی که جنوبی نباشه نمی خوره.!البته به خو دِ جنوبیاشم رحم نمی کنه
توی زمستون.
خندید:حالا می خوای بری اهواز؟
عصبی گفتم:چاره ی دیگه ای دارم به نظرت؟
سرش را تکان داد:البته اگه خودت بخوای چرا که نه.
-چطور؟
خبیث ابرویی بالا انداخت:بزن تو جاده ی بی خیالی دادا.به جون خودت و خودش که جواب می ده.
چشم غره ای بهش رفتم:راه حل نده خواهشا.!
از قبل وسایلمان را توی ماشین ها گذاشته بودیم و دیگر چیزی نمانده بود.قبل از اینکه سوار
ماشین شوم به طرفش برگشتم و گفتم:موجه کردن غیبتم برای خواهر فضولت به عهده ی خودتِ.
اخم درهم کشید:اونوقت چی بگم بهش؟بگم این بار رفته سانفرانسیسکو؟
نیشخندی زدم:نمی دونم.جزایر قناری یا سانفرانسیسکو یا شاه عبدالعظیم چه فرقی می کنه؟مهم
اینه که دروغ بگی اونم تپل.جوری که باور کنه.دور از شوخی بگو ایرانه ولی تهران نیست.خواهشا
یه چیزی بگو که برام دردسر نشه.می دونی که اگه بلندشه بیاد دنبالم دیگه از روی تو هم خجالت
نمی کشم و کار دستش می دم.
حرصی نگاهم کرد:باشه.همیشه کارای سخ ت حواله می کنی به من.
با تمسخر گفتم:نه بابا؟خسته نشی یه موقع.
سعید:باور کن اون دختره ی دیوونه رو متقاعد کردن بدتر از هزارتا مواظبت از "آهو غفارِ".
با خشم چشم غره ای بهش رفتم.سعید آدم نمی شد.دستش را کوبید روی دهنش.
-یعنی آدم نمی شی تو.چندبار باید بگم اسمش نیار.اگه کسی بفهمه می کشمت به خدا.!
دستش را از روی دهنش برداشت:باشه برادر من چرا می زنی؟
سوار شدم و شیشه را پایین کشیدم.دستش را روی در ماشین گذاشت:مواظب باش.
-من مواظبم.تو باید بیشتر مواظب باشی و به وظیفه ی خطیرت برسی.
خندید و گفت:واقعاً.!عسلت هم بپا.فقط به "آهو غفار" بسنده نکن برادر من.اونم گناه داره.!واجب
تره.
دستم را دراز کردم تا حالش را بگیرم که فرار کرد.داد زدم:می موندی یه چندتا حرکت قشنگ
شیمه وازای جدو روت پیاده کنم حال کنی.!
سعید:نه مرسی برادر من.مگه از جونم سیر شدم.خداحافظ.
-اتفاقاً برات لازمه.بار دیگه بگی شیمه وازا رو خوردی.!فعلا تا بعد.
سری برایش تکان دادم و حرکت کردم."آهو غفار".آهو غفار..این دختر آخرش مرا به کشتن می
دهد.!
با یاداوری شیطنت های سعید لبخندی روی لبم نقش بست.این پسر یار و همدم تنهایی هایم
بوده و هست.برایم مانند برادری بود که همیشه آرزویش را داشتم.!
وقتی به تهران رسیدم یک راست به سمت خانه رفتم تا وسایلم را بردارم و به فرودگاه بروم.از
قبل وسایل مورد نیازم را آماده کرده بودم.انگار که می دانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد.
ماشین را سرسری و زود کنار خیابان پارک کردم و پیاده شدم.وارد ساختمان شدم و با عجله
جواب سلام نگهبان ساختمان را دادم و گفتم که برایم از آژانس ماشین خبر کند.سویچ ماشین را
به دستش دادم و سوار آسانسور شدم.
کارت الکترونیکی را از جیبم بیرون کشیدم و در را باز کردم.خانه مانند همیشه در سکوتی مطلق
فرو رفته بود.نفسم را سخت بیرون دادم و به طرف اتاقم راه افتادم.
ساک مسافرتی ام را بسته نگه داشته بودم برای روز مبادا.ساک را برداشتم و نگاهی سرتاسری به
کمد انداختم.نایلون های خرید برای آهو را دیدم و برشان داشتم.
سریع لباس هایم را عوض کردم و دوباره از خانه بیرون زدم.وقتی پایین رفتم ماشین منتظرم
بود.سوار شدم و نفس عمیقی کشیدم.از بس عجله کرده بودم نفسم بند آمده بود.راننده حرکت
کرد و گفت:جناب کجا تشریف می برین؟
پوفی کردم:مهرآباد.
نگاهم به پاکت خریدهایی که برای آهو کرده بودم افتاد و لبخندی ناخواسته روی لبم
نشست.مطمئن بودم که این دو هفته ی بدون سرگرمی برایش بدترین دو هفته ی عمرش بوده.!
چشم بستم و سرم را به شیشه تکیه دادم تا بلکه کمی آرامش به تن و جانم برگردد و بتوانم
تمرکز کنم.
گوشی ام را از جیبم بیرون کشیدم و با جی پی آر اسش،لیست پروازهای فرودگاه خرم آباد را
بررسی کردم.خدا را شکر یکی دو پروازش با پروازهای مهرآباد هماهنگ بود.می توانستم بروم
خرم آباد و بعد با یه تاکسی خودم را به اهواز برسانم.با اینکه راه زیادی بود ولی امنیتش بیشتر
بود.
وقتی وارد سالن اصلی فرودگاه شدم به سمت سالن انتظار رفتم و طلب بلیط خرم آباد کردم.خدا را
شکر هنوزم جا بود.
بعد از اینکه خیالم از بلیط راحت شد و کارهایم را کردم روی یکی از صندلی های سالن انتظار
نشستم و نگاهی به ال ای دی نصب شده روی دیوار روبه رویم انداختم.پرواز تهران-خرم آباد یک
ساعت دیگر بود.با حسرت نگاهم را از ال ای دی که پرواز اهواز را نیم ساعت دیگر نشان می داد
گرفتم و به بوت های چرمم دوختم.
راننده کنار کیوسک فرودگاه پارک کرد.کرایه ی راننده را حساب کردم و پیاده شدم.به شدت
خسته شده بودم و دیگر نایی نداشتم که رانندگی کنم ولی مجبور بودم چون ماشین را توی
فرودگاه اهواز گذاشته بودم.
وقتی به خانه رسیدم ساعت پنج صبح بود.با خستگی ماشین را پارک کردم و پیاده شدم.از ظهر
دیروز تا شب آنقدر به بی بی زنگ زده بودم که دیگر صدایش درآمده بود و گوشی را خاموش
کرده بود.خوب چه کار کنم.نگران بودم.!
وارد خانه شدم و هجوم هوای مطبوع و گرم باعث شد لبخندی خسته روی لبم بنشیند.قبل از
اینکه به سمت اتاق ها بروم،توی سرویس مخصوص مهمان صورتم را شستم و پالتویم را از تن
خارج کردم.
صدای زمزمه های بی بی می آمد.حتماً داشت نماز می خواند.آستین های پلیورم را تا آرنج بالا
کشیدم و وارد اتاقش شدم.چراغ خواب روشن بود و نورش روی صورت بی نقصش تابیده بود.
کنار تختش زانو زدم و نفسم را سخت بیرون دادم.موهای قهوه ای رنگ لختش روی بالشت
پخش و پلا شده بود.دست لرزانم را به سمت انتهای موهایش بردم و با انگشتانم تار به تارش را
لمس کردم.
لمس حریر موهایش برای منی که درگیر تار به تارشانم کاری سخت و جان کاه است.تو چه می
دانی از دلی که حتی از نیم نگاهش خاکستر می شود؟چه می دانی از عشقی که به مرحله ی عرفان
می رسد؟چه می دانی "عشق هوش ربا یعنی چه؟".
لامصب نمی دانی.نمی دانی که مرا منع می کنی.نمی دانی و ندانسته خنجر به رگ هایم می
کشی.مگر نمی دانی او شاهرگ حیاتی این زندگی کوفتیست؟مگر نمی دانی آهو غفار،برایم حکم
زندگی را دارد؟مگر نمی دانی؟من دیگر هوشی ندارم.بی هوشم.بی هوش که نمی داند هشیاری
یعنی چه؟از من نخواه هشیار باشم.چون نمی توانم.
با آهو غفار بودن،یعنی هشیاری زیر خط فقر.!می فهمی؟من خودِ خود بی هوشیم.با من از هشیاری
حرف نزن.!
با پشت دست روی پیشانی اش کشیدم.خدا را شکر تب نداشت.نفسم را سخت بیرون دادم و
سرم را کنار دستش روی تخت گذاشتم.دستش را آرام میان دستانم گرفتم و لمسش کردم.از خود
بی خود شده دستش را به سمت لب هایم آوردم و چیزی نمانده بود کف دستش را بوسه باران کنم
که شیطان پلید کنار رفت و به خودم آمدم.دستش را رها کردم و سرم را دوباره روی تخت
گذاشتم.من سهمی نداشتم.حتی از دستانش.!وجودش که پیش کش.!
ی کشیدم و با آرامش نفس هایش،آرامش گرفتم و نمی دانم کی با آهنگ های مسیحایی نفس
هایش به خوابی عمیق فرو رفتم.
ACA *:نوعی مسکن که ترکیبی از استامینوفن و اسید استیل سالیسیلیک است.
***
» آهو «
چشمانم را باز کردم و خمیازه ای کشیدم.از کی خواب بودم؟از دیشب؟آمدم بلند شوم که دستم به
جسم سختی خورد.وحشت زده به طرف جسم برگشتم که با دیدن علیرضای گیج و از خواب پریده
حیرت کردم.چشمانم را چند بار باز و بسته کردم.واقعی بود؟
دستش را روی صورتش کشید و خندید:دختر مگر آدم فضایی دیدی که این قدر تعجب کردی؟
گیج گفتم:شما اینجا چی کار می کنین؟کی اومدین؟
دستش را جلوی دهنش گرفت و خمیازه ای کشید.از جا بلند شد و کش و قوسی به خودش
داد:بدنم خشک شده.آخ از دست تو آهو.چرا اینقدر سربه هوایی؟
متعجب شدم:من؟چرا؟
همین طور که از اتاق بیرون می رفت،گفت:چرا مواظب خودت نیستی دختر خوب؟می دونستی اگر
پنومونیت ع ود کنه چی می شه؟
از کجا فهمیده بود که دوباره تب کردم؟یعنی بی بی خبر داده بود؟به خاطر یه سرماخوردگی من از
تهران بلند شده و آمده بود اهواز؟کنار تختم به خواب رفته بود؟
گیج از روی تخت بلند شدم و به طرف آینه رفتم.موهای بلند و مواجم صورتم را قاب گرفته بود.مرا
این طور و با این وضع دیده بود؟اوف.چه زشت.!شبیه دختر بچه هایی شده بودم که ژولیده از
خواب بیدار می شوند.
بعد از اینکه صورتم را شستم و برگشتم توی اتاق رفتم سمت گنجینه ی کم لباس هایم.جین آبی
یخی با بلوز سفید آستین سه ربع سفیدی که بی بی برایم خریده بود را پوشیدم.موهایم را شانه
زدم و بالای سرم بستم.شالم را سرم کردم و از اتاق بیرون زدم.
با یاداوری حضورش،لبخندی به وسعت خوشحالی زاید الوصفم زدم.او اینجا بود.برای من آمده بود
و این برایم دنیایی ارزش داشت.!
وارد آشپزخانه شدم و صبح بخیری گفتم.بی بی گل عزیزم که نمی دانم امروز چه شده بود و
چارقد نزده بود،با مهربانی گفت:صبح تو هم بخیر عزیز دلم.حالت بهتره؟
سری تکان دادم:بله.بهترم خداروشکر.
نگاهی به اطرافم انداختم و ادامه دادم:آقا علیرضا کجا هستن؟
بی بی گل به سختی از روی صندلی بلند شد و به طرف یخچال رفت.از جا پریدم و گفتم:بی بی
بشین لطفاً.!خواهش می کنم.
بی بی گل:می خوام صبحونه رو حاضر کنم مادر.
اخمی کردم:پس من چه کاره م؟شما کمرت درد می کنه باید استراحت کنی.
خندید و دوباره برگشت و سرجایش نشست:باشه.حالا آشپزخونه رو به آتیش نکشی.رو کن ببینم
چه بلدی؟
دلم برایش ضعف رفت و خوم شدم صورتش را بوسیدم:شما امر کن سرورم؟
بی بی گل:عزیزم.والا من یه غازی نون و پنیر می خورم خودتم که می دونی.اما علیرضارو فکر
نکنم به نون و پنیر رضایت بده.
توی دلم گفتم:من مخلص علیرضا هم هستم.!
صدای علیرضا از پشت سرم بلند شد:شما حالت خوبه که واسه من پا شدی صبحانه درست کنی؟
به طرفش برگشتم:من حالم خوبه.
کنار بی بی نشست و گفت:خوب پس صبحانه ی امروز دستت می بوسه.یعنی چی همیشه فقط من
تنبیه می شم و صبحانه درست می کنم.
خندیدم:خوب حالا چی میل دارید جناب؟
با شیطنت به صندلی تکیه داد:اگه به میل باشه که بنده میل خیلی چیزا رو دارم در این لحظه...
خواست ادامه دهد که بی بی با خنده خواست پس گردنی حواله اش کند که فرز جا خالی داد:اِ بی
بی.چرا هیبتم جلوی این جوجه هی زیر سوال می بری؟
نزدیک بود از لحن خنده دارش بزنم زیر خنده ولی جلوی خودم را گرفتم.بی بی چشم غره ای
رفت:پسره ی منحرف...
هاج و واج نگاهشان می کردم.منظورشان از این حرف های رمزی چه بود؟لب ورچیدم و به طرف
یخچال چرخیدم.تا خودشان نمی خواستند،مطمئنم که چیزی از حرف هایشان نخواهم فهمید.
-بی بی شما تخم مرغ نمی خوری دیگه؟
بی بی:نه عزیزم.من با اون کلسترول بالا از تخم مرغ منع شدم.
از توی یخچال تخم مرغ ها را به همراه کره درآوردم و کنار گاز گذاشتم.اولین بار بود که من می
خواستم به این مادربزرگ و نوه دستپختم را نشان دهم پس باید خوب درستش کنم.
خدا را شکر از زور بی کسی و برای نمردن از گرسنگی دستپختم خوب بود و علاقه داشتم.
تخم مرغ ها را توی کاسه ای شکستم و به خوبی همشان زدم.ماهیتابه را برداشتم و روی گاز
گذاشتم.کمی کره توی ماهیتابه ریختم و با قاشق چوبی توی دستم تکان تکانش دادم تا آب
شود.وقتی خوب آب شد به دیواره های ماهیتابه مالیدمش.کره داشت کف می کرد.علیرضا هم با
خوردن این املت کف می کرد.مطمئن بودم.
تخم مرغ های زده شده را توی ماهیتابه ریختم و ماهیتابه را جلو و عقب می بردم تا مایه ی املت
به همه جای ماهیتابه برسد و نچسبد.وقتی خوب زیرش برشته شد با چنگال برش گرداندم تا
رویش هم پخته شود.رنگ طلایی براقش می درخشید.
بشقابی را که گرم کرده بودم کنار دستم گذاشتم و املت را سراندم رویش.کره ی باقی مانده را
رویش مالیدم و نمک و فلفل را هم اضافه کردم.فعلا همین مواد توی یخچال بود وگرنه می شد
خوشمزه ترش هم کرد.
بشقاب را با گوجه فرنگی های کوچکی که توی یخچال بود تزئین کردم.بشقاب را برداشتم و روی
میز جلوی رویش گذاشتم:بفرمایید.اینم یه املت فرانسوی اصیل.
علیرضا خندید،ندیده هم می دانستم که چشمانش در حال برق زدن هستند.دو تا چنگال برداشتم و
روی میز گذاشتم و بعد از آوردن نون و پنیر بی بی روبه رویشان نشستم.
بی بی گل:از ظاهرش معلومه که دختر خوشکلم گل کاشته.
چشمکی به بی بی زدم.علیرضا که در حال لقمه گرفتن بود گفت:چشمک حواله ی بی بیم می
کنی؟خجالت نمی کشی؟
نوچی کشیدم.او صمیمی رفتار می کرد پس چرا من صمیمی و راحت نباشم؟
علیرضا:نه واقع اً گل کاشتی.خوشمزه س.
لبخندی زدم:نوش جونتون.
وقتی صبحانه مان را خوردیم علیرضا و بی بی را از آشپزخانه بیرون کردم و قرار گذاشتیم که من
امروز ناهار درست کنم.فخری روزهای شنبه نمی آمد و غذای درست و حسابی هم توی فریزر
نداشتیم.مطمئن بودم که علیرضا باید درست کند و در این حال زشت بود من نشسته باشم و او
کار کند.!بی بی بیچاره هم که دیگر از کار افتاده بود و خیلی کم کار می کرد.
غذا را درست کرده بودم و کمی مانده بود تا بپزد.داشتم سالاد درست می کردم که صدایی آرام و
لایتی توی خانه پیچید.گیتار و فلوت به همراه عود بود.!لبخندی روی لبم نشست.پس سلیقه ی
موسیقی مان مانند هم بود.
این آهنگ را خیلی دوست داشتم.آرامش بخش بود و مرا یاد شب های تنهایی ام می
انداخت.همان شب هایی که من و آهنگ های لایت و کتاب هایم وارد دنیایی دیگر می
شدیم.!دنیایی از جنس بی خبری.دنیایی خالی از هر گونه استرس و تنش و درد زندگی.
هر بار که عزرائیل برای بردن من می آید،فریبش می دهم؛شکل «: با آرامش زیر لب زمزمه کردم
یک ماهی قرمز به روی آب می شوم.شکل آهوی ته دره می شوم،شکل آن قناری بی جفت دق
کرده می شوم.هر وقت عزرائیل برای بردن من می آید،وقت کشی می کنم،فقط به یک دلیل:من
». هنوز تو را دل سیر ندیده ام
حالا هم کنارم است،ولی نمی توانم دل سیر ببینمش.!نمی شود.این احساس از بیخ و بن غلط
است.به که بگویم؟به که بگویم که م نِ بیچاره دست خودم نیست.باور کن نقش چشمانش همیشه
در ذهنم است.نمی توانم فکر نکنم بهشان.هیچ وقت مستقیم نگاهی بهم ننداخته بود.می
گریخت.نمی دانم از چه،فقط این را می دانستم که گریز نگاهش از چشمانم همیشگی بوده.!
صدای عود توی گوشم بود.گیتار می نواخت و فلوت می پیچید و از گوش های خارجی ام وارد
گوش های داخلی ام می شد."سرمه" یکی از بهترین آهنگ های بی کلامی بود که از شاهین علوی
شنیده بودم.همیشه آرزو داشتم پیش این مرد گیتار را آموزش ببینم اما..هیچ وقت فرصتش برایم
پیش نیامده،یا شایدم آمده ولی به دلیل مشکلات مالی که داشتم نمی توانستم بروم و یاد بگیرم.
-مواظب باش.
یهو به خودم آمدم و انگشت خونی ام را دیدم.کارد را پرت کردم و انگشتم را فشردم.خون بیرون
زد.به طرفم آمد و با عصبانیت گفت:ببین چی کار کردی با انگشتت.!فشار نده بدتر می شه.
خیلی نبریده بود اما درد می کرد.لبم را گاز گرفتم:مهم نیست.
اخم درهم کشیده به انگشتم خیره شده بود.به طرف یخچال رفت و کمی وارسی اش کرد و با دو
چسب زخم برگشت.چسب ها را باز کرد و به صورت عمودی و افقی روی انگشتم زد و گفت:ببین
یه روز اومدی توی آشپزخونه،زدی انگشت ت داغون کردی.
-اشکال نداره.زخم شمشیر که نیست.
روی چسب را لمس کرد و به آرامی زیر لب گفت:برای من از زخم شمشیرم بدتره.!
این حرف را زد و از آشپزخانه بیرون رفت و منِ هاج و واج شده را تنها گذاشت.!
***
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم وسایلی که علیرضا برایم آورده بود را وارسی می کردم.بازم مرا با
این همه محبت شرمنده کرده بود.همه چیز آورده بود.از کتاب و فیلم بگیر تا لباس و هر چیزی که
فکرش را می کردم.قسمت جالب ماجرا وسایل گرافیکی بود که برایم آورده بود.از قلم های
راپیدوگراف گرفته تا مدادرنگی های فابرکاستل پلیکروم.
وقتی پلیکروم ها را دیدم به معنای واقعی کلمه از خودم و وضعیتم خجالت کشیدم.همه ی
خریدهایش به یک طرف این پلیکروم ها یک طرف دیگر.اگر خودم را می کشم می شد هر ماه دو
طیف رنگ پلیکروم بخرم نه جعبه ی سی و شش تایی.تازه جعبه ی اورجینالش هر جایی هم یافت
نمی شد.!
وسایل را توی کمد گذاشتم و از اتاق خارج شدم.بی بی توی سالن نشسته بود و داشت بافتنی می
بافت.علیرضا عصر بیرون رفته و هنوزم برنگشته بود.
آهی کشیدم و راهم را به سمت حیاط کج کردم.دلم گرفته و خسته شده بودم.حدود سه هفته بود
از خانه بیرون نرفته بودم.دلم برای الناز و کارم تنگ شده بود.دلم برای استاد ظریف با آن اخم
های خنجری اش هم تنگ بود.دلم برای فلافل گاز زدن با الناز توی پارک ها تنگ شده بود.دلم
حتی برای مستوفی غرغرو هم تنگ شده بود.به خدا که دلم برای زندگی عادی تنگ شده بود.
سرم را بلند کردم و به آسمان مشکی پوش دوختم.آ سمان صاف و پر ستاره بود.چشمک های
ستاره ها به هم و برای ماه نمایان شده بودند.ستاره ها را دوست داشتم.با اینکه هیچ وقت دنبالش
نرفته و چیز زیادی درباره ی ستاره و کهشان نمی دانستم اما علاقه داشتم ساعت ها بنشینم و به
چشمک هایشان خیره شوم.خیره شوم و درک کنم عظمت خدای آسمان ها را.!من این گونه
عبادت می کردم.این نماز من بود.
چه شب هایی که نیامده و من این گونه با خدای خودم راز و نیاز کرده بودم.در لحظه به لحظه ی
زندگی ام حسش می کردم.چه شب هایی که با نوازش هایش به خواب نرفته بودم.
من خدایم را حس می کردم.در جای جای زندگی ام.در خط به خط و رج به رج تقدیر و
سرنوشتم.مادر و پدرم را گرفته بود درست،اما خاله مهدیس را داده بود.خاله مهدیس را برده بود و
الناز را جایگزینش کرده بود.
الناز را با ازدواجش کمرنگ کرده و علیرضا شکوهمند را آورده بود.این آخری بزرگ ترین معجزه
برایم بود.بزرگ ترین معجزه ی زندگی ام.
او علیرضا شکوهمندی را آورده بود که من شش ماه با عذاب عشقش دست و پنجه نرم کرده
بودم.علیرضایی که این اواخر قلبم برایش به تاپ تاپ افتاده بود.وقتی می دیدش،وقتی طلب
خاکستری هایش را می کرد،وقتی دلش می خواست ساعت ها بنشیند و خیره نگاهش کند.آری
وقتی حس می کرد که دوستش دارد و من مانند بچه ای شیطان تنبیه ش می کردم و سرجایش
می نشاندمش.!این قلب از خیلی وقت بود که گریان بود.از تنبیه های من.از زجه های بی امان
من.از اشک های شبانه ام.
یادم است آخرین روز وقتی داشتم کارم را تحویل می دادم،بغض گلویم را فشرده بود.فکر می
کردم این آخرین باریست که دلم را تنبیه می کنم برای اینکه به گاپ گاپ نیوفتد.چه کسی فکرش
را می کرد درست دو هفته بعد از آخرین دیدارمان،دوباره ببینمش.آن هم در موقعیتی کاملاً عجیب
و غریب.
شبی پاییزی و سرد که برفی سنگین باریده بود و م نِ بیمار داشتم از شدت سرما یخ می زدم.تب
کرده و پنومونی گرفته بودم.همان شب که سه-چهار شبانه روز توسط اشخاصی ربوده شده بودم
که انگار می خواستند فقط آزارم دهند و کار دیگری باهایم نداشتند.همان شب که بوی تام فورد
همیشه چسبیده به پرزهای بویایی ام را بیشتر از هر وقت دیگری حس کرده بودم و با عطر گرم و
تلخش نفسی از سر آسودگی کشیده بودم.
علیرضا شکوهمند،مردی که برایم یک ایکس مجهول بود و من ندانسته و دیوانه وار عاشقش شده
بودم.بی چون و چرا،بدون هیچ دلیلی دوستش داشتم و کتمانش می کردم و خودم را فریب می
دادم.علیرضا شکوهمندی که فهمیده بودم هویت های پنهان زیادی دارد که من از درکشان
عاجزم.
خدا او را فرستاده بود که چه بگوید؟بگوید همیشه چشمم به توست و حواسم هست؟بگوید سایه
به سایه دنبالتم،نترس،هر جا که زمین خوردی مطمئن باش که دست یاری به سویت دراز می
کنم؟نه؟
قطرات اشک از چشمانم جاری می شدند و روی صورتم راه می گرفتند.من این گونه معبودم را
پرستش می کنم.با خشوعی عمیق.!با نفسی پاک بدون هیچ گونه ریا و دو رویی.!
خدایا صدایم را می شنوی؟دوستت دارم.خودت را،آفرینشت را،حکمت ها و بزرگی هایت را.!
با شنیدن صدای پایی سریع اشک هایم را پاک کردم ولی انگار دیر شده بود،چون گفت:چرا گریه
می کنی؟
سرم را زیر انداختم و جوابش را ندادم.تا به خودم بیایم کنار پایم زانو زد و من برای لحظه ای
حس کردم آسمانی خاکستری با تمام عظمتش جلوی رویم خودنمایی می کند.مانند ماری که طعمه
خدایا،چه آفریدی؟الگوی این تیله ها را از کجا آوردی؟چقدر هنرمندی خدایا.آیا هنرمندی به
هنرمندی تو در این کره ی خاکی هست؟بزرگی ات را شکر خدایا.شکر.!
دست هایش را دو طرفم روی تاب گذاشت و لب زد:می دونی وقتی چشم های گریونت رو می
بینم..
آب دهانش را قورت داد و آرام تر از قبل ادامه داد:دوست دارم عاملش رو در لحظه از هستی ساقط
کنم؟
دلم لرزید.از احساس چکیده از کلامش.!از احساس سرریز شده از چشما نِ خاکستری،خاکستر
کننده اش.!
لبم را همزمان با چکیدن قطره اشکی از چشمم گزیدم.من ضعیف بودم.در مقابل این مرد که حالا
داشت با چشمانی که پر از احساسی خشمگین شعله می کشید در تیله هایش،نگاهم می
کرد،ضعیف بودم.!
با دیدن قطره اشکم دستش را به سمت گونه ام آورد.آنقدر انگشتانش به گونه ام نزدیک بودند که
گرمایشان را حس می کردم ولی لمس حضورشان روی گونه ام را نه.
پلک هایش می لرزیدند.مانند دلِ من.!نی نی چشم هایش می لرزیدند،مانند لب های من.!
چیزی نمانده بود که انگشتانش گونه ام را لمس کنند که یک هو به خودش آمد و تند از جا بلند
شد.موهای تقریباً بلندش را چنگ زد و من وقتی به خودم آمدم که از خانه بیرون زده بود.!
اشکم را پاک کردم و نفسی لرزان کشیدم.او می گریخت.مانند من؟از من می گریخت؟مانند من؟
از چه می گریزی عزیزِ من؟"بیا زمینی باشیم؛من از دوزخی که راهش به بهشت باشد،می
ترسم.فقط اگر یکی مانند تو کنار من باشد،عشق باشد،جرات گناه باشد...
بگذار زمینی باشیم؛بهشت همان جاست که من باشم و تو باشی،چه فرقی می کند که معصوم یا پ ر
گناه باشیم؟"
آهی کشیدم.کاش الان اینجا بودی و من نصفه و نیمه نبودم.!کاش.!
***
» علیرضا «
صدای لخ لخ دمپایی های ابری،پیرهن چهارخانه و شلخته آستین کوتاه در زمستان،موهایی آشفته
و پریشان از سر چنگ زدن های پی در پی.نبض شقیقه ای که تند و تند می زند و امان نمی
دهد."منی" ساخته که هر بیننده ای را به تاسف وا می دارد.!مانند درویشانِ ژنده پوش شده بودم.!
کم نیست.دست کمش نگیر."می دانی اگر جذام عشق خیال آدم را بخورد،از هزار مرگ دردناک تر
است؟".
این کم کمش است.علیرضا شکوهمند اتوکشیده حاضر است هر جور که باید در اجتماع ظاهر
شود.بگذار بگویند دیوانه است.بگذار تمامی مردم بفهمند که عاشقی کارِ دل است.نمی توان
جلویش را گرفت.بگذار بفهمند علیرضا شکوهمند هم عاشق می شود.بگذار بفهمند.!
می خواهم فریاد بزنم.می خواهم عشقم را به درگاه همه ی انسان ها فریاد بزنم.بگذار بدانند،عشق
آدم را قوی می کند.آنقدر قوی که بتواند با تمام دنیا بجنگد.با تمام دنیا.!
درویش شدن،ژولیده خیابان ها را دوره کردن،برای آهوی من کم است.من باید دیوانه شوم.بدتر
از این ها دیوانه شوم.بدت رِ بدتر.!
می دانی هر چه عاشق تر می شوی،دلت می خواهد بیشتر و بیشتر در عشقت فرو روی.آنقدر
دریای عشقت گسترده شود که دیگر هیچ راه نجاتی نداشته باشی و غرق شوی.
سرم را به سمت آسمانش بلند کردم.می دیدمش.رخ ماهش،در ماه هم پدیدار بود.به نرده های
حفاظ دار تکیه دادم و نگاهم را به رودخانه ی خروشان کارون دوختم.باد سردی می وزید ولی من
همچو کوره ای از آتش بودم.سرم داغ کرده و شقیقه هایم در حال ترکیدن اند.!
خدایا.می بینی مرا؟می بینی که دیگر نمی توانم؟می بینی که جانم به لبم رسیده؟
چشمانش.خدایا چشمانش.نمی دانم چه بلایی سرم می آورند.بلاخره هم این د لِ نامرد طاقت
نیاورد و چشمانش را شکار کرد.تا به حال دیده بودی صیادی را که آهویی صید می کند و بعد
خودش در دام صیدش می افتد؟
چشمانش بلایی به سرم می آورند که از توصیفش عاجزم.فکر کردن به چشمانش هم می تواند
مرا به مرز جنون برساند،توصیف که دیگر هیچ.!حتماً دیوانه ای زنجیری می شوم.
از یاداوری چشم هایش دوباره حالم منقلب می شود خدایا.چشم بستم و تصویرش پشت پلک
هایم واضح شد.تصویرش،چشمانی که نی نیشان می لرزید و قطرات اشک همچون مروارید هایی
ازشان جاری بود.
عزیز د لِ علیرضا،تو چه می دانی با صدای گریه هایت،چشم های علیرضا هم خیس می شوند؟چه
می دانی فرشته ی من؟تو که از آتش این دل لعنتی خبر نداری.چه می دانی علیرضا هر چه دارد و
ندارد را می دهد تا غنچه ی لب هایت فقط به لبخند باز شوند؟
برای من لب می لرزانی؟نمی ترسی علیرضا از اینی که هست دیوانه تر شود؟نمی ترسی دل از کف
رفته اش،کامل از کف رود و کاری بکند که خدا قهرش بگیرد؟
پری من که تنت از جنس حواست و روحت خداییست،پری من،می دانستی پا گذاشتنت به زندگی
ام مانند نسیمی بهشتی بود که می دانستم خدا برایم فرستاده است؟با آمدن تو،درهای جهنم
زندگی ام بسته شدند.می دانی؟می دانی که وجودت مانند دریاییست که هر لحظه و هر ثانیه مرا در
خود غرق می کند؟
قطرات باران روی صورتم فرود می آمدند و می ریختند.باد سردی که می وزید هم باعث نشده بود
که آتش درونم کمی آرام بگیرد.مگر می شود به شهد چشم هایش فکر کنی و آرام باشی؟مگر می
شود؟
حس ویبره ی گوشی مرا از خلسه ی چشمانش بیرون کشید.گوشی را از جیبم درآوردم و نگاهش
کردم. شماره ی بی بی بود.
نگران جواب دادم:الو.
صدای آرامی را شنیدم که سعی داشت بغضش را پنهان کند:علیرضا.
برای اولین بار می گفت علیرضا.خدا.نزدیک بود بگویم جانِ دل علیرضا.چشم هایم را بستم و سعی
کردم بله ای محکم بگویم.هر چند که رگه هایی از لرزش هنوزم درونش پیدا بود.
با همان صدای بغض دارش نالید:کجایی؟می دونی ساعت چندِ؟
نه نمی دانم.تو مگر برایم عقل هم گذاشته ای تا بدانم؟سعی کردم خونسرد بمانم و چیز بی ربطی
نگویم:نه.
یک هو آرامشش تبدیل به طوفان شد و تقریباً جیغ زد:چرا این قدر بی فکری؟ساعت چهار
صبحِ.فکر من و این پیرزن مریض نبودی که تا این موقع بیرونی؟ها؟من به درک،این پیرزن چه
گناهی کرده؟می دونی اگه بهش آرام بخش نمی دادم تا الان بیدار می موند؟صدبار بهت زنگ زدم
و گوشیت در دسترس نبود.
این همه نگرانی برای من؟بغض توی صدایش برای من بود؟آهو غفارِ بی خیال برای من نگران
شده بود؟
آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم:هیش.آروم باش.من حالم خوبه.
یک هو در کمال ناباوری من زد زیر گریه و گفت:ولی من خوب نیستم لعنتی.!خوب نیستم.دیگه از
این کارا نکن.
و گوشی را قطع کرد.هاج و واج گوشی را از گوشم دور کردم و بهش خیره شدم.
لبخند نرم نرمک روی لب هایم نشست.سرم را تکان دادم و با آهی زمزمه کردم:"کاش می شد
صدای تو را بوسید".
برای من گریه می کنی؟برای من؟خدا من را لعنت کند که اشک هایت را پاک نکرده و دوباره
سرازیرشان کرده بودم.
صدای آهنگی از ماشینی که تازه کنار جاده توقف کرده بود بلند شد،نیشخندی زدم و سیگارم را از
جیبم بیرون کشیدم.یار و همدم تنهایی هایم.!فندکم را زیرش گرفتم و همزمان با روشن شدنش
پک عمیقی زدم.
روبه تو سجده می کنم،دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت،مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم،نماز من،نماز نیست
مرا به بند می کشی،از این رها ترم کنی
زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی
از همه توبه می کنم،بلکه تو باورم کنی
-چی شد که همه مبتلا شدیم؟
با شنیدن صدای پسری به طرفش برگشتم و نگاهش کردم.تقریباً همسن خودم بود.
پوزخندی زدم و به طرف کارون برگشتم،واقع اً چه شد که مبتلا شدم؟چگونه مبتلا شدم؟برای چه؟
پکی عمیقی به سیگار زدم که به فیلتر رسید.کناری انداختمش و بیشتر روی نرده ها خم
شدم:بهتری بگی چرا همه مون عاشق شدیم.
غمگین خندید:عشق هیچ دلیلی نمی خواد.
لبخند کجی زدم:پس نپرس.چون عشق دلیلی نمی خواد.دلیل توی عشق هیچ وقت معنا نداره.!هیچ
وقت.همه مبتلا می شیم چون باید بشیم.دنیا بر مدار عشق می چرخه.!
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من،کنار تو سلوک شد
عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی،شکنجه اشتباه نیست
)داریوش-شکنجه گر(
دوباره سیگاری آَتش زدم و به او هم تعارف کردم.لب هایش را درهم کشید و نخی
برداشت.سیگارم را روشن کردم و فندک را بی هیچ حرفی به طرفش گرفتم.
شبیه سگ ولگردی شده بودم که خانه و کاشانه ندارد.البته من خانه داشتم ولی عشق باعث
ولگردی های شبانه ام شده بود.راستی شب گردی های من از کی شروع شد؟
نگاهم را به پل سفید و آن هلال بزرگش دوختم.چه می شد منم مانند آهن های این پل استوار می
ماندم؟این پل چند سال قدمت داشت؟چه می شد از آهن می شدم و فقط به وظیفه ام عمل می
کردم؟چه می شد؟
صدایش را شنیدم:گاهی اوقات با خودم فکر می کنم چرا بداقبالی عشق از خوش اقبالی و خوش
شانسی بیشترِ؟من با عشق بداقبالی رو تجربه کردم.
به طرفش برگشتم و دیدم که چشمانش غرق در اشکند.زمانی در دوران جاهلیتم همیشه می گفتم
که مرد باید مانند کوه استوار باشد.مرد که گریه نمی کند.مرد برای رفع خستگی و تنش گریه نمی
کند،قدم می زند.
ولی روزی از روزهای نزدیک فهمیدم که گاهی اوقات می خواهی،ولی نمی شود.تجربه کرده
ای؟مانند من و پسر کناری ام.گاهی اوقات می خواهی ها ولی نمی شود.نمی توانی.قدرتش را
نداری که بکوبی توی سر بغضت و سرکوبش کنی.گاهی اوقات از تو و پس گردنی هایت سبقت
می گیرد و بیرون می ریزد.تمام زجرهایت را بیرون می ریزد.!
و روزی مدع یِ مانند من،بهترین علاقه اش،گریه برای معشوقش می شود.علاقه پیدا می کند که به
یادش بیافتد و بزند زیر گریه.!
تو چه می دانی وقتی که گریه ی معشوقت،عزیز دلِ دیوانه و افسار پاره کرده ات گریه می
کند،ناراحت است و دنیا به کامش نیست،تو چه می دانی؟چه می دانی که مرد در این مواقع از
صدتا نامرد بدتر می شود و بغض گلویش را می فشارد؟
-وقتی به خودم اومدم که رفته بود.گاهی اوقات زندگی چیزای خوبی سر راهت می ذاره ولی خودت
با دستای خودت پسش می زنی و وقتی می ره تازه می فهمی که سهم اصلیت از این دنیای کوفتی
بوده و دیگه چیزی نداری.!
بعد از زدن این حرف از کنارم گذشت و رفت و من غرق جمله اش شدم.راست می گفت.دنیا فقط
یک بار سهم هر انسان را می دهد.فقط یک بار.!
سهم من را هم داده.اما دلم از این می گیرد که این سهم از سرم هم زیادیست.!خیلی زیاد.
تا صبح کنار کارون ماندم و دو پاکت سیگار دود کردم.!دودشان کردم تا شاید دردم کمی التیام
یابد ولی زهی خیال باطل.!مرهم دردهایم کسی بود که حتی نمی توانستم در این برحه زمانی به
داشتنش فکر کنم.!
ساعت هفت صبح بود که وارد خانه شدم.وقتی گرمای مطبوع خانه را حس کردم تازه فهمیدم که
بدنم یخ زده.آمدم بروم توی اتاقم که صدای توبیخ گر بی بی از پشت سرم بلند شد:اوغور بخیر
جناب.می گفتین می خوایین تشریف بیارین تا گاوی،گوسفندی زیر پاتون سر ببریم.
سرم را زیر انداختم و به طرفش برگشتم:سلام.
صدای ناراحتش را شنیدم:سلا م لاالله الا الله.کجا بودی دیشب؟
-جای خاصی نرفته بودم.کنار رودخونه بودم.
بی بی:می دونی من و اون بچه دیشب چی کشیدیم؟
ناراحت سرم را بلند کردم،با دیدن چشم های قرمزم وحشت زده شد و زد روی صورتش:وای خدا
مرگم بده.چرا این شکلی شدی؟
لبخندی غمگین زدم:بی بی بعد برات می گم.ولی الان نه.سرم داره می ترکه.بعد.!
جلوتر آمد و دستش را روی گونه ام گذاشت:مادر با من غریبه شدی؟بگو ببینم چته؟
دستش را پایین کشیدم و بوسیدم:قربونت برم من حالم خوبه.چون دیشب نخوابیدم این طوری
شدم.
قطره اشکی از چشمان خاکستری اش چکید:من بزرگت کردم علیرضا،حکم مادرت دارم نه
مادربزرگت.از چشمای قرمز و خسته ت می فهمم دردت چیه.
با درد خندیدم:خوب شما که دردم رو می دونی دیگه برای چی می پرسی قربونت برم.
بی بی گل:تا کی می خوای خود خوری کنی علیرضا؟تا کی؟
آهی کشیدم:تا وقتی که این قضیه با خیر و خوشی تموم بشه و ماموریت من تموم.!
بی بی گل:اگر بهش بگی بیشتر می تونی بهش نزدیک بشی و ازش مواظبت کنی.
سرم را تکان دادم:نه.الان نه.با اجازه تون من می رم توی اتاقم.
غمگین نگاهم کرد.رفتم توی اتاقم و در را بستم.به در بسته تکیه دادم و آرام آرام لغزیدم به
سمت پایین تا به پارکت سرد رسیدم.لرزی از بدنم گذشت.سردم بود.
توی این برحه ی زمانی دارم یخ می زنم.از همه چیز.از همه چیز.!سردم است.از سختی های این
روزگار،سردم است.!
***
می خواستم برگردم و دلم نمی آمد،می خواستم دور شوم از این شهر ولی بازم دلم نمی
آمد.کارهایم را با بدبختی توی خانه سر و سامان می دادم تا فقط یک خورده بیشتر کنارش
بمانم.حسش کنم و با عطر نفس هایش جان بگیرم.
سه روز بود که اهواز بودم و فقط سعید و سارا می دانستند که این جا هستم.غروب بود.توی سالن
نشسته بودم و داشتم کارم را انجام می دادم.
بی بی توی اتاقش مشغول نماز خواندن بود و آهو هم روی کاناپه روبه رویم نشسته و داشت کتاب
می خواند.از همان شب نحس رفتارش سرسنگین شده بود.با من که اصلاً حرف نمی زد.وقتی هم
من حرف می زدم با جواب های کوتاهش دهنم را با احترام می بست.
من از همین می ترسیدم که نکند بفهمد دوستش دارم.او نباید می فهمید.!کلافه سرم را از لپ
تاپ جلوی رویم بلند و نگاهش کردم.لپ تاپ را بستم و نگاهم را بهش دوختم.به قول معروف راه
افتاده بودم،دیگر از نگاه کردن به چشمانش ابایی نداشتم.تازه عاشق حس دیوانه کننده ای که از
چشمانش گرفتم،شده بودم.
کتاب "بیگانه" *دستش بود و داشت می خواندش.لبخندی زدم.این کتاب را خیلی دوست
داشتم.یک روزی شخصیتم شبیه به شخصیت مورسوی* بیگانه بود.
سعی کردم جو خشک به وجود آمده ی بینمان را از بین ببرم:بیگانه می خونی؟
آه خاک برسرت.شروع خوبی نبود.!سرش را از روی کتاب بلند کرد:آره.
دوباره نگاهش را به کلمات کتاب دوخت و من در دل به خودم لعنت فرستادم.خیر سرم آمدم سر
حرف را باز کنم یعنی،زدم بدترش کردم.
-مورسوی بیگانه رو دوست دارم.یادم می یاد این کتاب رو هجده سالم بود که خوندم.
حواسش پی حرف هایم بود.سرش را کشیده بود تا یقه ام و به صورتم نگاه نمی کرد.منم که بی
حیا شده بودم نگاه به صورتم را می خواستم.حتی شده نیم نگاهی.!
سری تکان داد:آره کتاب قشنگیه.قبل ها اسمش رو شنیده بودم اما نخونده بودمش.مورسو واقعاً
یه بیگانه اس و بیگانه ای که قطعاً میون مردم جایی نداره،محکوم به مرگ ابدِ.!
پوزخندی زدم:آره.اگر چه مورسو آخرش سرش با ماشین عدالت زده می شه ولی این کتاب نماد
انسان هاییه که زنده ان و بیگانه ان.زنده ان و از زنده موندن بیزارن.افکار "آلبر کامو" با اینکه از
پوچ گرایی منشا می گیرن اما خیلی به دل می شینن.می دونی حرف اصلی آلبرکامو چیه؟
سرش را تکان داد:آره.این که زندگی ارزش زیستن ندارد.
حرف را به کجاها کشیده بودم.خاک بر سرم با این حرف زدنم.کتاب را به کناری انداخت و
زانوهایش را در بغلش جمع کرد.چانه اش را روی زانوهایش گذاشت و نگاهش را به پنجره ی
سرتاسری و بزرگ سالن دوخت.نگاهش به قطرات باران بود.!و نگاه من به صورت بی عیب و
نقصش.
نگاه از صورتش گرفتم و به تلوزیون روشن دوختم.لازم نبود نگاه کنم به چهره اش.رخ ماهش
اصلی ترین تصویر ذهنم بود.!چشمان عسلی رنگ درشتش با آن مژه های برگشته،بینی
کوچکش،لب های صورتی-نارنجی اش،پوست برنزه و براقش.
به طرفش برگشتم و بی مهابا به صورتش زل زدم.خدا برای آفرینشش نهایت دقت و ظرافت را به
کار گرفته بود.کجا خوانده بودم که چشم چشم دو ابرو،چقدر خدا برای کشیدنت آواز خوانده..!
کمی دقت کردم و متوجه حلقه های اشک درون چشمانش شدم.اخم درهم کشیده و گفتم:آهو.
به طرفم برگشت و زل زد توی چشمانم.بیشتر از چند ثانیه نتوانستم طاقت بیاورم.!نگاهم را
دزدیدم و گفتم:چته؟
صدای آرام اما بغض دارش توی گوشم پیچید:هیچی.
حرفش را زد و بلند شد رفت.اما ندید که همین "هیچی" گفتنش چه بلایی سرم آورد.من می
شناختمش.بیشتر از خودش.!ناراحت بود.از چیزی ناراحت بود که من نمی دانستم چیست و باید
می فهمیدم.
از روی مبل بلند شدم و به طرف اتاق بی بی راه افتادم.در زدم و داخل شدم.روی سجاده اش
نشسته بود و داشت دعای بعد از نمازش را می کرد.اشاره زد که بیا.جلوتر رفتم و روی تختش
نشستم.صلواتی فرستاد و به سختی از روی سجاده اش بلند شد.
بی بی:چیزی شده مادر؟
-شما می دونین آهو چشه؟
کنارم نشست و گفت:نه.هر چی سعی کردم از زیر زبونش بیرون بکشم که چشه نگفت که
نگفت.ولی حدس می زنم دلش از این خونه نشینی گرفته باشه و بی حوصله شده.
-آه.پاک یادم رفته بود بیشتر از سه هفته س که بیرون نرفته.!ببرمش بیرون؟
لبخندی مادرانه زد:آره چرا که نه.برای هر دوتاتون هم خوبه.
-خوب پس من می رم بهش بگم آماده شه.شما نمی یایین؟
بی بی:نه مادر من با این کمر درد و پا درد جون بیرون رفتن رو دارم؟
از روی تخت بلند شدم:باشه.
هنوز از اتاق خارج نشده بودم که آرام گفت:سعی کن بهش نزدیک بشی علیرضا.کم کم.لازم
نیست سریع بهش بگی که دوسش داری.آروم آروم برو جلو..بذار بشناستت.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پشت در اتاقش ایستادم و آب دهانم را قورت دادم.مانند پسرهای هجده ساله ی دبیرستانی شده
بودم که می خواهند عشق نوجوونی شان را بینند و دستپاچه می شوند.
در زدم و با شنیدن بفرماییدش،اما با صدایی گرفته و بغض آلود،دستگیرم شد که دارد گریه می
کند.با اخم وارد اتاق شدم و جدی گفتم:آماده شو می خوام ببرمت بیرون.
روی تختش نشسته بود و همان طور که حدس می زدم چشمان قرمزش داد می زد که گریه
کرده.!لبم را جویدم و ادامه دادم:منتظرم.
مظلوم سرش را تکان داد.آخ خدایا.آخ.همین مظلومیت است که این همه بلا سرم آورده.!همین
مظلومیت که نمی داند کی باید خودش را نشان دهد.
با سری داغ کرده از اتاقش بیرون زدم و رفتم توی اتاقم.اگر این طور می ماندم مطمئن بودم که
دیوانه خواهم شد.
***
*بیگانه:کتابیست از جنس پوچ گرایی انسان ها،نوشته ی آلبرکامو.
*مورسو:شخصیت اصلی کتاب بیگانه.
***
» آهو «
مانند جنینی که توی شکم مادرش جمع شده،روی تخت جمع شده و زانوهایم را بغل کرده
بودم.نمی دانم چگونه رفتار کرده بودم که علیرضا فهمیده بود حالم خوب نیست.من که عادی
بودم.نبودم؟
آهی کشیدم و از روی تخت بلند شدم.ست لباسی که علیرضا برایم آورده بود را از کاور درآوردم و
با بی حوصلگی پوشیدم.پالتوی سورمه ای کتی با شلوار جین سورمه ای.
نگاهی به خودم توی آینه انداختم و با دیدن قیافه ام،آهی کشیدم.خیلی رنگم پریده بود.هیچ وسیله
ی آرایشی هم نداشتم تا صورتم را از این حال و هوا دربیاورم.
شال مشکی را از میان شال ها انتخاب کردم و روی سرم انداختم.چشمانم داد می زدند که گریه
کرده ام اما این لامصب ها هیچ جوره خیال زشت شدن نداشتند.!
پوزخندی زدم و بوت مشکی رنگ اهدایی علیرضا را برداشتم و بیرون زدم.هه.اگر علیرضا نبود الان
این لباس روی تنم را هم نداشتم.من همه چیزم یا عاریه ایست یا اهدایی که از روی ترحم داده
شده.!
بغضم را قورت دادم تا علیرضا بار دیگر مچم را نگیرد و بگوید عجب دختر زر زرو و نازک
نارنجیِ.!چون واقع اً هم نبودم.من یک دختر ساده بودم که مانند همه ی دخترهای دور و اطرافم
گریه می کردم،شادی می کردم،عاشق می شدم و گاهی اوقات هم ادای آدم های محکم را درمی
آوردم.ولی یادت نرود که من یک دخترم.!
گاهی اوقات لازم نیست دختر نازک نارنجی باشی یا یک دختر قوی.هر چه که هستی در مواقع
سختی دوست داری که تکیه گاه محکمی داشته باشی تا بر روی شانه هایش گریه کنی و زار
بزنی.!این یک حقیقت محض است که ما دخترها بیشتر اوقات ازش فرار می کنیم.اما من یاد گرفته
بودم که فرار نکنم.تکیه گاه داشتم الان؟خوب پس برای چه مغرور بازی دربیاورم و او را از خودم
برنجانم؟او ناراحت که نشد؟شد؟
داشتم از بی بی خداحافظی می کردم که صدایش را شنیدم:بی بی چیزی از بیرون لازم نداری؟
بی بی:نه مادر.برین به سلامت.
گونه ی بی بی را بوسیدم و به دنبال علیرضا از خانه بیرون رفتم.آرام سوار ماشین شدم و او هم بی
هیچ حرفی حرکت کرد.نگاهم به شهری بود که سه هفته درش زندگی کرده و نفس کشیده بودم.
سرم را به شیشه تکیه دادم و آهی کشیدم.دیگر از آه کشیدن ابایی نداشتم.مخصوص اً جلوی
علیرضا.!
به جلو خیره بود و داشت با سیستم ماشین ور می رفت.بعد از لحظاتی صدای آهنگی توی ماشین
پیچید.
ساده بودی مثل سایه مثل شبنم رو شقایق
مثل لبخند سپیده،مثل شب گریه ی عاشق
بی تو شب دوباره آینه،روبه روی غم گرفته
پنجره بازه به بارون ،من ولی دلم گرفته
واژه رنگ زندگی بود،وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود،وقتی از تو می سرودم
چرا همه ی علایقم شبیه به علایق این مرد است؟چرا؟آیا این آهنگ هم اتفاقی بود؟
وقت راهی شدن تو،کفترا شعرامو بردن
چشمام از ستاره سوختن،منو به گریه سپردن
رفتی و شب پر شد از من،از من و دلواپسی ها
رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها
واژه رنگ زندگی بود،وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود،وقتی از تو می سرودم
شب گریه ی عاشق.یعنی او هم عاشق بود؟لبخند تلخی روی لبم نشست.چه کسی را دوست
داشت علیرضا شکوهمند؟این فرد سعادتمند باید خیلی خاص باشد،مانند خودش.!
ساده بودی مثل سایه مثل شبنم رو شقایق
مثل لبخند سپیده،مثل شب گریه ی عاشق
بی تو شب دوباره آینه،روبه روی غم گرفته
پنجره بازه به بارون،من ولی دلم گرفته
چشمانم به قطرات باران بود و چک چکشان روی شیشه جلو که لجوجانه و شیطنت آمیز سعی در
نگه داشتن خودشان داشتند.
تا به حال دیده ای کسی عاشق دیگری باشد و با فهمیدن اینکه معشوقش شخصی را دوست
دارد،اینقدر آرام بماند؟بهت گفته بودم که من عادت دارم.عادت به ترک معشوقم که بهش دلبسته
ام.بهت گفته بودم که من رضایت معشوقم برایم از خودم به مراتب بیشتر است.عشق که این
حرف ها را نمی شناسد.او عاشق است مانند من و هزاران نفر دیگ رِ روی این کره ی خاکی.!
او فقط خوب باشد،شاد باشد،همیشه بخندد،به خدا که برای م نِ بی کس کافیست.بگذار برود به
معشوقش برسد.من آماده ام که با این درد بزرگ هم روبه رو شوم.او که برای من نیست.حتی اگر
هم دوستم داشت نمی توانستم به ماندنش فکر کنم.
عاشقی دردیست بسیار بزرگ،اما نه برای من که دردهایم همه این گونه اند.!نه برای منی که
دردهایم به یک اندازه اند.!
ماشین را کنار یک محوطه ی تقریباً بزرگ پارک کرد و گفت:پیاده شو.
نگاهی به تابلوی سردر مکانی که آورده بودم انداختم.پلِ طبیعت.ابرویی بالا انداختم و پیاده
شدم.باران نم نم می بارید و باد سردی می وزید.نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.ساعت شش
عصر بود.البته عصر نه بهتر است بگویم شب.چون هوا تاریک شده بود.
از پله های پل بالا رفتیم و دقایقی بعد رودخانه ی آرام کارون را دیدم.پلی مخصوص پیاده روی
بود.هوای سردی که می وزید،نم نم آرام باران،صدای آب،همه باعث شدند که لبخندی روی لبم
بنشیند و با هیجان بگویم:چقدر اینجا قشنگه.
به صورتش نگاهی کوتاه کردم و سرم را دوباره زیر انداختم.چشمانش امشب خاکستری تر از
همیشه بودند.شاید به خاطر لباس هایش بود.چشمم را از بوت های خاکستری رنگش کشیدم
بالاتر و از شلوار کبریتی مشکی رنگش عبور کردم تا رسیدم به پلیور مشکی و پالتوی خوش
دوخت خاکستری اش.
بهم نزدیک شد و با صدای آرامی گفت:م ن نگاه کن.
آب دهانم را قورت دادم و سرم را بالاتر کشیدم تا رسیدم به چشمان براقش.بازم جلوتر آمد و من
چسبیدم به نرده های حفاظ دار پل.دست هایش را دو طرفم روی نرده ها گذاشت و خیره شد به
چشمانم.ه رم نفس هایش که به صورتم می خوردند،کم از گرمای آتش نبود.!
بلاخره طاقت نیاوردم و خواستم سرم را پایین بیاندازم که با تحکم گفت:نه.
گوشه ی لبم را گزیدم و نگاهم را به نی نی رقصان چشمانش دوختم.این چشم ها از جانم چه می
خواستند؟نفس عمیقی کشیدم که بوی تام فوردش توی بینی ام پیچید.آه.
روی صورتم خم شد و لب زد:حاضرم همه ی هست و نیستم رو بدم ولی این چشم ها هیچ وقت
غم نداشته باشن و اشک درونشون حلقه نزده باشه.
کلمه به کلمه ی حرف های با احساسش داشتند به قلبم و به تمام جانم نفوذ می کردند.خدای
من.این مرد می خواست مرا دیوانه کند؟این همه احساس برای من خرج نکن علیرضا
شکوهمند.نگذار دیوانه شوم علیرضا.!
آب دهانش را قورت داد و احساسش را بیرون ریخت:می دونی دو روزِ من چی کشیدم؟از من
دوری می کنی،باهام حرف نمی زنی.وقتیم باهات حرف می زدم جواب کوتاه و سرسری می
دادی.من چه کاری کردم که مستحق چنین رفتاریم بانو؟
خدایا تحمل ندارم.نمی توانم حرف بزنم.مرا توی بد موقعیتی قرار داده.!چشمانش مانند آهن ربایی
بود که تمام وجودم را با مغناتیس هایش بیرون کشیده و تهی ام کرده است.!
لبم را گزیدم و سرم را زیر انداختم.صدای بلندش را شنیدم:من نگاه کن آهو.
ارتعاش تارهای صوتی ام را می شنیدم:نمی تونم.یعنی..نمی..شه.
التماسش را شنیدم:لعنتی به من نگاه کن.چرا ازم فرار می کنی؟
سرم را به شدت بلند کردم و نگاهم را به نگاهش گره زدم.این را می خواست؟خوب بگذار ببیند!
با دیدن نگاه بی مهابا و گستاخم،این بار او بود که سرش را پایین انداخت:این طور نگاهم نکن.
نفس عمیقی کشیدم:من..من حالم خوبه.نمی خواد نگرانم باشی.این روزا دلم گرفته.تروخدا یه
خورده درکم کن.در عرض چهل و هشت ساعت زندگیه عادیم از بین رفت.
دست هایم را بهم پیچاندم و با بغض ادامه دادم:این که زندگی نیست من دارم.همش
استرس.درد.هزار بدبختی.من از تو ناراحت نبودم که.اگر حرفی نزدم،یعنی حرفی نداشتم بزنم.بی
حوصله شدم.دیگه اون آهوی قبل نیستم.اون آهو همیشه لبخند به لبش بود و لبخند هم روی لب
هم نشیناش می آورد ولی حالا...
سرش را با شدت بلند کرد و حرفم را برید:همین الان هم باید این طور باشی.من نمی ذارم که این
طور بشی.نمی ذارم.قسم خوردم بایدم پاش وایسم.
با تعجب گفتم:قسم خوردی؟
نفس لرزانی کشید و ازم فاصله گرفت:آره.با خودم قسم خوردم.
ارواح شکمِ...به من دروغ نگو علیرضا شکوهمند که من خودم یک پا دروغگوی اصیلم.!
به طرف برگشت و با عجز ادامه داد:جون علیرضا بخند آهو.من وقتی غم رو توی چشمات می بینم
دیوونه می شم.این رو با صراحت تمام می گم.
به طرف کارون چرخیدم و زمزمه کردم:من خوبم.فقط این داره من می کشه که چطور جبران کنم.
صدایش را کنار گوشم شنیدم،و همین طور ه رم گرم نفس هایش را:تو فقط باش و بخند.این
بزرگترین جبران برای وظیفه ی منِ.
تو هم خودت را موظف می دانی؟برای چه؟خدایا همین حالا برگردم و بغلش کنم و بگویم دوستت
دارم قهر نمی کنی؟نمی گویی دختر بی حیا؟نمی گویی؟
روی نرده ها خم شدم و گفتم:همیشه دوست داشتم کارون خروشان رو ببینم.
پوزخندی زد که صدایش را منم شنیدم:یه روزی این رودخونه خروشان بود.اینی که می بینی در
مقابل اون رودخونه ای که من بچه بودم و می دیدم نهری بیش نیست.
-چطور؟
با دستش جایی را نشانم داد و گفت:اون جارو می بینی؟
به ردیف درختان بزرگ و بلندی اشاره می کرد که پشتشان یک چرخ و فلک بزرگ مانند چرخ و
فلک قدیمی ارم بود.
سرم را تکان دادم:خوب؟
علیرضا:پشت این درختا که می بینی الان یه پارکه که قبلاً شهربازی بود و پشتش یه اتوبانه که
چندتا منطقه رو بهم متصل می کنه.اون اتوبان و تمامی مراکز و اداره هایی که الان موجودن قبل ها
نبودن.همه ی این مساحتی که برات گفتم،سرتاسرش آب کارون بود.!
حیرت زده شدم:وای.پس الان چرا اینقدر کمه؟
سرش را تکان داد:متاسفانه شهرداری شهر هر ساله چند متر از رودخونه رو...کور می کنه.!
چشمانم گرد شد.نه.!با تاسف گفتم:آخه چرا؟
علیرضا:به عنوان زیبا سازی شهر.جاده های ساحلی اهواز رو همین طور ساختن دیگه.!با کور کردن
رودخونه.!
-ولی اگه این طور ادامه بدن رودخونه رو نابود می کنن.
آهی کشید:من این رودخونه رو خیلی دوست دارم.
لبخندی زدم:معلومه.از کی می یایی اهواز؟
مانند خودم لبخند زد،اما تلخ:قضیه ش مفصله.من از چهارسالگی اهواز بودم تا وقتی که تهران
دانشگاه قبول شدم.
یه تای ابرویم را بالا دادم:اوه.بی بی اهوازی الاصل هستن؟
سری تکان داد:آره.پدربزرگ مادریم یعنی شوهر بی بی تهرانی بود.بی بی وقتی شوهرش می میره
برمی گرده شهرش تا پیش خانواده ش باشه.مادرم هم نصف بیشتر عمرش رو توی این شهر
گذروند.اما پدرم تهرانی الاصل بود.وقتی ازدواج می کنن می رن تهران.
موضوع خیلی پیچیده شد.وقتی صورت پر از سوالم را دید،خندید و گفت:حالا بعد برات می گم.
خنده اش کم کم ته کشید و بعد با صدایی که زمزمه وار بود زیر لب ادامه داد:فضول من.!
حیرت زده شدم.فضو لِ من؟با من بود؟خدایا صبر.!!صبر ایوب بده.فضول من؟
این مرد را هر چه بیشتر می شناختم بدتر گیج می شدم.سوال هایی توی ذهنم به وجود آمده بودند
که از صدتا معما هم بدتر و پیچیده تر بودند.!
یک هو گفت:خوب بزن بریم که می خوام ببرمت یه جایی.
با تعجب و کنجکاو گفتم:کجا؟
خندید و ابرویی بالا انداخت.یعنی نمی خواهد بگوید.!بی اراده چشم غره ای بهش رفتم که بی
مهابا و بدون خجالت زد زیر خنده.
وقتی سوار ماشین شدیم،گفتم:می شه بگی کجا می خواییم بریم؟
نوچی کرد و گفت:حالا می ریم و می فهمی.
لب هایم را جمع کردم و صاف روی صندلی نشستم و او تا وقتی که رسیدیم به مقصد به قیافه ی
آویزانم می خندید.
ماشین را توی خیابان شلوغی پارک کرد و پیاده شدیم.نگاهی به جمعیت و ماشین ها انداختم.بی
خیال هوای بارانی و نم نمش داشتند می دویدند و کارهایشان را انجام می دادند.!
خندیدم و گفتم:چه بی خیالن.
آستینم را کشید و با هم از جاده عبور کردیم:آره.اهوازیا به تنها چیزی که اهمیت نمی دن هوای
خرابه.گرد و غبار باشه همینن،آفتاب داغ و سوزان شهریور با دمای 01 درجه باشه همینن،اگر هم
بارونی باشه که دیگه عیدشونه.همه می ریزن توی خیابونا تا از هوای پاک استفاده کنن و نتیجه
ش می شه این شلوغی بی نهایت.
-باید آدم های جالبی باشن.
علیرضا:کجاشو دیدی.همون طور که می دونی بیشتر جمعیت اهواز عربن و خوب قاعدتا به عید
فطر بیشتر اهمیت می دن ولی بازم می بینم که عید نوروز رو همه ی مردم به هول و ولا می افتن
برای خرید.چه عرب چه فارس.چیز خیلی عجیبی که من همیشه ازشون دیدم و از مردم هیچ شهر
و استانی ندیدم همین تفریحشونه.باور می کنی عیدها تا ساعت هشت-نه صبح مردم توی پارک
ها می مونن؟
با حیرت گفتم:هشت-نه صبح؟وای.
علیرضا:باور کن من دیدم.صبحانه شو ن توی پارک می خورن و بعد برمی گردن خونه ها می
خوابن.!
-باورم نمی شه.
علیرضا:البته همه هم اینطوری نیستن.آدم هایی رو هم دیدم که اصلاً تفریح نمی کنن و اعتقاد
دارن اهواز با این بزرگیش هیچ نوع تفریحگاهی به جز جاده های ساحلیش نداره و همیشه هم می
نالن از این معضل.
-حالا واقعاً این طوریه؟
لبخند کجی زد:ای.آره.مثلا شهر به این بزرگی با تقریبا دو میلیون نفر جمعیت یه شهر بازی بیشتر
نداره.
اخم درهم کشیدم:وا.چرا؟
شانه ای بالا انداخت:والا این دیگه نمی دونم.
با دیدن بافت قدیمی روبه رویم هیجان زده گفتم:چه بازار قشنگی.مثل بازار قدیمی تجریشِ.!
خندید:آره.بزرگترین بازار اهوازِ.
بازاری بود قدیمی که سردرش عکس امام خمینی بود.بازار امام.وقتی واردش شدیم با دیدن آن
همه مغازه هیجان زده شدم و به همه شان سرک کشیدم. علیرضا هم خندان پشت سرم می
آمد.هر چه را که نگاه می کردم بی برو برگرد می خرید و من با اعتراض ازش خواهش می کردم
که از این کارها نکند ولی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.
بازار بیشترش پوشاک بود.واقعاً خوشم آمده بود ازش.بسیار شلوغ بود و من همیشه از بازار های
شلوغ خوشم می آمد.بازاری که شلوغ نباشد که دیگر بازار نیست.
آخرین چیزی که خریدم یک دسته کاموای قهوه ای-شکلاتی بود.بی بی عشقش بافتنی بود.
وقتی به ماشین رسیدیم ساعت ده شب بود.علیرضا در حالی که نایلون ها را می گذاشت توی
صندق عقب ماشین گفت:خوب بانو شما گرسنه تون نیست؟
چرا.خیلی هم گرسنه بودم.از ناهار چیزی نخورده بودم و روده ی کوچکم،روده ی بزرگم را خورده
بود.
-ای.
در حالی که سوار ماشین می شد لبخند کجی زد:ای؟سر من کلاه می ذاری؟
-نه.خوب می ریم خونه می خوریم.
سوار شدم و او گفت:نه دیگه.آن کار را کرد که تمام کرد.چی میل داری شما؟
با شنیدن لحن با ادبش لبخندی زدم:فرقی نمی کنه.
می خواستم بگویم در کنار تو باشم،سنگم که باشد می خورم ولی خوب دیگر اینقدر رو دار
نبودم.بلعکس این روزها خیلی هم خجالتی شده ام.!خصوص اً جلوی روی علیرضا شکوهمند.!
علیرضا:پس انتخاب با خودم.
رستوران انتخابی اش،سنتی بود.از محیط جالب و قشنگش خوشم آمد.بعد از اینکه رفتم و دست
هایم را شستم،علیرضا را دیدم که روی یکی از تخت ها نشسته بود.
به نگاه خیره اش لبخندی خجول زدم و کنارش نشستم.بعد از چند لحظه گارسون که دختری بود
فرم پوش اما بسیار خوشتیپ و سانتال مانتال آمد و منو را به دست علیرضا داد و گفت:خوش
اومدید آقای شکوهمند.مدتیه که نمی دیدیمتون.
علیرضا:ممنون خانوم.اهواز نبودم.
مثل اینکه اینجا هم می شناختنش.منو را از دست علیرضا گرفتم و نگاهش کردم:من انتخاب کنم؟
سری تکان داد:آره.چرا که نه.امش ب به سلیقه ی شما غذا می خوریم.
انتخابم کباب ایتالیایی بود.بعد از اینکه گارسون سفارش گرفت و رفت علیرضا گفت:خوب،بهت که
خوش گذشت؟
با نگاهی متشکر گفتم:آره.خیلی.واقعاً مرسی.
علیرضا:خواهش می کنم.وظیفمه.
سرم را زیر انداختم:چرا..چرا می گی وظیفته؟
علیرضا:به من نگاه کن و سوال ت بپرس.
آرام نگاهم را به سمت نگاهش سوق دادم.لبخند قشنگی زد و گفت:می شه الان جواب ندم؟
آهی کشیدم:خیلی دوست دارم بدونم.به همون موضوع دزدیدن من ربط داره که نمی خوای بگی؟
سرش را به آرامی بالا و پایین کرد.خندیدم و گفتم:اوهوم.شیرفهم شدم.
خندید:به زودی می فهمی.الان وقتش نیست.
چیزی یادم آمد و باعث شد که هیجان زده شوم:راستی.
متعجب گفت:چی؟
-رونمایی محصول چی شد؟من کی قراره اون پنیرهای نمونه فرانسوی رو با طراحی تبلیغاتی
خودم بخورم؟
یه تای ابرویش را بالا داد:آها.دیگه نزدیکه.فکر کنم تا یکی-دو هفته دیگه وارد بازار بشه.خودم
برات می یارم که اول خوب طراحی پاکت هاشو نگاه کنی و لذت ببری از استعداد های خودت
بعدشم نوش جان کنی و یه فاتحه برای مرده هام بفرستی با این محصول خوشمزه م.
-ای به چشم.شما امر کن.فقط سه سوره ای بخونم یا یازده تایی؟
خندید:نه دیگه.محصول ما می ارزه.پس یازده تایی بخون.
سرم را تکان دادم:باشه.یه چیز دیگه.الناز دوستم رو که می شناسی؟می شه یه جوری بهش
برسونی من اینجام؟مطمئنم که خیلی نگرانم شده.
نیشخندی زد:نه نمی شه.
اخم کردم:چرا؟
آمد جوابم را بدهد که غذا را آوردند.بعد از اینکه گارسون رفت بدون اینکه به غذا نگاهی بیندازم
دوباره گفتم:چرا نمی شه؟
نان های تنوری کوچکی که توی سبدی گذاشته بودند را نشانم داد و گفت:مطمئنم که عاشقشون
می شی.ببین چقدر کنجد دارن.
بدون اینکه به نان ها نگاه کنم،م صر به چشمانش خیره شده و منتظر جواب بودم.پوفی کرد:می شه
شامت بخوری آهو؟بعد می گم.
-همین الان بگو.
بی خیال چنگال و کاردش را توی کباب زد و با حوصله گفت:گفتم بعد
-داری سرم شیره می مالی؟آقای علیرضا شکوهمند الان من شکل یه دراز گوش می بینی؟
آهی کشیدم و بغض کردم:من بچه نیستم.حالیمه دور و اطرافم چه خبرِ.!نه می ترسم و نه دیگه از
کسی ابایی دارم.بهم بگو.بهم بگو چی توی سرت می گذره.بگو.!
عصبی چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.موهای بلندش را چنگ زد و با همان عصبانیت
گفت:می ذاری شامم کوفت کنم آهو؟یا مثل همون شب از اینجا هم بزنم بیرون؟
با حیرت نگاهش کردم.خدای من.من که چیز بدی نگفته بودم.فقط می خواستم به دوست صمیمی
ام بگوید که در امانم و حالم خوب است.همین.!
سعی کردم لرزش چانه ام را مهار کنم:بفرمایید میل کنید.لازم نیست بزنید بیرون.من می رم تا
بیایید.
از روی تخت پایین آمدم و به آهو گفتن های متحیرش هم جوابی ندادم.از رستوران بیرون زدم و
به سمت ماشین رفتم.چرا این گونه رفتار کرده بودم؟
زشت بود می دانم.ولی خوب منم صبرم حدی دارد.حدش هم که بگذرد و کاسه ی صبرم لبریز
شود عصبانی می شوم و ممکن است بی ادبی هم بکنم.
صدای ناراحتش از پشت سرم بلند شد:آهو مثل این بچه های زبون نفهم شدی.
به سمتش برنگشتم و نگاهش هم نکردم:شامتون رو خوردین؟
یهو با صدای بلندی گفت:وقتی حرف می زنی به من نگاه کن.
و با یک حرکت آستین مانتویم را کشید و چرخاندم به طرف خودش.سرم گیج رفت از حرکتش و
چشمانم سیاهی رفتند. ناخوداگاه برای جلوگیری از افتادنم به بازویش چنگ زدم.
صدای وحشت زده اش بلند شد:آهو چی شدی؟آهو؟
ببخشیدی گفتم و دستم را برداشتم.خیره به چشمان نگرانش گفتم:نمی دونم یهو سرم گیج
رفت.خسته م.می شه بریم خونه؟
سرش را با نگرانی تکان داد:بریم شاممون رو بخوریم و بعد می ریم خونه.
-نه مرسی من اشتها ندارم.
نفس لرزانی کشید:حالت خوبه؟بریم دکتر؟خدا لعنتم کنه.
خدا نکند پسره ی دیوانه.سعی کردم از آن حال و هوا درش بیاورم:اوه دکتر برای چی؟په شما چه
کاره ای؟مگه شما سوگند بقراط نخوردی که من و امثال من درمان کنی،حالا درسته که مدیریت
مهرآ سا رو به پزشکی و نسخه نویسی ترجیح دادی ولی اونقدر...
حرفم را قطع کرد:وای آهو.حالت خوب نیست اینقدر حرف نزن.
آستین پالتویم را کشید و سوار ماشینم کرد:تو اینجا باش تا من برگردم.
سری تکان دادم و او رفت.بعد از چند لحظه برگشت و سوار شد.نایلونی به طرفم گرفت و
گفت:بیا.بهشون گفتم توی ظرف بذارن تا ببریمش.
از دستش گرفتم:باشه.
وقتی به خانه رسیدیم،می خواستم پیاده شوم که گفت:صبر کن.
به طرفش برگشتم و در سکوت نگاهش کردم.به جلو خیره شد:معذرت می خوام.برای یک لحظه
مغزم داغ کرد و یه چیزی گفتم.ببخش.
-اشکالی نداره.بلاخره آدمیزادِ دیگه.منم ناراحت نیستم.
آهی کشید:الناز..الناز کریمی دوستت..
اخم درهم کشیده و چشمانم را ریز کردم.منتظر بقیه حرفش شدم.اخم هایش را به شدت درهم
کشید:شوهرش..فرامرز.
عصبانی شدم:شوهرش چی؟تروخدا بگو دیگه.
علیرضا:شوهرش فرامرز از قصد و نیت قبلی بهش نزدیک شد و باهاش ازدواج کرد.فقط به خاطر
اینکه بیشتر به تو نزدیک بشه.
با چشمانی از حدقه درآمده گفتم:چی؟من؟
علیرضا:آره.متاسفانه من یه خورده دیر فهمیدم.یه خورده که نه.خیلی دیر.
چانه ام لرزید.نه از بغض بلکه از خشم.نفس لرزانی کشیدم:یعنی چی؟علیرضا می شه یه خورده...
به طرفم برگشت و حرفم را قطع کرد:ببین آهو.بهت که گفتم من از خیلی وقته دنبالتم.
جیغ زدم:چرا؟
چشمانش را با کلافگی بست:خدای من.به همین دلیل نمی خواستم بگم.
-تروخدا من از این برزخ نجات بده.الناز.عزیزم.!
قطره اشکی از چشمم چکید و با بغض ادامه دادم:همش تقصیرِ من نحسِ مادر مرده س.کاش
بمیرم که...
جوری داد زد "خفه شو" که با ترس به در بسته تکیه دادم و نگاهش کردم.با حرص داد زد:لعنتی
ببند دهنت .
و بعد صدای بسته شدن در ماشین آمد.به قامت بلندش چشم دوختم که داشت دور می شد.چرا
اینقدر ناراحت شد؟الناز عزیزم.یعنی باور کنم از پشت سر نحس من چنین بلایی سرت
آمده؟خدایا.!
از ماشین پیاده شدم به سمت خانه دویدم.داشت وارد خانه می شد که با شنیدن صدای قدم هایم
به طرفم برگشت.با گریه گفتم:الناز..
هق هق از ادامه ی جمله ام بازم داشت.خدای من.الناز در خطر بود.
اخم هایش را درهم کشید:گریه نکن.داری دیوونم می کنی آهو.نذار بزنم به سیم آخر.
-الناز توی خطرِ علیرضا؟آره؟
علیرضا:نه.
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
لبش را جوید:پلیس خبر داره و دورا دور مواظبشن.
تعجب کردم:یعنی قضیه اینقدر بزرگه؟
پوزخندی زد:از اون چه که فکر می کنی بزرگ تره.بریم تو هوا سرده.
آب دهانم را قورت دادم و با دیدن این حرکتم لبخندی مهربان زد و روی صورتم خم شد.کمی
عقب رفتم و او جلو آمد..هی عقب عقب می رفتم که به ستونی خوردم.خم شد و دوباره گرمای
نفس هایش روی صورتم،گونه ها و بینی ام را به گز گز انداخت.
دستش را بالای سرم روی ستون گذاشت:تا عمر دارم.تا عمر دارم مواظبم که این چشم ها بارونی
نشن و احساس ترس نکن.من هستم تا پای جونم.!پس ..نترس.
نفس عمیقی کشیدم و نی نی چشمانش را دنبال کردم.این همه احساس ریخته شده از کلامش
برای من بود؟این احساسی که خاکستر چشم هایش را شعله ور کرده بود چطور؟
یک هو به خودش آمد و ازم فاصله گرفت.با ببخشی دِ زیر لبی پا تند کرد و داخل شد و منِ سردرگم
را تنها گذاشت.!
***
پاهایم را تکان تکان می دادم و با آرامش به عکسش نگاه می کردم.بی بی خانه نبود و من هر
چقدر که دلم می خواست می توانستم به عکسش نگاه کرده و رفع دلتنگی کنم.
آهی کشیدم و نگاهی به چشمانش انداختم.عشق چه بلاها که سر آدم نمی آورد.عزیزِ من چرا
خودت را از من دور می کنی؟این تویی که گم شده ای یا منم که پیدا نمی شوم؟
چه بی رحمانه نیستی عشق من.کجایی؟چرا یادی از من نمی کنی لعنتی؟این رسمش است که
عاشق می کنی و بعد می روی و نگاهی به پشت سرت هم نمی اندازی؟این رسم است؟
قطره اشکی که روی قاب عکسش چکیده بود را پاک کردم و چشم هایش را بوسیدم.فردای همان
شب برگشت تهران.کار را بهانه کرد و برگشت.ولی من می دانستم که از چیزی فرار می کند.ولی
آن چیز چیست.!خدا داند.
یک ماه از آن شب گذشته خدایا.یک ماه.این شکنجه نیست؟یک ماه نمی آید که چه؟که بگوید آهو
مهم نیستی؟که بگوید آهو خیال برت ندارد؟ها؟
لبخندش را توی عکس بوسیدم و قاب را سرجایش روی میز گذاشتم.بی حوصله از روی مبل بلند
شدم و به طرف اتاقم راه افتادم..قبل از اینکه وارد اتاقم شوم،چشمم به در اتاقش افتاد.
می خواستم این حس موذی و کشنده ی کنجکاوی که نه فضولی ام را پس بزنم،ولی نشد و داخل
اتاق شدم.با دیدن اتاقش حیرت کردم.خدای من.!
دکوراسیون اتاق از رنگ های شیری-عسلی تشکیل شده بود.تخت بزرگی گوشه ی اتاق بود که
روتختی عسلی رنگی داشت با کوسن ها و بالشت های شیری-عسلی.کنسول بزرگ با آینه اش به
رنگ شیری رنگ روبه روی تخت بود و از همه مهم تر قفسه ی شیری رنگ بزرگ و سرتاسری که
دیوار مجاور تخت را پر کرده بود.پر از کتاب.!
به طرف قفسه ی کتاب ها قدم برداشتم و نگاهشان کردم.لبخندی روی لبم نشست.این همه
کتاب.همیشه آرزو داشتم همچین کتابخوانه ای داشته باشم ولی نشده بود.گنجینه ی کتاب هایم
خیلی کم تر از علیرضا بود چون بیشتر کتاب از کتابخوانه به امانت می گرفتم.حقوق ناچیزم کفایت
نمی کرد.
کتاب "عقاید یک دلقک"* را بیرون کشیدم و نگاهش کردم.صفحه ی اولش را باز کردم و با دیدن
نوشته یه تای ابرویم را بالا دادم "تقدیم به علیرضایی که مانند برادری مهربان یار و یاورم
است.سعید."
سعید؟یه تای ابرویم را بالا دادم و جرقه ای توی ذهنم زده شد.
هول و گیج از این طرفه به آن طرف می روم.نمی دانم چه کار کنم.وای امروز قرار است من بروم «
شرکت مهرآسا؟خدای من.آرزویم داشت برآورده می شد.شکوهمند از میان همه ی طراح های
شرکت مرا انتخاب کرده بود.مرا به تنهایی.!
مستوفی وارد اتاق می شود و با آن اخم های همیشه درهمش می گوید:منشی شرکت مهرآسا
تماس گرفت و گفت که یک ساعت دیگه اونجا باشی.
سرم را تکان می دهم و به طرف میز کارم می روم.وسایلم را جمع می کنم و توی کیفم می
اندازم.فایل بزرگم را با دست برمی دارم و از اتاقم بیرون می زنم.
مستوفی مشغول نوشتن چیزی است.به سرعت از شرکت بیرون می زنم و به طرف خیابان اصلی
می روم.امروز می توانم دست و دلبازی کنم و دربست بگیرم.
وقتی به شرکت مهرآسا می رسم،پول راننده ی دندان گرد را می دهم و پیاده می شوم.نگاهی به
برج جلوی رویم می اندازم و پوفی می کنم.سکوی پرتاب دوم من.دارم می آیم.منتظرم باش.!
سوار آسانسور می شوم و نگاهی به خودم توی آینه ی قدی اتاقک می اندازم.مانتوی شیری رنگ
کوتاه با آستین های سه ربع،شلوار تنگ قهوه ای رنگ با شال قهوه ای.موهای بلوندم را فر ریز زده
بودم و حسابی بهم می آمد.!کفش چسبی جلو باز و بهاره ام ناخن های پدیکور شده ی پایم با آن
فرنچ سفید-کرمی را حسابی به نمایش گذاشته بود.
آفیس مهرآسا طبقه ی بیستم یک برج تجاریست.با نفسی عمیق استرسم را کنترل می کنم و
داخل می شوم.نگاهی به سالن بزرگ روبه رویم می اندازم و به طرف منشی می روم.نگاهی به
ساعتم می اندازم.ده دقیقه دیگر با شکوهمند وقت ملاقات داشتم.
منشی از بالا به پایین هیکلم را اسکن می کند و با ادب می گوید:بفرمایید خانوم.
لبخندی می زنم:آهو غفار هستم.با آقای شکوهمند قرار ملاقات داشتم.
از جایش بلند می شود و با احترام باهایم دست می دهد.متعجب از رفتارش که تا حالا از هیچ
منشی ندیده بودم با راهنمایی اش روی یکی از مبل های چرم سالن می نشینم و منتظر می
مانم.نگاهی به پوسترهای قاب شده ی لبنیات روی دیوار می اندازم که مردی جوان به طرفم می
آید و فنجان قهوه ای روبه رویم می گذارد و با نوش جان گفتنش دنبال کارش می رود.
یه تای ابرویم را بالا می دهم از این همه رفتار با احترام.مثل این که از اصول شرکتشان
است.شانه ای بالا می اندازم و قهوه ام را می خورم.
ده دقیقه هم می گذرند و به قسمت سخت ماجرا می رسم.یعنی اولین ملاقات با شکوهمند.مردی
که فقط اسمش را شنیده بودم.
منشی بار دیگر راهنمایی ام کرد ولی این بار به سمت اتاق شکوهمند.وارد اتاق شدیم و من مردی
را دیدم که رو به پنجره ی سرتاسر شیشه ای اتاقش ایستاده بود.
با شنیدن صدای پاشنه های کفشم به طرفمان برگشت.اولین چیزی که توی صورتش توجهم را
جلب می کند چشمان خاکستری و جذابش است.پوست سفید و موهای مشکی رنگ و درهم برهم
تقریباً بلندش.بیشتر از بالا بلند بود و حسابی بهش می آمد.لب هایش هم کمی گوشتی بودند.بینی
اش هم مردانه بود.
خدای من.!من فکر می کردم شکوهمند مردیست مسن.اما این جوان خوش قیافه ی جذاب چیزی
ورای تصورات من است.
شکوهمند این است؟صدای زخمی اش را می شنوم:بفرمایید.
منشی از اتاق خارج می شود و من می مانم و این پسرِ خارج از تصوراتم.آب دهانم را قورت می
دهم و سلام آرامی می کنم.
سرش را تکان می دهد و به سمت مبل های سمت راست اتاق اشاره می زند.روبه روی هم می
نشینیم و او می گوید:خوش اومدید خانوم غفار.
لحنش خشک است.با ادب می گویم:ممنونم آقای شکوهمند.
به مبل تکیه می دهد و پا روی پا می اندازد:من رزومه ی شما رو خوندم و دیدم که واقعاً شایسته
هستین که برای جدیدترین محصول کارخونه اصلیمون طراحی تبلیغاتی رو به عهده بگیرید.درباره
ی محصول چقدر می دونید؟
-راستش چیز زیادی نمی دونم.فقط می دونم که محصول لبنیه.
شکوهمند:شبیه سازی انواع پنیرهای کپک زده ی فرانسوی.
یه تای ابرویم را بالا می دهم:چه ایده ی جالبی.
سرش را تکان می دهد:بله.مطمئنم که موفق خواهد بود.البته اگر شما هم به وظیفه تون خوب عمل
کنید.
لبخندی مطمئن می زنم:من به خودم اعتماد دارم و امیدوارم همین طور که به رزومه ی کاریم
اعتماد کردین به خودم هم اعتماد کنید.
آمد چیزی بگوید که در اتاق زده می شود و همان پسر آبدارچی سینی به دست و پشت سرش
پسر جوانی تقریباً همسن خو دِ شکوهمند وارد می شوند.
پسر آبدارچی فنجان های کوچک که محتویاتش داد می زد قهوه ی ترک اند با شیر،روی میز می
چیند و می رود بیرون.پسر دوم کامل وارد اتاق می شود و می گوید:سلام.
مثل اینکه کاره ای بود.از جا بلند می شوم و جوابش را می دهم و دست دراز شده اش را می
فشارم.سرش را تکان می دهد:سعید هستم..سعید شکوهمند.
گفتم یک کاره است.یا برادر شکوهمند است یا پسر عمویش.بهش نمی آید برادرش باشد.از نظر
قیافه که اصلاً شبیه به هم نیستند.چشمان قهوه ای روشن پسر روبه رویم با خاکستری های
شکوهمند همخوانی ندارند.پس می تواند پسر عمویش باشد.
-خوشبختم.آهو غفار هستم.
ریلکس به سمت شکوهمند چرخید و گفت:می شه یه لحظه بیایی؟
شکوهمند پوفی می کند و به پسر چشم غره می رود.!از جا بلند می شود و با گفتن"ببخشید زود
». برمی گردم" اتاق را با پسر ترک می کند
سعید.سعید شکوهمند که دیدارمان بار دیگر هم تکرار شد ولی روزِ آخر تحویل کار من بود.کتاب
های دیگر را نگاه کردم.کتاب س لوک* با نام سارا اهدا شده بود.سارا هم می توانست دختر
عمویش باشد؟آری.چرا که نه.!
حدود یک ساعتی توی اتاقش چرخ زدم و کتاب ها را نگاه کردم.به سمت کمدش رفتم.چه می شد
کمی تام فورد استشمام کنم؟
در کشویی کمد را کشیدم.بیشتر لباس هایش اسپرت بودند.
پالتوی طوسی رنگی که آن شب پوشیده بود میان پالتوهایش بود.دستم را دراز کردم و لمسش
کردم.مانند اینکه دارم خودش را لمس می کنم.کشیدمش توی بغلم و جلوی بینی ام گرفتم.چشم
بستم و نفس عمیقی کشیدم.بوی زندگی می داد.!
قطره اشکی از چشمم چکید:کجایی؟یک ماه گذشته.دلت نمی سوزه؟
تام فوردش را به ریه کشیدم و پالتو را دوباره سرجایش آویزان کردم.ذخیره داشتم برای
امشب.فردا دوباره می آیم و رفع دلتنگی می کنم.
می خواستم در کمد را ببندم که چشمم به طبقه ی پایین افتاد.اخم درهم کشیده و روی زمین زانو
زدم.دفتر جلد مشکی رنگ قطوری بود.می دانستم تا الان هم خیلی بی ادبی و فضولی کرده ام ولی
راستش آن لحظه اصلاً نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم.!اصلاً.!
دفتر را باز کردم و با دیدن صفحه ی اولش با تعجب نگاهم را به نوشته ها میخ کردم.
واقع اً وقتی می گویند عشق بلاست همین است؟یعنی حالا بلای آسمانی عشق سرم نازل «
شده؟پس چرا من این گونه از این بلای آسمانی راضی ام؟
ندیدی که چشمانت چه بلایی سرم آورده اند.ندیدی.اولین بار که دیدمت حس کردم صاعقه ای به
قلب مرده ام اصابت کرد و زنده اش کرد.قلبم را برق گرفت و الکتریسیته جاری شده میان آئورت
قلبم را حس کردم.چشمانت جاذبه ای دارند مانند الکتریسیته.!یا شایدم بدتر.اگر بدتر نبودند که
این بلا سرم نمی آمد.!
نمی دانم احساس آن لحظه ای که برای اولین بار دیدمت را چگونه توصیف کنم.در وصف نمی
گنجد.دیدن چشمانت و توضیحش در وصف نمی گنجد.
از وصفش عاجزم.از وصف چشمان خمارت با آن مژه های برگشته..عاجزم.
وای علیرضا.وای."چشم پوشیده بودی،گوشت ننیوشیده بود.حالا نبودی غریق دهشت این گود.این
سودای شرنگی مبارک جانت!حالا بسوز که بدانی،که بخوانی معنی پروانگی،که بخوانی فحوای
قصه و گل.هراس طفیلی نصیب آدمی می کند،عشق فرزانگی.پس برگزین،برگزین سوختن
سوختن ها را،شنگی شنگولان را و خط مشق عشق را.این تب مبارک جانت."
عمر علیرضا،نمی دانی که دیدنت چه حس عجیبی دارد.نمی دانی که چقدر دلم می خواهد نازِ
چشمان قشنگت را بکشم و تو بیشتر برایم ناز کنی.نمی دانی چشمانت چگونه منِ معمولی را بهم
می ریزد و از کار و زندگی می اندازدم.نمی دانی که یک نگاه ندانسته ات به من،جامه دریدن دارد.!
پش تِ دیوار سیاهِ انتظار
لحظه ها را صحنه سازی می کنم
مثلِ گل در خاطرم پرپر شدی
». با خیالت عشق بازی می کنم
لب های لرزانم را از هم فاصله دادم و ناله ای از میان لب هایم خارج شد.قطره اشکم از چشمم
چکید.دیدی گفتم الهه دارد؟
الهه دارد و به من می گوید "حاضرم تمام هست و نیستم را بدهم فقط چشمانت بارانی نشوند؟"
الهه دارد؟الهه دارد و به من می گوید"فضول من"؟الهه دارد و می گذارد د لِ بی جنبه ام عاشق
شود؟پس کی بود که می گفت حامی من است؟
صدای باز شدن د رِ خانه با صدای ریزش قلبم هم زمان شد.بی بی نباید می فهمید من وارد اتاق
علیرضا شده ام.
دفتر را سرجایش برگرداندم و اشک هایم را پاک کردم.به سرعت از اتاق بیرون زدم و به طرف
سالن رفتم.بی بی روی اولین مبل نشسته بود و داشت خستگی در می کرد.
-سلام.دیر کردین.
لبخند مهربان و مادرانه اش را زد:سلام به روی ماهت عزیزم.آره بانک شلوغ بود.
سعی کردم حال چند لحظه پیشم را فراموش کنم.بی دلیل خندیدم و روبه رویش نشستم.
چادرش را درآورد و گفت: علیرضا زنگ زد.
قلبم افتاد توی پاچه ام.یاد چند لحظه پیش افتادم.او الهه داشت یا من اشتباه خوانده بودم؟
سرم را زیر انداختم:حالش خوب بود؟
بی بی:آره.گفت که خیلی سرش شلوغ بوده این مدت و شاید تا چند روز دیگه بهمون سر بزنه.
نه تروخدا بگو نیاید.نیاید تا من هم عذاب نکشم.دیدنش در این وضعیت دیگر درست نیست.او
الهه دارد و منِ بیچاره ی بد شانس نباید بهش فکر کنم.فکر کردن به او یعنی عاشق شدن
بیشتر..یعنی دیوانگی و شیدایی بیشتر.!نیا علیرضا.تو را به جان همان الهه ات قسم،نیا.!
بی بی:زیر غذارو خاموش کردی دخترم؟
به پیشانی ام کوبیدم و تند از جا برخاستم.به طرف آشپزخانه دویدم و صدای خنده ی بی بی با این
حرکتم بلند شد.خدا را شکر غذا ته نگرفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و به گاز تکیه دادم.قلبم ریزش کرده بود.قطره اشکم چکید روی گونه ام و
ریخت روی بلوز سفید رنگم.رنگش کرد.باور می کنی اشکم خونی بود؟باور می کنی؟باور می کنی
شد یکی از لکه های زندگی رنگی ام؟
خدایا.به بزرگی ات قسمت دادم.قرار نبود خنجرت را از پشت توی کتفم بکنی.قرار نبود این گونه
سهمگین و به این زودی شادی اصلی زندگی ام را بگیری.قرار نبود خدایا.قرار نبود.!
دختر خوب قرار نبود گریه کنی.علیرضا هم برود.مشکلی که نیست.تو عادت داری.به این خنجر
زدن ها و این ضربه های غافلگیرانه.!در این زندگی برایت عادت شده.!
تصویرهای روبه رویم کمی برایم تار شده بودند.پلک زدم و اشک هایم از زندانشان خارج شدند و
ریختند توی محوطه صورتم.زیاد بودند و همدیگر را هل می دادند.می خواستند زودتر خارج شوند و
صورتم را بوسه باران کنند.
واقعاً چرا خوشی به من نیامده؟چرا این اشک ها نمی توانند فقط یک روز در کاسه ی این چشما نِ
لعنتی بمانند؟یعنی باید حتماً تلنگری بخورند و بریزند؟نمی شود روزی نباشد که این ها نبارند؟با
این شدت؟با این خوشی؟
آهی کشیدم و صورتم را توی سینک ظرف شویی شستم تا بی بی نیامده و مچم را در حال گریه
کردن نگرفته.!
این زندگی می گذرد آهو.با علیرضا بی علیرضا می گذرد.حال با خودش،یا خیالش.!بلاخره که می
گذرد.
دنیای بی رحم،فقط بدان که در این برهه ی زمانی گوی و میدان دست توست.هر چه قدر که می
خواهی بتازان.!هر چقدر.!فقط منتظر انتقامم باش.!می دانی که آهو ساکتِ ساکت است ولی وقتی
دیوانه شود،به سیم آخر می زند.!مواظب خودت باش.!
من عاشقم و عاشق هم می مانم.حال که نمی خواهی برای من باشد،حداقل خیالش را که به من
می بخشی.یا نه بازم بخیلی که ببینی آهو هم به نان و نوایی رسیده؟آری؟
از آشپزخانه بیرون زدم و خیلی عادی رو به بی بی گفتم:آقا علیرضا نگفتن دقیق کی می یان؟
بی بی:نه نگفت.چرا؟
-همین طوری.
نگاهم به رج به رج بافت توی دستش بود.خیلی حرفه ای می بافت.من باید سرگرم می شدم که
خیلی به علیرضا فکر نکنم.باید.!
کنار پایش نشستم و گفتم:بی بی قرار بود به من بافتنی یاد بدی ها.
لبخندی زد:اگه علاقه داشته باشی زود یاد می گیری.چرا که نه.
بافتنی توی دستش را کناری گذاشت و از توی سبد حصیری کنار دستش که پر از کاموا و میل
بود،قلاب بافتنی را درآورد و به دستم داد.کاموای ساده ای به طرفم گرفت و گفت:هر کاری انجام
دادم تو هم مثل خودم انجام بده.
سرم را تکانی دادم و غرق در آموزش های بی بی شدم و یادم رفت که ساعتی پیش بزرگترین
آرزویم را از دست رفته دیده ام.!
*عقاید یک دلقک:نوشته ی هاینریش بل.
*سلوک:نوشته ی محمود دولت آبادی.
***
پری من.می شود امشب را به خوابم بیایی؟فقط همین امشب.خواسته ی زیادیست عزیزکم؟ «
خوابت را می بینم.باد لای افشان گیسوهایت پیچیده و دلِ بی قرارم را بی قرار تر کرده.خوابت را
می بینم.در خواب دیدنت هم جرم است؟در خواب دیدنت هم جزا دارد؟آری؟
پس بگذار برایت بگویم که من مجرم ترین،مجرم روی زمینم.اگر عاشقی جرم است من
مجرمم.مجرمی که با هیچ عقوبتی نمی خواهد از جرایمش دست بردارد.
"حالا که خواب هستم می توانم دستان تو را برای چند لحظه ای داشته باشم گلم؟!در خواب کجا
برویم؟پارک یا خلوت ترین کوچه های شهر؟نترس.
درست است که ذوق مرگ شده ام اما زود نمی بوسمت!زود مثل این شاه ماهی ندیده ها بغلت نمی
کنم.اصلاً آنقدر مهربان می شوم که احساس امنیت کنی.
اص لاً کاری می کنم که خودت بگویی پس دستانت کو به روی سرم.راستی سینما برویم یا
رستوران؟کدام فیلم عاشقانه را بیشتر دوست داری گلم؟غذا چطور؟سنتی یا فقط دو فنجان قهوه
داغ؟
می خواهی خودم لقمه بگیرم برای تو؟بوسه چطور؟می خواهی بغل کنم؟پرتت کنم به آسمان؟جیغ
بزنی،یواش می ترسم گلم.!
می خواهی پا برهنه بدویم تا خو دِ خدا؟هدیه را کجا تقدیم کنم برای تو؟لابلای بنفشه ها یا لای
شعر؟اص لاً می خواهی برویم پیش سالمندترین درخت شهر...
دارم کم کم به داشتنت عادت می کنم عجیب.!کاش بیدار نشوم.کاش هیچگاه بیدار نشوم.!
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟"
دوست داشتن تو زیباترین گلی است که خدا آفریده.گفته بودم؟
دعا کن بیدار نشوم گلم.دعا کن بیدار نشوم که خیالت در خواب هم دیدن دارد.!
». به خدا که جهنم تر از نبودنت را در این سرما سراغ ندارم
نفس عمیقی کشیدم و دفتر را بستم.چقدر دوست دارم بدانم این همه عشق برای چه کسی خرج
شده.!این همه عشق برای آدم خاصی باید باشد.!آدمی که دیوانه کننده باشد تا شخصی مانند
علیرضا دیوانه اش شود.
با ولع دفتر را باز کردم و بی خیال اشک هایم صفحه ی بعد را خواندم.
امروز بی سر و صدا از کنارت گذشتم و تو مانند همیشه با غرور دیوانه کننده و قشنگت بی محلی «
طی کردی و نگاهی هم به سمتم نیانداختی.تو چه می دانی من با این بی محلی ها هم بار دیگر
عاشق می شوم؟تو چه می دانی؟
از کنار تو گذشتن و بوی تو را به مشام کشیدن،زندگی را به من برمی گرداند.بویت چرخ می خورد
و چرخ می خورد و به سمتم می آید.مانند قاصدک شیطانی که شیطنت وار خبر یار را به عاشق می
دهد.حست می کنم.بدون اینکه ببینی ام.حست می کنم.با تمام وجود.!
این روزها دست به دامان خیالت شده ام.به خدا که قانعم.عاشقی به قانعی من دیده ای؟فقط
خیالت.خیالت که باشد یعنی زندگی هست.یعنی وقت ادامه دادن هست.یعنی وقت جنگیدن با تمام
دنیا برای مواظبت از تو هست.!
آرام و بی صدا بیا.خیالت هم کافی است.بیارش و بیا.من با صدای نفس های خیالت هم عاشقی می
کنم.حتی اگر آرام آرام و بی صدا بیاید.خودم را به خیالت می سپارم و می روم.می روم به خواب
خیالت.!خیالی که از زور عاشقی هم عاشقش هستم.
»"!؟ بیا.لعنتی بیا."تو بگو.چطور به خودم و خدا،کلافه بپیچم؟تا بیایی
آب دهانم را قورت دادم و طعم تلخ دهنم را حس کردم.با خواندن بعدی درد قلبم دو برابر شد.
امشب دلم عجیب هوایت را دارد.عجیب. «
حالم خراب است.سرم داغ کرده و یاد چشمانت،خواب را از چشما نِ همیشه بی قرارم
ربوده.وجودت چه دارد که من ندیده هم حست می کنم؟این چه جاذبه ایست که تو داری لعنتی؟
سعید می گوید مواظب باش وظیفه ات را به خوبی انجام دهی که بعد شرمنده نشوی و من دلم می
گیرد از نامردی های خودم.تو بگو این نامردیست که عاشقت شده ام؟نامردیست؟
لعنتی دست خودم نیست.به خدا که دست خودم نیست.من را چه به عاشقی.سعید ملامتم می کند
که چه.او هم عاشق است اما مانند من عاشق نیست.من یک جوریم.نمی دانم اما حس می کنم هر
لحظه که می گذرد بیشتر عاشقت می شوم.
"بانوی من هر وقت به دوست داشتنت فکر می کنم،ابدیت و تمامی شب ها با نام تو بر سینه ام
سنجاق می شود.
می دانی؟می دانی از وقتی دلبسته ات شده ام همه جا،بوی پرتقال و بهشت می دهد؟"
منِ لامصب عاشق امانتی توی دستم شده ام.تو،امانتی من هستی؟آری؟پس این عشق چه می
شود؟چه می شود؟
امانتِ منی و من می خواهم تا ابد مال من شوی.خودخواهیست؟
بگو که خودخواهم تا من هم تایید کنم.با تو بودن اگر خودخواهیست،بگذار باشد.اگر همه ی دنیا
بگویند من خودخواهم.بگذار بگویند.من خودخواه ترین عاشق و دیوانه ی روی زمینم.!
می خواهمت و نباید بخواهم.می خواهمت و نباید بخواهم.چرا؟چه کسی می خواهد دستم را از
پرستشت بکشد؟چه کسی؟
من از خودم هم که دست بکشم از دوست داشتنت دست نمی کشم.تو ب ت علیرضایی.!مگر کسی
». از معبودش دست می کشد؟می کشد؟نمی کشد دیگر
امانت؟امانت چه کسی؟اصلاً این امانت کیست؟عشقش امانتش است؟
لبه ی تیز دفتر را میان لب هایم می گیرم و با چشمانی ریز کرده به زمین خیره می
شوم.امانت؟مواظبت؟علیرضا شکوهمند از چند نفر مواظبت می کند؟در عین واحد حامی چند نفر
است؟
او به من هم گفته بود که مواظبم است.به من گفته بود که برای جبران همه ی کارهایش بخندم و
شاد باشم.به من گفته بود که نترسم و...خدایا.!این همه معما با هم در عقلم نمی گنجند.!
یعنی..ممکن بود؟ممکن بود شخصی که این همه برایش عجز و لابه کرده من..نه نه!توهم هایت
تمام نمی شوند آهو.تمام نمی شوند.!
عصبی خندیدم.هه.چه فانتزی قشنگی.واقع اً من با این همه فانتزی چگونه سر از سرزمین عجایب
آلیس درنیاوردم؟
اگر همه ی دفتر را بخوانم می شود سر از این راز درآورد.یا می فهمم که مرا دوست دارد یا اینکه
نه..الهه ای دیگر دارد.!
دفتر را سرجایش برگرداندم و فهمیدن راه حل این همه معما را به بعد موکول کردم.بی بی ممکن
بود بیاید توی اتاق و مچم را در حال شخم زدن توی خاطرات عاشقانه ی نوه اش را ببیند.
با دیدن درِ ویلا مکثی کردم و با کشیدن نفسی عمیق،بوقی زدم.نگهبان از کانکس لوکسش بیرون
آمد و نگاهی به بیرون انداخت.با دیدن ماشینم در را باز کرد.با تمام حرصم پا روی پدال گاز
فشردم.!
ماشین با صدای گوشخراشی از جا کنده شد.نزدیک استخر ویلا پارک کردم و پیاده شدم.هجوم
هوای سرد و برخوردش به صورتم باعث شدم کمی حالم بهتر شود و داغی درونم کمتر.!
یکی از محافظ های ویلا با دو به طرفم آمد و گفت:سلام جناب.خوش اومدین.
سری تکان دادم:هستن؟
-بله آقا.
بدون آنکه سوال دیگری بپرسم به طرف در ورودی راه افتادم.قانون های این ویلا و صاحبش را
فقط من همیشه زیر پا می گذاشتم.فقط من.!قانون بود که حالا منتظر باشم خدمتکار راهنمایی ام
کند ولی من اهلِ این نبودم که بهم امر و نهی شود.مخصوصاً از طرف صاحبان این ویلا.!
وارد که شدم،خدمتکار کنار کنسول کنار در ایستاده و منتظر به امر بود.پالتویم را به دستش دادم و
به طرف سالن خانه به راه افتادم.صدای همیشه بلند سارا،بازم بلند شده بود:من مخالفم.این اص لاً
ایده ی جالبی نیست.
وارد سالن شدم:با چی مخالفی؟
اولین نفر لاله بود که به حرف آمد:به به ببین کی اینجاست.کی از دبی برگشتی؟
نگاهی به سعید انداختم که بهم نگاه می کرد.با زیرکی.بی اعتنا به نگاهش روی کاناپه نشستم و پا
روی پا انداختم:دیروز.
سارا لبخندی زد:خوبی؟چه خبر؟خوش گذشت دبی؟
و یه تای ابرویش را بالا داد.پوزخندی زدم.هه.منظورش از خوشگذرانی،از همان خوشگذرانی ها
بود.
جدی غریدم:من سفر کاری رفته بودم.خوشگذرون یِ در کار نبود.!
سعید نیشخندی تمسخر آمیز زد:آ.چه جالب.فکر نمی کردم دیدار با خانم بچه ها هم جزء کار
محسوب می شه.
دیگر داشتند چرت می گفتند.زیادی پررو شده اند.اخم وحشتناکی کردم که سارا دستانش را بالای
سرش گرفت:من تسلیمم.باز کن اون اخمای خنجریت .
با دیدن صورت مظلومش،لبخندی روی لبم نشست:این آخرین بارت باشه توی کارای من دخالت
می کنی بچه.!عایشه خانوم کجاست؟
با حالت خنده داری چشمانش را در کاسه گرداند:با اینکه کار سختیه.ولی چشم.خونه نیستن.
و با گفتن این حرف صورتش را جمع کرد.عمق تنفرش به عایشه را درک می کردم و همیشه
باهایش همزاد پنداری می کردم.سعید اخم هایش را درهم کشیده و به فنجان قهوه اش که روی میز بود خیره شده بود.دلخور بود؟خوب به درک.سعی کردم کمی از عصبانیتم را کنترل کنم.چون
ممکن بود مانند حیوانی افسار گسیخته شوم و هر چیز جلوی رویم را منهدم کنم.!
لاله با لبخندی به ظاهر مهربان به من نگاه می کرد.هر که خبر نداشت من که خبر داشتم به خونم
تشنه است.مخصوصاً به خاطر رد آخرین درخواستش.!
خدمتکار سینی به دست وارد سالن شد.با دیدن قهوه ی غلیظ ترک با شیر اخم هایم کمی از هم
باز شدند.فنجان را برداشتم و بوی مدهوش کننده اش را استشمام کردم.جرعه ای نوشیدم که
لاله گفت:چه خبر؟این دختره غفار دیگه نیومد شرکتتون؟
ریلکس جرعه ای دیگر نوشیدم:نه.کار ش یک ماه پیش تحویل داد.چرا؟
لاله:هیچی همین طوری.آخه شنیده بودم مفقود شده.
با تعجب اخم درهم کشیده و گفتم:یعنی چی؟
پاهای کشیده و لختش را روی هم انداخت.نزدیک بود پوزخندی روی لبم بنشیند که جلویش را
گرفتم.
انگشتانش را روی کاسه ی زانوی سمت چپش کشید:نمی دونم.چون دیدم واقعاً کارش خوبه زنگ
زدم به شرکتشون واسه ی درخواست برای طراحی محصول جدید کارخونه.اما منشی شرکت گفت
که چند روزِ که نرفته شرکت و دارن دربه در دنبالش می گردن.
با بی خیالی فنجانم را روی میز گذاشتم:چیزی که زیادِ طراح خبره و کار بلدِ.!
لبخندی زد که لب های ماتیک خورده اش از هم باز شدند.لبخندش هم مانند لبخندها
نبود.!هه.!ه.ر.ز.ه ی..پوف.!
خدمتکار وارد سالن شد و اعلام کرد که شام حاضر است.سعید بی اعتنا به من رفت تا به شامش
برسد.لاله هنوز چارچنگولی به مبل چسبیده و نشسته بود و از شواهد امر معلوم بود که نمی
خواست شام بخورد و می خواهد مغزم را بریزد توی فرغون.!
سارا قبل از اینکه برود گفت:نمی یای؟
-شام خوردم.ممنون.
سارا نگاهی به لاله و نگاهی به من انداخت و شانه ای بالا داد.می دانستم معنی این شانه بالا
انداختن یعنی چه.!
نیشخندی به لاله زدم:تو نمی ری شام بخوری؟
نوچی کشید،کشیده.لعنتی.!چه می شد دستم باز بود و همین الان فکش را پایین می آوردم؟جوری
که هیچ جراح پلاستیکی نتواند جمعش کند.!
از روی مبل بلند شد و به طرفم آمد.طره ای از موهای قهوه ای اش روی صورتش ریخته بود.سعی
می کرد آرام و با طمانینه راه برود.کنارم نشست.نفسم را سخت بیرون دادم و به طرفش
برگشتم.این زن چه می خواست؟از من چه می خواست؟
دستش را گذاشت روی سینه ام و کمی بهم نزدیک شد.لبم را گاز گرفتم تا داد نزنم.!زیر لب
غریدم:بکش دست ت لاله.بکشش تا قطعش نکردم.!
زیر بار هر خفتی می رفتم ولی این یکی را نه.به هیچ عنوان.وقتی حرفم را شنید دستش را از روی
سینه ام برداشت.ولی انگار گوشش به این حرف ها بدهکار نبود،چون با وقاحت بیشتر لب هایش
را به گوشم نزدیک کرد و با فوت کردن نفسش زیر گوشم،نرمه ی گوشم را گاز گرفت.
جوری کنارش زدم و داد زدم"گمشو کنار عوضی" که رنگش با رنگ دیوار پشت سرش یکی شد.!
دندان هایم را روی هم ساییدم و انگشت اشاره ام را با تهدید به طرفش گرفتم:اگر یک بار،فقط
یک بار دیگه چنین غلطی بکنی،چشم می بندم روی همه چیز و بد حالت می گیرم.خودت هم می
دونی که باهات شوخی ندارم.یک بار تهدید می کنم و بار دیگه عملی می کنم.!
سعی کرد لرزش چانه اش را مهار کند:چرا این طور با من رفتار می کنی؟چرا دوست داری غرورم
بشکنی و بهم بخندی؟من دوستت دارم.به خدا می میرم برات.
نیشخندی زدم.دوست داشتن؟هه.آن که فکر می کنی منم،خودتی لاله جان.!مگر تو خدا را می
شناسی زنیکه ی بی آبرو؟سرم را تکان دادم برایش و لب زدم:متنفرم ازت.!متنفر.متنفرم از این
بازی های کثیفی که معلوم نیست برای چی راهشون انداختی.!
بعد از زدن این حرف با عصبانیت از سالن بیرون زدم.سعید و سارا یا صدای دادم را شنیده بودند و
نخواسته بودند دخالت کنند یا نشنیده بودند و هنوزم داشتند شامشان را کوفت می کردند.!آه.!
پیکان های تقصیر به طرف من بود و از هر طرف مواخذه می شدم و من داشتم زیر بار این همه
فشار،جان می دادم.
پالتویم را از روی چوب لباسی کنار در برداشتم و با خشم پوشیدم و از فضای آلوده ی این خانه
بیرون زدم.فضایی که لاله درونش نفس می کشد برایم آلوده ترین فضای دنیاست.!
سوار ماشین شدم و تمام خشمم را بر روی پدال گاز خالی کردم.از ویلا که بیرون زدم گوشی ام
زنگ خورد.نگاهی به صفحه ی کال ماشین انداختم.سعید بود.پوفی کردم و با خشم به نوار سبز
روی صفحه ضربه زدم.
صدای آرام و پچ پچ مانندش توی ماشین پیچید:کجا گذاشتی رفتی پس؟
لبم را جویدم:سر قبر تو.
صدای خنده اش آمد:از لاله عصبانی هستی چرا سرِ من خالی می کنی؟
فرمان را گردن لاله تصور کردم و به شدت فشردمش:ج.ن.د.ه بازیای خواهرت دیدن و خندیدن
داره؟خوشا به غیرتت.!
عصبانی شد:ببند دهنت .خوبه خودت می دونی قضیه چیه و از این حرفا می زنی.
ماشین را کنار خیابان خلوت متوقف کردم و آفتاب گیر را پایین کشیدم.با دیدن تصویر کمی آرام
شدم:نزدیک بود جلوی لاله فکت پیاده کنم.چرا اینقدر نفهمی تو؟
سعید:از بس کلافه و عصبانیم از دستت دیگه حواسم به رفتارام نیست.
-از دست من؟واسه چی اونوقت؟
نفس عمیقی کشید:خودت بهتر می دونی.
چشم بستم از تصویر روبه روی چشمانم:ببین من بهترین کار ممکن رو کردم.جای من نیستی تا
درک کنی چی کشیدم.!
سعید:فردا صبح آماده باش تا بریم دیزین.باید با هم حرف بزنیم.!
-نذاری لاله بفهمه داری کجا می یایی.برای احتیاط سارا رو هم نیار با خودت.
سعید:باشه.صبح می بینمت.کاری نداری؟
پوفی کردم:نه.قربون داداش.!شب بخیر.
آهی کشید و با گفتن "شب تو هم بخیر" قطع کرد.آهی غمگین تر از آه سعید کشیدم و چشمانم را
باز کردم.نگاهم به نگاهش گره خورد.
با عجز زمزمه کردم:کی قرارِ تموم بشه ب ت من؟کی قرارِ به مرحله ی پرستشت برسم؟
عصبی آفتاب گیر را بالا دادم و با خشم گاز دادم.مشتی به فرمان زدم و در دل جواب خودم را
دادم."این بازی سر درازا دارد."
***
ماگ پر از کاپوچینو را از دستش گرفتم و نگاهی به چشمان قرمزش انداختم:دیشب نخوابیدی؟
و با شیطنت ادامه دادم:متاهلیست و هزار درد.!
مشتی به بازویم کوباند و همان طور که می خندید گفت:درد.بازو که نیست لامصب.تیر آهنِ.!
خندیدم:نذاشتی سارا بفهمه با منی که؟ها هنور خوابه..
و زدم زیر خنده.صورتش از شدت خنده قرمز شده بود.با دیدن صورتش بدتر خندیدم که
گفت:زهرمار.چی زدی اول صبحی اینقدر خنده ت می یاد؟
-جون تو هیچی.فقط یه نمه...
سعید:بسه بسه.زود باش کاپوچینوت کوفت کن که امروز می خوام هر چی تنش توی تنم هست رو
بزدایم داداش.!
ماگ را به دهانم نزدیک کردم:اوه.تنش؟مگر از دیشب تنشی هم مونده توی تنت؟
و با گفتن این حرف کاپوچینوی ولرم شده را سر کشیدم و پا به فرار گذاشتم.صدایش را از پشت
سرم شنیدم:مگر دستم بهت نرسه پسره ی منحرف.!
به طرفش برگشتم و یه تای ابرویم را بالا دادم:برادر من خودت منحرفی به من چه.من منظورم
این بود که دیشب راحت گرفتی خوابیدی و تنش ها ازت دور شدن.خودت اون طور که دوست
داشتی تعبیرش کردی.
با خنده سرش را تکان داد:بیا بریم که من یکی حریف اون زبون چرب و نرمت نمی شم.بیا بریم.
تخته های اسکی ام را از روی زمین برداشتم و به طرف پیست رفتم.با دیدن برف های یک دست
سفید و دست نخورده لبخندی روی لبم نشست و خودم را به قول سعید برای رفع تنش آماده
کردم.!
بعد از اینکه حدود یک ساعتی اسکی کردیم،به پیشنهاد سعید برای اینکه خستگی در کنیم رفتیم
توی کافی شاپ نزدیک به پیست.
بعد از اینکه قهوه ی مورد علاقه ام را سفارش دادم،سعید گفت:دبی خوش گذشت؟
و با تمسخر ابرویی بالا انداخت.ابرو در هم کشیدم:آره خیلی.مخصوصاً...
صدای اسد،صاحب کافی شاپ باعث شد حرفم را تمام نکنم:به به ببین کیا اینجان.خبر می دادین
که می یایین تا فرش قرمز پهن کنیم براتون.
خندیدم و دست دراز شده اش را فشردم:تیکه ننداز شیرِ پاکتی.
مشتی به کتفم زد و به سعید که داشت با خنده نگاهمان می کرد گفت:تو چطوری رفیق؟خانومت
چطوره؟لاله؟
با شنیدن اسم لاله،خنده از روی لبم پر کشید.حالا وقتش بود یادم بیاید؟پوف.
سعید:خوبم.می گذرونیم.اونا هم خوبن.سلام دارن خدمتت.
اسد خندید:اوه برای چی گذروندن؟مرفه بی دردتر از تو مگر پیدا هم می شه؟
سعید پوزخندی زد:نه.
مرفه بی درد.هه.چقدر از این کلمه متنفرم.هزاران درد را به همراه دارد برایم.هر وقت که می
شنومش هزاران درد دارد.!هزاران.!
-چرا سرپایی؟بشین.
اسد:کار دارم دادا.می خوام برم لواسون زنم منتظره.
-باشه.سلام برسون بهشون.
برایمان سری تکان داد و رفت.گارسون در حال چیدن سفارشمان بود.سعید همان طور که به کیک
شکلاتی اش ناخونک می زد گفت:چه خبر؟
-خبری نیست.فقط کار و کار و کار و همین طور استرس.
یه تای ابرویش را بالا داد:استرس برای چی؟
زهرخندی زدم:یعنی نمی دونی؟
سرش را به معنی تاسف تکانی داد:از دست رفتی دادا؟انگار که خیلی خسته ای..
به پنجره ی سرتاسری کافی شاپ که منظره ی کوهستانی منطقه را به نمایش گذاشته بود،چشم
دوختم و با آه گفتم:خیلی وقتِ مرحله ی از دست رفتن رد کردم.دیگه دارم خاکستر می شم.!
سعید:اینقدر خودت عذاب نده.یه روزی تموم می شه.!
چنگی عصبی به موهایم زدم:کی دیگه قراره اون روز نحس بیاد؟کی؟
سعید:اون علیرضایی که من می شناختم اهل جا زدن نبود.!عشق سستت کرده.!
عصبی به سمتش برگشتم:من جا نزدم لعنتی.جا نزدم.اما دیگه طاقتم طاق شده.!می فهمی؟درک
می کنی؟
سربه زیر انداختم:نمی فهمی.سخته.خیلی سخته.چون بدون هیچ مشکلی به سارا رسیدی.چون
درک نمی کنی من چی می کشم.چون به سر خودت نیومده این همه بلا تا بتونی بفهمی من چی
می گم.بدون اینکه حتی لحظه ای فکر کنی می گی جا زدی.من جا زدم؟من با این د لِ لامصب جا
می زنم به نظرت؟
نفس عمیقی کشیدم تا به خود مسلط شوم.صحبت کردن درباره ی احساسی که برای خودم هم
تابو محسوب می شود اصلاً کار آسانی نیست.برای منِ لامصب مانند جان داد است.!
سعید:می دونم چی می گی..
سرم را با خشم تکان دادم:درباره ش نمی خوام حرف بزنم سعید.لطف اً ادامه نده.!
عصبی و با تمسخر خندید:تا کی می خوای فرار کنی؟تا کی می خوای دست دست کنی؟ببین کی
بهت گفتم علیرضا..یه روزی می یاد که دستش می ده به دست یکی دیگه و سرت بی کلاه می
مونه.ببین کی گفتم.
زیر لب غریدم:اون روز من دیگه نیستم تا ببینم.!
بغضم را با فرستادن تمامی قهوه به گلویم فرو دادم و از جا بلند شدم و به علیرضا علیرضا گفتن
هایش هم توجهی نکردم.او چه می دانست من چه می کشم؟چه می کشم از احساسی که سال
هاست سرکوبش کرده ام.!سرکوبش کرده ام به خاطر وظیفه ام.
بازویم را کشید و متوقفم کرد:صبر کن.اینقدر عجله نکن.!چرا نمی فهمی حر فِ من داداش؟
به طرفش برگشتم:تو نمی فهمی حرف من سعید.تا حالا هزاران بار برات توضیح دادم.می خوای
خیانت در امانت کنم؟
سعید:برادر من.عزیز من،این اص لاً منطقی نیست.کم کم بهش بگو.بهش بگو که دوسش
داری.بهش بگو که چه کارهایی به خاطرش کردی.من مطمئنم که اونم دوست داره.
حتی تصورش هم لبخند را روی لبم می نشاند.با لبخندی برادرانه ادامه داد:ببند نیشت .چه خوشش
اومد.!
به قول خودش نیشم را بستم و گفتم:باید ببینم چی می شه.اص لاً آسون نیست سعید.حس یه
خائن رو دارم که داره از امانتی توی دستش سو استفاده می کنه.
سعید:خوبه بابا.همه چی رو فلسفی می کنی.از بس کتاب خوندی خودتم یه پا فیلسوف شدی.
-بسه بسه.به کتاب خوندن من توهین نکن.
سعید:اوه چه بهش برمی خوره.
یهو جدی شد و ادامه داد:خوب الان می خوای چی کار کنی با اون موضوع؟
-نمی دونم.
آمد چیز دیگری بگوید که صدای ویبره ی گوشی ام بلند شد.از توی جیبم بیرون کشیدمش و با
دیدن شماره ای ناشناس،متعجب جواب دادم:الو بفرمایید.
-سلام مادر.
با شنیدن صدای بی بی گل،سیخ ایستادم:بی بی چی شده؟
وحشت صدایم را حس کرد،چون به آرامش دعوتم کرد:آروم باش پسرم.چیزی نشده.
سعید اخم درهم کشیده و داشت نگاهم می کرد.آب دهانم را به سختی قورت دادم:اتفاقی که
نیافتاده؟
بی بی گل:نه پسرم.فقط دوباره سرماخورده.
-لا الله الا الله.مگر دستم بهش نرسه.اگر پنومونیش ع ود کنه خر بیار و باقالی بار کن.یعنی وای به
حالش اگر بفهمم مواظب خودش نبوده.!
بی بی خندید:وای نفس بگیر مادر.انشالله که چیزی نمی شه.
عصبی نفس عمیقی کشیدم:این شماره ی کیه بی بی؟
بی بی گل:رفتم یه سیم کارت خریدم از اینا که شماره ش پیگیری نمی شه تا بهت زنگ بزنم.الان
مجبور شدم بیام بازار تا براش دارو بخرم و بهت زنگ بزنم.نمی خواستم نگران بشی ولی چون
خودت گفته بودی هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده زنگ زدم.
-باشه خوب کاری کردی.فقط یارویی که ازش خریدی مطمئنه؟
بی بی گل:آره مادر.می شناسمش.نوه ی فخری برام آورد.
-بهش که نگفتی برای چی می خوای؟
بی بی گل:معلومه که نه.
-داروهاش تمام شدن؟
بی بی گل:آره.چی بخرم براش؟بگو تا یادداشت کنم.
-براش مسکن ACA * بخر زود تبش پایین می یاد.حالات سرماخوردگیش هم از بین می ره.
بی بی گل:باشه.کاری نداری؟
-فع لاً این بخر و بهش بده تا من خودم برسونم.
بی بی گل:می خوای بیایی اینجا؟
-آره.باید بیام.
بی بی پوفی کرد و گفت:باشه پس می بینمت پسرم.خداحافظ.
-بی بی تروخدا مواظبش باش امروز تا خودم برسونم.
بی بی:باشه نگران نباش.
با حرص خداحافظی و گوشی را قطع کردم.سعید نگران گفت:چی شده؟
-دختره ی سربه هوا سرماخورده.!حتماً رفته زیر بارون یا لباس گرم نپوشیده.هوای اهوازم که
ماشاالله اونقدر بدِ که به هر کسی که جنوبی نباشه نمی خوره.!البته به خو دِ جنوبیاشم رحم نمی کنه
توی زمستون.
خندید:حالا می خوای بری اهواز؟
عصبی گفتم:چاره ی دیگه ای دارم به نظرت؟
سرش را تکان داد:البته اگه خودت بخوای چرا که نه.
-چطور؟
خبیث ابرویی بالا انداخت:بزن تو جاده ی بی خیالی دادا.به جون خودت و خودش که جواب می ده.
چشم غره ای بهش رفتم:راه حل نده خواهشا.!
از قبل وسایلمان را توی ماشین ها گذاشته بودیم و دیگر چیزی نمانده بود.قبل از اینکه سوار
ماشین شوم به طرفش برگشتم و گفتم:موجه کردن غیبتم برای خواهر فضولت به عهده ی خودتِ.
اخم درهم کشید:اونوقت چی بگم بهش؟بگم این بار رفته سانفرانسیسکو؟
نیشخندی زدم:نمی دونم.جزایر قناری یا سانفرانسیسکو یا شاه عبدالعظیم چه فرقی می کنه؟مهم
اینه که دروغ بگی اونم تپل.جوری که باور کنه.دور از شوخی بگو ایرانه ولی تهران نیست.خواهشا
یه چیزی بگو که برام دردسر نشه.می دونی که اگه بلندشه بیاد دنبالم دیگه از روی تو هم خجالت
نمی کشم و کار دستش می دم.
حرصی نگاهم کرد:باشه.همیشه کارای سخ ت حواله می کنی به من.
با تمسخر گفتم:نه بابا؟خسته نشی یه موقع.
سعید:باور کن اون دختره ی دیوونه رو متقاعد کردن بدتر از هزارتا مواظبت از "آهو غفارِ".
با خشم چشم غره ای بهش رفتم.سعید آدم نمی شد.دستش را کوبید روی دهنش.
-یعنی آدم نمی شی تو.چندبار باید بگم اسمش نیار.اگه کسی بفهمه می کشمت به خدا.!
دستش را از روی دهنش برداشت:باشه برادر من چرا می زنی؟
سوار شدم و شیشه را پایین کشیدم.دستش را روی در ماشین گذاشت:مواظب باش.
-من مواظبم.تو باید بیشتر مواظب باشی و به وظیفه ی خطیرت برسی.
خندید و گفت:واقعاً.!عسلت هم بپا.فقط به "آهو غفار" بسنده نکن برادر من.اونم گناه داره.!واجب
تره.
دستم را دراز کردم تا حالش را بگیرم که فرار کرد.داد زدم:می موندی یه چندتا حرکت قشنگ
شیمه وازای جدو روت پیاده کنم حال کنی.!
سعید:نه مرسی برادر من.مگه از جونم سیر شدم.خداحافظ.
-اتفاقاً برات لازمه.بار دیگه بگی شیمه وازا رو خوردی.!فعلا تا بعد.
سری برایش تکان دادم و حرکت کردم."آهو غفار".آهو غفار..این دختر آخرش مرا به کشتن می
دهد.!
با یاداوری شیطنت های سعید لبخندی روی لبم نقش بست.این پسر یار و همدم تنهایی هایم
بوده و هست.برایم مانند برادری بود که همیشه آرزویش را داشتم.!
وقتی به تهران رسیدم یک راست به سمت خانه رفتم تا وسایلم را بردارم و به فرودگاه بروم.از
قبل وسایل مورد نیازم را آماده کرده بودم.انگار که می دانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد.
ماشین را سرسری و زود کنار خیابان پارک کردم و پیاده شدم.وارد ساختمان شدم و با عجله
جواب سلام نگهبان ساختمان را دادم و گفتم که برایم از آژانس ماشین خبر کند.سویچ ماشین را
به دستش دادم و سوار آسانسور شدم.
کارت الکترونیکی را از جیبم بیرون کشیدم و در را باز کردم.خانه مانند همیشه در سکوتی مطلق
فرو رفته بود.نفسم را سخت بیرون دادم و به طرف اتاقم راه افتادم.
ساک مسافرتی ام را بسته نگه داشته بودم برای روز مبادا.ساک را برداشتم و نگاهی سرتاسری به
کمد انداختم.نایلون های خرید برای آهو را دیدم و برشان داشتم.
سریع لباس هایم را عوض کردم و دوباره از خانه بیرون زدم.وقتی پایین رفتم ماشین منتظرم
بود.سوار شدم و نفس عمیقی کشیدم.از بس عجله کرده بودم نفسم بند آمده بود.راننده حرکت
کرد و گفت:جناب کجا تشریف می برین؟
پوفی کردم:مهرآباد.
نگاهم به پاکت خریدهایی که برای آهو کرده بودم افتاد و لبخندی ناخواسته روی لبم
نشست.مطمئن بودم که این دو هفته ی بدون سرگرمی برایش بدترین دو هفته ی عمرش بوده.!
چشم بستم و سرم را به شیشه تکیه دادم تا بلکه کمی آرامش به تن و جانم برگردد و بتوانم
تمرکز کنم.
گوشی ام را از جیبم بیرون کشیدم و با جی پی آر اسش،لیست پروازهای فرودگاه خرم آباد را
بررسی کردم.خدا را شکر یکی دو پروازش با پروازهای مهرآباد هماهنگ بود.می توانستم بروم
خرم آباد و بعد با یه تاکسی خودم را به اهواز برسانم.با اینکه راه زیادی بود ولی امنیتش بیشتر
بود.
وقتی وارد سالن اصلی فرودگاه شدم به سمت سالن انتظار رفتم و طلب بلیط خرم آباد کردم.خدا را
شکر هنوزم جا بود.
بعد از اینکه خیالم از بلیط راحت شد و کارهایم را کردم روی یکی از صندلی های سالن انتظار
نشستم و نگاهی به ال ای دی نصب شده روی دیوار روبه رویم انداختم.پرواز تهران-خرم آباد یک
ساعت دیگر بود.با حسرت نگاهم را از ال ای دی که پرواز اهواز را نیم ساعت دیگر نشان می داد
گرفتم و به بوت های چرمم دوختم.
راننده کنار کیوسک فرودگاه پارک کرد.کرایه ی راننده را حساب کردم و پیاده شدم.به شدت
خسته شده بودم و دیگر نایی نداشتم که رانندگی کنم ولی مجبور بودم چون ماشین را توی
فرودگاه اهواز گذاشته بودم.
وقتی به خانه رسیدم ساعت پنج صبح بود.با خستگی ماشین را پارک کردم و پیاده شدم.از ظهر
دیروز تا شب آنقدر به بی بی زنگ زده بودم که دیگر صدایش درآمده بود و گوشی را خاموش
کرده بود.خوب چه کار کنم.نگران بودم.!
وارد خانه شدم و هجوم هوای مطبوع و گرم باعث شد لبخندی خسته روی لبم بنشیند.قبل از
اینکه به سمت اتاق ها بروم،توی سرویس مخصوص مهمان صورتم را شستم و پالتویم را از تن
خارج کردم.
صدای زمزمه های بی بی می آمد.حتماً داشت نماز می خواند.آستین های پلیورم را تا آرنج بالا
کشیدم و وارد اتاقش شدم.چراغ خواب روشن بود و نورش روی صورت بی نقصش تابیده بود.
کنار تختش زانو زدم و نفسم را سخت بیرون دادم.موهای قهوه ای رنگ لختش روی بالشت
پخش و پلا شده بود.دست لرزانم را به سمت انتهای موهایش بردم و با انگشتانم تار به تارش را
لمس کردم.
لمس حریر موهایش برای منی که درگیر تار به تارشانم کاری سخت و جان کاه است.تو چه می
دانی از دلی که حتی از نیم نگاهش خاکستر می شود؟چه می دانی از عشقی که به مرحله ی عرفان
می رسد؟چه می دانی "عشق هوش ربا یعنی چه؟".
لامصب نمی دانی.نمی دانی که مرا منع می کنی.نمی دانی و ندانسته خنجر به رگ هایم می
کشی.مگر نمی دانی او شاهرگ حیاتی این زندگی کوفتیست؟مگر نمی دانی آهو غفار،برایم حکم
زندگی را دارد؟مگر نمی دانی؟من دیگر هوشی ندارم.بی هوشم.بی هوش که نمی داند هشیاری
یعنی چه؟از من نخواه هشیار باشم.چون نمی توانم.
با آهو غفار بودن،یعنی هشیاری زیر خط فقر.!می فهمی؟من خودِ خود بی هوشیم.با من از هشیاری
حرف نزن.!
با پشت دست روی پیشانی اش کشیدم.خدا را شکر تب نداشت.نفسم را سخت بیرون دادم و
سرم را کنار دستش روی تخت گذاشتم.دستش را آرام میان دستانم گرفتم و لمسش کردم.از خود
بی خود شده دستش را به سمت لب هایم آوردم و چیزی نمانده بود کف دستش را بوسه باران کنم
که شیطان پلید کنار رفت و به خودم آمدم.دستش را رها کردم و سرم را دوباره روی تخت
گذاشتم.من سهمی نداشتم.حتی از دستانش.!وجودش که پیش کش.!
ی کشیدم و با آرامش نفس هایش،آرامش گرفتم و نمی دانم کی با آهنگ های مسیحایی نفس
هایش به خوابی عمیق فرو رفتم.
ACA *:نوعی مسکن که ترکیبی از استامینوفن و اسید استیل سالیسیلیک است.
***
» آهو «
چشمانم را باز کردم و خمیازه ای کشیدم.از کی خواب بودم؟از دیشب؟آمدم بلند شوم که دستم به
جسم سختی خورد.وحشت زده به طرف جسم برگشتم که با دیدن علیرضای گیج و از خواب پریده
حیرت کردم.چشمانم را چند بار باز و بسته کردم.واقعی بود؟
دستش را روی صورتش کشید و خندید:دختر مگر آدم فضایی دیدی که این قدر تعجب کردی؟
گیج گفتم:شما اینجا چی کار می کنین؟کی اومدین؟
دستش را جلوی دهنش گرفت و خمیازه ای کشید.از جا بلند شد و کش و قوسی به خودش
داد:بدنم خشک شده.آخ از دست تو آهو.چرا اینقدر سربه هوایی؟
متعجب شدم:من؟چرا؟
همین طور که از اتاق بیرون می رفت،گفت:چرا مواظب خودت نیستی دختر خوب؟می دونستی اگر
پنومونیت ع ود کنه چی می شه؟
از کجا فهمیده بود که دوباره تب کردم؟یعنی بی بی خبر داده بود؟به خاطر یه سرماخوردگی من از
تهران بلند شده و آمده بود اهواز؟کنار تختم به خواب رفته بود؟
گیج از روی تخت بلند شدم و به طرف آینه رفتم.موهای بلند و مواجم صورتم را قاب گرفته بود.مرا
این طور و با این وضع دیده بود؟اوف.چه زشت.!شبیه دختر بچه هایی شده بودم که ژولیده از
خواب بیدار می شوند.
بعد از اینکه صورتم را شستم و برگشتم توی اتاق رفتم سمت گنجینه ی کم لباس هایم.جین آبی
یخی با بلوز سفید آستین سه ربع سفیدی که بی بی برایم خریده بود را پوشیدم.موهایم را شانه
زدم و بالای سرم بستم.شالم را سرم کردم و از اتاق بیرون زدم.
با یاداوری حضورش،لبخندی به وسعت خوشحالی زاید الوصفم زدم.او اینجا بود.برای من آمده بود
و این برایم دنیایی ارزش داشت.!
وارد آشپزخانه شدم و صبح بخیری گفتم.بی بی گل عزیزم که نمی دانم امروز چه شده بود و
چارقد نزده بود،با مهربانی گفت:صبح تو هم بخیر عزیز دلم.حالت بهتره؟
سری تکان دادم:بله.بهترم خداروشکر.
نگاهی به اطرافم انداختم و ادامه دادم:آقا علیرضا کجا هستن؟
بی بی گل به سختی از روی صندلی بلند شد و به طرف یخچال رفت.از جا پریدم و گفتم:بی بی
بشین لطفاً.!خواهش می کنم.
بی بی گل:می خوام صبحونه رو حاضر کنم مادر.
اخمی کردم:پس من چه کاره م؟شما کمرت درد می کنه باید استراحت کنی.
خندید و دوباره برگشت و سرجایش نشست:باشه.حالا آشپزخونه رو به آتیش نکشی.رو کن ببینم
چه بلدی؟
دلم برایش ضعف رفت و خوم شدم صورتش را بوسیدم:شما امر کن سرورم؟
بی بی گل:عزیزم.والا من یه غازی نون و پنیر می خورم خودتم که می دونی.اما علیرضارو فکر
نکنم به نون و پنیر رضایت بده.
توی دلم گفتم:من مخلص علیرضا هم هستم.!
صدای علیرضا از پشت سرم بلند شد:شما حالت خوبه که واسه من پا شدی صبحانه درست کنی؟
به طرفش برگشتم:من حالم خوبه.
کنار بی بی نشست و گفت:خوب پس صبحانه ی امروز دستت می بوسه.یعنی چی همیشه فقط من
تنبیه می شم و صبحانه درست می کنم.
خندیدم:خوب حالا چی میل دارید جناب؟
با شیطنت به صندلی تکیه داد:اگه به میل باشه که بنده میل خیلی چیزا رو دارم در این لحظه...
خواست ادامه دهد که بی بی با خنده خواست پس گردنی حواله اش کند که فرز جا خالی داد:اِ بی
بی.چرا هیبتم جلوی این جوجه هی زیر سوال می بری؟
نزدیک بود از لحن خنده دارش بزنم زیر خنده ولی جلوی خودم را گرفتم.بی بی چشم غره ای
رفت:پسره ی منحرف...
هاج و واج نگاهشان می کردم.منظورشان از این حرف های رمزی چه بود؟لب ورچیدم و به طرف
یخچال چرخیدم.تا خودشان نمی خواستند،مطمئنم که چیزی از حرف هایشان نخواهم فهمید.
-بی بی شما تخم مرغ نمی خوری دیگه؟
بی بی:نه عزیزم.من با اون کلسترول بالا از تخم مرغ منع شدم.
از توی یخچال تخم مرغ ها را به همراه کره درآوردم و کنار گاز گذاشتم.اولین بار بود که من می
خواستم به این مادربزرگ و نوه دستپختم را نشان دهم پس باید خوب درستش کنم.
خدا را شکر از زور بی کسی و برای نمردن از گرسنگی دستپختم خوب بود و علاقه داشتم.
تخم مرغ ها را توی کاسه ای شکستم و به خوبی همشان زدم.ماهیتابه را برداشتم و روی گاز
گذاشتم.کمی کره توی ماهیتابه ریختم و با قاشق چوبی توی دستم تکان تکانش دادم تا آب
شود.وقتی خوب آب شد به دیواره های ماهیتابه مالیدمش.کره داشت کف می کرد.علیرضا هم با
خوردن این املت کف می کرد.مطمئن بودم.
تخم مرغ های زده شده را توی ماهیتابه ریختم و ماهیتابه را جلو و عقب می بردم تا مایه ی املت
به همه جای ماهیتابه برسد و نچسبد.وقتی خوب زیرش برشته شد با چنگال برش گرداندم تا
رویش هم پخته شود.رنگ طلایی براقش می درخشید.
بشقابی را که گرم کرده بودم کنار دستم گذاشتم و املت را سراندم رویش.کره ی باقی مانده را
رویش مالیدم و نمک و فلفل را هم اضافه کردم.فعلا همین مواد توی یخچال بود وگرنه می شد
خوشمزه ترش هم کرد.
بشقاب را با گوجه فرنگی های کوچکی که توی یخچال بود تزئین کردم.بشقاب را برداشتم و روی
میز جلوی رویش گذاشتم:بفرمایید.اینم یه املت فرانسوی اصیل.
علیرضا خندید،ندیده هم می دانستم که چشمانش در حال برق زدن هستند.دو تا چنگال برداشتم و
روی میز گذاشتم و بعد از آوردن نون و پنیر بی بی روبه رویشان نشستم.
بی بی گل:از ظاهرش معلومه که دختر خوشکلم گل کاشته.
چشمکی به بی بی زدم.علیرضا که در حال لقمه گرفتن بود گفت:چشمک حواله ی بی بیم می
کنی؟خجالت نمی کشی؟
نوچی کشیدم.او صمیمی رفتار می کرد پس چرا من صمیمی و راحت نباشم؟
علیرضا:نه واقع اً گل کاشتی.خوشمزه س.
لبخندی زدم:نوش جونتون.
وقتی صبحانه مان را خوردیم علیرضا و بی بی را از آشپزخانه بیرون کردم و قرار گذاشتیم که من
امروز ناهار درست کنم.فخری روزهای شنبه نمی آمد و غذای درست و حسابی هم توی فریزر
نداشتیم.مطمئن بودم که علیرضا باید درست کند و در این حال زشت بود من نشسته باشم و او
کار کند.!بی بی بیچاره هم که دیگر از کار افتاده بود و خیلی کم کار می کرد.
غذا را درست کرده بودم و کمی مانده بود تا بپزد.داشتم سالاد درست می کردم که صدایی آرام و
لایتی توی خانه پیچید.گیتار و فلوت به همراه عود بود.!لبخندی روی لبم نشست.پس سلیقه ی
موسیقی مان مانند هم بود.
این آهنگ را خیلی دوست داشتم.آرامش بخش بود و مرا یاد شب های تنهایی ام می
انداخت.همان شب هایی که من و آهنگ های لایت و کتاب هایم وارد دنیایی دیگر می
شدیم.!دنیایی از جنس بی خبری.دنیایی خالی از هر گونه استرس و تنش و درد زندگی.
هر بار که عزرائیل برای بردن من می آید،فریبش می دهم؛شکل «: با آرامش زیر لب زمزمه کردم
یک ماهی قرمز به روی آب می شوم.شکل آهوی ته دره می شوم،شکل آن قناری بی جفت دق
کرده می شوم.هر وقت عزرائیل برای بردن من می آید،وقت کشی می کنم،فقط به یک دلیل:من
». هنوز تو را دل سیر ندیده ام
حالا هم کنارم است،ولی نمی توانم دل سیر ببینمش.!نمی شود.این احساس از بیخ و بن غلط
است.به که بگویم؟به که بگویم که م نِ بیچاره دست خودم نیست.باور کن نقش چشمانش همیشه
در ذهنم است.نمی توانم فکر نکنم بهشان.هیچ وقت مستقیم نگاهی بهم ننداخته بود.می
گریخت.نمی دانم از چه،فقط این را می دانستم که گریز نگاهش از چشمانم همیشگی بوده.!
صدای عود توی گوشم بود.گیتار می نواخت و فلوت می پیچید و از گوش های خارجی ام وارد
گوش های داخلی ام می شد."سرمه" یکی از بهترین آهنگ های بی کلامی بود که از شاهین علوی
شنیده بودم.همیشه آرزو داشتم پیش این مرد گیتار را آموزش ببینم اما..هیچ وقت فرصتش برایم
پیش نیامده،یا شایدم آمده ولی به دلیل مشکلات مالی که داشتم نمی توانستم بروم و یاد بگیرم.
-مواظب باش.
یهو به خودم آمدم و انگشت خونی ام را دیدم.کارد را پرت کردم و انگشتم را فشردم.خون بیرون
زد.به طرفم آمد و با عصبانیت گفت:ببین چی کار کردی با انگشتت.!فشار نده بدتر می شه.
خیلی نبریده بود اما درد می کرد.لبم را گاز گرفتم:مهم نیست.
اخم درهم کشیده به انگشتم خیره شده بود.به طرف یخچال رفت و کمی وارسی اش کرد و با دو
چسب زخم برگشت.چسب ها را باز کرد و به صورت عمودی و افقی روی انگشتم زد و گفت:ببین
یه روز اومدی توی آشپزخونه،زدی انگشت ت داغون کردی.
-اشکال نداره.زخم شمشیر که نیست.
روی چسب را لمس کرد و به آرامی زیر لب گفت:برای من از زخم شمشیرم بدتره.!
این حرف را زد و از آشپزخانه بیرون رفت و منِ هاج و واج شده را تنها گذاشت.!
***
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم وسایلی که علیرضا برایم آورده بود را وارسی می کردم.بازم مرا با
این همه محبت شرمنده کرده بود.همه چیز آورده بود.از کتاب و فیلم بگیر تا لباس و هر چیزی که
فکرش را می کردم.قسمت جالب ماجرا وسایل گرافیکی بود که برایم آورده بود.از قلم های
راپیدوگراف گرفته تا مدادرنگی های فابرکاستل پلیکروم.
وقتی پلیکروم ها را دیدم به معنای واقعی کلمه از خودم و وضعیتم خجالت کشیدم.همه ی
خریدهایش به یک طرف این پلیکروم ها یک طرف دیگر.اگر خودم را می کشم می شد هر ماه دو
طیف رنگ پلیکروم بخرم نه جعبه ی سی و شش تایی.تازه جعبه ی اورجینالش هر جایی هم یافت
نمی شد.!
وسایل را توی کمد گذاشتم و از اتاق خارج شدم.بی بی توی سالن نشسته بود و داشت بافتنی می
بافت.علیرضا عصر بیرون رفته و هنوزم برنگشته بود.
آهی کشیدم و راهم را به سمت حیاط کج کردم.دلم گرفته و خسته شده بودم.حدود سه هفته بود
از خانه بیرون نرفته بودم.دلم برای الناز و کارم تنگ شده بود.دلم برای استاد ظریف با آن اخم
های خنجری اش هم تنگ بود.دلم برای فلافل گاز زدن با الناز توی پارک ها تنگ شده بود.دلم
حتی برای مستوفی غرغرو هم تنگ شده بود.به خدا که دلم برای زندگی عادی تنگ شده بود.
سرم را بلند کردم و به آسمان مشکی پوش دوختم.آ سمان صاف و پر ستاره بود.چشمک های
ستاره ها به هم و برای ماه نمایان شده بودند.ستاره ها را دوست داشتم.با اینکه هیچ وقت دنبالش
نرفته و چیز زیادی درباره ی ستاره و کهشان نمی دانستم اما علاقه داشتم ساعت ها بنشینم و به
چشمک هایشان خیره شوم.خیره شوم و درک کنم عظمت خدای آسمان ها را.!من این گونه
عبادت می کردم.این نماز من بود.
چه شب هایی که نیامده و من این گونه با خدای خودم راز و نیاز کرده بودم.در لحظه به لحظه ی
زندگی ام حسش می کردم.چه شب هایی که با نوازش هایش به خواب نرفته بودم.
من خدایم را حس می کردم.در جای جای زندگی ام.در خط به خط و رج به رج تقدیر و
سرنوشتم.مادر و پدرم را گرفته بود درست،اما خاله مهدیس را داده بود.خاله مهدیس را برده بود و
الناز را جایگزینش کرده بود.
الناز را با ازدواجش کمرنگ کرده و علیرضا شکوهمند را آورده بود.این آخری بزرگ ترین معجزه
برایم بود.بزرگ ترین معجزه ی زندگی ام.
او علیرضا شکوهمندی را آورده بود که من شش ماه با عذاب عشقش دست و پنجه نرم کرده
بودم.علیرضایی که این اواخر قلبم برایش به تاپ تاپ افتاده بود.وقتی می دیدش،وقتی طلب
خاکستری هایش را می کرد،وقتی دلش می خواست ساعت ها بنشیند و خیره نگاهش کند.آری
وقتی حس می کرد که دوستش دارد و من مانند بچه ای شیطان تنبیه ش می کردم و سرجایش
می نشاندمش.!این قلب از خیلی وقت بود که گریان بود.از تنبیه های من.از زجه های بی امان
من.از اشک های شبانه ام.
یادم است آخرین روز وقتی داشتم کارم را تحویل می دادم،بغض گلویم را فشرده بود.فکر می
کردم این آخرین باریست که دلم را تنبیه می کنم برای اینکه به گاپ گاپ نیوفتد.چه کسی فکرش
را می کرد درست دو هفته بعد از آخرین دیدارمان،دوباره ببینمش.آن هم در موقعیتی کاملاً عجیب
و غریب.
شبی پاییزی و سرد که برفی سنگین باریده بود و م نِ بیمار داشتم از شدت سرما یخ می زدم.تب
کرده و پنومونی گرفته بودم.همان شب که سه-چهار شبانه روز توسط اشخاصی ربوده شده بودم
که انگار می خواستند فقط آزارم دهند و کار دیگری باهایم نداشتند.همان شب که بوی تام فورد
همیشه چسبیده به پرزهای بویایی ام را بیشتر از هر وقت دیگری حس کرده بودم و با عطر گرم و
تلخش نفسی از سر آسودگی کشیده بودم.
علیرضا شکوهمند،مردی که برایم یک ایکس مجهول بود و من ندانسته و دیوانه وار عاشقش شده
بودم.بی چون و چرا،بدون هیچ دلیلی دوستش داشتم و کتمانش می کردم و خودم را فریب می
دادم.علیرضا شکوهمندی که فهمیده بودم هویت های پنهان زیادی دارد که من از درکشان
عاجزم.
خدا او را فرستاده بود که چه بگوید؟بگوید همیشه چشمم به توست و حواسم هست؟بگوید سایه
به سایه دنبالتم،نترس،هر جا که زمین خوردی مطمئن باش که دست یاری به سویت دراز می
کنم؟نه؟
قطرات اشک از چشمانم جاری می شدند و روی صورتم راه می گرفتند.من این گونه معبودم را
پرستش می کنم.با خشوعی عمیق.!با نفسی پاک بدون هیچ گونه ریا و دو رویی.!
خدایا صدایم را می شنوی؟دوستت دارم.خودت را،آفرینشت را،حکمت ها و بزرگی هایت را.!
با شنیدن صدای پایی سریع اشک هایم را پاک کردم ولی انگار دیر شده بود،چون گفت:چرا گریه
می کنی؟
سرم را زیر انداختم و جوابش را ندادم.تا به خودم بیایم کنار پایم زانو زد و من برای لحظه ای
حس کردم آسمانی خاکستری با تمام عظمتش جلوی رویم خودنمایی می کند.مانند ماری که طعمه
خدایا،چه آفریدی؟الگوی این تیله ها را از کجا آوردی؟چقدر هنرمندی خدایا.آیا هنرمندی به
هنرمندی تو در این کره ی خاکی هست؟بزرگی ات را شکر خدایا.شکر.!
دست هایش را دو طرفم روی تاب گذاشت و لب زد:می دونی وقتی چشم های گریونت رو می
بینم..
آب دهانش را قورت داد و آرام تر از قبل ادامه داد:دوست دارم عاملش رو در لحظه از هستی ساقط
کنم؟
دلم لرزید.از احساس چکیده از کلامش.!از احساس سرریز شده از چشما نِ خاکستری،خاکستر
کننده اش.!
لبم را همزمان با چکیدن قطره اشکی از چشمم گزیدم.من ضعیف بودم.در مقابل این مرد که حالا
داشت با چشمانی که پر از احساسی خشمگین شعله می کشید در تیله هایش،نگاهم می
کرد،ضعیف بودم.!
با دیدن قطره اشکم دستش را به سمت گونه ام آورد.آنقدر انگشتانش به گونه ام نزدیک بودند که
گرمایشان را حس می کردم ولی لمس حضورشان روی گونه ام را نه.
پلک هایش می لرزیدند.مانند دلِ من.!نی نی چشم هایش می لرزیدند،مانند لب های من.!
چیزی نمانده بود که انگشتانش گونه ام را لمس کنند که یک هو به خودش آمد و تند از جا بلند
شد.موهای تقریباً بلندش را چنگ زد و من وقتی به خودم آمدم که از خانه بیرون زده بود.!
اشکم را پاک کردم و نفسی لرزان کشیدم.او می گریخت.مانند من؟از من می گریخت؟مانند من؟
از چه می گریزی عزیزِ من؟"بیا زمینی باشیم؛من از دوزخی که راهش به بهشت باشد،می
ترسم.فقط اگر یکی مانند تو کنار من باشد،عشق باشد،جرات گناه باشد...
بگذار زمینی باشیم؛بهشت همان جاست که من باشم و تو باشی،چه فرقی می کند که معصوم یا پ ر
گناه باشیم؟"
آهی کشیدم.کاش الان اینجا بودی و من نصفه و نیمه نبودم.!کاش.!
***
» علیرضا «
صدای لخ لخ دمپایی های ابری،پیرهن چهارخانه و شلخته آستین کوتاه در زمستان،موهایی آشفته
و پریشان از سر چنگ زدن های پی در پی.نبض شقیقه ای که تند و تند می زند و امان نمی
دهد."منی" ساخته که هر بیننده ای را به تاسف وا می دارد.!مانند درویشانِ ژنده پوش شده بودم.!
کم نیست.دست کمش نگیر."می دانی اگر جذام عشق خیال آدم را بخورد،از هزار مرگ دردناک تر
است؟".
این کم کمش است.علیرضا شکوهمند اتوکشیده حاضر است هر جور که باید در اجتماع ظاهر
شود.بگذار بگویند دیوانه است.بگذار تمامی مردم بفهمند که عاشقی کارِ دل است.نمی توان
جلویش را گرفت.بگذار بفهمند علیرضا شکوهمند هم عاشق می شود.بگذار بفهمند.!
می خواهم فریاد بزنم.می خواهم عشقم را به درگاه همه ی انسان ها فریاد بزنم.بگذار بدانند،عشق
آدم را قوی می کند.آنقدر قوی که بتواند با تمام دنیا بجنگد.با تمام دنیا.!
درویش شدن،ژولیده خیابان ها را دوره کردن،برای آهوی من کم است.من باید دیوانه شوم.بدتر
از این ها دیوانه شوم.بدت رِ بدتر.!
می دانی هر چه عاشق تر می شوی،دلت می خواهد بیشتر و بیشتر در عشقت فرو روی.آنقدر
دریای عشقت گسترده شود که دیگر هیچ راه نجاتی نداشته باشی و غرق شوی.
سرم را به سمت آسمانش بلند کردم.می دیدمش.رخ ماهش،در ماه هم پدیدار بود.به نرده های
حفاظ دار تکیه دادم و نگاهم را به رودخانه ی خروشان کارون دوختم.باد سردی می وزید ولی من
همچو کوره ای از آتش بودم.سرم داغ کرده و شقیقه هایم در حال ترکیدن اند.!
خدایا.می بینی مرا؟می بینی که دیگر نمی توانم؟می بینی که جانم به لبم رسیده؟
چشمانش.خدایا چشمانش.نمی دانم چه بلایی سرم می آورند.بلاخره هم این د لِ نامرد طاقت
نیاورد و چشمانش را شکار کرد.تا به حال دیده بودی صیادی را که آهویی صید می کند و بعد
خودش در دام صیدش می افتد؟
چشمانش بلایی به سرم می آورند که از توصیفش عاجزم.فکر کردن به چشمانش هم می تواند
مرا به مرز جنون برساند،توصیف که دیگر هیچ.!حتماً دیوانه ای زنجیری می شوم.
از یاداوری چشم هایش دوباره حالم منقلب می شود خدایا.چشم بستم و تصویرش پشت پلک
هایم واضح شد.تصویرش،چشمانی که نی نیشان می لرزید و قطرات اشک همچون مروارید هایی
ازشان جاری بود.
عزیز د لِ علیرضا،تو چه می دانی با صدای گریه هایت،چشم های علیرضا هم خیس می شوند؟چه
می دانی فرشته ی من؟تو که از آتش این دل لعنتی خبر نداری.چه می دانی علیرضا هر چه دارد و
ندارد را می دهد تا غنچه ی لب هایت فقط به لبخند باز شوند؟
برای من لب می لرزانی؟نمی ترسی علیرضا از اینی که هست دیوانه تر شود؟نمی ترسی دل از کف
رفته اش،کامل از کف رود و کاری بکند که خدا قهرش بگیرد؟
پری من که تنت از جنس حواست و روحت خداییست،پری من،می دانستی پا گذاشتنت به زندگی
ام مانند نسیمی بهشتی بود که می دانستم خدا برایم فرستاده است؟با آمدن تو،درهای جهنم
زندگی ام بسته شدند.می دانی؟می دانی که وجودت مانند دریاییست که هر لحظه و هر ثانیه مرا در
خود غرق می کند؟
قطرات باران روی صورتم فرود می آمدند و می ریختند.باد سردی که می وزید هم باعث نشده بود
که آتش درونم کمی آرام بگیرد.مگر می شود به شهد چشم هایش فکر کنی و آرام باشی؟مگر می
شود؟
حس ویبره ی گوشی مرا از خلسه ی چشمانش بیرون کشید.گوشی را از جیبم درآوردم و نگاهش
کردم. شماره ی بی بی بود.
نگران جواب دادم:الو.
صدای آرامی را شنیدم که سعی داشت بغضش را پنهان کند:علیرضا.
برای اولین بار می گفت علیرضا.خدا.نزدیک بود بگویم جانِ دل علیرضا.چشم هایم را بستم و سعی
کردم بله ای محکم بگویم.هر چند که رگه هایی از لرزش هنوزم درونش پیدا بود.
با همان صدای بغض دارش نالید:کجایی؟می دونی ساعت چندِ؟
نه نمی دانم.تو مگر برایم عقل هم گذاشته ای تا بدانم؟سعی کردم خونسرد بمانم و چیز بی ربطی
نگویم:نه.
یک هو آرامشش تبدیل به طوفان شد و تقریباً جیغ زد:چرا این قدر بی فکری؟ساعت چهار
صبحِ.فکر من و این پیرزن مریض نبودی که تا این موقع بیرونی؟ها؟من به درک،این پیرزن چه
گناهی کرده؟می دونی اگه بهش آرام بخش نمی دادم تا الان بیدار می موند؟صدبار بهت زنگ زدم
و گوشیت در دسترس نبود.
این همه نگرانی برای من؟بغض توی صدایش برای من بود؟آهو غفارِ بی خیال برای من نگران
شده بود؟
آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم:هیش.آروم باش.من حالم خوبه.
یک هو در کمال ناباوری من زد زیر گریه و گفت:ولی من خوب نیستم لعنتی.!خوب نیستم.دیگه از
این کارا نکن.
و گوشی را قطع کرد.هاج و واج گوشی را از گوشم دور کردم و بهش خیره شدم.
لبخند نرم نرمک روی لب هایم نشست.سرم را تکان دادم و با آهی زمزمه کردم:"کاش می شد
صدای تو را بوسید".
برای من گریه می کنی؟برای من؟خدا من را لعنت کند که اشک هایت را پاک نکرده و دوباره
سرازیرشان کرده بودم.
صدای آهنگی از ماشینی که تازه کنار جاده توقف کرده بود بلند شد،نیشخندی زدم و سیگارم را از
جیبم بیرون کشیدم.یار و همدم تنهایی هایم.!فندکم را زیرش گرفتم و همزمان با روشن شدنش
پک عمیقی زدم.
روبه تو سجده می کنم،دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت،مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم،نماز من،نماز نیست
مرا به بند می کشی،از این رها ترم کنی
زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی
از همه توبه می کنم،بلکه تو باورم کنی
-چی شد که همه مبتلا شدیم؟
با شنیدن صدای پسری به طرفش برگشتم و نگاهش کردم.تقریباً همسن خودم بود.
پوزخندی زدم و به طرف کارون برگشتم،واقع اً چه شد که مبتلا شدم؟چگونه مبتلا شدم؟برای چه؟
پکی عمیقی به سیگار زدم که به فیلتر رسید.کناری انداختمش و بیشتر روی نرده ها خم
شدم:بهتری بگی چرا همه مون عاشق شدیم.
غمگین خندید:عشق هیچ دلیلی نمی خواد.
لبخند کجی زدم:پس نپرس.چون عشق دلیلی نمی خواد.دلیل توی عشق هیچ وقت معنا نداره.!هیچ
وقت.همه مبتلا می شیم چون باید بشیم.دنیا بر مدار عشق می چرخه.!
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من،کنار تو سلوک شد
عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی،شکنجه اشتباه نیست
)داریوش-شکنجه گر(
دوباره سیگاری آَتش زدم و به او هم تعارف کردم.لب هایش را درهم کشید و نخی
برداشت.سیگارم را روشن کردم و فندک را بی هیچ حرفی به طرفش گرفتم.
شبیه سگ ولگردی شده بودم که خانه و کاشانه ندارد.البته من خانه داشتم ولی عشق باعث
ولگردی های شبانه ام شده بود.راستی شب گردی های من از کی شروع شد؟
نگاهم را به پل سفید و آن هلال بزرگش دوختم.چه می شد منم مانند آهن های این پل استوار می
ماندم؟این پل چند سال قدمت داشت؟چه می شد از آهن می شدم و فقط به وظیفه ام عمل می
کردم؟چه می شد؟
صدایش را شنیدم:گاهی اوقات با خودم فکر می کنم چرا بداقبالی عشق از خوش اقبالی و خوش
شانسی بیشترِ؟من با عشق بداقبالی رو تجربه کردم.
به طرفش برگشتم و دیدم که چشمانش غرق در اشکند.زمانی در دوران جاهلیتم همیشه می گفتم
که مرد باید مانند کوه استوار باشد.مرد که گریه نمی کند.مرد برای رفع خستگی و تنش گریه نمی
کند،قدم می زند.
ولی روزی از روزهای نزدیک فهمیدم که گاهی اوقات می خواهی،ولی نمی شود.تجربه کرده
ای؟مانند من و پسر کناری ام.گاهی اوقات می خواهی ها ولی نمی شود.نمی توانی.قدرتش را
نداری که بکوبی توی سر بغضت و سرکوبش کنی.گاهی اوقات از تو و پس گردنی هایت سبقت
می گیرد و بیرون می ریزد.تمام زجرهایت را بیرون می ریزد.!
و روزی مدع یِ مانند من،بهترین علاقه اش،گریه برای معشوقش می شود.علاقه پیدا می کند که به
یادش بیافتد و بزند زیر گریه.!
تو چه می دانی وقتی که گریه ی معشوقت،عزیز دلِ دیوانه و افسار پاره کرده ات گریه می
کند،ناراحت است و دنیا به کامش نیست،تو چه می دانی؟چه می دانی که مرد در این مواقع از
صدتا نامرد بدتر می شود و بغض گلویش را می فشارد؟
-وقتی به خودم اومدم که رفته بود.گاهی اوقات زندگی چیزای خوبی سر راهت می ذاره ولی خودت
با دستای خودت پسش می زنی و وقتی می ره تازه می فهمی که سهم اصلیت از این دنیای کوفتی
بوده و دیگه چیزی نداری.!
بعد از زدن این حرف از کنارم گذشت و رفت و من غرق جمله اش شدم.راست می گفت.دنیا فقط
یک بار سهم هر انسان را می دهد.فقط یک بار.!
سهم من را هم داده.اما دلم از این می گیرد که این سهم از سرم هم زیادیست.!خیلی زیاد.
تا صبح کنار کارون ماندم و دو پاکت سیگار دود کردم.!دودشان کردم تا شاید دردم کمی التیام
یابد ولی زهی خیال باطل.!مرهم دردهایم کسی بود که حتی نمی توانستم در این برحه زمانی به
داشتنش فکر کنم.!
ساعت هفت صبح بود که وارد خانه شدم.وقتی گرمای مطبوع خانه را حس کردم تازه فهمیدم که
بدنم یخ زده.آمدم بروم توی اتاقم که صدای توبیخ گر بی بی از پشت سرم بلند شد:اوغور بخیر
جناب.می گفتین می خوایین تشریف بیارین تا گاوی،گوسفندی زیر پاتون سر ببریم.
سرم را زیر انداختم و به طرفش برگشتم:سلام.
صدای ناراحتش را شنیدم:سلا م لاالله الا الله.کجا بودی دیشب؟
-جای خاصی نرفته بودم.کنار رودخونه بودم.
بی بی:می دونی من و اون بچه دیشب چی کشیدیم؟
ناراحت سرم را بلند کردم،با دیدن چشم های قرمزم وحشت زده شد و زد روی صورتش:وای خدا
مرگم بده.چرا این شکلی شدی؟
لبخندی غمگین زدم:بی بی بعد برات می گم.ولی الان نه.سرم داره می ترکه.بعد.!
جلوتر آمد و دستش را روی گونه ام گذاشت:مادر با من غریبه شدی؟بگو ببینم چته؟
دستش را پایین کشیدم و بوسیدم:قربونت برم من حالم خوبه.چون دیشب نخوابیدم این طوری
شدم.
قطره اشکی از چشمان خاکستری اش چکید:من بزرگت کردم علیرضا،حکم مادرت دارم نه
مادربزرگت.از چشمای قرمز و خسته ت می فهمم دردت چیه.
با درد خندیدم:خوب شما که دردم رو می دونی دیگه برای چی می پرسی قربونت برم.
بی بی گل:تا کی می خوای خود خوری کنی علیرضا؟تا کی؟
آهی کشیدم:تا وقتی که این قضیه با خیر و خوشی تموم بشه و ماموریت من تموم.!
بی بی گل:اگر بهش بگی بیشتر می تونی بهش نزدیک بشی و ازش مواظبت کنی.
سرم را تکان دادم:نه.الان نه.با اجازه تون من می رم توی اتاقم.
غمگین نگاهم کرد.رفتم توی اتاقم و در را بستم.به در بسته تکیه دادم و آرام آرام لغزیدم به
سمت پایین تا به پارکت سرد رسیدم.لرزی از بدنم گذشت.سردم بود.
توی این برحه ی زمانی دارم یخ می زنم.از همه چیز.از همه چیز.!سردم است.از سختی های این
روزگار،سردم است.!
***
می خواستم برگردم و دلم نمی آمد،می خواستم دور شوم از این شهر ولی بازم دلم نمی
آمد.کارهایم را با بدبختی توی خانه سر و سامان می دادم تا فقط یک خورده بیشتر کنارش
بمانم.حسش کنم و با عطر نفس هایش جان بگیرم.
سه روز بود که اهواز بودم و فقط سعید و سارا می دانستند که این جا هستم.غروب بود.توی سالن
نشسته بودم و داشتم کارم را انجام می دادم.
بی بی توی اتاقش مشغول نماز خواندن بود و آهو هم روی کاناپه روبه رویم نشسته و داشت کتاب
می خواند.از همان شب نحس رفتارش سرسنگین شده بود.با من که اصلاً حرف نمی زد.وقتی هم
من حرف می زدم با جواب های کوتاهش دهنم را با احترام می بست.
من از همین می ترسیدم که نکند بفهمد دوستش دارم.او نباید می فهمید.!کلافه سرم را از لپ
تاپ جلوی رویم بلند و نگاهش کردم.لپ تاپ را بستم و نگاهم را بهش دوختم.به قول معروف راه
افتاده بودم،دیگر از نگاه کردن به چشمانش ابایی نداشتم.تازه عاشق حس دیوانه کننده ای که از
چشمانش گرفتم،شده بودم.
کتاب "بیگانه" *دستش بود و داشت می خواندش.لبخندی زدم.این کتاب را خیلی دوست
داشتم.یک روزی شخصیتم شبیه به شخصیت مورسوی* بیگانه بود.
سعی کردم جو خشک به وجود آمده ی بینمان را از بین ببرم:بیگانه می خونی؟
آه خاک برسرت.شروع خوبی نبود.!سرش را از روی کتاب بلند کرد:آره.
دوباره نگاهش را به کلمات کتاب دوخت و من در دل به خودم لعنت فرستادم.خیر سرم آمدم سر
حرف را باز کنم یعنی،زدم بدترش کردم.
-مورسوی بیگانه رو دوست دارم.یادم می یاد این کتاب رو هجده سالم بود که خوندم.
حواسش پی حرف هایم بود.سرش را کشیده بود تا یقه ام و به صورتم نگاه نمی کرد.منم که بی
حیا شده بودم نگاه به صورتم را می خواستم.حتی شده نیم نگاهی.!
سری تکان داد:آره کتاب قشنگیه.قبل ها اسمش رو شنیده بودم اما نخونده بودمش.مورسو واقعاً
یه بیگانه اس و بیگانه ای که قطعاً میون مردم جایی نداره،محکوم به مرگ ابدِ.!
پوزخندی زدم:آره.اگر چه مورسو آخرش سرش با ماشین عدالت زده می شه ولی این کتاب نماد
انسان هاییه که زنده ان و بیگانه ان.زنده ان و از زنده موندن بیزارن.افکار "آلبر کامو" با اینکه از
پوچ گرایی منشا می گیرن اما خیلی به دل می شینن.می دونی حرف اصلی آلبرکامو چیه؟
سرش را تکان داد:آره.این که زندگی ارزش زیستن ندارد.
حرف را به کجاها کشیده بودم.خاک بر سرم با این حرف زدنم.کتاب را به کناری انداخت و
زانوهایش را در بغلش جمع کرد.چانه اش را روی زانوهایش گذاشت و نگاهش را به پنجره ی
سرتاسری و بزرگ سالن دوخت.نگاهش به قطرات باران بود.!و نگاه من به صورت بی عیب و
نقصش.
نگاه از صورتش گرفتم و به تلوزیون روشن دوختم.لازم نبود نگاه کنم به چهره اش.رخ ماهش
اصلی ترین تصویر ذهنم بود.!چشمان عسلی رنگ درشتش با آن مژه های برگشته،بینی
کوچکش،لب های صورتی-نارنجی اش،پوست برنزه و براقش.
به طرفش برگشتم و بی مهابا به صورتش زل زدم.خدا برای آفرینشش نهایت دقت و ظرافت را به
کار گرفته بود.کجا خوانده بودم که چشم چشم دو ابرو،چقدر خدا برای کشیدنت آواز خوانده..!
کمی دقت کردم و متوجه حلقه های اشک درون چشمانش شدم.اخم درهم کشیده و گفتم:آهو.
به طرفم برگشت و زل زد توی چشمانم.بیشتر از چند ثانیه نتوانستم طاقت بیاورم.!نگاهم را
دزدیدم و گفتم:چته؟
صدای آرام اما بغض دارش توی گوشم پیچید:هیچی.
حرفش را زد و بلند شد رفت.اما ندید که همین "هیچی" گفتنش چه بلایی سرم آورد.من می
شناختمش.بیشتر از خودش.!ناراحت بود.از چیزی ناراحت بود که من نمی دانستم چیست و باید
می فهمیدم.
از روی مبل بلند شدم و به طرف اتاق بی بی راه افتادم.در زدم و داخل شدم.روی سجاده اش
نشسته بود و داشت دعای بعد از نمازش را می کرد.اشاره زد که بیا.جلوتر رفتم و روی تختش
نشستم.صلواتی فرستاد و به سختی از روی سجاده اش بلند شد.
بی بی:چیزی شده مادر؟
-شما می دونین آهو چشه؟
کنارم نشست و گفت:نه.هر چی سعی کردم از زیر زبونش بیرون بکشم که چشه نگفت که
نگفت.ولی حدس می زنم دلش از این خونه نشینی گرفته باشه و بی حوصله شده.
-آه.پاک یادم رفته بود بیشتر از سه هفته س که بیرون نرفته.!ببرمش بیرون؟
لبخندی مادرانه زد:آره چرا که نه.برای هر دوتاتون هم خوبه.
-خوب پس من می رم بهش بگم آماده شه.شما نمی یایین؟
بی بی:نه مادر من با این کمر درد و پا درد جون بیرون رفتن رو دارم؟
از روی تخت بلند شدم:باشه.
هنوز از اتاق خارج نشده بودم که آرام گفت:سعی کن بهش نزدیک بشی علیرضا.کم کم.لازم
نیست سریع بهش بگی که دوسش داری.آروم آروم برو جلو..بذار بشناستت.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پشت در اتاقش ایستادم و آب دهانم را قورت دادم.مانند پسرهای هجده ساله ی دبیرستانی شده
بودم که می خواهند عشق نوجوونی شان را بینند و دستپاچه می شوند.
در زدم و با شنیدن بفرماییدش،اما با صدایی گرفته و بغض آلود،دستگیرم شد که دارد گریه می
کند.با اخم وارد اتاق شدم و جدی گفتم:آماده شو می خوام ببرمت بیرون.
روی تختش نشسته بود و همان طور که حدس می زدم چشمان قرمزش داد می زد که گریه
کرده.!لبم را جویدم و ادامه دادم:منتظرم.
مظلوم سرش را تکان داد.آخ خدایا.آخ.همین مظلومیت است که این همه بلا سرم آورده.!همین
مظلومیت که نمی داند کی باید خودش را نشان دهد.
با سری داغ کرده از اتاقش بیرون زدم و رفتم توی اتاقم.اگر این طور می ماندم مطمئن بودم که
دیوانه خواهم شد.
***
*بیگانه:کتابیست از جنس پوچ گرایی انسان ها،نوشته ی آلبرکامو.
*مورسو:شخصیت اصلی کتاب بیگانه.
***
» آهو «
مانند جنینی که توی شکم مادرش جمع شده،روی تخت جمع شده و زانوهایم را بغل کرده
بودم.نمی دانم چگونه رفتار کرده بودم که علیرضا فهمیده بود حالم خوب نیست.من که عادی
بودم.نبودم؟
آهی کشیدم و از روی تخت بلند شدم.ست لباسی که علیرضا برایم آورده بود را از کاور درآوردم و
با بی حوصلگی پوشیدم.پالتوی سورمه ای کتی با شلوار جین سورمه ای.
نگاهی به خودم توی آینه انداختم و با دیدن قیافه ام،آهی کشیدم.خیلی رنگم پریده بود.هیچ وسیله
ی آرایشی هم نداشتم تا صورتم را از این حال و هوا دربیاورم.
شال مشکی را از میان شال ها انتخاب کردم و روی سرم انداختم.چشمانم داد می زدند که گریه
کرده ام اما این لامصب ها هیچ جوره خیال زشت شدن نداشتند.!
پوزخندی زدم و بوت مشکی رنگ اهدایی علیرضا را برداشتم و بیرون زدم.هه.اگر علیرضا نبود الان
این لباس روی تنم را هم نداشتم.من همه چیزم یا عاریه ایست یا اهدایی که از روی ترحم داده
شده.!
بغضم را قورت دادم تا علیرضا بار دیگر مچم را نگیرد و بگوید عجب دختر زر زرو و نازک
نارنجیِ.!چون واقع اً هم نبودم.من یک دختر ساده بودم که مانند همه ی دخترهای دور و اطرافم
گریه می کردم،شادی می کردم،عاشق می شدم و گاهی اوقات هم ادای آدم های محکم را درمی
آوردم.ولی یادت نرود که من یک دخترم.!
گاهی اوقات لازم نیست دختر نازک نارنجی باشی یا یک دختر قوی.هر چه که هستی در مواقع
سختی دوست داری که تکیه گاه محکمی داشته باشی تا بر روی شانه هایش گریه کنی و زار
بزنی.!این یک حقیقت محض است که ما دخترها بیشتر اوقات ازش فرار می کنیم.اما من یاد گرفته
بودم که فرار نکنم.تکیه گاه داشتم الان؟خوب پس برای چه مغرور بازی دربیاورم و او را از خودم
برنجانم؟او ناراحت که نشد؟شد؟
داشتم از بی بی خداحافظی می کردم که صدایش را شنیدم:بی بی چیزی از بیرون لازم نداری؟
بی بی:نه مادر.برین به سلامت.
گونه ی بی بی را بوسیدم و به دنبال علیرضا از خانه بیرون رفتم.آرام سوار ماشین شدم و او هم بی
هیچ حرفی حرکت کرد.نگاهم به شهری بود که سه هفته درش زندگی کرده و نفس کشیده بودم.
سرم را به شیشه تکیه دادم و آهی کشیدم.دیگر از آه کشیدن ابایی نداشتم.مخصوص اً جلوی
علیرضا.!
به جلو خیره بود و داشت با سیستم ماشین ور می رفت.بعد از لحظاتی صدای آهنگی توی ماشین
پیچید.
ساده بودی مثل سایه مثل شبنم رو شقایق
مثل لبخند سپیده،مثل شب گریه ی عاشق
بی تو شب دوباره آینه،روبه روی غم گرفته
پنجره بازه به بارون ،من ولی دلم گرفته
واژه رنگ زندگی بود،وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود،وقتی از تو می سرودم
چرا همه ی علایقم شبیه به علایق این مرد است؟چرا؟آیا این آهنگ هم اتفاقی بود؟
وقت راهی شدن تو،کفترا شعرامو بردن
چشمام از ستاره سوختن،منو به گریه سپردن
رفتی و شب پر شد از من،از من و دلواپسی ها
رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها
واژه رنگ زندگی بود،وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود،وقتی از تو می سرودم
شب گریه ی عاشق.یعنی او هم عاشق بود؟لبخند تلخی روی لبم نشست.چه کسی را دوست
داشت علیرضا شکوهمند؟این فرد سعادتمند باید خیلی خاص باشد،مانند خودش.!
ساده بودی مثل سایه مثل شبنم رو شقایق
مثل لبخند سپیده،مثل شب گریه ی عاشق
بی تو شب دوباره آینه،روبه روی غم گرفته
پنجره بازه به بارون،من ولی دلم گرفته
چشمانم به قطرات باران بود و چک چکشان روی شیشه جلو که لجوجانه و شیطنت آمیز سعی در
نگه داشتن خودشان داشتند.
تا به حال دیده ای کسی عاشق دیگری باشد و با فهمیدن اینکه معشوقش شخصی را دوست
دارد،اینقدر آرام بماند؟بهت گفته بودم که من عادت دارم.عادت به ترک معشوقم که بهش دلبسته
ام.بهت گفته بودم که من رضایت معشوقم برایم از خودم به مراتب بیشتر است.عشق که این
حرف ها را نمی شناسد.او عاشق است مانند من و هزاران نفر دیگ رِ روی این کره ی خاکی.!
او فقط خوب باشد،شاد باشد،همیشه بخندد،به خدا که برای م نِ بی کس کافیست.بگذار برود به
معشوقش برسد.من آماده ام که با این درد بزرگ هم روبه رو شوم.او که برای من نیست.حتی اگر
هم دوستم داشت نمی توانستم به ماندنش فکر کنم.
عاشقی دردیست بسیار بزرگ،اما نه برای من که دردهایم همه این گونه اند.!نه برای منی که
دردهایم به یک اندازه اند.!
ماشین را کنار یک محوطه ی تقریباً بزرگ پارک کرد و گفت:پیاده شو.
نگاهی به تابلوی سردر مکانی که آورده بودم انداختم.پلِ طبیعت.ابرویی بالا انداختم و پیاده
شدم.باران نم نم می بارید و باد سردی می وزید.نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.ساعت شش
عصر بود.البته عصر نه بهتر است بگویم شب.چون هوا تاریک شده بود.
از پله های پل بالا رفتیم و دقایقی بعد رودخانه ی آرام کارون را دیدم.پلی مخصوص پیاده روی
بود.هوای سردی که می وزید،نم نم آرام باران،صدای آب،همه باعث شدند که لبخندی روی لبم
بنشیند و با هیجان بگویم:چقدر اینجا قشنگه.
به صورتش نگاهی کوتاه کردم و سرم را دوباره زیر انداختم.چشمانش امشب خاکستری تر از
همیشه بودند.شاید به خاطر لباس هایش بود.چشمم را از بوت های خاکستری رنگش کشیدم
بالاتر و از شلوار کبریتی مشکی رنگش عبور کردم تا رسیدم به پلیور مشکی و پالتوی خوش
دوخت خاکستری اش.
بهم نزدیک شد و با صدای آرامی گفت:م ن نگاه کن.
آب دهانم را قورت دادم و سرم را بالاتر کشیدم تا رسیدم به چشمان براقش.بازم جلوتر آمد و من
چسبیدم به نرده های حفاظ دار پل.دست هایش را دو طرفم روی نرده ها گذاشت و خیره شد به
چشمانم.ه رم نفس هایش که به صورتم می خوردند،کم از گرمای آتش نبود.!
بلاخره طاقت نیاوردم و خواستم سرم را پایین بیاندازم که با تحکم گفت:نه.
گوشه ی لبم را گزیدم و نگاهم را به نی نی رقصان چشمانش دوختم.این چشم ها از جانم چه می
خواستند؟نفس عمیقی کشیدم که بوی تام فوردش توی بینی ام پیچید.آه.
روی صورتم خم شد و لب زد:حاضرم همه ی هست و نیستم رو بدم ولی این چشم ها هیچ وقت
غم نداشته باشن و اشک درونشون حلقه نزده باشه.
کلمه به کلمه ی حرف های با احساسش داشتند به قلبم و به تمام جانم نفوذ می کردند.خدای
من.این مرد می خواست مرا دیوانه کند؟این همه احساس برای من خرج نکن علیرضا
شکوهمند.نگذار دیوانه شوم علیرضا.!
آب دهانش را قورت داد و احساسش را بیرون ریخت:می دونی دو روزِ من چی کشیدم؟از من
دوری می کنی،باهام حرف نمی زنی.وقتیم باهات حرف می زدم جواب کوتاه و سرسری می
دادی.من چه کاری کردم که مستحق چنین رفتاریم بانو؟
خدایا تحمل ندارم.نمی توانم حرف بزنم.مرا توی بد موقعیتی قرار داده.!چشمانش مانند آهن ربایی
بود که تمام وجودم را با مغناتیس هایش بیرون کشیده و تهی ام کرده است.!
لبم را گزیدم و سرم را زیر انداختم.صدای بلندش را شنیدم:من نگاه کن آهو.
ارتعاش تارهای صوتی ام را می شنیدم:نمی تونم.یعنی..نمی..شه.
التماسش را شنیدم:لعنتی به من نگاه کن.چرا ازم فرار می کنی؟
سرم را به شدت بلند کردم و نگاهم را به نگاهش گره زدم.این را می خواست؟خوب بگذار ببیند!
با دیدن نگاه بی مهابا و گستاخم،این بار او بود که سرش را پایین انداخت:این طور نگاهم نکن.
نفس عمیقی کشیدم:من..من حالم خوبه.نمی خواد نگرانم باشی.این روزا دلم گرفته.تروخدا یه
خورده درکم کن.در عرض چهل و هشت ساعت زندگیه عادیم از بین رفت.
دست هایم را بهم پیچاندم و با بغض ادامه دادم:این که زندگی نیست من دارم.همش
استرس.درد.هزار بدبختی.من از تو ناراحت نبودم که.اگر حرفی نزدم،یعنی حرفی نداشتم بزنم.بی
حوصله شدم.دیگه اون آهوی قبل نیستم.اون آهو همیشه لبخند به لبش بود و لبخند هم روی لب
هم نشیناش می آورد ولی حالا...
سرش را با شدت بلند کرد و حرفم را برید:همین الان هم باید این طور باشی.من نمی ذارم که این
طور بشی.نمی ذارم.قسم خوردم بایدم پاش وایسم.
با تعجب گفتم:قسم خوردی؟
نفس لرزانی کشید و ازم فاصله گرفت:آره.با خودم قسم خوردم.
ارواح شکمِ...به من دروغ نگو علیرضا شکوهمند که من خودم یک پا دروغگوی اصیلم.!
به طرف برگشت و با عجز ادامه داد:جون علیرضا بخند آهو.من وقتی غم رو توی چشمات می بینم
دیوونه می شم.این رو با صراحت تمام می گم.
به طرف کارون چرخیدم و زمزمه کردم:من خوبم.فقط این داره من می کشه که چطور جبران کنم.
صدایش را کنار گوشم شنیدم،و همین طور ه رم گرم نفس هایش را:تو فقط باش و بخند.این
بزرگترین جبران برای وظیفه ی منِ.
تو هم خودت را موظف می دانی؟برای چه؟خدایا همین حالا برگردم و بغلش کنم و بگویم دوستت
دارم قهر نمی کنی؟نمی گویی دختر بی حیا؟نمی گویی؟
روی نرده ها خم شدم و گفتم:همیشه دوست داشتم کارون خروشان رو ببینم.
پوزخندی زد که صدایش را منم شنیدم:یه روزی این رودخونه خروشان بود.اینی که می بینی در
مقابل اون رودخونه ای که من بچه بودم و می دیدم نهری بیش نیست.
-چطور؟
با دستش جایی را نشانم داد و گفت:اون جارو می بینی؟
به ردیف درختان بزرگ و بلندی اشاره می کرد که پشتشان یک چرخ و فلک بزرگ مانند چرخ و
فلک قدیمی ارم بود.
سرم را تکان دادم:خوب؟
علیرضا:پشت این درختا که می بینی الان یه پارکه که قبلاً شهربازی بود و پشتش یه اتوبانه که
چندتا منطقه رو بهم متصل می کنه.اون اتوبان و تمامی مراکز و اداره هایی که الان موجودن قبل ها
نبودن.همه ی این مساحتی که برات گفتم،سرتاسرش آب کارون بود.!
حیرت زده شدم:وای.پس الان چرا اینقدر کمه؟
سرش را تکان داد:متاسفانه شهرداری شهر هر ساله چند متر از رودخونه رو...کور می کنه.!
چشمانم گرد شد.نه.!با تاسف گفتم:آخه چرا؟
علیرضا:به عنوان زیبا سازی شهر.جاده های ساحلی اهواز رو همین طور ساختن دیگه.!با کور کردن
رودخونه.!
-ولی اگه این طور ادامه بدن رودخونه رو نابود می کنن.
آهی کشید:من این رودخونه رو خیلی دوست دارم.
لبخندی زدم:معلومه.از کی می یایی اهواز؟
مانند خودم لبخند زد،اما تلخ:قضیه ش مفصله.من از چهارسالگی اهواز بودم تا وقتی که تهران
دانشگاه قبول شدم.
یه تای ابرویم را بالا دادم:اوه.بی بی اهوازی الاصل هستن؟
سری تکان داد:آره.پدربزرگ مادریم یعنی شوهر بی بی تهرانی بود.بی بی وقتی شوهرش می میره
برمی گرده شهرش تا پیش خانواده ش باشه.مادرم هم نصف بیشتر عمرش رو توی این شهر
گذروند.اما پدرم تهرانی الاصل بود.وقتی ازدواج می کنن می رن تهران.
موضوع خیلی پیچیده شد.وقتی صورت پر از سوالم را دید،خندید و گفت:حالا بعد برات می گم.
خنده اش کم کم ته کشید و بعد با صدایی که زمزمه وار بود زیر لب ادامه داد:فضول من.!
حیرت زده شدم.فضو لِ من؟با من بود؟خدایا صبر.!!صبر ایوب بده.فضول من؟
این مرد را هر چه بیشتر می شناختم بدتر گیج می شدم.سوال هایی توی ذهنم به وجود آمده بودند
که از صدتا معما هم بدتر و پیچیده تر بودند.!
یک هو گفت:خوب بزن بریم که می خوام ببرمت یه جایی.
با تعجب و کنجکاو گفتم:کجا؟
خندید و ابرویی بالا انداخت.یعنی نمی خواهد بگوید.!بی اراده چشم غره ای بهش رفتم که بی
مهابا و بدون خجالت زد زیر خنده.
وقتی سوار ماشین شدیم،گفتم:می شه بگی کجا می خواییم بریم؟
نوچی کرد و گفت:حالا می ریم و می فهمی.
لب هایم را جمع کردم و صاف روی صندلی نشستم و او تا وقتی که رسیدیم به مقصد به قیافه ی
آویزانم می خندید.
ماشین را توی خیابان شلوغی پارک کرد و پیاده شدیم.نگاهی به جمعیت و ماشین ها انداختم.بی
خیال هوای بارانی و نم نمش داشتند می دویدند و کارهایشان را انجام می دادند.!
خندیدم و گفتم:چه بی خیالن.
آستینم را کشید و با هم از جاده عبور کردیم:آره.اهوازیا به تنها چیزی که اهمیت نمی دن هوای
خرابه.گرد و غبار باشه همینن،آفتاب داغ و سوزان شهریور با دمای 01 درجه باشه همینن،اگر هم
بارونی باشه که دیگه عیدشونه.همه می ریزن توی خیابونا تا از هوای پاک استفاده کنن و نتیجه
ش می شه این شلوغی بی نهایت.
-باید آدم های جالبی باشن.
علیرضا:کجاشو دیدی.همون طور که می دونی بیشتر جمعیت اهواز عربن و خوب قاعدتا به عید
فطر بیشتر اهمیت می دن ولی بازم می بینم که عید نوروز رو همه ی مردم به هول و ولا می افتن
برای خرید.چه عرب چه فارس.چیز خیلی عجیبی که من همیشه ازشون دیدم و از مردم هیچ شهر
و استانی ندیدم همین تفریحشونه.باور می کنی عیدها تا ساعت هشت-نه صبح مردم توی پارک
ها می مونن؟
با حیرت گفتم:هشت-نه صبح؟وای.
علیرضا:باور کن من دیدم.صبحانه شو ن توی پارک می خورن و بعد برمی گردن خونه ها می
خوابن.!
-باورم نمی شه.
علیرضا:البته همه هم اینطوری نیستن.آدم هایی رو هم دیدم که اصلاً تفریح نمی کنن و اعتقاد
دارن اهواز با این بزرگیش هیچ نوع تفریحگاهی به جز جاده های ساحلیش نداره و همیشه هم می
نالن از این معضل.
-حالا واقعاً این طوریه؟
لبخند کجی زد:ای.آره.مثلا شهر به این بزرگی با تقریبا دو میلیون نفر جمعیت یه شهر بازی بیشتر
نداره.
اخم درهم کشیدم:وا.چرا؟
شانه ای بالا انداخت:والا این دیگه نمی دونم.
با دیدن بافت قدیمی روبه رویم هیجان زده گفتم:چه بازار قشنگی.مثل بازار قدیمی تجریشِ.!
خندید:آره.بزرگترین بازار اهوازِ.
بازاری بود قدیمی که سردرش عکس امام خمینی بود.بازار امام.وقتی واردش شدیم با دیدن آن
همه مغازه هیجان زده شدم و به همه شان سرک کشیدم. علیرضا هم خندان پشت سرم می
آمد.هر چه را که نگاه می کردم بی برو برگرد می خرید و من با اعتراض ازش خواهش می کردم
که از این کارها نکند ولی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.
بازار بیشترش پوشاک بود.واقعاً خوشم آمده بود ازش.بسیار شلوغ بود و من همیشه از بازار های
شلوغ خوشم می آمد.بازاری که شلوغ نباشد که دیگر بازار نیست.
آخرین چیزی که خریدم یک دسته کاموای قهوه ای-شکلاتی بود.بی بی عشقش بافتنی بود.
وقتی به ماشین رسیدیم ساعت ده شب بود.علیرضا در حالی که نایلون ها را می گذاشت توی
صندق عقب ماشین گفت:خوب بانو شما گرسنه تون نیست؟
چرا.خیلی هم گرسنه بودم.از ناهار چیزی نخورده بودم و روده ی کوچکم،روده ی بزرگم را خورده
بود.
-ای.
در حالی که سوار ماشین می شد لبخند کجی زد:ای؟سر من کلاه می ذاری؟
-نه.خوب می ریم خونه می خوریم.
سوار شدم و او گفت:نه دیگه.آن کار را کرد که تمام کرد.چی میل داری شما؟
با شنیدن لحن با ادبش لبخندی زدم:فرقی نمی کنه.
می خواستم بگویم در کنار تو باشم،سنگم که باشد می خورم ولی خوب دیگر اینقدر رو دار
نبودم.بلعکس این روزها خیلی هم خجالتی شده ام.!خصوص اً جلوی روی علیرضا شکوهمند.!
علیرضا:پس انتخاب با خودم.
رستوران انتخابی اش،سنتی بود.از محیط جالب و قشنگش خوشم آمد.بعد از اینکه رفتم و دست
هایم را شستم،علیرضا را دیدم که روی یکی از تخت ها نشسته بود.
به نگاه خیره اش لبخندی خجول زدم و کنارش نشستم.بعد از چند لحظه گارسون که دختری بود
فرم پوش اما بسیار خوشتیپ و سانتال مانتال آمد و منو را به دست علیرضا داد و گفت:خوش
اومدید آقای شکوهمند.مدتیه که نمی دیدیمتون.
علیرضا:ممنون خانوم.اهواز نبودم.
مثل اینکه اینجا هم می شناختنش.منو را از دست علیرضا گرفتم و نگاهش کردم:من انتخاب کنم؟
سری تکان داد:آره.چرا که نه.امش ب به سلیقه ی شما غذا می خوریم.
انتخابم کباب ایتالیایی بود.بعد از اینکه گارسون سفارش گرفت و رفت علیرضا گفت:خوب،بهت که
خوش گذشت؟
با نگاهی متشکر گفتم:آره.خیلی.واقعاً مرسی.
علیرضا:خواهش می کنم.وظیفمه.
سرم را زیر انداختم:چرا..چرا می گی وظیفته؟
علیرضا:به من نگاه کن و سوال ت بپرس.
آرام نگاهم را به سمت نگاهش سوق دادم.لبخند قشنگی زد و گفت:می شه الان جواب ندم؟
آهی کشیدم:خیلی دوست دارم بدونم.به همون موضوع دزدیدن من ربط داره که نمی خوای بگی؟
سرش را به آرامی بالا و پایین کرد.خندیدم و گفتم:اوهوم.شیرفهم شدم.
خندید:به زودی می فهمی.الان وقتش نیست.
چیزی یادم آمد و باعث شد که هیجان زده شوم:راستی.
متعجب گفت:چی؟
-رونمایی محصول چی شد؟من کی قراره اون پنیرهای نمونه فرانسوی رو با طراحی تبلیغاتی
خودم بخورم؟
یه تای ابرویش را بالا داد:آها.دیگه نزدیکه.فکر کنم تا یکی-دو هفته دیگه وارد بازار بشه.خودم
برات می یارم که اول خوب طراحی پاکت هاشو نگاه کنی و لذت ببری از استعداد های خودت
بعدشم نوش جان کنی و یه فاتحه برای مرده هام بفرستی با این محصول خوشمزه م.
-ای به چشم.شما امر کن.فقط سه سوره ای بخونم یا یازده تایی؟
خندید:نه دیگه.محصول ما می ارزه.پس یازده تایی بخون.
سرم را تکان دادم:باشه.یه چیز دیگه.الناز دوستم رو که می شناسی؟می شه یه جوری بهش
برسونی من اینجام؟مطمئنم که خیلی نگرانم شده.
نیشخندی زد:نه نمی شه.
اخم کردم:چرا؟
آمد جوابم را بدهد که غذا را آوردند.بعد از اینکه گارسون رفت بدون اینکه به غذا نگاهی بیندازم
دوباره گفتم:چرا نمی شه؟
نان های تنوری کوچکی که توی سبدی گذاشته بودند را نشانم داد و گفت:مطمئنم که عاشقشون
می شی.ببین چقدر کنجد دارن.
بدون اینکه به نان ها نگاه کنم،م صر به چشمانش خیره شده و منتظر جواب بودم.پوفی کرد:می شه
شامت بخوری آهو؟بعد می گم.
-همین الان بگو.
بی خیال چنگال و کاردش را توی کباب زد و با حوصله گفت:گفتم بعد
-داری سرم شیره می مالی؟آقای علیرضا شکوهمند الان من شکل یه دراز گوش می بینی؟
آهی کشیدم و بغض کردم:من بچه نیستم.حالیمه دور و اطرافم چه خبرِ.!نه می ترسم و نه دیگه از
کسی ابایی دارم.بهم بگو.بهم بگو چی توی سرت می گذره.بگو.!
عصبی چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.موهای بلندش را چنگ زد و با همان عصبانیت
گفت:می ذاری شامم کوفت کنم آهو؟یا مثل همون شب از اینجا هم بزنم بیرون؟
با حیرت نگاهش کردم.خدای من.من که چیز بدی نگفته بودم.فقط می خواستم به دوست صمیمی
ام بگوید که در امانم و حالم خوب است.همین.!
سعی کردم لرزش چانه ام را مهار کنم:بفرمایید میل کنید.لازم نیست بزنید بیرون.من می رم تا
بیایید.
از روی تخت پایین آمدم و به آهو گفتن های متحیرش هم جوابی ندادم.از رستوران بیرون زدم و
به سمت ماشین رفتم.چرا این گونه رفتار کرده بودم؟
زشت بود می دانم.ولی خوب منم صبرم حدی دارد.حدش هم که بگذرد و کاسه ی صبرم لبریز
شود عصبانی می شوم و ممکن است بی ادبی هم بکنم.
صدای ناراحتش از پشت سرم بلند شد:آهو مثل این بچه های زبون نفهم شدی.
به سمتش برنگشتم و نگاهش هم نکردم:شامتون رو خوردین؟
یهو با صدای بلندی گفت:وقتی حرف می زنی به من نگاه کن.
و با یک حرکت آستین مانتویم را کشید و چرخاندم به طرف خودش.سرم گیج رفت از حرکتش و
چشمانم سیاهی رفتند. ناخوداگاه برای جلوگیری از افتادنم به بازویش چنگ زدم.
صدای وحشت زده اش بلند شد:آهو چی شدی؟آهو؟
ببخشیدی گفتم و دستم را برداشتم.خیره به چشمان نگرانش گفتم:نمی دونم یهو سرم گیج
رفت.خسته م.می شه بریم خونه؟
سرش را با نگرانی تکان داد:بریم شاممون رو بخوریم و بعد می ریم خونه.
-نه مرسی من اشتها ندارم.
نفس لرزانی کشید:حالت خوبه؟بریم دکتر؟خدا لعنتم کنه.
خدا نکند پسره ی دیوانه.سعی کردم از آن حال و هوا درش بیاورم:اوه دکتر برای چی؟په شما چه
کاره ای؟مگه شما سوگند بقراط نخوردی که من و امثال من درمان کنی،حالا درسته که مدیریت
مهرآ سا رو به پزشکی و نسخه نویسی ترجیح دادی ولی اونقدر...
حرفم را قطع کرد:وای آهو.حالت خوب نیست اینقدر حرف نزن.
آستین پالتویم را کشید و سوار ماشینم کرد:تو اینجا باش تا من برگردم.
سری تکان دادم و او رفت.بعد از چند لحظه برگشت و سوار شد.نایلونی به طرفم گرفت و
گفت:بیا.بهشون گفتم توی ظرف بذارن تا ببریمش.
از دستش گرفتم:باشه.
وقتی به خانه رسیدیم،می خواستم پیاده شوم که گفت:صبر کن.
به طرفش برگشتم و در سکوت نگاهش کردم.به جلو خیره شد:معذرت می خوام.برای یک لحظه
مغزم داغ کرد و یه چیزی گفتم.ببخش.
-اشکالی نداره.بلاخره آدمیزادِ دیگه.منم ناراحت نیستم.
آهی کشید:الناز..الناز کریمی دوستت..
اخم درهم کشیده و چشمانم را ریز کردم.منتظر بقیه حرفش شدم.اخم هایش را به شدت درهم
کشید:شوهرش..فرامرز.
عصبانی شدم:شوهرش چی؟تروخدا بگو دیگه.
علیرضا:شوهرش فرامرز از قصد و نیت قبلی بهش نزدیک شد و باهاش ازدواج کرد.فقط به خاطر
اینکه بیشتر به تو نزدیک بشه.
با چشمانی از حدقه درآمده گفتم:چی؟من؟
علیرضا:آره.متاسفانه من یه خورده دیر فهمیدم.یه خورده که نه.خیلی دیر.
چانه ام لرزید.نه از بغض بلکه از خشم.نفس لرزانی کشیدم:یعنی چی؟علیرضا می شه یه خورده...
به طرفم برگشت و حرفم را قطع کرد:ببین آهو.بهت که گفتم من از خیلی وقته دنبالتم.
جیغ زدم:چرا؟
چشمانش را با کلافگی بست:خدای من.به همین دلیل نمی خواستم بگم.
-تروخدا من از این برزخ نجات بده.الناز.عزیزم.!
قطره اشکی از چشمم چکید و با بغض ادامه دادم:همش تقصیرِ من نحسِ مادر مرده س.کاش
بمیرم که...
جوری داد زد "خفه شو" که با ترس به در بسته تکیه دادم و نگاهش کردم.با حرص داد زد:لعنتی
ببند دهنت .
و بعد صدای بسته شدن در ماشین آمد.به قامت بلندش چشم دوختم که داشت دور می شد.چرا
اینقدر ناراحت شد؟الناز عزیزم.یعنی باور کنم از پشت سر نحس من چنین بلایی سرت
آمده؟خدایا.!
از ماشین پیاده شدم به سمت خانه دویدم.داشت وارد خانه می شد که با شنیدن صدای قدم هایم
به طرفم برگشت.با گریه گفتم:الناز..
هق هق از ادامه ی جمله ام بازم داشت.خدای من.الناز در خطر بود.
اخم هایش را درهم کشید:گریه نکن.داری دیوونم می کنی آهو.نذار بزنم به سیم آخر.
-الناز توی خطرِ علیرضا؟آره؟
علیرضا:نه.
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
لبش را جوید:پلیس خبر داره و دورا دور مواظبشن.
تعجب کردم:یعنی قضیه اینقدر بزرگه؟
پوزخندی زد:از اون چه که فکر می کنی بزرگ تره.بریم تو هوا سرده.
آب دهانم را قورت دادم و با دیدن این حرکتم لبخندی مهربان زد و روی صورتم خم شد.کمی
عقب رفتم و او جلو آمد..هی عقب عقب می رفتم که به ستونی خوردم.خم شد و دوباره گرمای
نفس هایش روی صورتم،گونه ها و بینی ام را به گز گز انداخت.
دستش را بالای سرم روی ستون گذاشت:تا عمر دارم.تا عمر دارم مواظبم که این چشم ها بارونی
نشن و احساس ترس نکن.من هستم تا پای جونم.!پس ..نترس.
نفس عمیقی کشیدم و نی نی چشمانش را دنبال کردم.این همه احساس ریخته شده از کلامش
برای من بود؟این احساسی که خاکستر چشم هایش را شعله ور کرده بود چطور؟
یک هو به خودش آمد و ازم فاصله گرفت.با ببخشی دِ زیر لبی پا تند کرد و داخل شد و منِ سردرگم
را تنها گذاشت.!
***
پاهایم را تکان تکان می دادم و با آرامش به عکسش نگاه می کردم.بی بی خانه نبود و من هر
چقدر که دلم می خواست می توانستم به عکسش نگاه کرده و رفع دلتنگی کنم.
آهی کشیدم و نگاهی به چشمانش انداختم.عشق چه بلاها که سر آدم نمی آورد.عزیزِ من چرا
خودت را از من دور می کنی؟این تویی که گم شده ای یا منم که پیدا نمی شوم؟
چه بی رحمانه نیستی عشق من.کجایی؟چرا یادی از من نمی کنی لعنتی؟این رسمش است که
عاشق می کنی و بعد می روی و نگاهی به پشت سرت هم نمی اندازی؟این رسم است؟
قطره اشکی که روی قاب عکسش چکیده بود را پاک کردم و چشم هایش را بوسیدم.فردای همان
شب برگشت تهران.کار را بهانه کرد و برگشت.ولی من می دانستم که از چیزی فرار می کند.ولی
آن چیز چیست.!خدا داند.
یک ماه از آن شب گذشته خدایا.یک ماه.این شکنجه نیست؟یک ماه نمی آید که چه؟که بگوید آهو
مهم نیستی؟که بگوید آهو خیال برت ندارد؟ها؟
لبخندش را توی عکس بوسیدم و قاب را سرجایش روی میز گذاشتم.بی حوصله از روی مبل بلند
شدم و به طرف اتاقم راه افتادم..قبل از اینکه وارد اتاقم شوم،چشمم به در اتاقش افتاد.
می خواستم این حس موذی و کشنده ی کنجکاوی که نه فضولی ام را پس بزنم،ولی نشد و داخل
اتاق شدم.با دیدن اتاقش حیرت کردم.خدای من.!
دکوراسیون اتاق از رنگ های شیری-عسلی تشکیل شده بود.تخت بزرگی گوشه ی اتاق بود که
روتختی عسلی رنگی داشت با کوسن ها و بالشت های شیری-عسلی.کنسول بزرگ با آینه اش به
رنگ شیری رنگ روبه روی تخت بود و از همه مهم تر قفسه ی شیری رنگ بزرگ و سرتاسری که
دیوار مجاور تخت را پر کرده بود.پر از کتاب.!
به طرف قفسه ی کتاب ها قدم برداشتم و نگاهشان کردم.لبخندی روی لبم نشست.این همه
کتاب.همیشه آرزو داشتم همچین کتابخوانه ای داشته باشم ولی نشده بود.گنجینه ی کتاب هایم
خیلی کم تر از علیرضا بود چون بیشتر کتاب از کتابخوانه به امانت می گرفتم.حقوق ناچیزم کفایت
نمی کرد.
کتاب "عقاید یک دلقک"* را بیرون کشیدم و نگاهش کردم.صفحه ی اولش را باز کردم و با دیدن
نوشته یه تای ابرویم را بالا دادم "تقدیم به علیرضایی که مانند برادری مهربان یار و یاورم
است.سعید."
سعید؟یه تای ابرویم را بالا دادم و جرقه ای توی ذهنم زده شد.
هول و گیج از این طرفه به آن طرف می روم.نمی دانم چه کار کنم.وای امروز قرار است من بروم «
شرکت مهرآسا؟خدای من.آرزویم داشت برآورده می شد.شکوهمند از میان همه ی طراح های
شرکت مرا انتخاب کرده بود.مرا به تنهایی.!
مستوفی وارد اتاق می شود و با آن اخم های همیشه درهمش می گوید:منشی شرکت مهرآسا
تماس گرفت و گفت که یک ساعت دیگه اونجا باشی.
سرم را تکان می دهم و به طرف میز کارم می روم.وسایلم را جمع می کنم و توی کیفم می
اندازم.فایل بزرگم را با دست برمی دارم و از اتاقم بیرون می زنم.
مستوفی مشغول نوشتن چیزی است.به سرعت از شرکت بیرون می زنم و به طرف خیابان اصلی
می روم.امروز می توانم دست و دلبازی کنم و دربست بگیرم.
وقتی به شرکت مهرآسا می رسم،پول راننده ی دندان گرد را می دهم و پیاده می شوم.نگاهی به
برج جلوی رویم می اندازم و پوفی می کنم.سکوی پرتاب دوم من.دارم می آیم.منتظرم باش.!
سوار آسانسور می شوم و نگاهی به خودم توی آینه ی قدی اتاقک می اندازم.مانتوی شیری رنگ
کوتاه با آستین های سه ربع،شلوار تنگ قهوه ای رنگ با شال قهوه ای.موهای بلوندم را فر ریز زده
بودم و حسابی بهم می آمد.!کفش چسبی جلو باز و بهاره ام ناخن های پدیکور شده ی پایم با آن
فرنچ سفید-کرمی را حسابی به نمایش گذاشته بود.
آفیس مهرآسا طبقه ی بیستم یک برج تجاریست.با نفسی عمیق استرسم را کنترل می کنم و
داخل می شوم.نگاهی به سالن بزرگ روبه رویم می اندازم و به طرف منشی می روم.نگاهی به
ساعتم می اندازم.ده دقیقه دیگر با شکوهمند وقت ملاقات داشتم.
منشی از بالا به پایین هیکلم را اسکن می کند و با ادب می گوید:بفرمایید خانوم.
لبخندی می زنم:آهو غفار هستم.با آقای شکوهمند قرار ملاقات داشتم.
از جایش بلند می شود و با احترام باهایم دست می دهد.متعجب از رفتارش که تا حالا از هیچ
منشی ندیده بودم با راهنمایی اش روی یکی از مبل های چرم سالن می نشینم و منتظر می
مانم.نگاهی به پوسترهای قاب شده ی لبنیات روی دیوار می اندازم که مردی جوان به طرفم می
آید و فنجان قهوه ای روبه رویم می گذارد و با نوش جان گفتنش دنبال کارش می رود.
یه تای ابرویم را بالا می دهم از این همه رفتار با احترام.مثل این که از اصول شرکتشان
است.شانه ای بالا می اندازم و قهوه ام را می خورم.
ده دقیقه هم می گذرند و به قسمت سخت ماجرا می رسم.یعنی اولین ملاقات با شکوهمند.مردی
که فقط اسمش را شنیده بودم.
منشی بار دیگر راهنمایی ام کرد ولی این بار به سمت اتاق شکوهمند.وارد اتاق شدیم و من مردی
را دیدم که رو به پنجره ی سرتاسر شیشه ای اتاقش ایستاده بود.
با شنیدن صدای پاشنه های کفشم به طرفمان برگشت.اولین چیزی که توی صورتش توجهم را
جلب می کند چشمان خاکستری و جذابش است.پوست سفید و موهای مشکی رنگ و درهم برهم
تقریباً بلندش.بیشتر از بالا بلند بود و حسابی بهش می آمد.لب هایش هم کمی گوشتی بودند.بینی
اش هم مردانه بود.
خدای من.!من فکر می کردم شکوهمند مردیست مسن.اما این جوان خوش قیافه ی جذاب چیزی
ورای تصورات من است.
شکوهمند این است؟صدای زخمی اش را می شنوم:بفرمایید.
منشی از اتاق خارج می شود و من می مانم و این پسرِ خارج از تصوراتم.آب دهانم را قورت می
دهم و سلام آرامی می کنم.
سرش را تکان می دهد و به سمت مبل های سمت راست اتاق اشاره می زند.روبه روی هم می
نشینیم و او می گوید:خوش اومدید خانوم غفار.
لحنش خشک است.با ادب می گویم:ممنونم آقای شکوهمند.
به مبل تکیه می دهد و پا روی پا می اندازد:من رزومه ی شما رو خوندم و دیدم که واقعاً شایسته
هستین که برای جدیدترین محصول کارخونه اصلیمون طراحی تبلیغاتی رو به عهده بگیرید.درباره
ی محصول چقدر می دونید؟
-راستش چیز زیادی نمی دونم.فقط می دونم که محصول لبنیه.
شکوهمند:شبیه سازی انواع پنیرهای کپک زده ی فرانسوی.
یه تای ابرویم را بالا می دهم:چه ایده ی جالبی.
سرش را تکان می دهد:بله.مطمئنم که موفق خواهد بود.البته اگر شما هم به وظیفه تون خوب عمل
کنید.
لبخندی مطمئن می زنم:من به خودم اعتماد دارم و امیدوارم همین طور که به رزومه ی کاریم
اعتماد کردین به خودم هم اعتماد کنید.
آمد چیزی بگوید که در اتاق زده می شود و همان پسر آبدارچی سینی به دست و پشت سرش
پسر جوانی تقریباً همسن خو دِ شکوهمند وارد می شوند.
پسر آبدارچی فنجان های کوچک که محتویاتش داد می زد قهوه ی ترک اند با شیر،روی میز می
چیند و می رود بیرون.پسر دوم کامل وارد اتاق می شود و می گوید:سلام.
مثل اینکه کاره ای بود.از جا بلند می شوم و جوابش را می دهم و دست دراز شده اش را می
فشارم.سرش را تکان می دهد:سعید هستم..سعید شکوهمند.
گفتم یک کاره است.یا برادر شکوهمند است یا پسر عمویش.بهش نمی آید برادرش باشد.از نظر
قیافه که اصلاً شبیه به هم نیستند.چشمان قهوه ای روشن پسر روبه رویم با خاکستری های
شکوهمند همخوانی ندارند.پس می تواند پسر عمویش باشد.
-خوشبختم.آهو غفار هستم.
ریلکس به سمت شکوهمند چرخید و گفت:می شه یه لحظه بیایی؟
شکوهمند پوفی می کند و به پسر چشم غره می رود.!از جا بلند می شود و با گفتن"ببخشید زود
». برمی گردم" اتاق را با پسر ترک می کند
سعید.سعید شکوهمند که دیدارمان بار دیگر هم تکرار شد ولی روزِ آخر تحویل کار من بود.کتاب
های دیگر را نگاه کردم.کتاب س لوک* با نام سارا اهدا شده بود.سارا هم می توانست دختر
عمویش باشد؟آری.چرا که نه.!
حدود یک ساعتی توی اتاقش چرخ زدم و کتاب ها را نگاه کردم.به سمت کمدش رفتم.چه می شد
کمی تام فورد استشمام کنم؟
در کشویی کمد را کشیدم.بیشتر لباس هایش اسپرت بودند.
پالتوی طوسی رنگی که آن شب پوشیده بود میان پالتوهایش بود.دستم را دراز کردم و لمسش
کردم.مانند اینکه دارم خودش را لمس می کنم.کشیدمش توی بغلم و جلوی بینی ام گرفتم.چشم
بستم و نفس عمیقی کشیدم.بوی زندگی می داد.!
قطره اشکی از چشمم چکید:کجایی؟یک ماه گذشته.دلت نمی سوزه؟
تام فوردش را به ریه کشیدم و پالتو را دوباره سرجایش آویزان کردم.ذخیره داشتم برای
امشب.فردا دوباره می آیم و رفع دلتنگی می کنم.
می خواستم در کمد را ببندم که چشمم به طبقه ی پایین افتاد.اخم درهم کشیده و روی زمین زانو
زدم.دفتر جلد مشکی رنگ قطوری بود.می دانستم تا الان هم خیلی بی ادبی و فضولی کرده ام ولی
راستش آن لحظه اصلاً نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم.!اصلاً.!
دفتر را باز کردم و با دیدن صفحه ی اولش با تعجب نگاهم را به نوشته ها میخ کردم.
واقع اً وقتی می گویند عشق بلاست همین است؟یعنی حالا بلای آسمانی عشق سرم نازل «
شده؟پس چرا من این گونه از این بلای آسمانی راضی ام؟
ندیدی که چشمانت چه بلایی سرم آورده اند.ندیدی.اولین بار که دیدمت حس کردم صاعقه ای به
قلب مرده ام اصابت کرد و زنده اش کرد.قلبم را برق گرفت و الکتریسیته جاری شده میان آئورت
قلبم را حس کردم.چشمانت جاذبه ای دارند مانند الکتریسیته.!یا شایدم بدتر.اگر بدتر نبودند که
این بلا سرم نمی آمد.!
نمی دانم احساس آن لحظه ای که برای اولین بار دیدمت را چگونه توصیف کنم.در وصف نمی
گنجد.دیدن چشمانت و توضیحش در وصف نمی گنجد.
از وصفش عاجزم.از وصف چشمان خمارت با آن مژه های برگشته..عاجزم.
وای علیرضا.وای."چشم پوشیده بودی،گوشت ننیوشیده بود.حالا نبودی غریق دهشت این گود.این
سودای شرنگی مبارک جانت!حالا بسوز که بدانی،که بخوانی معنی پروانگی،که بخوانی فحوای
قصه و گل.هراس طفیلی نصیب آدمی می کند،عشق فرزانگی.پس برگزین،برگزین سوختن
سوختن ها را،شنگی شنگولان را و خط مشق عشق را.این تب مبارک جانت."
عمر علیرضا،نمی دانی که دیدنت چه حس عجیبی دارد.نمی دانی که چقدر دلم می خواهد نازِ
چشمان قشنگت را بکشم و تو بیشتر برایم ناز کنی.نمی دانی چشمانت چگونه منِ معمولی را بهم
می ریزد و از کار و زندگی می اندازدم.نمی دانی که یک نگاه ندانسته ات به من،جامه دریدن دارد.!
پش تِ دیوار سیاهِ انتظار
لحظه ها را صحنه سازی می کنم
مثلِ گل در خاطرم پرپر شدی
». با خیالت عشق بازی می کنم
لب های لرزانم را از هم فاصله دادم و ناله ای از میان لب هایم خارج شد.قطره اشکم از چشمم
چکید.دیدی گفتم الهه دارد؟
الهه دارد و به من می گوید "حاضرم تمام هست و نیستم را بدهم فقط چشمانت بارانی نشوند؟"
الهه دارد؟الهه دارد و به من می گوید"فضول من"؟الهه دارد و می گذارد د لِ بی جنبه ام عاشق
شود؟پس کی بود که می گفت حامی من است؟
صدای باز شدن د رِ خانه با صدای ریزش قلبم هم زمان شد.بی بی نباید می فهمید من وارد اتاق
علیرضا شده ام.
دفتر را سرجایش برگرداندم و اشک هایم را پاک کردم.به سرعت از اتاق بیرون زدم و به طرف
سالن رفتم.بی بی روی اولین مبل نشسته بود و داشت خستگی در می کرد.
-سلام.دیر کردین.
لبخند مهربان و مادرانه اش را زد:سلام به روی ماهت عزیزم.آره بانک شلوغ بود.
سعی کردم حال چند لحظه پیشم را فراموش کنم.بی دلیل خندیدم و روبه رویش نشستم.
چادرش را درآورد و گفت: علیرضا زنگ زد.
قلبم افتاد توی پاچه ام.یاد چند لحظه پیش افتادم.او الهه داشت یا من اشتباه خوانده بودم؟
سرم را زیر انداختم:حالش خوب بود؟
بی بی:آره.گفت که خیلی سرش شلوغ بوده این مدت و شاید تا چند روز دیگه بهمون سر بزنه.
نه تروخدا بگو نیاید.نیاید تا من هم عذاب نکشم.دیدنش در این وضعیت دیگر درست نیست.او
الهه دارد و منِ بیچاره ی بد شانس نباید بهش فکر کنم.فکر کردن به او یعنی عاشق شدن
بیشتر..یعنی دیوانگی و شیدایی بیشتر.!نیا علیرضا.تو را به جان همان الهه ات قسم،نیا.!
بی بی:زیر غذارو خاموش کردی دخترم؟
به پیشانی ام کوبیدم و تند از جا برخاستم.به طرف آشپزخانه دویدم و صدای خنده ی بی بی با این
حرکتم بلند شد.خدا را شکر غذا ته نگرفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و به گاز تکیه دادم.قلبم ریزش کرده بود.قطره اشکم چکید روی گونه ام و
ریخت روی بلوز سفید رنگم.رنگش کرد.باور می کنی اشکم خونی بود؟باور می کنی؟باور می کنی
شد یکی از لکه های زندگی رنگی ام؟
خدایا.به بزرگی ات قسمت دادم.قرار نبود خنجرت را از پشت توی کتفم بکنی.قرار نبود این گونه
سهمگین و به این زودی شادی اصلی زندگی ام را بگیری.قرار نبود خدایا.قرار نبود.!
دختر خوب قرار نبود گریه کنی.علیرضا هم برود.مشکلی که نیست.تو عادت داری.به این خنجر
زدن ها و این ضربه های غافلگیرانه.!در این زندگی برایت عادت شده.!
تصویرهای روبه رویم کمی برایم تار شده بودند.پلک زدم و اشک هایم از زندانشان خارج شدند و
ریختند توی محوطه صورتم.زیاد بودند و همدیگر را هل می دادند.می خواستند زودتر خارج شوند و
صورتم را بوسه باران کنند.
واقعاً چرا خوشی به من نیامده؟چرا این اشک ها نمی توانند فقط یک روز در کاسه ی این چشما نِ
لعنتی بمانند؟یعنی باید حتماً تلنگری بخورند و بریزند؟نمی شود روزی نباشد که این ها نبارند؟با
این شدت؟با این خوشی؟
آهی کشیدم و صورتم را توی سینک ظرف شویی شستم تا بی بی نیامده و مچم را در حال گریه
کردن نگرفته.!
این زندگی می گذرد آهو.با علیرضا بی علیرضا می گذرد.حال با خودش،یا خیالش.!بلاخره که می
گذرد.
دنیای بی رحم،فقط بدان که در این برهه ی زمانی گوی و میدان دست توست.هر چه قدر که می
خواهی بتازان.!هر چقدر.!فقط منتظر انتقامم باش.!می دانی که آهو ساکتِ ساکت است ولی وقتی
دیوانه شود،به سیم آخر می زند.!مواظب خودت باش.!
من عاشقم و عاشق هم می مانم.حال که نمی خواهی برای من باشد،حداقل خیالش را که به من
می بخشی.یا نه بازم بخیلی که ببینی آهو هم به نان و نوایی رسیده؟آری؟
از آشپزخانه بیرون زدم و خیلی عادی رو به بی بی گفتم:آقا علیرضا نگفتن دقیق کی می یان؟
بی بی:نه نگفت.چرا؟
-همین طوری.
نگاهم به رج به رج بافت توی دستش بود.خیلی حرفه ای می بافت.من باید سرگرم می شدم که
خیلی به علیرضا فکر نکنم.باید.!
کنار پایش نشستم و گفتم:بی بی قرار بود به من بافتنی یاد بدی ها.
لبخندی زد:اگه علاقه داشته باشی زود یاد می گیری.چرا که نه.
بافتنی توی دستش را کناری گذاشت و از توی سبد حصیری کنار دستش که پر از کاموا و میل
بود،قلاب بافتنی را درآورد و به دستم داد.کاموای ساده ای به طرفم گرفت و گفت:هر کاری انجام
دادم تو هم مثل خودم انجام بده.
سرم را تکانی دادم و غرق در آموزش های بی بی شدم و یادم رفت که ساعتی پیش بزرگترین
آرزویم را از دست رفته دیده ام.!
*عقاید یک دلقک:نوشته ی هاینریش بل.
*سلوک:نوشته ی محمود دولت آبادی.
***
پری من.می شود امشب را به خوابم بیایی؟فقط همین امشب.خواسته ی زیادیست عزیزکم؟ «
خوابت را می بینم.باد لای افشان گیسوهایت پیچیده و دلِ بی قرارم را بی قرار تر کرده.خوابت را
می بینم.در خواب دیدنت هم جرم است؟در خواب دیدنت هم جزا دارد؟آری؟
پس بگذار برایت بگویم که من مجرم ترین،مجرم روی زمینم.اگر عاشقی جرم است من
مجرمم.مجرمی که با هیچ عقوبتی نمی خواهد از جرایمش دست بردارد.
"حالا که خواب هستم می توانم دستان تو را برای چند لحظه ای داشته باشم گلم؟!در خواب کجا
برویم؟پارک یا خلوت ترین کوچه های شهر؟نترس.
درست است که ذوق مرگ شده ام اما زود نمی بوسمت!زود مثل این شاه ماهی ندیده ها بغلت نمی
کنم.اصلاً آنقدر مهربان می شوم که احساس امنیت کنی.
اص لاً کاری می کنم که خودت بگویی پس دستانت کو به روی سرم.راستی سینما برویم یا
رستوران؟کدام فیلم عاشقانه را بیشتر دوست داری گلم؟غذا چطور؟سنتی یا فقط دو فنجان قهوه
داغ؟
می خواهی خودم لقمه بگیرم برای تو؟بوسه چطور؟می خواهی بغل کنم؟پرتت کنم به آسمان؟جیغ
بزنی،یواش می ترسم گلم.!
می خواهی پا برهنه بدویم تا خو دِ خدا؟هدیه را کجا تقدیم کنم برای تو؟لابلای بنفشه ها یا لای
شعر؟اص لاً می خواهی برویم پیش سالمندترین درخت شهر...
دارم کم کم به داشتنت عادت می کنم عجیب.!کاش بیدار نشوم.کاش هیچگاه بیدار نشوم.!
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟"
دوست داشتن تو زیباترین گلی است که خدا آفریده.گفته بودم؟
دعا کن بیدار نشوم گلم.دعا کن بیدار نشوم که خیالت در خواب هم دیدن دارد.!
». به خدا که جهنم تر از نبودنت را در این سرما سراغ ندارم
نفس عمیقی کشیدم و دفتر را بستم.چقدر دوست دارم بدانم این همه عشق برای چه کسی خرج
شده.!این همه عشق برای آدم خاصی باید باشد.!آدمی که دیوانه کننده باشد تا شخصی مانند
علیرضا دیوانه اش شود.
با ولع دفتر را باز کردم و بی خیال اشک هایم صفحه ی بعد را خواندم.
امروز بی سر و صدا از کنارت گذشتم و تو مانند همیشه با غرور دیوانه کننده و قشنگت بی محلی «
طی کردی و نگاهی هم به سمتم نیانداختی.تو چه می دانی من با این بی محلی ها هم بار دیگر
عاشق می شوم؟تو چه می دانی؟
از کنار تو گذشتن و بوی تو را به مشام کشیدن،زندگی را به من برمی گرداند.بویت چرخ می خورد
و چرخ می خورد و به سمتم می آید.مانند قاصدک شیطانی که شیطنت وار خبر یار را به عاشق می
دهد.حست می کنم.بدون اینکه ببینی ام.حست می کنم.با تمام وجود.!
این روزها دست به دامان خیالت شده ام.به خدا که قانعم.عاشقی به قانعی من دیده ای؟فقط
خیالت.خیالت که باشد یعنی زندگی هست.یعنی وقت ادامه دادن هست.یعنی وقت جنگیدن با تمام
دنیا برای مواظبت از تو هست.!
آرام و بی صدا بیا.خیالت هم کافی است.بیارش و بیا.من با صدای نفس های خیالت هم عاشقی می
کنم.حتی اگر آرام آرام و بی صدا بیاید.خودم را به خیالت می سپارم و می روم.می روم به خواب
خیالت.!خیالی که از زور عاشقی هم عاشقش هستم.
»"!؟ بیا.لعنتی بیا."تو بگو.چطور به خودم و خدا،کلافه بپیچم؟تا بیایی
آب دهانم را قورت دادم و طعم تلخ دهنم را حس کردم.با خواندن بعدی درد قلبم دو برابر شد.
امشب دلم عجیب هوایت را دارد.عجیب. «
حالم خراب است.سرم داغ کرده و یاد چشمانت،خواب را از چشما نِ همیشه بی قرارم
ربوده.وجودت چه دارد که من ندیده هم حست می کنم؟این چه جاذبه ایست که تو داری لعنتی؟
سعید می گوید مواظب باش وظیفه ات را به خوبی انجام دهی که بعد شرمنده نشوی و من دلم می
گیرد از نامردی های خودم.تو بگو این نامردیست که عاشقت شده ام؟نامردیست؟
لعنتی دست خودم نیست.به خدا که دست خودم نیست.من را چه به عاشقی.سعید ملامتم می کند
که چه.او هم عاشق است اما مانند من عاشق نیست.من یک جوریم.نمی دانم اما حس می کنم هر
لحظه که می گذرد بیشتر عاشقت می شوم.
"بانوی من هر وقت به دوست داشتنت فکر می کنم،ابدیت و تمامی شب ها با نام تو بر سینه ام
سنجاق می شود.
می دانی؟می دانی از وقتی دلبسته ات شده ام همه جا،بوی پرتقال و بهشت می دهد؟"
منِ لامصب عاشق امانتی توی دستم شده ام.تو،امانتی من هستی؟آری؟پس این عشق چه می
شود؟چه می شود؟
امانتِ منی و من می خواهم تا ابد مال من شوی.خودخواهیست؟
بگو که خودخواهم تا من هم تایید کنم.با تو بودن اگر خودخواهیست،بگذار باشد.اگر همه ی دنیا
بگویند من خودخواهم.بگذار بگویند.من خودخواه ترین عاشق و دیوانه ی روی زمینم.!
می خواهمت و نباید بخواهم.می خواهمت و نباید بخواهم.چرا؟چه کسی می خواهد دستم را از
پرستشت بکشد؟چه کسی؟
من از خودم هم که دست بکشم از دوست داشتنت دست نمی کشم.تو ب ت علیرضایی.!مگر کسی
». از معبودش دست می کشد؟می کشد؟نمی کشد دیگر
امانت؟امانت چه کسی؟اصلاً این امانت کیست؟عشقش امانتش است؟
لبه ی تیز دفتر را میان لب هایم می گیرم و با چشمانی ریز کرده به زمین خیره می
شوم.امانت؟مواظبت؟علیرضا شکوهمند از چند نفر مواظبت می کند؟در عین واحد حامی چند نفر
است؟
او به من هم گفته بود که مواظبم است.به من گفته بود که برای جبران همه ی کارهایش بخندم و
شاد باشم.به من گفته بود که نترسم و...خدایا.!این همه معما با هم در عقلم نمی گنجند.!
یعنی..ممکن بود؟ممکن بود شخصی که این همه برایش عجز و لابه کرده من..نه نه!توهم هایت
تمام نمی شوند آهو.تمام نمی شوند.!
عصبی خندیدم.هه.چه فانتزی قشنگی.واقع اً من با این همه فانتزی چگونه سر از سرزمین عجایب
آلیس درنیاوردم؟
اگر همه ی دفتر را بخوانم می شود سر از این راز درآورد.یا می فهمم که مرا دوست دارد یا اینکه
نه..الهه ای دیگر دارد.!
دفتر را سرجایش برگرداندم و فهمیدن راه حل این همه معما را به بعد موکول کردم.بی بی ممکن
بود بیاید توی اتاق و مچم را در حال شخم زدن توی خاطرات عاشقانه ی نوه اش را ببیند.