07-11-2018، 2:30
الان خیره به سقف در دادگاه وجدان خودم که کلاهم را قاضی می کنم می بینم که من ذاتا در خانواده مغرور بار آمده ام. تا یادم هست حتی اگر یک دروغ کوچک هم می گفتم آنچنان نگاه تحقیر آمیزی از خواهر برادرهای برگترم می دیدم که آب می شدم می رفتم توی زمین. هنوز هم تلخ ترین جراحت های ذهنم مربوط به زمان هایی می شود که دروغی از من جلوی خانواده حتی در مقام یک کودک خردسال فاش می شد. من حتی موقعی که کارت های بازی شخصی ام را از دوستم دریغ می کردم با نگاه تحقیر آمیز خواهرم رو به رو می شدم.
مادرم می گوید وقتی سه چهار سالم بود وقتی بغلم می کرد بهش می گفتم "زمینم بذار..خودم می رم.. جونت نیست". مادرم همیشه کردیت و اعتبار این حرف را به پای من می نوشت. اما الان که دقیق تر فکر می کنم به احتمال زیاد بخاطر نگاه های تحقیرآمیز خواهر برادرهایم بوده. چرا از بچه در آن سن هم انتظار انجام این کارها را داشتند؟ خودشان هیکلشان بزرگ بود توی بغل جا نمی شدند اما من که خب بچه بودم...توی ان سن حساسی که فروید می گوید شاکله روحی روانی هر انسانی شکل می گیرد. شاید برای همین همیشه غمگین و اینقدر بدبین و اینقدر مواظبم...اینقدر مغرور...اینقدر متکی به نفس. نمی دانم.
مادرم می گوید وقتی سه چهار سالم بود وقتی بغلم می کرد بهش می گفتم "زمینم بذار..خودم می رم.. جونت نیست". مادرم همیشه کردیت و اعتبار این حرف را به پای من می نوشت. اما الان که دقیق تر فکر می کنم به احتمال زیاد بخاطر نگاه های تحقیرآمیز خواهر برادرهایم بوده. چرا از بچه در آن سن هم انتظار انجام این کارها را داشتند؟ خودشان هیکلشان بزرگ بود توی بغل جا نمی شدند اما من که خب بچه بودم...توی ان سن حساسی که فروید می گوید شاکله روحی روانی هر انسانی شکل می گیرد. شاید برای همین همیشه غمگین و اینقدر بدبین و اینقدر مواظبم...اینقدر مغرور...اینقدر متکی به نفس. نمی دانم.