امشب ابلیسی شرورانه داشت از پشت پنجره به من می خندید...چشمانش، نوع نگاهش و برقی که از آن می جهید مرا به کودکی بُرد؛ او را گویی یک بار در مزارع پنبه دیده بودم. او بعد از ظهر یک تابستان زیر یک درخت توت آرمیده بود. آن روز او را با چوپانی اشباه گرفتم و از جام او نوشیدم...اما می دانم که الهگان هرگز چوپانی را در میانه مستی خویش تنها نمی گذارند. پس او می بایست بیگانه ای می بود. از اعماق. امشب روح صحرا، از قعر کویر به خانه من عزیمت کرده بود. می بایست هوشیارتر عمل کرد...هر خدایی برای خود شیوه ای دارد؛ اما شیاطین تنها دروغ می دانند و بس.
|
امتیاز موضوع:
بغض قلم ❥ .. |
|
![]() |
|||||||
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان