21-08-2018، 18:41
(آخرین ویرایش در این ارسال: 21-08-2018، 18:44، توسط مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב.)
کاش می شد خنده را تدریس کرد
کارگاه خوشدلی تاسیس کرد..!
کاش می شد عشق را تعلیم داد
نا امیدان را امید و بیم داد..!!
شاد بود و شادمانی را ستود
با نشاط دیگران دلشاد بود..!!
کاش می شد دشمنی را سر برید
دوستی را مثل شربت سر کشید
کاش می شد پشت پا زد بر غرور
دور شد از خودپسندی,دور دور ..
با صفا و یکدل و آزاده بود
مثل شبنم بی ریا و ساده بود…
از دو رنگی و ریا پرهیز کرد
کینه را در سینه حلق آویز کرد…
کاش می شد ساده و آزاد زیست
در جهانی خرم و آباد زیست!!!!
نيمى از زندگى مان
ميشود صرف اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم …
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريف ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم
اما همين خودنمايى
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين
غذايى اگر جلويمان ميگذارند
قبل از لذت بردن از غذا
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم …
سفرى اگر ميرويم
ترجيحمان اين است كه بگوييم
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى…
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات…
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم …
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
با چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بودست از ولوله آسودهست
بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
زندگی را ورق بزن
هر فصلش را خوب بخوان…
با بهار برقص…
با تابستان بچرخ…
در پاییزش عاشقانه قدم بزن…
با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش…
زندگی را باید زندگی کرد
آنطور که دلت می گوید،
مبادا که زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری!
از یاد تو برنداشتم دست هنوز
دل هست به یاد نرگست مست هنوز
گر حال مرا حبیب پرسد گویید
بیمار غمت را نفسی هست هنوز
دلم بهانه ی تو را دارد
تو می دانی بهانه چیست؟!
بهانه همان است که
شب ها
خواب از چشم من می دزدد…
وروزها آرامشم رامیگیرد….
مُنتظرم ..
یک نفر بیاید که حواسَش یک سره ،
در حیاط خیالِ من وِل بچرخد ..
یک نفر که در حوض رویایم تَن بشوید ؛
یک نفر که …
یک نفر نباشد ،
یک دُنیا باشد ..
تو باشی، قهوه ای باشد کنارش فال هم باشد
و در فنجان تلخم ذرّه ای اقبال هم باشد
چه می خواهد مگر دیوانه ای مثل من از دنیا؟
در اوج قلّه ای باشد به پشتش بال هم باشد
من از خاطر نخواهم برد رنگ چشمهایت را
عسل فاسد نخواهد شد اگر صد سال هم باشد
تمنای کمک در عشق آسان نیست، این یعنی
کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد
نگو با خنده ترکم کن که لبخندت شگون دارد
توقّع داری آدم در عزا خوشحال هم باشد؟!
دانی از زندگی چه می خواهم؟
من، تو باشم
تو
پای تا سر تو!
زندگی گر هزار باره بُوَد
بار دیگر تو
بار دیگر تو..!
کارگاه خوشدلی تاسیس کرد..!
کاش می شد عشق را تعلیم داد
نا امیدان را امید و بیم داد..!!
شاد بود و شادمانی را ستود
با نشاط دیگران دلشاد بود..!!
کاش می شد دشمنی را سر برید
دوستی را مثل شربت سر کشید
کاش می شد پشت پا زد بر غرور
دور شد از خودپسندی,دور دور ..
با صفا و یکدل و آزاده بود
مثل شبنم بی ریا و ساده بود…
از دو رنگی و ریا پرهیز کرد
کینه را در سینه حلق آویز کرد…
کاش می شد ساده و آزاد زیست
در جهانی خرم و آباد زیست!!!!
نيمى از زندگى مان
ميشود صرف اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم …
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريف ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم
اما همين خودنمايى
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين
غذايى اگر جلويمان ميگذارند
قبل از لذت بردن از غذا
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم …
سفرى اگر ميرويم
ترجيحمان اين است كه بگوييم
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى…
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات…
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم …
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
با چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بودست از ولوله آسودهست
بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
زندگی را ورق بزن
هر فصلش را خوب بخوان…
با بهار برقص…
با تابستان بچرخ…
در پاییزش عاشقانه قدم بزن…
با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش…
زندگی را باید زندگی کرد
آنطور که دلت می گوید،
مبادا که زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری!
از یاد تو برنداشتم دست هنوز
دل هست به یاد نرگست مست هنوز
گر حال مرا حبیب پرسد گویید
بیمار غمت را نفسی هست هنوز
دلم بهانه ی تو را دارد
تو می دانی بهانه چیست؟!
بهانه همان است که
شب ها
خواب از چشم من می دزدد…
وروزها آرامشم رامیگیرد….
مُنتظرم ..
یک نفر بیاید که حواسَش یک سره ،
در حیاط خیالِ من وِل بچرخد ..
یک نفر که در حوض رویایم تَن بشوید ؛
یک نفر که …
یک نفر نباشد ،
یک دُنیا باشد ..
تو باشی، قهوه ای باشد کنارش فال هم باشد
و در فنجان تلخم ذرّه ای اقبال هم باشد
چه می خواهد مگر دیوانه ای مثل من از دنیا؟
در اوج قلّه ای باشد به پشتش بال هم باشد
من از خاطر نخواهم برد رنگ چشمهایت را
عسل فاسد نخواهد شد اگر صد سال هم باشد
تمنای کمک در عشق آسان نیست، این یعنی
کسی حین سقوط از پرتگاهی لال هم باشد
نگو با خنده ترکم کن که لبخندت شگون دارد
توقّع داری آدم در عزا خوشحال هم باشد؟!
دانی از زندگی چه می خواهم؟
من، تو باشم
تو
پای تا سر تو!
زندگی گر هزار باره بُوَد
بار دیگر تو
بار دیگر تو..!