29-06-2018، 21:10
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-06-2018، 21:12، توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱.)
می خواهم خودم را بُر بزنم ؛ شاید این دست “تو” بیایی
خسته ام مثل درخت سروی که سال ها در برابر طوفان ایستاد و روزی که به نسیمی دل داد ، شکست
حکایت رفاقت من و تو ، حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو تلخ نوشیدم که با هر جرعه بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه ؟ و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه می خواهم حتی تلخ تلخ تلخ !!!
قلب بزرگ که بود آن خورشید که در آن ظلمات دور شکست و شکسته زنده ماند …
گوش کنید ؛ اینک هزاران خورشید کوچک در انتظار ترکیدنند !
این انفجار روشن بی پایان را کدام چشم به انتها خواهد رساند ؟
خسته ام مثل درخت سروی که سال ها در برابر طوفان ایستاد و روزی که به نسیمی دل داد ، شکست
حکایت رفاقت من و تو ، حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو تلخ نوشیدم که با هر جرعه بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه ؟ و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه می خواهم حتی تلخ تلخ تلخ !!!
قلب بزرگ که بود آن خورشید که در آن ظلمات دور شکست و شکسته زنده ماند …
گوش کنید ؛ اینک هزاران خورشید کوچک در انتظار ترکیدنند !
این انفجار روشن بی پایان را کدام چشم به انتها خواهد رساند ؟