اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــانــــ فــوقــــــ الـعـادهــ احــسـاسـیــــ سـفـید بـرفـیـــــ ✰✰✰

#1
رمــانــــ فــوقــــــ الـعـادهــ احــسـاسـیــــ سـفـید بـرفـیـــــ ✰✰✰


Heart   Heart   Heart

- نرگس، نرگس!
همین طور توی راه پله ها می دویدم و نرگس رو صدا می زدم.
نرگس:
- چته دیوونه؟ چرا داد می زنی؟ وایستا ببینم چرا این قدر قرمزی؟ نکنه تب داری؟
- نرگس باورت می شه؟ باورت می شه نرگس؟
- چی رو باورم می شه؟ د بگو ببینم چه مرگته!
- کار پیدا کردم نرگس، کار...
وسط حرفم پرید و گفت: راست می گی گلیا؟ کار پیدا کردی؟ آخ جــــون!
هم دیگه رو بغل کرده بودیم و مثل دیوونه ها بلند بلند می خندیدیم. سریع به حالت دو رفتم توی اتاقم دفتر خاطراتم رو باز کردم و شروع به نوشتن کردم:
«شکرت خدا، شکرت! بالاخره یه کار پیدا کردم، یه کار عالی.
سرم رو بالا آوردم و به گذشته ام فکر کردم، به گذشته ای که توش هیچ نقطه ی روشنی پیدا نمی شد. سه سالم بود که مامانم مرد. از دست کارهای بابام سکته کرد. بابام یه معتاد الکلی بود که هیچی جز عشق و حال براش مهم نبود. بیچاره مامانم چهارده سالش که بود به زور می شینه پای سفره ی عقد و یه سال بعد از ازدواجش هم خشایار به دنیا میاد. هفت سال بعد از خشایار هم نوبت منه. وقتی مامان رفت، پدرم گم و گور شد. هیچ وقت نفهمیدم چه بلایی سرش اومد. بعد از مرگ مامان، خشایار همه کسم و مثل کوه پشت سرم بود. هم برام مادر بود و هم پدر. وقتی بابا ناپدید شد، خشایار شروع کرد به کار کردن. روزها کار می کرد و شب ها درس می خوند. بهش التماس می کردم که خودش رو خسته نکنه، اما همیشه در جواب خواهش من می گفت که الهی من فدات بشم خواهر کوچولو، تو تاج سرمی و روی تخم چشمم جا داری. برای تو کار نکنم، برای کی بکنم؟ نرگس، زن داداشم بود. دختر خیلی خوب و مهربونی بود؛ ولی هر چی نباشه من اون جا یک مزاحم بودم. اون جا خونه ی خشایار بود و مسلما نرگس دلش می خواست توی اون خونه تک و تنها خانمی کنه. یه شب که برای آب خوردن از اتاقم اومده بودم بیرون، صدای نرگس رو شنیدم که به خشایار می گفت گلیا تا کی می خواد این جا بمونه؟ نکنه می خواد تا ابد ور دل ما بشینه؟ آروم برگشتم توی اتاقم و مثل وقتی که بچه بودم، بدون این که صدایی تولید کنم شروع به گریه کردم.


از اتاقم اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه.
نرگس اون جا بود. هوس کردم یه کوچولو اذیتش کنم. پشتش ایستادم و بلند داد زدم:
- پــــــــــخ!
بنده ی خدا فکر کنم سکته کرد. رنگش شده بود عین گچ و داد زد:
- گلیا! آخه مگه خلی دختر؟ سکته کردم روانی، خشایار راست می گه الحق که دیوونه ای!
همین طور که می خندیدم گفتم:
- فدای زن داداش گلم بشم!
آروم هلم داد عقب و گفت:
- بسه، بسه! برو اون ور خود شیرین!
صدام رو مثل بچه ها کردم و گفتم: نگس «نرگس» جونم می شه لطا «لطفا» به من توبونه «صبحانه» بدی؟
خندید و گفت:
- بشین پشت میز تا برات بیارم.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی عزیزم.
داشتم صبحانه می خوردم که نرگس پرسید:
- راستی، کجا کار پیدا کردی؟
- تو یه شرکت.
- چه کار می کنی؟
- توالت شوری! خوب معلومه دیگه منشیم.
خندید و گفت:
- یه وقت از زبون کم نیاری ها!
- تو نگران زبون من نباش، هیچ وقت کم نمیاد. وای نرگس باورم نمی شه با حقوقی ماهی چهار صد هزار تومن. فکر کن تا حالا منشی دیدی که ماهی چهار صد بگیره؟
- نه خیلی عالیه، پس... گلیا؟
- بله؟
- می گم، گلیا...
- د جون بکن دیگه!
- یه خواستگار خوب برات پیدا شده.
لقمه پرید گلوم و به شدت سرفه می کردم. یه قلپ چای خوردم و با صدایی شبیه فریاد گفتم:
-چـــــی؟!
- گلیا یه کم بهش فکر کن. این آقاهه با بقیه ی خواستگارات فرق داره.
- حالا کی هستن؟
- یکی از دوستای خشایار. خشایار می گفت به حدی پولدارن که صد هزار تومن براشون پول خورده.
- دوست خشایار من رو از کجا دیده؟
- نمی دونم!
به نرگس نگاه کردم و با صدای آرومی گفتم:
- ممنون به خاطر صبحانه.
راه افتادم سمت اتاقم. گوشه ی اتاقم کز کردم و شروع کردم به فکر کردن.
دوست خشایار، نرگس، پولدار، راحتی...
به خودم توی آینه نگاه کردم و با صدایی شبیه به زمزمه گفتم:
«تا کی می خوای سربار خشایار باشی؟ تا کی می خوای دستت رو پیش داداشت دراز کنی؟»


از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیش نرگس، بهش گفتم:
-نرگس شب که خشایار اومد، بهش بگو به این دوستش بگه بیاد.
تو چشمای نرگس برق خوشحالی رو دیدیم. می دونستم هم از این که سر و سامون می گیرم خوشحاله، هم از این که از این جا می رم. به افکار خودم خندیدم و با خودم گفتم:
«اوه نه به داره، نه به بار!»
شب که خشایار اومد، نرگس صدام زد و گفت:
- خشایار باهات کار داره.
با خوشحالی رفتم پیش خشایار.
- سلام داداشی جونم.
- سلام وروجک، بیا این جا بشین ببینم.
کنارش نشستم.
- بفرمایید؟
لبخندی زد و گفت:
- می دونستی خیلی بزرگ شدی؟ دلم نمی خواست این قدر زود بزرگ بشی.
خندیدم و گفتم:
- اوا داداشی، من از همون اول...
وسط حرفم پرید و گفت:
- باشه، باشه قبول، هر چی تو بگی! اگه بخوای حرف بزنی می دونم که مخ بنده رو سرویس می کنی.
بعد جدی شد و گفت:
- گلیا مطمئنی که می خوای این دوستم بیاد خواستگاریت؟ گلیا من جلوی این ها آبرو دارما!
- تو نگران آبروت نباش، من مطمئن مطمئنم.
- خیلی پسر گلیه، من که عاشقشم، فقط...
- فقط چی؟
- یه مشکلی هست.
- خب بگو دیگه!
- راستش، راستش این دوستم قبلا یک بار ازدواج کرده!
یه دفعه کپ کردم! یعنی، یعنی یه مرد مطلقه خواستگار من بود؟
به خودم توپیدم:
«مطلقه است که مطلقه است، به تو چه؟ تو به گذشته اش چه کار داری؟»
پس با اطمینان گفتم:
- مهم نیست.
خشایار با تعجب نگاه کرد و برای این که بحث رو عوض کنم گفتم:
- چند سالشه؟
- دو سال از من بزرگ تره.
- یعنی سی و دو سالشه دیگه؟
- آره.
- اسمش چیه؟
- توهان.


با تعجب به خشایار نگاه کردم و پرسیدم:
- معنی اسمش چیه؟
- نمی دونم!
داشتم به اسمش فکر می کردم، چه اسم باحالی داشت.
- پس من بگم فردا شب بیان؟
- باشه، بگو بیان.
آروم از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم.
خدایا اگه اون از من خوشش نیاد چی؟ غلط کرده، مگه من چمه؟! بلند شدم جلوی آینه ایستادم.
صورت گرد، با چشم های درشت سبز که هر وقت خشایار می خواست اذیتم کنه بهم می گفت وزغ کوچولو؛ دماغ معمولی با نوک صاف، نه سر بالا و نه سر پایین و لب های نازک ولی کوچولو. ابروهای نازک هشتی شکل و موهای لخت قهوه ای رنگ. ولی زیباترین قسمت صورتم پوستم بود. پوست سفیدی که به برف می گفت، برو کنار من هستم. برعکس پوست خشایار که تیره بود، پوست من به حدی سفید بود که دوستام و آشناهامون سفیدبرفی صدام می کردن. به هیکلم نگاه کردم، قد بلندی داشتم، حدودا صد و هفتاد و سه. بد هم نبودما! تا به حال این طوری به خودم نگاه نکرده بودم، تقریبا می شه گفت متوسط رو به بالام!
اوه حالا انگار اون چه تحفه ای بود که من باید شکل حوری های بهشتی می بودم!
یعنی ممکنه من شوهر کنم؟ شوهر، ازدواج، عشق، عجب کلمات عجیبی!
اگه بچه دار شدم اسم بچه ام رو چی بذارم؟ فرزان، نه فرهاد. خنده ام گرفته بود. من هنوز یارو رو ندیدم، اون وقت اسم بچه دارم انتخاب می کنم.
یهو بلند بلند زدم زیر خنده. نرگس سراسیمه اومد تو اتاقم و گفت: چته؟
- هیچی، فقط دارم می خندم!
کنار در نشست و به حالت گریه گفت:
- خدایا، خداوندا مگه به این بشر عقل ندادی؟ چرا این قدر خله؟ آخر من از دست این خواهر و برادر دیوونه می شم!
همین طور که می خندیدم گفتم:
- نرگسی؟ امشب میای پیشم بخوابی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:
- باشه.
- مرسی عزیزم.
- ولی گلیا، به مرگ خشایار اگه لگد بندازی چنان می زنمت که خواب یادت بره!
- وا، من که بالای تختم چه جوری می خوام لگد بندازم؟
- خودتی عزیزم. اون دفعه هم که این جا خوابیدم همین رو گفتی. صبحش که از خواب بیدار شدم، یه جای سالم توی بدنم نمونده بود.
- چشم، چشم لگد نمی اندازم.
نرگس پاشد و یه بالشت و پتو از توی کمد برداشت و روی زمین دراز کشید. یه دفعه خشایار در رو باز کرد و اومد تو:
- شما دوتا چه غلطی می کنین؟
- به تو چه؟ مگه فضولی؟
- زن منو چرا آوردی تو اتاق خودت؟
- خشی جون باز هم به تو چه؟ زن داداش خودمه!
نرگس بلند بلند خندید.
- زهرمار!
- چیزی گفتی عزیزم؟
- من غلط بکنم چیزی بگم. اصلا من کی باشم بخوام حرف بزنم؟
- حالا برو بگیر بخواب، بذار من و نرگسم لالا کنیم.
- چشم.
- آفرین پسمل خوب.

وقتی خشایار رفت رو به نرگس کردم و گفتم:
- نرگس؟
- بله؟
- من دارم می میرم.
خندید و گفت:
- منم وقتی خشایار اومد خواستگاریم از ترس داشتم خودم رو خیس می کردم.
اون شب با نرگس تا صبح حرف زدم و درد و دل کردم، ولی حتی یه سر سوزن هم از استرسم کم نشد.

***

- آخیش. چه خواب خوبی بود.
برگشتم و نرگس رو دیدم که با اخم نگاهم می کرد.
- معلومه که خواب خوبی بود. منم تا ساعت دوازده می خوابیدم همین رو می گفتم.
آروم خندیدم. بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم و زیر گوشش گفتم:
- صبح بخیر عزیزم.
- بهتره بگی ظهر بخیر، نه؟
- اه گیر نده دیگه نرگسی.
- دختر مگه تو کار پیدا نکردی؟
- چرا پیدا کردم، ولی تو کدوم آدم ابلهی رو دیدی که جمعه ها بره سر کار؟
- داداشت!
بلند بلند خندیدم.
- داداش من توی بیمارستان کار می کنه، من توی شرکت.
- راست می گی ها، حواسم نبود. می گم گلیا بدو برو حاضر شو که بریم خرید.
- خرید؟
- آره دیگه، مثلا شب خواستگار می خواد بیاد ها!
یاد شب افتادم و دوباره دلم آشوب شد. قلبم بدجوری می زد، انگار... اه گلیا بی خیال شو دیگه. یه خواستگاره دیگه همین!
- ببین گلیا، می دونم داری سکته می کنی ولی الکی نگرانی.
- سکته؟ نگران؟ مگه اصلا نگرانی داره؟ برای چی باید نگران باشم؟
- برو بچه ما رو سیاه نکن. ما خودمون ذغال فروشیم!
- ای داد بیداد یعنی تو ذغال فروشی؟ وای نه، بیچاره داداشم چه کلاه گشادی سرش رفته.
نرگس همین طور که به سمت اتاق هولم می داد گفت: برو دیگه بچه پررو!
رفتم تو اتاق و لباس هام رو هول هولکی عوض کردم. یه نگاه تو آینه کردم. بد نبودم و از اتاق اومدم بیرون؛ نرگس رو صدا کردم:
- نرگس، نرگس بیا دیگه من ده دقیقه است که آماده ام.
- اومدم بابا، اومدم چه خبرته؟
- بیا بریم دیگه.
- خب بابا بریم.
تا عصر تو خیابون بودیم و برای شب خرید می کردیم. وقتی رسیدیم خونه ساعت هفت بود.
- ای وای خاک تو سرت گلیا این قدر لفتش دادی که...
- خب بابا ببخشید، الان به جای این که سر من داد بزنی برو آماده شو.
- راست می گی. گلیا تو هم برو زود حاضر شو!
- چشم.
سریع رفتم سمت اتاقم که یه چیزی یادم افتاد و از همون جا داد زدم:
- نرگس؟ نرگس من شال رو سرم بندازم یا نه؟
- آخه عزیز من تو که اخلاق خشایار رو می شناسی دیگه چرا می پرسی؟ معلومه که باید بندازی. حالا چرا بر و بر من رو نگاه می کنی، خب برو دیگه!
- باشه، باشه رفتم.
رفتم تو اتاقم و کنار کمدم ایستادم.
هیچ لباسی نظرم رو جلب نمی کرد، تا آخر یه مانتوی کرم رنگ با شلوار لی مشکی و یه شال کرم انتخاب کردم.

لباس هام رو عوض کردم و رفتم جلوی آینه. زیاد بلد نبودم آرایش کنم، به خاطر همین به یه برق لب ساده رضایت دادم. ساده بودم، و یه خانم جذاب، شیک و خوشگل شده بودم. پقی زدم زیر خنده، چه از خودم تعریف می کردم!
رفتم توی آشپزخونه و رو به نرگس گفتم:
- نرگس به نظرت قیافه ام خوبه؟ تیپم چه طوره؟
- ایول دختر چه کار کردی. یارو باید خل باشه که تو رو ببینه و عاشقت نشه. ولی بین خودمون بمونه ها، چقدر خوشگل شدی!
- اولا خوشگل بودم، دوما ما اینیم دیگه.
نرگس با مشت آروم زد تو بازوم و پرسید:
- گلیا تو با ازدواج قبلی این آقا مشکلی نداری؟
- نه. چه مشکلی می خوام داشته باشم؟ من به گذشته اش چه کار دارم؟
- بابا روشن فکر!
تا خواستم جواب نرگس رو بدم زنگ در به صدا در اومد.
یا خدا اومدن! داشتم سکته می کردم، انگار یکی توی دلم رخت می شست.
- گلیا تو همین جا بمون. خشایار هم با اون هاست. خودش گفت با اون ها میاد.
هر وقت صدات کردم سینی چای رو بیار.
- باشه، باشه.
- گلیا استرس نداشته باش و آروم باش!
چشمکی بهش زدم و گفتم:
- مرسی نرگسی جون.
نرگس رفت. خدایا چرا قلبم این طوری می زنه؟ احساس می کنم می خواد از حلقم بیاد بیرون. صدای احوال پرسی رو شنیدم، کنار در آشپزخونه ایستادم تا بتونم ببینمشون.

اول یه آقای فوق العاده شیک با موهای جوگندمی وارد شد که مشخص بود آقای راد بزرگ وارد پذیرایی شد. بعد یه خانم نسبتا جوون و خوشگل وارد پذیرایی شد که حدس می زدم خانم راد باشه و بعد از خانم راد، یه دختر واقعا زیبا داخل شد. وایی عجب عروسکی بود! چشم های درشت عسلی و لب و دهن کوچولو با موهای طلایی که مشخص بود رنگ موهای خودشه. ای خدا پس چرا خود پسره نمی اومد؟ سرم رو انداخته بودم پایین و فکر می کردم که چرا پسره نمی اومد که یهو یه صدای مردونه ی قشنگ رو شنیدم، سریع سرم رو آوردم بالا. یا ابولفضل! این دیگه کی بود؟ چشم های طوسی براق، دماغ صاف و کشیده و لب های معمولی، با موهای بور به هم ریخته. شکل اروپایی ها بود! چشم هاش بدجوری خودنمایی می کرد. هیکلش هم خوب بود، معلوم بود که بدنسازی کار می کنه. صورتش معمولی بود. دوباره برگشتم روی صورتش. داشت می خندید، دوتا چال قشنگ روی گونه هاش به وجود اومد. دلم لرزید! یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود با بلوز طوسی تنگ و شلوار لی طوسی. عجب تیپی داشت! کدوم خری حاضر شده از این آدم جدا بشه؟ واقعا که زنش خیلی احمق بوده! ولی... ولی یه مشکلی وجود داشت! توی چشم های قشنگش چنان غروری بود که هر آدمی رو می ترسوند. کاملا معلوم بود که غرور توی وجودش بیداد می کنه. البته این قیافه، این تیپ، معلومه که باید مغرور باشه! روی مبل ها نشسته بودن و حرف می زدن که نرگس بلند صدام کرد: - گلیا جان چایی رو بیار! قلبم یه دقیقه از کار افتاد. داشتم از ترس قالب تهی می کردم. سینی رو برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم. خانم راد سرش رو آورد بالا و با دیدن من گفت: - ماشالله، هزار ماشالله چه خانمی! با این حرف خانم راد همه ی سرها به طرف من برگشت. آروم سلام کردم و سینی چایی رو بردم به سمت آقای راد. نگاه پدرانه ای بهم کرد و گفت: - دستت درد نکنه دخترم! به سمت خانم راد رفتم که اون هم درست مثل شوهرش با مهربونی نگاهم کرد و گفت: - به به، این چایی خوردن داره! لبخند آرومی زدم و سینی رو بردم جلوی اون دختر خوشگله، که اون هم با مهربونی بهم لبخند زد و آروم گفت: - ممنون عزیزم! خوشحال شدم، همشون مهربون بودن! خدا کنه پسره هم مثل خانوادش باشه. سینی رو بردم طرف خشایار و نرگس. نرگس طوری که فقط خودم و خشایار بشنویم گفت: - گلیا دلش شوهر می خواد، گلیا دلش شوهر می خواد، شوهر اون رو نمی خواد شوهر اون رو نمی خواد. به زور جلوی خودم رو گرفتم که نخندم. خشایار که سرش رو بین دست هاش قایم کرده بود و می خندید. از لرزش شونه هاش معلوم بود که داره غش می کنه. سینی رو سریع بردم طرف آقای راد کوچیک. جلوش ایستادم و گفتم: - بفرمایید! سرش رو آورد بالا و توی چشم هام خیره شد. کپ کرده بودم! چشم هاش مثل نقره بود، بدجوری می درخشید. همین طور بهش خیره شده بودم که پوزخندی زد و به آرومی گفت: - ممنون!


چرا این قدر لحنش سرد بود؟ یعنی از من خوشش نیامده؟ رفتم پیش نرگس نشستم. بهش نگاه کردم که بدونم نظر اون چیه، منظورم رو فهمید! یه چشمک بهم زد که فهمیدم اون هم خیلی از این خانواده خوشش اومده. خشایار و آقای راد بزرگ داشتن باهم حرف می زدن که خانم راد پرید وسط حرفشون و با لحن بامزه ای گفت: - بسه دیگه! فکر کنم ما اومدیم خواستگاری، نیامدیم که شما به خشایار بگی میگرن مریضت خوب شده یا نه! ای بابا! آقای راد بلند خندید گفت: - بله خانم حق با شماست، بفرمایید. خانم راد گفت: - معلومه که حق با منه! بعد رو به خشایار کرد و گفت: - خوب خشایار جان، شما که من رو می شناسی نمی تونم زیاد حاشیه برم! آقا اصلا یک کلام، گل پسر اومدیم این خواهر گل تر از خودت رو بر داریم و ببریم! خشایار خندید و گفت: - نمی دم خانم راد، نمی دمش مال خودمه! همه خندیدن به جز اون پسرِ مغرور که به یه لبخند آروم اکتفا کرد. خانم راد بلند گفت: - خُب بابا قول می دم خوب ازش مواظبت کنم. کمی که جو آروم شد نرگس گفت: - پاشو گلیا جان، پاشو با آقای راد برین توی اتاق یه کم باهم حرف بزنین. همه حرفش رو تایید کردن. بلند شدم و به آقای راد که ایستاده بود گفتم: - بفرمایید از این طرف. توی همون دو یا سه ثانیه ی راه پذیرایی تا اتاقم گر گرفته بودم. اگه به خاطر آبروم نبود همون جا غش می کردم! حس می کردم یکی داره خفه ام می کنه. داخل اتاق شدیم. بدون هیچ خجالتی صندلی میز کامپیوترم رو بیرون کشید و روش نشست، منم روی تختم نشستم. تا خواستم حرفی بزنم گفت: - می شه اول من صحبت کنم؟ - خواهش می کنم، بفرمایید!


- ببینید خانوم امیدی، نمی دونم چه جوری باید براتون توضیح بدم، ولی باید بهتون بگم من نمی خوام ازدواج کنم و به میل خودم هم این جا نیستم! مادر من خیلی اصرار داره دوباره ازدواج کنم، ولی من این رو نمی خوام. وقتی علاقه ی شما رو به درس خوندن از خشایار شنیدم، تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم. من اومدم خواستگاری شما که اگه قبول کنید ما با هم یه ازدواج صوری کنیم. یعنی درست مثل دو تا دوست که توی یه خونه زندگی می کنن، ولی توی دو تا اتاق جدا!
سرم رو آوردم بالا، صورتم از عصبانیت داغ شده بود، خیلی به خودم فشار آوردم که داد نزنم، با صدای آروم و عصبانی گفتم:
- آخی چه قدر شما دلسور تشریف دارید!
خندید و گفت:
- من به خاطر خودم هم این کار رو می کنم! من اگه با شما ازدواج کنم از گیر دادن های مامانم خلاص می شم! قبلا هم بهتون گفتم، اون می خواد برام زن بگیره و من نمی خوام، ولی اگه من و شما باهم ازدواج کنیم به نفع هر دومونه!
- می شه بفرمایید چه نفعی برای من داره؟
- تا اون جایی که من می دونم شما به درس خوندن علاقه ی شدیدی دارید. به نظر من خیلی هم دوست دارید در یکی از کالج های خارجی ادامه ی تحصیل بدید! با کمک من می تونین در یکی از بهترین کالج های دنیا درس بخونین. در ضمن من برای مهریه ی شما هزار سکه در نظر گرفتم. بعد از جدایی من و شما با این هزار سکه می تونید زندگی راحت تری نسبت به قبل داشته باشید. به نفع منم هست چون که از زن گرفتن خلاص می شم!
- اون وقت چند سال باید به این بازی مسخره ادامه بدیم؟
- دو سال. در ضمن توی این دو سال همه باید فکر کنن من و شما درست مثل یه زوج خوشبختیم. بهانه ی طلاقمون هم برای اختلاف...
- بسه، بسه! من هنوز جواب بله رو ندادم، شما برای طلاقمون هم برنامه ریزی کردین؟!
- در هر صورت بله گفتن شما، به نفع هردومونه.
- فکر کنم خیلی وقته توی اتاقیم، دیگه بهتره بریم بیرون.


عصبی بودم، خیلی خیلی عصبی بودم! حالم داشت از این پسر بهم می خورد. باهم رفتیم توی پذیرایی.
خانم راد بلند شد و گفت:
- خُب دخترم، نظرت چیه؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- لطفا بذارید فکر کنم.
خودم می دونستم جوابم چیه، من حاضر نبودم به خاطر پول ازدواج کنم! فقط برای این که خانم راد رو ناراحت نکنم این رو گفتم.
- البته دخترم، معلومه که باید فکر کنی!
یک ساعتی حرف های معمولی زدیم که آقای راد بلند شد و رو به خشایار گفت:
- خُب دیگه ما زحمت رو کم می کنیم!
خشایار و نرگس از جاشون بلند شدن و خشایار گفت:
- کجا؟ زوده حالا، لطفا بشینید آقای راد!
- مرسی خشایار جان، ولی خودت که بهتر می دونی، من و توهان صبح زود باید یه سر به شرکت بزنیم، بعدش هم بریم بیمارستان. آذر هم که باید بره مطب. تارا هم که تو خودت بیشتر از ما اطلاع داری باید بره دانشگاه! پس دیگه باید رفع زحمت کنیم.
- خوشحال می شدم بازم می موندین.
- ممنون نرگس جان، انشالله برای دفعات بعد.
هر چهارتاشون بلند شدن و تک تک با ما دست دادن.
وقتی می خواستم با توهان دست بدم آروم زیرگوشم گفت:
- باور کنید به نفعتونه!
به آرومی باهاش دست دادم. بالاخره رفتن.
نرگس سریع اومد کنارم و گفت:
- خُب؟ چی شد؟ چی گفتین؟ ازش خوشت اومد؟
- نرگس جان ببخشید، سرم خیلی درد می کنه می خوام برم بخوابم. شب بخیر.
نرگس ساکت شد. می دونست هر وقت این طوری حرف می زنم یعنی این که نمی خوام چیزی بگم!
رفتم توی اتاقم و خودم رو روی تختم پرت کردم. خدایا چی فکر می کردم چی شد! این پسره چی می گفت؟ ازدواج صوری؟ طلاق بعد از دو سال؟ هزار سکه مهریه؟ تحصیل توی بهترین دانشگاه ها؟
گلیا بهش فکر کن! این پیشنهاد عالیه! مگه همیشه نمی خواستی درست رو توی یکی از بهترین دانشگاه ها ادامه بدی؟ مگه نمی خواستی سربارِ خشایار و نرگس نباشی؟ مگه این ها آرزوهات نبود؟ بعد دو سال می تونی برای خودت مستقل زندگی کنی، بدون این که به حمایت...
اهه سرم داره می ترکه! به جای فکر کردن به این خزعبلات بهتره بگیرم بخوابم.
داد زدم:
- نرگس فردا صبح منو ساعت شش بیدار کن باید برم سرکار. روزِ اولی یه وقت دیر نکنما! باشه؟
- باشه بخواب. بیدارت می کنم.
سرم رو گذاشتم روی بالش، به ثانیه نکشید که خوابم برد.


گلیا؟ گلیا بلند شو دیگه! خودش مثل چی می خوابه، بعد به خشایار می گه خرس قطبی!
با صدای خواب آلودی گفتم:
- سلام!
خمیازه ای کشیدم و ادامه دادم:
- صبح بخیر.
- صبح بخیر. پاشو دیگه! مگه نباید بری سرکار؟ پاشو صبحونه بخور!
- چشم، پاشدم.
بلند شدم و دست و روم رو شستم و راه افتادم سمت آشپزخونه. دور آشپزخونه راه می رفتم و داد می زدم:
- من گشنمه! من گشنمه! من گشنمه!
نرگس با صدایی که معلوم بود سعی می کنه نخنده گفت:
- کارد بخوره به اون شکم واموندت!
- دستت درد نکنه دیگه!
- بشین بابا، بشین صبحونت رو بخور!
- ای به چشم قربان!
نشستم و شروع کردم به خوردن. خیلی گرسنه بودم، دیشبم این قدر مشغول فکر کردن بودم که یادم رفت چیزی بخورم.
- چته؟ آروم بخور. دیگه گودزیلا هم این طوری وحشیانه غذا نمی خوده!
خندیدم و گفتم:
- خفه!
- شو!
- نرگس خیلی بدی.
- به من چه؟ تو می گی خفه، منم می گم شو! خوب مثل آدم بگو خفه شو تا نتونم چیزی بگم!
- دیوونـه!
نرگس خندید و گفت:
- راستی گلیا نگفتی، دیشب چی شد؟
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
- بی خیال نرگسی جون. من دیگه دیرم شده، ممنون به خاطر صبحانه. خداحافظ.
- آخه گلیا...
- خداحافظ.
سریع از خونه زدم بیرون. نمی خواستم جواب سوالای نرگس رو بدم! خوم هنوز گیج بودم، نمی دونستم می خوام چه کار کنم.
سوار تاکسی شدم و رفتم به سمت شرکت. قرار بود امروز رییس شرکت رو ببینم. خداکنه از اون بدعنق ها نباشه که حال و حوصله ی این یه قلم رو اصلا ندارم!
رسیدم دم شرکت. کرایه ی ماشین رو حساب کردم و رفتم داخل شرکت. شرکت خیلی شیکی بود! وقتی آدم توش راه می رفت فکر می کرد هتله!
منشی که قبلا دیده بودمش پشت میز نشسته بود. بلند گفتم:
- سلام خانم صابری!
- به به، خانم امیدی عزیز! خوش اومدین، بفرمایید بشینید. آقای رییس تا ده دقیقه ی دیگه میان.
آروم نشستم و رو به خانم صابری گفتم:
- ممنون خانم صابری. می گم خانم صابری، این آقای رییس چه جور آدمیه؟
- یه آدم عجیب غریب! همیشه جدی، ولی گاهی جدی و مهربون و گاهی جدی و ببخشیدا، سگ اخلاق! ولی به چشم برادری یه تیکه ایه که نگو! همین دخترای شرکت روی هوا می زننش. منشی قبلیش رو به خاطر همین اخراج کرد! دختره بهش نخ می داد. من تنها خانمی ام که این جا متاهلم، به خاطر همین منو منشی خودش کرد.
- اِ؟ پس من این جا چه کار می کنم؟
- راستش کارهای من خیلی زیاده، رییس هم قبول کردن یه خانم دیگه رو استخدام کنیم. ولی زیر نظره من انتخابش کنیم که آدم خوبی باشه! منم به نظرم تو دختر خوبی هستی، به خاطر همین تو رو انتخاب کردم.
- آهان!
- رییس خیلی از این جور دخترا بدش میاد. همون منشی اش که بهت گفتم، اگه به خاطر پدرش نبود ممکن بود یه فصل کتکش هم بزنه!
- اومــم! پس آدم جالبیه!
صدای گرم و مردونه ی آشنایی از پست سرم گفت:
- بله آدم جالبی هستم!
یهو برگشتم به سمت عقب. یا خدا! این این جا چه کار می کنه؟ توهان راد... توهان راد این جا چه کار می کنه؟
- سلام عرض شد خانم امیدی!
- شما... شما این جا... این جا چه کار می کنین؟
- رییس شرکت هستم!
- آخه... آخه مگه شما دکتر نیستین؟
- چرا هستم، این جا هم یه شرکت صادرات و واردات تجهیزات پزشکیه. این به شغل من مربوطه. فکر کردم خشایار بهتون گفته این جا شرکت منه! نگفته؟


همین طور خیره شده بودم بهش. واقعا نمی دونستم چی بگم یا چه کار کنم!
آخه خدا شرکت قحط بود که منو از دم آوردی این جا؟
با صدای خانم صابری به خودم اومدم:
- خانم امیدی؟ خانم امیدی حالتون خوبه؟
- چی؟
- حالتون خوبه؟
- بله، بله خوبم!
دوباره به توهان که با لبخند کجی بهم خیره شده بود نگاه کردم. بعد از چند ثانیه سکوت با صدای آرومی بهم گفت:
- خانم امیدی نمی خواین با همکارا و محل کارتون آشنا بشین؟
- نه، یعنی آره!
حس کردم خنده اش گرفته. با صدایی که معلوم بود داره کنترلش می کنه گفت:
- پس دنبال من بیاین.
رفتیم توی اتاق کناری اتاق خانم صابری.
- این جا محل کار شماست. کارتون هم اینه که تلفن ها رو جواب بدین. قرارها رو تنظیم کنید. پرونده ها رو مرتب کنید و... فهمیدین؟
مردک پررو! انگار داشت با بچه حرف می زد. متوجه شدید؟ اه اه اه اه! حالم بهم خورد. عــــــق!
- خانم امیدی؟
- بله متوجه شدم!
- خوبه؛ بفرمایید از این طرف.
رفتیم توی اتاقی که روبروی اتاق من بود.
دو تا آقا و دو تا خانم پشت میز نشسته بودن و داشتن روی یه پرونده بحث می کردن. توهان بلند گفت:
- سلام!
همه برگشتن به سمت ما و سریع بلند شدن.
- بفرمایید خواهش می کنم. اومدم همکار جدیدتون رو بهتون معرفی کنم. خانم گلیا امیدی!
با سر بهشون سلام کردم.
توهان رو به یکی از دخترا کرد و گفت:
- خانم کریمی می شه بقیه ی بچه ها رو با خانم امیدی آشنا کنین؟
- البته آقای راد!
توهان بعد از تشکر کوتاهی رفت.
خانم کریمی گفت:
- سلام عزیزم به این شرکت خوش اومدی! من بهاره کریمی ام، بیست و سه سالمه، دو 2 ساله این جا مشغول به کار هستم!
دختر کناریش سریع گفت:
- سلام! منم فرناز سعادتی هستم، بیست و شش سالمه، چهار ساله این جا کار می کنم.
بهاره گفت:
- البته این جا یه خانم دیگه هم کار می کنه که امروز رفته مرخصی.
بعد یه چشمک به فرناز زد که هردوتاشون ریز خندیدن.
یکی از مردها آروم گفت:
- خجالت بکشین!
بهاره چشم غره ای بهش رفت و گفت:
- برای چی؟ خودت می دونی همه چیزایی که درباره اش می گیم راسته و حقیقت داره!
بعد رو به من کرد و با لحن شوخی ادامه داد:
- این آقای مثلا محترم هم آقای زند هستن. اهورا زند یا بهتر بگم، بهترین دوست آقای راد!
با سر بهم سلام کرد، منم آروم جوابش رو دادم.
بهاره دوباره گفت:
- و ایشون هم آقای راد هستن.
با تعجب به بهاره نگاه کردم و گفتم:
- چی؟
خود اون پسره ادامه داد:
- راد هستم، شهریار راد. پسرعموی توهان.
دستش رو آورد جلو و گفت:
- خوشبختم.
نمی دونم چرا ازش خوشم اومد. یه نگاه مرموزی داشت. آدم رو می ترسوند و در عین حال جالب بود! دستم رو بردم جلو و باهاش دست دادم.
یک دفعه صدای توهان رو شنیدم:
- خانم امیدی!
برگشتم و بهش نگاه کردم. یا خدا! این که تا همین دو دقیقه پیش حالش خوب بود، چرا یهو عین میرغضب شد؟ یه اخمی بهم کرده بود که انگار آدم کشتم!
با صدای ناراحتی گفت:
- خانم امیدی دنبال من بیاین.




بابا این پسره دیوونست! یک جوری نگاهم می کنه انگار ارث پدرش رو از من طلب داره. خل و چل!
آروم از فرناز و بهاره خداحافظی کردم و دنبالش راه افتادم. رفتیم توی دفترش. با صدایی که انگار دلش می خواست بزنه لت و پارم کنه گفت:
- این جا دفتر منه! هر وقت می خواستین چیزی رو بهم اطلاع بدین با تلفن این کار رو می کنید.
اِ واقعا؟ من نمی دونستم! آخه مرتیکه این هایی که تو گفتی رو که بچه ی دو ساله هم بلده! واقعا دلم می خواست جفت پا برم توی صورت خوشگلش.
نه بابا! آخه حیفت نمی یاد پاهای قشنگت رو توی صورت این نکبت بزنی؟
- خانم امیدی با شما بودما!
از هپروت خارج شدم و گفتم:
- چی؟ چی گفتین؟
- گفتم بفرمایید بشینید.
- آهان، باشه!
آروم نشستم روی مبل و به اتاقش نگاه کردم. یه اتاق مربع شکل که همه جاش و همه ی وسایلش سفید بود. از سقف گرفته تا کف زمین و از در رو پنجره گرفته تا گلدون روی میز، همگی سفید بود!
به لباس توهان نگاه کردم؛ یه شلوار لی آبی و یه بلوز سفید. کلا انگار به رنگ سفید خیلی علاقه داره!
یه کتابخونه ی بزرگ کنار دیوار بود و یه میز کار که خیلی خیلی مرتب بود هم وسط اتاق بود. با دو دست مبل که روبروی میز بود،
همین! اتاق خیلی ساده ای بود ولی در عین سادگی، شیک و مدرن بود.
ناخوداگاه بلند شدم و به سمت کتابخونه رفتم. خوب یادمه همیشه از بچگی عاشق کتاب خوندن بودم. همیشه پول هام رو جمع می کردم تا کتاب بخرم.
به کتاب هاش نگاه کردم؛ همشون کتاب های پزشکی بودن.
یهو یه سوال یادم اومد. سرم رو برگردوندم و از توهان که داشت با لبخند بهم نگاه می کرد پرسیدم:
- ببخشید تخصص شما چیه؟ البته اگه فضولی نیست!
- نه اشکالی نداره. من دکترای نورولوژی دارم. جراح مغز و اعصابم.
تعجب کردم. دکترا؟
- آهان، اون وقت کدوم دانشگاه درس خوندید؟
- هاروارد آمریکا!
چشمام گرد شد. دهنم باز مونده بود! بابا طرف تحصیلات عالیه داره. توی یکی از بهترین داشگاه های دنیا درس خونده.
منو باش فکر کردم ممکنه زنش از خودش بیشتر درس خونده باشه و سر همین باهم اختلاف پیدا کردن!
- خانم امیدی؟
- بله؟
چایی می خورید یا قهوه؟
- اگه ممکنه یه لیوان آب.
- باشه الان می گم...
هنوز جمله اش رو کامل نکرده بود که یهو در اتاق باز شد و یه خانم تقریبا خودش رو پرت کرد توی اتاق.
تارا بود، خواهرش! اصلا منو ندید. با ورجه وورجه و کلی سر و صدا رفت سمت توهان و گفت:
- توهان، توهان باورت می شه؟ بالاخره این واحد لعنتی رو پاس کردم! آخ جون!
توهان سعی می کرد آرومش کنه. دستاش رو گرفت و گفت:
- تارا، تارا جان یه دقیقه وایستا.
و بعد با چشم و ابرو به من اشاره کرد. تارا سریع برگشت و تا منو دید گفت:
- اِ گلیا جون، ببخشید ندیدمت! راستی سلام!
خنده ام گرفته بود. این دختره از منم دیوونه تر بود!
آروم جوابش رو دادم:
- سلام. خواهش می کنم، عیبی نداره.
- این جا چه کار می کنی گلیا جون؟
- قراره این جا کار کنم!
- واقعا؟
- بله واقعا!
تارا رو به توهان کرد و گفت:
- داداشی می شه همین یه امروز رو به گلیا مرخصی بدی؟ خواهش می کنم!
هنوز توهان جوابش رو نداده بود که گفتم:
- چرا؟
- برای این که می خوام با خودم ببرمت خونمون!
- نه نمی شه. نرگس نگران می شه خشایار هم...
وسط حرفم پرید و گفت:
- قبلا اجازت رو از نرگس جون گرفتم!
- وا؟ کی؟
- از دانشگاه که اومدم بیرون، به نرگس جون زنگ زدم سراغ تو رو گرفتم، گفت رفتی بیرون! منم گفتم پس اگه اومد بهش بگین حاضر بشه من بیام دنبالش. بعد تصمیم گرفتم اول بیام پیش توهان، بعد بیام دنبال تو. خدا رو شکر که تو رو همین جا پیدا کردم. یه زنگم به نرگس جون می زنیم و اطلاع می دیم!
- اما...
- دیگه اما و اگر و ولی نداره! قبول؟
بهش لبخند زدم و گفتم:
- قبول!
توهان گفت:
- باشه برین، ولی از فردا سر ساعت هفت این جا باشین.
- باشه، خداحافظ.
تارا دستم رو کشید و بردم بیرون و از همون جا داد زد:
- خداحافظ داداشی جونــم!


رفتیم توی پارکینگ شرکت. تارا به پرادوی مشکی که کنار دیوار پارک شده بود اشاره کرد و گفت:
- سوار شو.
آروم سوار شدم و گفتم:
- تارا جون زشت نیست من می خوام بیام خونه تون؟ اون هم این موقع!
- نه بابا چه زشتی؟ اصلا خود مامانم گفت که تو رو ببرم خونه مون!
- آهان، باشه. راستی این ماشینِ خودته؟
- نه این مال توهانه، من یه سورنتوی بنفش دارم.
- وا؟ اگه این مال توهان خانه پس چه جوری اومده سرکار؟
- توهان دو تا ماشین داره. یه زانتیای سفید و همین پرادو.
دهنم وا موند. یارو دو تا ماشین داره. یا خدا!
یهو تارا جفت پا پرید وسط فکر کردنم و گفت:
- می دونی گلیا، من باهات کار دارم. باید باهات حرف بزنم!
- درباره ی چی؟
- حالا بذار برسیم بهت می گم.
- باشه، هرجور راحتی.
بعد از ده دقیقه رسیدیم. باورم نمی شد. این جا خونه بود یا قصر؟ من توی خوابم همچین خونه ای رو نمی دیدم!
البته این خونه ها برای آدمای پولدار کوچیک هم بود، ولی من که تا به حال همچین خونه ای ندیده بودم واقعا! یه ساختمون مستطیل شکل بزرگ، با نمای سنگ مرمر!
تارا از توی ماشین داد زد:
- آقا صادق! آقا صادق!
یه آقایی که احتمالا سرایدارشون بود اومد پشت در و گفت:
- اومدم خانم جان، اومدم!
در باز شد و تارا رفت تو. حیاطشون بیشتر شبیه باغ بود! پر از گل و گیاه و دار و درخت. بوی شمعدونی های توی حیاط به آدم آرامشی می داد که توصیف کردنی نبود.
تارا بالاخره ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. آذر جون از توی خونه اومد بیرون و بلند گفت:
- سلام گلیا جون، خوبی دخترم؟
رفتم جلو، بوسیدمش و گفتم:
- سلام آذر جون، ممنون شما خوبین؟
- آره عزیزم!
تارا وسط حرفش پرید و گفت:
- بابا ما هم هستیما!
آذر جون خندید و گفت:
- بیا برو تو حسود خانم! گلیا جون تو هم بیا تو، خونه ی خودته!
- ممنون آذر جون.
- خواهش می کنم دخترم، بیا تو!
با تارا و آذر جون رفتیم داخل. واقعا برای کسی مثل من عین قصر بود! لوسترهای بزرگ، فرش ها و قالی های دستباف، سرویس های قاشق چنگال آب طلا کاری شده؛ واقعا محشر بود!


تارا دستم رو گرفت و گفت:
بیا بریم تو اتاق من، می خوام اتاقم رو ببینی.
- باشه بریم.
تارا رو کرد به آذرجون و گفت:
مامان هر وقت ناهار آماده شد لطفا صدامون بزن، باشه؟
- باشه دخترم برین. راستی گلیا جان با نرگس جون هم تماس گرفتم گفتم این جایی.
- ممنون آذرجون، لطف کردید.
تارا دستم رو کشید و گفت:
- بریم دیگه.
- باشه، باشه بریم، اومدم.
از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق تارا شدیم.
یه اتاق کوچولو با کاغذ دیواری بنفش، فرش بنفش، پرده های بنفش، یه میز کامپیوتر، یه میز توالت، یه کتابخونه، یه تخت و کمد قهوه ای سوخته با کلی عروسکای جور واجور که همه جا بودن. تارا از من هم بچه تر بود!
از تارا پرسیدم:
- رنگ بنفش رو دوست داری؟
- آره، خیلی عاشقشم.
روی تخت نشستم و تارا هم روی صندلی. شروع کردیم به حرف زدن و از هر چیزی حرف می زدیم تا بالاخره طاقتم تموم شد و از تارا پرسیدم:
- تارا چرا شماها این قدر با من مهربونید؟ من که هنوز معلوم نیست جواب مثبت بدم.
سرش رو انداخت پایین و لبخند تلخی زد و گفت:
- چون مامان بابام فکر می کنن توهان از تو خوشش اومده و بالاخره تو تونستی اون رو از پیله ی خودش دربیاری.
نمی خواستم هیچ کس بفهمه توهان شب خواستگاری چه پیشنهادی بهم داده، به خاطر همین با حالت تعجب گفتم:
- خب حتما از من خوشش اومده که از من خواستگاری کرده دیگه!
تارا چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت:
- لازم نیست دروغ بگی. من می دونم توهان بهت چه پیشنهادی داده.
دهنم وا موند. این از کجا می دونست؟
به قیافه ی متعجبم خندید و گفت:
- می دونی گلیا من و توهان خیلی به هم نزدیکیم و همه چیز رو به هم می گیم. اون بهم گفت که چه پیشنهادی بهت داده!
چند لحظه هردومون ساکت بودیم که دوباره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم:
- تارا یه چیز بپرسم، قول می دی ناراحت نشی؟
- نه، ناراحت نمی شم. بپرس.
- داداشت و زنش چرا از هم طلاق گرفتن؟
غمگین نگاهم کرد و گفت:
طولانیه ها. ممکنه حوصله ات سر بره.
- نه، نه خواهش می کنم بگو.
- باشه، حالا که دوست داری بشنوی بهت می گم.


تارا شروع کرد به گفتن:
- توهان وقتی می خواست بره آمریکا چهارده سالش بود و من هفت سالم. کلی گریه کردم، من توهان رو خیلی خیلی دوست داشتم یک جورایی می پرستیدمش. وقتی رفت خوب یادمه این قدر گریه کرده بودم که چشمام از هم باز نمی شد. توهان خیلی بچه ی باهوشی بود، تو بیست و سه سالگی فوق لیسانس گرفت. توهان تصمیم گرفت برگرده، دوست داشت تو ایران زندگی کنه. تصمیم داشت یه سر به ما بزنه بعد برگرده و دکتراش رو بگیره و اون وقت برای همیشه بیاد پیشمون. مامان یه جشن خیلی بزرگ برای برگشتنش ترتیب داد. خیلی خوشحال بودم که داداشم داره برمی گرده، ولی، ولی کاش هیچ وقت بر نمی گشت. مامان چند تا از دوستاش رو هم دعوت کرد. یکی از دوستاش یه دختر داشت به اسم آهو که واقعا خوشگل بود؛ شبیه فرشته ها ولی کاش سیرتش هم مثل صورتش بود! هر آدمی رو به خودش جذب می کرد، چشمای درشت میشی داشت با موهای مشکی بلند و لب های صورتی، واقعا اسم آهو بهش می اومد. توهان دیدتش و توی یه نگاه دیوونش شد. تمام شب به اون نگاه می کرد تا وقتی که مهمونی بالاخره تموم شد. شب می خواستم بخوابم که توهان اومد تو اتاقم، می خواست باهام حرف بزنه. خلاصه اون شب تا صبح حرف زدیم و توهان می گفت عاشق اون دختر شده ولی من قبول نمی کردم. می گفتم تو فقط یه بار دیدیش. امکان نداره عاشقش شده باشی. خلاصه از اون اصرار و از من انکار. می دونی من از آهو از همون لحظه ی اول بدم اومد. نمی دونم چرا، ولی اصلا حس خوبی بهش نداشتم. توهان کم کم با آهو دوست شد و هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشت. توهانی که غرورش زبون زد فامیل بود به خاطر آهو غرورش رو شکست و بار اول که از آهو خواستگاری کرد آهو جواب رد داد. توهان داغون شد ولی کوتاه نیامد! دوباره و دوباره رفت پیش آهو و ازش خواهش کرد و آهو همش جواب رد می داد تا این که بالاخره نظرش عوض شد و به توهان جواب مثبت داد. کم کم خانواده ها فهمیدن و دست به کار شدن که این ها رو به هم برسونن و آخرش ازدواج کردن. زندگی خوبی داشتن و به نظر می اومد که همدیگه رو هم خیلی دوست دارن. آهو و توهان رفتن امریکا. گذشت تا توهان بیست و شش سالش شد، دو سال بود که با آهو ازدواج کرده بود. هنوزم مثل روز اول عاشقش بود و امکان نداشت آهو چیزی رو بخواد و توهان براش فراهم نکنه. دوسال مونده بود تا درسش تموم بشه.


تارا بعد از یک مکث ادامه داد:
- قرار شد توهان یه مدت به خودش استراحت بده و با آهو برگردن ایران. همه چیز برای برگشتنشون آماده بود و بابا هم توهان رو جانشین خودش کرد. از اون به بعد رییس شرکت توهان شد. چند ماه بیشتر از اومدنشون به ایران نمی گذشت که یه مشکل برای شرکت درست شد و توهان هم مجبور شد برای سه هفته بره آلمان. هر روز زنگ می زد و حال آهو رو می پرسید و از هر ده تا کلمه ای که می گفت، نه تاش آهو بود. خیلی سعی کردم به بقیه بفهمونم آهو اون چیزی نیست که نشون می ده ولی هیچ کس قبول نمی کرد. همه می گفتن چون توهان به آهو خیلی محبت می کنه تو حسودیت می شه. آهو تو این یک ماه اصلا سراغ ماها نیامد و همش در حال بیرون رفتن و... بود. نمی دونم چی شد که توهان دو روز قبل از این که باید برمی گشت، برگشت و رفت خونه اش. فکر می کرد آهو اون موقع ظهر حتما خونه است، ولی آهو توی خونه نبود! توهان چمدون و کیفش رو گذاشته بود زیر تخت به خاطر همین معلوم نمی شد که برگشته. توهان رفت دستشویی که دستاش رو بشوره که یهو صدای آهو رو می شنوه که داره با تلفن حرف می زنه. آهو همش اون کسی که پشت خط بود رو عزیزم و عشقم صدا می زده، توهان عصبانی شد بود ولی با خودش گفته شاید یکی از دوستای آهو که آهو داره باهاش شوخی می کنه. چون قبلا دیده بود که آهو برای مسخره بازی به دوستاش جملات عاشقانه می گه. آهو که رفت تو اتاق تا لباس هاش رو عوض کنه توهان بی سر و صدا از خونه میاد بیرون و به سرایدارشون می گه که به آهو نگه اومده بود خونه و بعدش هم میاد این جا. مامان بابا اون شب رفته بودن کیش و من خونه تنها بودم. توهان که اومد این جا همه چیز رو برای من تعریف کرد و با همدیگه نقشه ریختیم که فردا آهو رو تعقیب کنیم، چون توهان شنیده بود که آهو با اون کسی که باهاش حرف می زد قرار گذاشته واسه فردا. فرداش از کله ی سحر دم خونه ی توهان بودیم تا بالاخره آهو اومد بیرون. کلی به خودش رسیده بود و می تونستم از توی ماشین هم برق ناخوناش رو ببینم. آهو سوار ماشین شد و راه افتاد، ما هم دنبالش رفتیم. رفت بیرون شهر، کنار یه باغ بزرگ نگه داشت و پیاده شد. کلید در باغ رو داشت، در رو باز کرد و رفت تو. توهان از بالای دیوار رفت تو باغ و در رو هم برای من باز کرد. آروم رفتیم سمت جایی که آهو داشت می رفت. یه مرد که پشت یکی از درختا قایم شده بود، تا آهو رو دید سریع رفت سمتش. این برای توهان کافی بود تا دیوونه بشه. فکر می کردم توهان الان می ره و هردوتاشون رو می کشه، چون با این که خارج بزرگ شده، خیلی متعصبه. ولی توهان برعکس اون چیزی که فکر می کردم سریع از همون راهی که اومدیم برگشت و از باغ خارج شد. من هم دنبالش رفتم، حالش اصلا خوب نبود ولی هرجوری بود تا شهر رانندگی کرد. من وقتی توهان حالش خوب نبود یه چندتا عکس از اون ها گرفتم. فقط مامان و بابای ما و خانواده ی اون ها فهمیدن برای چی توهان و آهو از هم طلاق گرفتن. می خواستم ابروی آهو رو ببرم، ولی توهان نذاشت. توهان هیچ وقت به هیچ کس نگفت با آهو چه حرف هایی زده. بعد از اون اتفاق توهان از همه ی زن ها متنفر شد، همشون رو خیانت کار می دونست. فقط با من و مامان خوب بود. دوباره برگشت امریکا. توی بیست و هشت سالگی تونست دکتراش رو بگیره و بالاخره برگرده ایران. پنج سال از اون اتفاق گذشته بود و مامان خیلی سعی می کرد توهان رو مجبور به ازدواج کنه، ولی توهان زیر بار نمی رفت. تا آخر مامان مجبور شد تهدیدش کنه که اگه زن نگیره هیچ وقت نمی بخشدش و توهان هم هیچ وقت حرف های مامان رو پشت گوش نمی اندازه. درسته که مامان مادر واقعیش نیست، ولی...
به این جای حرف که رسید تقریبا داد زدم:
- چی؟ آذر جون مادر توهان نیست؟
تارا نگاهم کرد و گفت:
نمی دونستی؟
با شوک نگاهش کردم و گفتم:
- نه!
- توهان وقتی چهار سالش بود مادرش رو از دست داده. مادر اون یه امریکایی بود و توی یه تصادف مرد. بابا برای یک سال خیلی غمگین شده بود و به هیچ چیز اهمیت نمی داد، ولی بعدش به خاطر توهان به زندگی برگشت. وقتی دید نمی تونه از توهان به تنهایی مراقبت کنه با مامان ازدواج کرد. مامان توهان رو خیلی دوست داره. درست مثل بچه ی خودش بزرگش کرده و وقتی توهان هفت سالش شد مامان من رو حامله شد.
- آها، خوب بقیه اش رو بگو.
- هیچی دیگه. توهان به خاطر این که دل مامان رو نشکنه گفت حاضره که زن بگیره، ولی فقط با دختری ازدواج می کنه که خودش انتخابش کرده باشه. بقیه اش رو هم که خودت می دونی. همین، تموم شد!
به تارا نگاه کردم داشت گریه می کرد. پرسیدم:
- چرا گریه می کنی؟
- تو چرا گریه می کنی؟
- من؟ من گریه نمی کنم!
دستم رو به صورتم کشیدم، تمام صورتم خیس بود. باورم نمی شد که برای چی گریه کرده بودم!
به تارا نگاه کردم، یهو هر دوتامون زدیم زیر خنده!


این قدر خندیدیم که دلمون درد گرفت.
تارا با خنده گفت:
- گلیا به نظرت ما برای چی داریم این طوری می خندیم؟
- نمی دونم والا. از بس خلیم!
وقتی خوب خنده هامون رو کردیم رو کردم به تارا و گفتم:
- تارا اجازه هست یه سوال دیگه بپرسم؟
- تو که این همه پرسیدی، این یکی رو هم بپرس.
- می دونی تارا من امروز داشتم با بچه های شرکت آشنا می شدم، یهو توهان از راه رسید؛ نمی دونم چرا خیلی عصبی بود. تو فکر می کنی برای چی عصبانی شده بود؟
تارا سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد و گفت:
- تو با شهریار سلام و علیک گرم کردی؟ یا باهاش دست دادی؟
- وا؟! تو از کجا فهمیدی؟
- پس به خاطر همینه که توهان عصبانی شده.
- خب آخه چرا؟
- می دونی گلیا وقتی آهو و توهان از هم طلاق گرفتن گندش دراومد که آهو با شهریار هم بوده. توهان و شهریار هیچ وقت از هم دیگه خوششون نمی اومد، و توهان انتظار نداشت پسرعموش بهش نارو بزنه. از اون به بعد هر زنی طرف شهریار بره توهان دیوونه می شه. حتی اگه اون زن هیچ نسبتی با توهان نداشته باشه! ولی من شهریار رو مقصر نمی دونم، تقصیر آهو بود. می دونی یه بار توهان به خاطر من با شهریار کتک کاری کرد. شهریار فقط با من دست داد، ولی توهان بدجوری عصبانی شد و...
تارا دیگه ادامه نداد.
سرش رو آورد بالا و من رو نگاه کرد و پرسید:
- سوال دیگه ای نموند؟
- چرا یکی دیگه مونده.
- وای دیوونم کردی گلیا!
- همین یه دونه، آخریشه. تو رو خدا!
- خب باشه بپرس.
نمی دونم چرا، ولی به خاطر جواب این سوال استرس گرفته بودم.
- بپرس دیگه!
- باشه، باشه. توهان هنوز آهو رو دوست داره؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چی؟ به نظرت توهان می تونه اون زنو دوست داشته باشه؟ توهان از اون متنفره و اسمش که میاد دیوونه می شه.
سرم رو انداختم پایین. می خواستم سوالی که از همه ی این ها برام مهم تره رو بپرسم ولی...
- گلیا می دونم می خوای بازم سوال بپرسی، عیب نداره بپرس.
با یه لبخند گل و گشاد نگاهش کردم و گفتم:
- مرسی.
- خب بابا، لوس نشو! بپرس.
- من برای چی باید با توهان ازدواج کنم؟ بعد دو سال زندگی و طلاق گرفتن چه فایده ای داره؟ می دونم دانشگاه و مهریه هست، ولی...
تارا وسط حرفم پرید و گفت:
- گلیا صبر کن، صبر کن. می دونم این خواسته ی خیلی بزرگیه. اگه دلت خواست می تونی جواب رد بدی، ولی گلیا من مطمئنم تو تنها کسی هستی که می تونی توهان رو به زندگی برگردونی. تو پاکی و می تونی به توهان ثابت کنی که همه ی زن ها مثل هم نیستن. من اطمینان دارم که فقط تو می تونی این کار رو بکنی.
- آخه...
- گلیا به توهان کمک کن، خواهش می کنم!
- باید فکر کنم.
- باشه، هر قدر می خوای فکر کن.
داشتم فکر می کردم که آذر جون صدامون کرد که بریم ناهار. اصلا نفهمیدم وقت ناهار شده. زمان خیلی زود گذشته بود و
وقتی با تارا رفتیم پایین، توهان اون جا بود. روی مبل نشسته بود و وقتی منو دید سرش رو تکون داد. منم آروم با سر بهش سلام کردم. باورم نمی شد این پسر مغرور همون پسری باشه که خیانت زنش رو با چشمای خودش دیده بود! وقتی چشمای طوسی خسته اش رو دیدم، تو تصمیمی که گرفتم مصمم شدم. من می تونستم!


تارا تا توهان رو دید به سمتش پرواز کرد و خودش رو تو بغل توهان جا کرد. توهان با لبخند نگاهش می کرد، معلوم بود خیلی همدیگه رو دوست دارن. عجیب بود اما از نظر قیافه هیچ شباهتی به هم نداشتن!
تارا همین طور که صورت توهان رو می بوسید گفت:
- داداشی گلم، خوبی؟
توهان هم آروم صورت تارا رو بوسید و گفت:
- آره عزیزم خوبم، ممنون. حالا بلند شو، از موقعی که رفتم بیمارستان نتونستم یه دقیقه بشینم، دارم از خستگی می میرم.
تارا قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت گفت:
- از دست تو. آخه برادر من مگه...
توهان وسط حرفش پرید و گفت:
- تارا وایستا، من غلط کردم. من اصلا خسته نیستم که خیلی هم شاد و سرحالم!
تارا بلند خندید:
- آره جون خودت. دروغگو!
بعدش هم از روی پای توهان بلند شد و گفت:
- پاشو دست و روت رو بشور بیا ناهار بخوریم.
توهان سریع بلند شد و گفت:
- ای به چشم قربان. آخ که چه قدر گشنمه!
من روی پله ها ایستاده بودم و به اون دوتا نگاه می کردم و می خندیدم. توهان اومد سمت پله ها و با یه ببخشید از کنارم رد شد. بوی عطر تلخ و خنکش توی بینیم پیچید، واقعا عطر فوق العاده ای بود. با این که من عطرهای ملایم رو دوست دارم، ولی عاشق بوی عطر توهان شدم.
آذر جون از توی آشپزخونه اومد بیرون و به تارا گفت:
- یه وقت خدایی نکرده کمک نکنی ها. پوست دستت خراب می شه!
تارا و من بلند خندیدیم.
با همون ته خنده ای که تو صدام بود گفتم:
- آذر جون می شه اجازه بدین من کمکتون بکنم؟
آذر جون چشماش و گرد کرد و گفت:
- خوبه، خوبه همینم مونده از مهمون کار بکشم!
و بعد ادامه داد:
-شوخی کردم گلیا جان. همه چیز آماده است، فقط می خواستم این دختر تنبل رو مجبور کنم یه ذره تکون بخوره.
تارا به حالت اعتراض گفت:
- اِ مامان! من کجام تنبله؟
صدای توهان از بالای پله ها اومد:
- بابا آذی جون ول کن این خواهر من رو، آخه چه قدر اذیتش می کنی؟
همه خندیدن و آذر جون گفت:
- خب بابا. دیگه خنده بسه بریم برای ناهار.
تارا از آذر جون پرسید:
- منتظر بابا نمی مونیم؟
به جای آذر جون توهان جواب داد:
- امروز عمل داره. توی بیمارستان یه چیزی می خوره.
تارا ناراحت شد و گفت:
- باشه.
همگی پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم. به توهان نگاه کردم، خیلی شیک غذا می خورد. شمرده شمرده و آروم آروم غذا رو می جوید و قورت می داد. همین طور داشتم نگاهش می کردم که یهو سرش رو آورد بالا. دست و پام رو گم کردم، انگار مچم رو موقع دزدی گرفته بود. پوزخندی زد و دوباره مشغول به خوردن شد.
با این که غذا خیلی خوشمزه بود ولی زهر مارم شد. دوست نداشتم توهان درباره ی من فکر بدی بکنه. داشتم به توهان فکر می کردم که صدای آذر جون از فکر بیرونم آورد:
- چی شده گلیا جان؟ چرا غذات رو نمی خوری؟ نکنه خوشت نیامده؟
سریع گفتم:
- نه آذر جون. دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود، ولی من کلا کم غذا می خورم و الان هم سیر شدم.
- آخه عزیزم تو که چیزی نخوردی؟
- چرا اتفاقا خیلی خوردم. دستتون درد نکنه. عالی بود.
زیاد هم دروغ نگفتم، من کم غذا می خورم و زودم سیر می شم. غذا خیلی خوشمزه بود و تقریبا می شد گفت اصلا دروغ نگفتم.
بعد از این که غذامون رو خوردیم، توی پذیرایی نشستیم که چشمم به ساعت افتاد. نزدیک چهار بود. دیگه داشت دیرم می شد، باید می رفتم. پس بلند شدم و رو به آذر جون گفتم:
- دستتون درد نکنه آذر جون خیلی زحمت کشیدید. دیگه باید زحمت رو کم کنم.
آذر جون از جاش پاشد و گفت:
- هنوز که زوده. حالا یه ذره دیگه بمون.
- نه ممنون آذر جون، می دونم حتما خشایار نگرانم شده.
تارا هم از جاش بلند شد و گفت:
- نرو دیگه گلیا. اصلا شب رو این جا بمون.
جانم؟! شب رو این جا بمونم؟ آره حتما خشایارم همین رو می گه. خشایار بفهمه شب قراره این جا بمونم، سرم رو گوش تا گوش می بره.
پس رو کردم به تارا گفتم:
- ممنون عزیزم ولی دیگه باید برم.
آذر جون گفت:
- پس حداقل وایستا به توهان بگم برسونتت.
چی؟ من با توهان برم؟ اصلا!
- نه ممنون آذر جون. توهان خان هم خسته هستن. به ایشون زحمت نمی دم.
- نه دخترم چه زحمتی؟
- آخه...
چشمم خورد به تارا که التماس آمیز نگاهم می کرد.
می دونستم چی می خواد، ولی...
- باشه آذر جون پس اگه براشون زحمتی نیست، منم برسونن.
- نه عزیزم معلومه که زحمتی نیست. باید بره مطب تو رو هم می رسونه. الان می رم صداش می کنم.
تا آذر جون رفت طبقه ی بالا تارا بلند شد و شروع کرد ورجه ورجه کردن:
- آخ گلیا، عاشقتم! مرسی.
- خب بابا بشین الان مامانت میاد.
- گلیا ممنون که می خوای به داداشم کمک کنی. جبران می کنم.
- اوا؟ من کی گفتم کمک می کنم؟ فقط می خوام منو برسونه خونمون.
- منم که خر، باور می کنم.
تارا اومد جلو و تمام صورتم رو بوسید. یهو صدای پا از پله ها اومد و تارا سریع نشست روی مبل و لیوان قهوه اش رو هم دستش گرفت. از دست کارهای تارا خنده ام گرفته بود، واقعا عین بچه ها بود.
آذر جون از پله ها اومد پایین و گفت:
- گلیا جان بشین عزیزم، الان توهان حاضر می شه میاد.
نشستم و بعد از پنج دقیقه توهان اومد پایین. جذبه اش نفس گیر بود. نمی تونستم زیبا بودنش رو انکار کنم. یه کت و شلوار اسپرت کرم با بلوز سفید پوشیده بود.


نمی تونستم از توهان چشم بردارم، ولی نمی خواستم دوباره مچم رو بگیره؛ به خاطر همین سریع نگاهم رو دزدیدم.
توهان آروم گفت:
- من آمادم.
بلند شدم رفتم سمت تارا. آروم بغلش کردم و گونه اش رو بوسیم.
تارا زیر گوشم گفت:
- ممنون گلیا. این لطفت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
ازش جدا شدم و رفتم سمت آذر جون. سرم رو بردم جلو و گونه اش و بوسیدم و گفتم:
- ممنون آذر جون خیلی زحمت کشیدید. ببخشید مزاحم شدم.
آذر جون دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- این چه حرفیه دخترم؟ مزاحم کدومه؟ امیدوارم باز هم بیای این جا.
و بعد سرش و آورد نزدیک گوشم و جوری که فقط خودم بشنوم ادامه داد:
- البته بیشتر دوست دارم به عنوان عروسم بیای.
سرم رو انداختم پایین، می دونستم صورتم قرمز شده و زیر لب از آذر جون خداحافظی کردم و رفتم سمت توهان. با سر از تارا هم خداحافظی کردم و پشت سر توهان راه افتادم.
سرم رو برگردوندم و به تارا نگاه کردم، تارا سریع برام یه بوس فرستاد و با دستش قلب درست کرد. منم با یه لبخند جوابش رو دادم و سریع دنبال توهان رفتم. با توهان رفتیم توی پارکینگ، با دستش به BMW رو که جلوی در پارک شده بود، اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید.
رفتم سمت ماشین. نمی دونستم عقب بشینم یا جلو. با خودم فکر کردم مگه رانندته که بری عقب بشینی؟ با همین فکر رفتم سمت در جلو. هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که توهان سریع در ماشین رو برام باز کرد و گفت:
- بفرمایید بشینید.
زیر لب تشکری کردم و نشستم. از این کارش خیلی خوشم اومد، نشون می داد که یه جنتلمن واقعیه! من واقعا نمی فهمم آهو چه طوری تونسته به این آدم خیانت کنه؟
بوی عطرش دیوونه کننده بود، هرکاری کردم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آخرش هم عطر فوق العاده اش پیروز شد و مجبورم کرد که دو سه تا نفس عمیق بکشم و بوی عطرش رو ببلعم.
ده دقیقه بود که ما توی ماشین بودیم، ولی حتی یه کلمه هم با هم حرف نزده بودیم. نمی دونستم چه جوری باید کلمات و کنار هم می چیدم، ولی باید می گفتم، باید می گفتم که...
- توهان خان؟
سرش رو یه ذره کج کرد و بهم نگاه کرد و با حالت سردی گفت:
- بله؟
- راستش، راستش من در مورد پیشنهادتون فکر کردم.
- لازم نیست جوابتون رو بگین. خودم می دونم، می دونم خیلی پیشنهاد احمقانه ای بود و شما فکر کنید هیچ وقت این پیشنهاد رو ندادم. نباید انتظار می داشتم که شما این پیشنهاد رو قبول کنید.
- یه دقیقه وایستین، من می خواستم بگم که... پیشنهادتون رو قبول می کنم.
یهو پاش رو گذاشت رو ترمز و شوک زده نگاهم می کرد. بهش نگاه کردم و گفتم:
- فقط یه شرط داره.
با صدایی که به زور به گوش می رسید گفت:
- چی؟ شرط؟! چه شرطی؟
- دو سال خیلی زیاده و فقط یک سال این فیلم رو بازی می کنم. بعد از یک سال باید جدا شیم.
با خوشحال بهم نگاه کرد و گفت:
- ممنون، ممنون خانوم امیدی. واقعا ممنون، لطف بزرگی کردین.
- خواهش می کنم، این به نفع من هم هست!


صدام رو صاف کردم و ازش پرسیدم:
- یعنی قبول کردین دیگه؟ فقط یک سال؟
- آره، قبول. برای خود من هم بهتره. من فقط می خوام از دست گیرهای مامان خلاص بشم.
ده دقیقه بود که کنار خیابون نگه داشته بود. آروم بهش گفتم:
- نمی خواین راه بیفتید؟
- چرا، چرا ببخشید حواسم پرت شده بود.
دوباره ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
سرم رو انداختم پایین. از چیزی که می خواستم بپرسم خجالت می کشیدم. خب حق داشتم تو کل بیست و سه سال زندگیم به غیر از خشایار با مرد دیگه ای حرف نزده بودم و اگر هم زده بودم فقط در حد سلام و علیک بود.
- توهان خان؟
بازم مثل دفعه ی قبل بهم نگاه کرد و گفت:
- بله؟
- ما که، ما که قرار نیست...
وسط حرفم پرید و گفت:
- نه. می دونم چی می خوای بپرسی. نه، من و تو فقط مثل دو تا دوستیم، فقط همین!
نفس راحتی کشیدم که از چشم توهان دور نموند. لبخند بانمکی زد. بهش نگاه کردم دوباره چال گونه هاش درست شده بود. خیلی دلم می خواست چال گونه اش رو ببوسم و تو دلم به خاطر این خواسته ی مسخره ام به خودم فحش دادم.
بالاخره رسیدیم. می خواستم پیاده بشم که آروم گفت:
- گلیا؟
سرجام نشستم و نگاهش کردم.
- ببین از این به بعد من توهانم تو گلیا! فقط تو شرکت باید همدیگه رو با فامیل صدا بزنیم. قبول؟
آروم گفتم:
- آخه...
- ببین ما قراره یک سال با هم زندگی کنیم. نمی شه به هم دیگه بگیم آقای راد یا خانم امیدی که! تو فکر کن من یکی از دوستاتم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- من هیچ وقت دوستی که پسر باشه نداشتم.
جوابی نداد. سرم رو بلند کردم تا بفهمم چرا جواب نداده که دیدم داره با تعجب نگاهم می کنه. خیلی سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا پوزخند نزنه، ولی نتونست. می دونستم باور نمی کنه، ولی من حقیقت رو گفته بودم.
با صدای آرومی خداحافظی کردم و از ماشین بیرون اومدم. رفتم به سمت خونه و وقتی برگشتم عقب و به توهان نگاه کردم، بهم اشاره کرد که برم تو. با سر باشه ای گفتم و دوباره رفتم سمت خونه. جلوی در رسیده بودم که دوباره برگشتم توهان رفته بود. نگران بودم، نگران از این که نتونم، نتونم به توهان کمک کنم. ولی من می تونستم، باید می تونستم!
کلید خونه رو از توی کیفم در آوردم رو در و باز کردم.


نرگس روی پله ها نشسته بود. تا منو دید با قیافه ی عصبی اومد طرفم. چند قدم عقب رفتم و داد زدم:
- سلام زن داداش!
- زن داداش و کوفت، زن داداش و درد، زن داداش و مرض!
- چی می گی نرگس؟ من که خبر دادم می رم خونه ی تارا این ها.
- آخه دختر ابله آدم پا می شه می ره خونه ی خواستگارش؟
- خب به من چه! اون ها اصرار کردن، مجبور شدم برم.
یهو نرگس با شادی پرید کنارم و گفت:
- خب خونه شون چه شکلی بود؟ بزرگ بود؟ چند تا ماشین داشتن؟
از خنده ریسه رفتم. معلوم نبود عصبانیه یا خوشحال! دیوونه است بابا.
خودش هم خنده اش گرفته بود، یهو جدی شد و گفت:
- گلیا با کی اومدی خونه؟
سرم رو انداختم پایین. می دونستم به خشایار نمی گه، ولی خجالت می کشیدم بهش بگم.
- با، با توهان خان.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-آخه، لا اله الا لله... نمی گی خشایار خونه باشه ببینتت؟
لب و لوچه ام آویزون شد و با ناراحتی گفتم:
- خب به من چه؟ نمی ذاشتن خودم بیام.
- خب حالا ناراحت نشو، بیا تو. برات یه چیزی که خیلی دوست داری درست کردم.
ناراحتیم رو فراموش کردم و گفتم:
- چی؟
- حالا تو بیا تو.
- باشه.
همین طور که داشتم می رفتم توی خونه با خودم فکر می کردم، خوبه که نرگس چیزی به خشایار نمی گه وگرنه می دونستم که خشایار الم شنگه به پا می کنه! خانواده ی مذهبی نبودیم، ولی یه چیزایی رو خیلی رعایت می کردیم و همیشه در روابطم با آقایون حد نگه می داشتم و هیچ وقت دوست پسر یا همچین چیزی نداشتم، چون احتیاجی نداشتم. من با این که محبت مادرانه یا پدرانه ندیده بودم، ولی خشایار هیچ وقت از محبت برام کم نذاشته بود!
رفتم تو اتاقم و لباس هام رو عوض کردم، روی تختم دراز کشیدم و به توهان فکر کردم. نرگس آروم اومد تو اتاقم و گفت:
- چشمات رو ببند.
- چرا؟
- تو ببند!
معلوم نبود دوباره چه کلکی سوار کرده. چشمامو بستم. نرگس گفت:
- هر وقت گفتم باز کن. یک، دو، سه، باز کن!
چشمام رو باز کردم و تقریبا جیغ کشیدم.
- وای، عاشـــقتم نرگس. عاشــــقتم!
نرگس برام لواشک درست کرده بود؛ من عاشق چیزای ترشم، مخصوصا لواشک های نرگس؛ چون از بس که ترشن! رفتم سمت نرگس و صورتش رو این قدر بوسیدم که خودم حالم بهم خورد، چه برسه به نرگس بیچاره!
دوباره روی تخت خوابیدم و شروع کردم به خوردن لواشک. نرگس با من من گفت:
- راستش، راستش یه چیزه دیگه هم هست.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟
رو صندلی میز کامپیوترم نشست و گفت:
- گلیا من، من، من حامله ام!
انگار برق گرفت من رو. باورم نمی شد، همین طوری به نرگس خیره شده بودم!
- شو... شوخی می کنی دیگه، نه؟
لبخندی زد و گفت:
- نه، داری عمه می شی گل گلی جون!
از تخت اومدم پایین و فقط داد می کشیدم:
- هورا! آخ جــــون! خدا شکـــــرت، خدا نوکرتم، خدا!
نرگس از خنده غش کرده بود.
یهو در اتاق باز شد و خشایار اومد تو و با تعجب به من که شکل دلقک ها شده بودم نگاه کرد و گفت:
-این جا چه خبره؟
خودم رو انداختم تو بغل خشایار و گفتم:
- خشایار عاشــــقتم؛ خیلی ماهی؛ ممنون!
خشایار سعی می کرد من رو آروم کنه در همون حال گفت:
- چی شده؟
دست از ورجه ورجه برداشتم و بهش نگاه کردم. داشت با تعجب نگاهم می کرد. دستم رو به علامت خاک تو سرت بردم بالا و گفتم:
- خاک تو سرت کنن خشایار. واقعا نمی دونی چی شده؟!
- به پیر به پیغمبر اگه خبر داشته باشم!
- واقعا نمی دونی قراره بابا بشی؟
با شوک نگاهم کرد. می دونستم عاشق بچه است. خشایار از نگاه کردن به من دست برداشت و به نرگس خیره شد، می دونستم باید تنهاشون بذارم. پس سریع از اتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم.
رفتم تو آشپزخونه و از اون جا داد زدم:
- آخه اصلا فکر من رو نمی کنید؟ شماها که شب اون جا موندگار شدید، حالا من شب کجا کپه ی مرگم رو بذارم؟
صدای خنده شون رو شنیدم. واقعا خوشحال بودم، داشتم عمه می شدم. این بهترین خبریه که تو کل عمرم بهم داده بودن!


روی مبل نشسته بودم و کتاب می خوندم، ساعت نزدیک یک ظهر بود. ساعت دوازده از شرکت برگشته بودم. امروز به غیر از فرناز هیچ کس توی شرکت نبود. خشایار و نرگس هنوز بیدار نشده بودن.
دیشب مجبور شدم روی مبل بخوابم. گردنم یه دردی گرفته بود که خدا می دونه!
صدای پا شنیدم. سرم رو بلند کردم و نرگس رو دیدم که آروم آروم راه می رفت.
تقریبا داد کشیدم:
- ســلام!
انگشتش رو گذاشت روی بینیش و گفت:
- گلیا آروم، خشایار خوابه.
خندیدم و دوباره داد زدم:
- دیشب خوش گذشت؟
سریع اومد جلوم و دستش رو گذاشت روی دهنم. خنده ام گرفته بود. می دونستم چه قدر عاشق خشایاره. حاضر بود بمیره ولی خار توی دست خشایار نره! دستش رو از روی دهنم برداشت و کنارم نشست. چشماش از خوشحالی برق می زد. خندیدم و گفتم:
- چیه؟ چرا چشمات پرژکتور می زنه؟
- دیوونه!
شیطون خندیدم و گفتم:
- منم یا تو؟
- برو بابا!
لبخند مهربونی زدم و گفتم:
- راستش رو بگو!
سرش رو انداخت زیر و گفت:
- می دونی گلیا، دلم برای خشایار خیلی تنگ شده بود. خیلی وقت بود که...
بقیه ی حرفش رو ادامه نداد و عوضش گفت:
- تو چی؟ فکر کنم دلت یه جایی گیر کرده ها!
خندیدم و گفتم:
- نخیرم، اصلا این جوری نیست!
- آره جون خودت!
می خواستم جوابش رو بدم که صدای خشایار و شنیدم:
- صبح بخیر!
برگشتم و با حالت مسخره ای نگاهش کردم و گفتم:
- صبح؟ واقعا تو به ساعت یک ظهر می گی صبح؟
- خُب بابا. ظهر بخیر!
خشایار دستش رو انداخت رو شونه ی نرگس و روی مبل نشست. داد زدم:
- هویی مبل دو نفرستا نه چهار نفره!
خشایار خندید و گفت:
- اولا هوی تو کلاهت. دوما شمردن بلد نیستی؟
- شمردن خیلی ام خوب بلدم. ولی توی بوفالو به اندازه ی دو نفر آدمی!
نرگس بلند شد و با خنده گفت:
- من برم برای ناهار یه چیزی درست کنم!
- هه هه هه! زحمت می کشی!
خشایار گوشم رو گرفت و یه ذره پیچوند و گفت:
- هی هی هی! با زن من درست حرف بزنا!
منم با ناخونای بلند چهارگوشم، دستش رو چنگ انداختم و گفتم:
- زن داداش خودمه!
نرگس رفت و من و خشایار همچنان به بحث کردن ادامه می دادیم.
خشایار بالاخره کم آورد و گفت:
- باشه باشه! هرچی شما بگین، فرمانده شما هستین!
- اون که معلومه من فرمانده ام!
هر دوتامون خندیدیم.
بعد از چند دقیقه که آروم گرفتیم خشایار گفت:
- گلیا؟
- بله؟
- درباره ی توهان چه تصمیمی گرفتی؟
با این که با خشایار خیلی راحت بودم ولی صحبت کردن درباره ی این مسایل برام سخت بود. سرم رو انداختم پایین، نمی دونستم چه جوری بهش بگم می خوام با توهان ازدواج کنم! دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو آورد بالا. توی چشمای قهوه ایش نگاه کردم؛ چشماش مهربون بود، مثل همیشه!
یه خورده نگاهم کرد و گفت:
- پس می خوای بری؟ دیگه خانم شدیا. یادته بچه بودی می گفتی من می خوام شوهر کنم؟ بهت می گفتم هر وقت بزرگ شدی، هر وقت خانم شدی اون وقت شوهر کن؟
بغض کردم. چونه ام می لرزید. خشایار رو با دنیا عوض نمی کردم! گفت:
- هی هی هی! نبینم اشکت رو خانم کوچولو! می دونستم یه روز بزرگ می شی! می دونستم یه روز خانم می شی! می دونستم یه روز از پیشم می ری! ولی ای کاش این قدر زود بزرگ نمی شدی. ای کاش همیشه مال خودم می موندی. ای کاش...
دیگه ادامه نداد. می تونستم بفهمم اگه یه خورده دیگه ادامه بده گریه اش می گیره.


یک هفته گذشت. توی این یه هفته خشایار زنگ زد به آذر جون این ها و گفت جواب من مثبته. تارا اومد خونمون و کلی از من تشکر کرد، ولی نباید این قدر از من تشکر می کرد! درسته که من می خوام به برادرش کمک کنم، ولی خودم هم سود می کنم!
به آرزویی که از همون اول بچگیم داشتم می رسم! درس خوندن توی یکی از بهترین دانشگاه های دنیا برای من خیلی آرزوی بزرگیه!
امروز قراره توهان این ها بیان این جا، یک جورایی بله برونه. از امشب به بعد من و توهان نامزد هم دیگه می شدیم. توی شرکتم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد! دخترا می گفتن توهان و اهورا معمولا نمیان شرکت، چون توی بیمارستان سرشون شلوغه. شهریار هم معمولا همش سرش توی پرونده ها بود. نمی دونم چرا، ولی یک جورایی ازش می ترسیدم!
با صدای نرگس به خودم اومدم.
- گلیا! هنوز حاضر نشدی؟ آخه دیوانه، این ها تا یک ساعت دیگه می رسن تو هنوز حتی لباسم نپوشیدی؟ آخه من از دست تو چه کار کنم؟
رفتم جلو و روی زانوام نشستم و شکمش رو بوسیدم و گفتم:
- حرص نخور زن داداش، برای این کوچولو خوب نیست! چشم غلط کردم، همین الان حاضر می شم.
نرگس یه نگاه بد بهم کرد و گفت:
- بجنب!
سریع رفتم سمت کمدم. یه شلوار نخی سفید با مانتوی خفاشی سفید و یه شال سفید پوشیدم. با ترس و لرز یه خط چشم مشکی کشیدم. ای بدک نشده بود! برق لبم رو هم زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. خدا وکیلی سفید خیلی بهم می اومد، خیلی خوشگل شده بودم!
رفتم پایین و رو به نرگس گفتم:
- نرگسی خوب شدم؟
نرگس برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- آخه دختر تو چه فکری پیش خودت کردی که یه دست سفید پوشیدی؟ شدی عین میتی که کفن پوشیده!
سرم رو انداختم پایین و با ناخنم بازی کردم و بدون این که بفهمم چی می گم، گفتم:
- آخه می دونی، توهان رنگ سفید رو خیلی دوست داره!
بعد از پنج دقیقه فهمیدم چه سوتی دادم! سرم رو بردم بالا و به نرگس که سعی می کرد نخنده نگاه کردم. نتونست خودش رو کنترل کنه و زد زیر خنده.
بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم:
- مـــــرض!
- اِ؟ آقا توهان سفید دوست دارن؟ آره؟ دیگه چی دوست دارن؟
- خیلی بی مزه ای نرگس!
سرش رو برده بود بالا و غش غش می خندید. خشایار اومد توی آشپزخونه و گفت:
- این ها تا پنچ دقیقه دیگه می رسن، اون وقت شما نشستین دارین می خندین؟
نرگس خودش رو جمع و جور کرد و با خنده گفت:
- ببخشید. الان حاضر می شیم!
نرگس سریع وسایل پذیرایی رو آماده کرد و در همون لحظه، زنگ در رو زدن. خشایار در رو باز کرد و من و نرگس هم برای استقبال جلوی در ایستادیم.


اول آقای راد اومد و پشت سرش آذر جون و تارا. تارا بهم چشمک زد و منم ریز خندیدم. آخر سر توهان اومد، سرتا پا قهوه ای پوشیده بود! شلوار لی قهوه ای، با یه پیراهن به رنگ قهوه ای سوخته! انگار خوشش نمی اومد لباس گشاد بپوشه! سبد گل بزرگی دستش بود. با لبخند گل رو ازش گرفتم و گفتم: - ممنون. خیلی زحمت کشیدید! نشستن. آذر جون گفت: - عروس قشنگم، بیا کنار خودم بشین ببینم. یعنی داشتم از خجالت می رفتم توی زمین! آروم بلند شدم و رفتم پیش آذر جون. تارا دستش رو گرفته بود جلوی دهنش و می خندید. می دونستم داره مسخره ام می کنه، به خاطر همین زیر لبی گفتم: - کوفت! آذر جون رو کرد به خشایار و گفت: - دیدی گل پسر؟ دیدی می خوایم خواهرت رو ببریم؟ خشایار خندید و گفت: - ای بابا، با میل خودش که نمی خواد بیاد! حتما شما شستشوی مغزیش دادین! آذر جون اخم کرد و گفت: - دیگه مال خودم شده. به تو هم نمی دمش! مثل بچه ها کل کل می کردن که یهو تارا پرید وسط حرفشون و گفت: - ای بابا! اصلا مال خودمه. آقای راد خندید و با اشاره به توهان گفت: - بابا صاحاب اصلیش هیچی نمی گه، شما دارین درباره ی چی بحث می کنین؟ سرم رو انداختم زیر. می دونستم شکل لبو شدم! آذر جون چشم غره ی بامزه ای به خشایار رفت و گفت: - مال خودمه. ایناها اینم نشونش! یه جعبه ی خیلی قشنگ از توی کیفش در آورد و گفت: - می دونم خیلی کوچکه، بعدا باید خودتون یکی بخرید ولی... جعبه رو باز کرد و رو به من گفت: - خوشت میاد گلیا جان؟ به انگشتر نگاه کردم؛ حلقه اش طلای سفید بود، با یه الماس آبی رنگ روش. واقعا خیلی قشنگ بود! سرم رو بلند کردم و صورت آذر جون رو بوسیدم و گفتم: - ممنون آذر جون، خیلی قشنگه! آذر جون دست چپم رو آورد بالا و حلقه رو آروم کرد توی انگشتم. سردی حلقه رو به خوبی حس می کردم. یاد شعر فروغ افتادم.
«دخترک خنده کنان گفت که چیست، راز این حلقه ی زر؟ راز این حلقه که انگشت مرا، این چنین تنگ گرفته است به بر؟
راز این حلقه که در چهره ی او، این همه تابش و رخشندگی است! مرد حیران شد و گفت: حلقه ی خوشبختی است، حلقه زندگی است!
همه گفتند: مبارک باشد! دخترک گفت: دریغا که مرا، باز در معنی آن شک باشد! سال ها رفت و شبی،
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر، دید در نقش فروزنده ی او، روزهایی که به امید وفای شوهر، به هدر رفته، هدر!
زن پریشان شد و نالید که وای! وای، این حلقه که در چهره ی او، باز هم تابش و رخشندگی است، حلقه ی بردگی و بندگی است!»


آروم زیر لب شعر رو با خودم زمزمه کردم. آذر جون دوباره صورتم رو بوسید و زیر گوشم گفت:
- این رو مادربزرگ توهان موقع مرگش داد به من تا بدمش به زن توهان. ولی نمی دونم چرا هیچ وقت دلم نخواست بدمش به آهو! به نظرم لیاقتش رو نداشت. ولی تو داری، خیلی هم داری!
سرم رو آوردم بالا و گفتم:
- ممنون آذر جون، خیلی خیلی ممنون!
تارا گفت:
- مامان اون یکی رو هم بده دیگه!
آذر جون لبش رو گاز گرفت و گفت:
- ای وای اصلا داشت یادم می رفت!
یه جعبه ی دیگه از توی کیفش در آورد و داد دستم و آروم گفت:
- این رو خود توهان گرفته، گفت بدمش به تو!
در جعبه رو باز کردم. یه گردنبند نقره بود با پلاک T شکل که با مروارید های ریز تزیین شده بود. به توهان نگاه کردم، آروم چشمکی زد. لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
- ممنون!
یه بار چشماش رو باز و بسته کرد. این دفعه بلند گفتم:
- ممنون، واقعا خیلی قشنگه!
تارا گفت:
- خُب بده برات ببندمش!
و بعد از جاش بلند شد و اومد سمت من. گردنبند رو که بست همه دست زدن. دوباره جو آروم گرفت، همه شروع کردن به حرف زدن. آذر جون یهو گفت:
- شما دو تا نمی خواین برین توی اتاق با هم حرف بزنین؟
- آخه...
آذر جون ادامه داد:
- پاشین، پاشین! برین حرف بزنین، یالا!
من و توهان به هم نگاه کردیم که دوباره آذر جون گفت:
- دِ پاشین دیگه!
پاشدیم و رفتیم سمت اتاقم. دوباره همون حال قبلی رو داشتم؛ کف دستام عرق کرده بود، قلبم تند تند می زد! نمی دونم چرا هر وقت نزدیک به توهان بودم، استرس می گرفتم. مثل دفعه ی قبل، من نشستم روی تخت و اون هم نشست روی صندلی.
چند دقیقه نگاهم کرد و گفت:
- فردا میام دنبالت تا بریم دنبال کارها.
- فردا؟
- آره. آذی جون خیلی عجله داره! می خواد دو هفته دیگه عروسی کنیم.
تقریبا داد زدم:
- دو هفته دیگه؟
با سر، آره ای گفت. با ناراحتی نگاهش کردم. یه نگاه عصبی بهم کرد و گفت:
- اون طوری نگاهم نکن، تقصیر من نیست.
- مگه چه جوری نگاهت کردم؟
لبخند کجی زد و با لحن شیطونی گفت:
- عین یه وزغ کوچولو!
واقعا یه دقیقه کپ کردم! انتظار نداشتم همچین حرفی بزنه!
- پس می خواست لجبازی کنه؟
- بی نمک!
- آخ من چه قدر بی نمکم! پس چرا سعی می کنی نخندی؟
- خیلی پر رویی.
- لازم به ذکر نیست، می دونم!


توهان به قیافه ی عصبانیم خندید و گفت:
- خُب بهتره دیگه بریم، فکر کنم حرف های عاشقونمون تموم شد!
خنده ام گرفته بود ولی نباید می خندیدم. از جام بلند شدم و با حرص گفتم:
- حتی یه لحظه هم نمی تونم تحملت کنم!
- چه تفاهمی، منم همین طور!
با هم از توی اتاق اومدیم بیرون. آذر جون اول از همه ما رو دید و با ذوق و شوق گفت:
- بچه ها عروسی رو گذاشتیم برای پنچشنبه ی دوهفته ی دیگه! شما که مشکلی ندارین؟
من و توهان باهم گفتیم:
- نه، همون روز خوبه!
آذر جون بلند خندید و گفت:
- خیلی خوبه، خیلی! خُب پس از فردا باید برین دنبال کارها. فقط یه چیز می مونه.
نرگس با تعجب پرسید:
- چی؟ همه چیز رو که گفتیم!
- مهریه!
خشایار خندید و گفت:
- اوه! مهریه رو کی داده کی گرفته؟
- نه خشایار جان، حتما باید مهریه ی گلیا جان رو تعیین کنیم. اصلا هرچی خود گلیا جان بگه.
همه ی چشم ها روی من زوم شده بود. دهنم کف کرده بود!
با من من گفتم:
- والا... والا... من... نمی... نمی دونم!
توهان پرید وسط حرفم و گفت:
- اجازه هست من بگم؟
خشایار گفت:
- آره بگو!
- من خیلی دوست دارم مهریه ی گلیا هزار و پونصد سکه باشه، با یه ویلا توی شمال. البته اگه کمه می تونین بهش اضافه کنین، ولی حق ندارین ازش کم کنین!
دهنم باز موند. این چی می گفت؟ یعنی چی؟ قرار ما چیز دیگه ای بود!
آذر جون گفت:
- من که موافقم!
خشایار و نرگس هم تایید کردن. سریع گفتم:
- نه نه! آخه...
آذر جون سریع پرید وسط حرفم و گفت:
- دیگه نه نیار گلیا خانم. همین که توهان گفت!
چشم غره ای به توهان که داشت می خندید رفتم و گفتم:
- چشم، هرچی شما بگین!
همه دست زدن. کم کم توهان و آقای راد بلند شدن و به تارا و آذر جون هم گفتن بلند شن.
خشایار گفت:
- آخه آقای راد، فردا که پنجشنبه است، شما نه مطب می رین نه بیمارستان نه شرکت! پس بمونین دیگه!
آقای راد دست خشایار رو فشار داد و گفت:
- ممنون خشایار جان، ولی فردا من به جای توهان باید برم شرکت. توهان هم که باید بیاد دنبال گلیا جان، پس بهتره بریم دیگه.
- باشه هرجور خودتون راحتید!
موقعی که توهان می خواست از من خداحافظی کنه، گفت:
- فردا ساعت هفت این جام که بریم آزمایشگاه، بعدش هم بریم خرید. آماده باش.
- باشه. خداحافظ.
- خداحافظ.


تا توهان این ها رفتن، نرگس سریع پرید کنارم و دستم رو گرفت توی دستش و به حلقه خیره شد و گفت:
- واو! الماس اصله. عجب خر پولایی هستنا!
بعد سریع به گردنبند که توی گردنم بود نگاه کرد و با لحن بامزه ای گفت:
- خدایا عجب شانسی داره این دختر! این توهانی که من می بینم فکر کنم از همین حالا، تا شب عروسی دقیقه شماری کنه!
اخم کردم و گفتم:
- اون وقت چرا؟
- آخه خره، این یارو برات پلاکی خریده که حرف اول اسم خودشه! حتما خیلی دوستت داره دیگه.
اِوا! نرگس راست می گه ها! چرا دقت نکردم که حرف اول اسم توهان T؟ من چه قدر خنگم!!
نرگس داد زد:
- گلیا!
- اِ دیوونه چرا داد می زنی؟
- برای این که دو ساعت دارم صدات می کنم، همش توی هپروتی!
- خُب باشه، ببخشید! حالا بفرمایید چه کارم داشتید؟
- آها. می گم گلیا، تو آمادگی داری دو هفته دیگه ازدواج کنی؟
- تو نگران من نباش! من آمادگیش رو دارم.
نرگس سریع بحث رو عوض کرد و گفت:
- گلیا فردا که می خوای با توهان بری بیرون، ولی پس فرداش باید با من بیای بریم برای عروسیت لباس بخریم!
و بعد با عشوه ادامه داد:
- ناسلامتی من زن داداش عروسم، باید چشم های فامیل شوهرت رو از کاسه دربیاریم!
به حالت های بامزه اش بلند خندیدم و بغلش کردم و گفتم:
- عاشقتم نرگسی!
سرم رو بوسید و گفت:
- منم عاشقتم وروجک! راستی گلیا، نکنه بری خونه شوهر ما رو یادت بره ها!
مشتی توی بازوش زدم و با ناراحتی گفتم:
- نرگـــس، این چیزا چیه می گی؟
در همین حین گوشیم زنگ خورد. سریع ازجام بلند شدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم.
نرگس با خنده گفت:
- فکر کنم یه آقایی پشت خطه که رنگ سفید هم خیلـی دوست داره! مگه نه؟
آروم زیر لب گفتم:
- خل و چل!
- خودتی عزیــزم!
همین طور که می خندیدم، رفتم سمت اتاقم و گوشی رو جواب دادم. تارا بود!
تا صدای الوی من رو شنید گفت:
- به به، سلام علیکم زن داداش! حال شما؟
- سلام، چه طوری؟
- ممنون، تو خوبی؟
- آره منم خوبم! چه خبر؟
- والا بی بی سی اعلام کرده دکتر مملکت، جناب آقای امیر توهان راد، خود را درون اتاق زندانی کرده است و دو عدد قرص آرام بخش مصرف کرده است!
- امیر توهان؟
- آره دیگه! اسم اصلیه توهان، امیر توهانه ولی ما ساده اش کردیم بهش می گیم توهان.
- آخه نه این که اسمش خیلی ساده است، یه امیرم داره!
تارا خندید و گفت:
- گلیا هیچ وقت توهان رو امیر صدا نکن، باشه؟
- چرا؟
- چون آهو همیشه امیر صداش می کرد. اگه بهش بگی امیر، می زنه لهت می کنه!
- عجب داداش مزخرفی داری ها!
- آهای درباره ی داداش من درست حرف بزنا!
- باشه بابا، مال بد بیخ ریش صاحابش!
- هه هه هه! اگه مال بد بود که توی هوا نمی زدنش. دخترها براش سر و دست می شکنن!
- خُب معلومه براش سر و دست می شکنن! یه خر صد در صد عاشق یه خر دیگه می شه. چیزی هم که زیاده خـــــر!
- یکیش هم تو!
- آره دیگه، من اگه خر نبودم که نمی خواستم با داداش تو ازدواج کنم!
- بابا اصلا آتش بس، خوبه؟ من تسلیمم!
- قبول، خوبه!
- راستی گلیا، منم فردا با شماها میام خرید!
- وا؟ چرا؟
- چرا داره؟
- بابا آخه ما تا به حال ندیدیم خواهر شوهر برای خرید عروسی دو نفره ی زن و شوهر بره!
- خُب دلیل داره که من می خوام بیام!
- چه دلیلی؟
- این که توهان از خرید کردن هیچی سرش نمی شه و کلا توی این یه مورد هیچی نمی دونه! تنها چیزی که توهان می تونه خوب بخره، لباسه. چون مارک ها و جنس های خوب رو می شناسه، همین!
- آها. اون وقت من که چلاغ نیستم! خودم می دونم چی می خوام بخرم دیگه!
- نه بابا؟ انگار دوست داری با توهان تنها باشی!
تازه یادم افتاد که فردا باید با توهان چندین ساعت تنها می بودم. پس سریع گفتم:
- حالا که دارم دقت می کنم، می بینم بهتره تو هم بیای. پس حتما بیا، باشه؟
تارا بلند خندید و گفت:
- ای به چشـــم! آخ آخ گلیا! من دیگه باید برم. فردا می بینمت عزیز، خداحافظ.
- خداحافظ.


روی تختم دراز کشیدم و گردنبند T شکلم رو توی دستم گرفتم. داشتم چه کار می کردم؟ دارم با زندگیم چه کار می کنم؟ چرا می خوام با توهان ازدواج کنم؟ برای پول؟ برای درس؟ نه! من اگه می مردم هم حاضر نبودم این کار رو بکنم! پس چرا؟ پس چرا می خوام با اون ازدواج کنم؟ نمی دونم، نمی دونم!
«گلیا نکنه تو... »
نه! من هیچ احساساتی جز ترحم به اون ندارم، این رو با اطمینان می گم!
«گلیا تو می تونی با کسی ازدواج کنی که دوستت داره!»
نمی خوام، نمی خوام! من می خوام درس بخونم، همون آرزویی که توی کل عمرم داشتم!
«گلیا داری اشتباه می کنی!»
سرم رو تکون دادم و این افکار رو از سرم بیرون کردم. دیگه داشتم دیوونه می شدم! بهتره یه روانپزشک پیدا کنم!
ولی... ولی اگه به قولش عمل نکنه چی؟
دستام رو گذاشتم روی گوش هام و داد زدم:
- خفه شو! اون به من قول داده که بهم دست نزنه!
«دختره ی ابله، اون می تونه به راحتی بزنه زیر قولش!»
- خفه شو! خفه شو! ازت خواهش می کنم خفه شو!
«گلیا تو احمقی، اون بدبختت می کنه! بدبختت می کنه! بدبخت، بدبخت، بدبخت!»
با صدای جیغی که کشیدم از خواب بیدار شدم. خشایار و نرگس کنارم بودن. بغض کردم، چونه ام می لرزید!
شروع کردم به گریه کردن. هق هقم هر لحظه بیشتر می شد.
خشایار محکم بغلم کرد و گفت:
- هیش! هیچی نیست عزیزم. آروم باش، آروم! فقط یه خواب بود عزیزم، تموم شد! تموم شد عزیزم، آروم باش!
نرگس با نگرانی گفت:
- خشایار تو برو بخواب، فردا باید بری بیمارستان. برو بخواب، خسته ای! من پیشش هستم.
خشایار با ناراحتی گفت:
- نمی خواد، فردا هم نمی رم! می خوام پیش گلیا...
وسط حرفش پریدم و با هق هق گفتم:
- داداشی برو بخواب، من حالم بهتره. فقط خواب دیدم. برو!
- باشه عزیزم، من می رم! ولی اگه نتونستی بخوابی صدام کن. باشه عزیزکم؟
- با... باشه!
خشایار رفت و نرگس نشست پهلوم و گفت:
- بیا عزیزم، بیا این لیوان آب رو بخور حالت بهتر می شه.
لیوان آب رو ازش گرفتم و یه نفس همه اش رو خوردم. تمام بدنم عرق کرده بود.
به نرگس نگاه کردم و ازش پرسیدم:
- نرگس ساعت چنده؟
- چهار.
- می خوام برم دوش بگیرم.
- این موقع؟
- آره، حالم خوب نیست می خوام برم زیر دوش آب سرد.
- سرما می خوریا!
- نرگس بذار برم، تو رو خدا!
- باشه. بذار کمکت کنم!
با کمک نرگس بلند شدم و رفتم حمام. واقعا به دوش آب سرد احتیاج داشتم! این قدر فکر های الکی کرده بودم که همچین خوابی دیدم!
بالاخره از حمام اومدم بیرون. نرگس روی مبل خوابش برده بود. آروم یه پتو روش انداختم و رفتم لباس پوشیدم. هرکاری کردم نتونستم دوباره بخوابم! روی زمین نشستم و به حلقه ای که توی دستم بود خیره شدم.
آذر جون می گفت من لیاقت این حلقه رو دارم. واقعا دارم؟ من که دارم به همشون دروغ می گم. من که دارم به برادرم دروغ می گم! من که دارم به نرگس که همیشه محرم اسرارم بوده دروغ می گم لیاقت این انگشتر رو دارم؟ این انگشتری که می تونست نشونه ی یه عشق واقعی باشه! این انگشتری که می تونست دست یه دختری باشه که عاشقه! من لیاقتش رو ندارم! واقعا لیاقتش رو ندارم!
چی می شد اگه یه عشق بین من و توهان وجود داشت؟ یعنی ممکن بود؟ اگه آهو وجود نداشت، توهان می تونست عاشق من بشه؟ نمی دونم، نمی دونم سلیقه ی توهان توی انتخاب زن ها چه جوریه!
دیگه هوا روشن شده بود. به ساعت نگاه کردم، شیش و ربع! وایی فکر نمی کردم این قدر زود گذشته باشه! آروم جوری که نرگس بیدار نشه بلند شدم و رفتم توی اتاقم، باید حاضر می شدم!


کنار کمدم ایستاده بودم و لباس هام رو زیر و رو می کردم. می خواستم پیش توهان خوب به نظر بیام. چراش رو خودم هم نمی دونستم!
اواخر آذر بود، هوا سرد شده بود. به خاطر همین پالتوی شکلاتی رنگم رو برداشتم، با شلوار لوله تفنگی مشکی ام و یه شال ضخیم شکلاتی. تصمیم گرفتم بوت های پاشته بلند قهوه ایم و بپوشم. قدم در برابر توهان خیلی کوتاه بود! با این که همیشه جزو دخترای قد بلند حساب می شدم، ولی کنار توهان مثل جوجه بودم؛ هم از نظر قدی هم از نظر هیکلی از توهان خیلی کوچیک تر بودم!
تقصیر من نبود که اون خیلی گنده بود.
از فکر و خیالات دراومدم و لباس هام رو عوض کردم. رفتم جلوی آینه. به قول نرگس خوب تیکه ای شده بودم! یه رژ طلایی برداشتم و مالیدم به لبام. سایه ی خیلی کمرنگ مسی هم زدم. می ترسیدم بد بزنم و خراب کاری کنم! یه روز باید از نرگس آرایش کردن رو یاد می گرفتم.
وقتی کاملا آماده شدم، یه دور دیگه خودم رو توی آینه نگاه کردم و رفتم پایین. نرگس بیدار شده بود و داشت صبحونه درست می کرد.
تا منو دید گفت:
- یا خدا! این غریبه تو خونه ی من چه کار می کنه؟
- دیوونه!
- نکنه شما قاتلی؟ نه بابا قاتل که این قدر خوشگل نمی شه! نه حتما قاتلی! وای خانم منو نکش، حداقل به بچه ی توی شیکمم رحم کن!
- نرگس خل شدی؟ چه مرگته؟
- آخه دختر! تو برای این پسر این طوری تیپ می زنی، نمی گی صبرش تموم می شه؟
با اخم مصنوعی به نرگس نگاه کردم و گفتم:
- خیلی بی شعوری نرگس!
- بابا به من چه، تو خودت رو توی آینه نگاه کردی؟ نمی دونی چه هلویی شدی که!
- هلو بودم!
- باشه هلو تر تر شدی!
- می دونم!
- اوه اوه، ساعت هفته! بدو که شوهر جانت پشت در منتظره!
- اِ؟ من که هنوز صبحونه نخوردم!
نرگس با غیض نگاهم کرد و گفت:
- آخه خنگ، کی وقتی می خود بره آزمایشگاه آزمایش بده صبحونه می خوره؟ چه قدر تو خنگی!
و بعد همین طور که هولم می داد و غر می زد گفت:
- من نمی فهمم کی به تو مدرک لیسانس داده؟
با کلی غرغر از خونه بیرونم کردم. دلم ضعف می رفت. خیلی گشنه ام بود! بازم دیشب شام نخورده بودم. همش تقصیر توهان بود! هر وقت می دیدمش دیگه نمی تونستم هیچی بخورم. منم مشکل دارما!
بوت هام رو پوشیدم و رفتم توی کوچه. پرادوی توهان کنار دیوار پارک شده بود. چه قدر وقت شناسه! فکر نمی کردم این قدر به موقع این جا باشه!
خودش رو توی ماشین دیدم. سرش رو گذاشته بود روی فرمون ماشین. معلوم بود خیلی وقته این جاست! با یه ژست مغرورانه رفتم طرف ماشین و سوار شدم.
سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد.
با پر رویی گفتم:
- چیه؟ خوشگل ندیدی؟
خنده اش گرفته بود، با صدایی که سعی می کرد خنده اش رو پنهان کنه گفت:
- چه عجب مادموازل تشریف آوردن! ساعت هفت و نیمه! خیلی زود تشریف آوردین!
- دلم خواست این موقع تشریف بیارم، مشکلی داری شما؟
- نخیر بنده غلط بکنم با شما مشکل داشته باشم!
و بعد زیر لب گفت:
- بچه پر رو!
بلند خندیدم و گفتم:
- خودتی!
سرش رو به علامت تاسف تکون داد و هیچی نگفت. حوصله ام سر رفت. رفتم سمت ضبط و روشنش کردم. اولین آهنگ برای عارف بود. تعجب کردم! آهنگ بعدی فرهاد بود. چشمام گرد شد! همش آهنگ های این دو نفر بودن!
- اون تو نگرد، چیزی که می خوای رو پیدا نمی کنی.
- می گم تو مطمئنی ده سال توی آمریکا بودی؟
- اولا ده سال نه و شونزده سال! من شش سال اول زندگیم رو هم تو آمریکا بودم، بعدش با بابا اومدیم این جا. دوما من عاشق صداهای قدیمی ایرانیم اون جا هم که بودم همش از این آدم ها آهنگ گوش می کردم. خواننده های مورد علاقم هم عارف و فرهادن. من عاشق صداشونم!
با این که برام توضیح داده بود ولی برای من هنوزم عجیب بود! دوباره به صندلی ام تکیه دادم واقعا حوصله ام سر رفته بود! این مرتیکه هم که انگار لال مونی گرفته بود، یک کلمه حرف نمی زد!
توهان به صورت عصبانیم نگاهی کرد و با خنده گفت:
- داشبورد رو باز کن، یه سی دی توشه. بذارش توی دستگاه بشین تا دلت می خواد گوش بده!
سی دی رو با خوشحالی در آوردم و توی دستگاه گذاشتم. احسان خواجه امیری بود. عاشق صداش بودم! مخصوصا آهنگیش بود که خیلی دوست داشتم!

«خودت خواستی که من مجبور باشم،
برم جایی که از تو دور باشم،
تو پای منو از قلبت بریدی،
خودت خواستی که من این جور باشم،
خودت خواستی که احساسم بشه سرد،
خودت خواستی کاریم نمی شه کرد،
می دیدم دارم از چشمات می افتم،
مدارا کردم و چیزی نگفتم،
برام بودن تو بازی نبود و،
به این بازی دلم راضی نبود و،
از اول آخرش رو می دونستم،
تو تونستی ولی من نتونستم،
برات بودن من کافی نبود و،
حقیقت این که می بافی نبود و،
دارم دق می کنم از درد دوریت،
می خوام مثل تو شم اما چه جوری!»


سرم رو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و به آهنگ گوش می دادم. با ایست ماشین سرم رو بردم بالا و به آزمایشگاه بزرگی که روبرومون بود نگاه کردم و از توهان پرسیدم:
- همین جاست؟
- آره ولی اول تو پیاده شو برو اون دم وایستا تا من برم ماشین رو توی پارکینگ آزمایشگاه پارک کنم و بیام.
- باشه.
از ماشین پیاده شدم و رفتم دم در آزمایشگاه. چند دقیقه ایستادم ولی توهان نیامد. دیگه داشت حوصله ام سر می رفت که یه 206 قرمز جلوم ظاهر شد. چهار تا جوجه تیغی هم توش نشسته بودن! اهمیتی بهشون ندادم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
صدای پسر مجبورم کرد که سرم رو بیارم پایین:
- هی خانومی!
بهشون نگاه کردم و هیچی نگفتم.
یکیشون گفت:
- خانوم خوشگله بپر بالا. برات قاقا لی لی می خرما!
به نشونه ی تاسف سرم رو تکون دادم و رفتم اون ورتر. دنبالم اومدن! توی دلم به توهان فحش می دادم که چرا تنهام گذاشته.
دوباره صدای یکیشون بلند شد:
- بابا خانومی ناز نکن دیگه. خوب راضیت می کنیما!
صدای توهان که صدام می کرد باعث شد با ترس به عقب برگردم. دوباره شده بود عین میرغضب! اومد نزدیک و دستم رو کشید و منو برد عقب و خودش رفت سمت پسرا. تقریبا با فرباد گفت:
- کی رو می خوای راضی کنی؟ بگو تا بهت نشون بدم!
پسر که هیکل توهان رو دیده بود با تته پته گفت:
- ب... ببخشید آقا... ما... ما نمی دونستیم این... خانم...
توهان داد زد:
- حالا که فهمیدی! تا دندونات رو توی دهنت خرد نکردم گمشو!
پسر سریع گازش رو گرفت و رفت. توهان اومد سمت من و با صدای بلندی گفت:
- مگه بهت نگفتم دم آزمایشگاه وایستا؟
- به من چه؟ من همون جا ایستاده بودم که این ها اومدن. منم اومدم این ورتر!
دستم رو محکم گرفت توی دستش. شوکه شدم! هیچ وقت فکر نمی کردم همچین کاری بکنه. می خواستم دستم رو از توی دستش در بیارم اما زورم بهش نمی رسید.
با عصبانیت رفت سمت در آزمایشگاه و زیر لب غرید:
- نمی شد یه لباس بهتر بپوشی؟ بعد می گه چرا مزاحمم شدن!
وا؟ این چرا چرت و پرت می گفت؟ درسته لباسم تنگ بود ولی نه تا این حدی که این می گفت! حیف که الان خیلی عصبانیه وگرنه جوابش رو می دادم! خدایی ازش می ترسیدم! وقتی عصبانی می شد خیلی وحشتناک بود.
رفتیم توی آزمایشگاه. هر دکتر یا پرستاری از کنارمون رد می شد به توهان سلام می کرد و با احترام باهاش دست می داد. پس می شناختنش! اون طوری که تارا می گفت دکتر معروفیه!


روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر توهان شدم رفته بود از پرستار بپرسه کی نوبتمون می شه. بالاخره توهان برگشت. نشست کنارم و گفت: - تا ده دقیقه دیگه نوبتمون می شه! سری به علامت باشه تکون دادم. بعد از چند لحظه با خنده گفت: - تو که از آمپول نمی ترسی جوجو کوچولو؟ با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: - جوجو کوچولو؟ - آره دیگه. می دونی خیلی کوچولویی، آدم حس می کنه اگه یه ذره فشارت بده می شکنی! - فکر اشتباهیه! - باشه قبول کردم. راستی جواب سوال منو ندادیا! - کدوم سوال؟ - از آمپول می ترسی؟ قیافه ی مسخره ای به خودم گرفتم و گفتم: - مثلا داری با من ازدواج می کنی؟ حتی نمی دونی من توی دانشگاه چی خوندم! باید به اطلاعتون برسونم که بنده لیسانس پرستاری دارم و اصلا از چیزایی مثل آمپول و سرنگ نمی ترسم! قیافه ی متعجبی به خودش گرفت و گفت: - واقعا؟ تو پرستاری خوندی؟ - آره، پرستاری خوندم! - پس چرا یه کاری که مرتبط با رشته ات باشه انتخاب نکردی؟ - چون دلم نخواست، می شه بی خیال شی؟ دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت: - ببخشید. دیگه چیزی نمی پرسم! توی همون دقیقه، اهورا دوست صمیمی توهان، از یه اتاق بیرون اومد و خودش رو به توهان رسوند، به او دست داد و به من سلام کرد و گفت: - خوبین گلیا خانم؟ - خیلی ممنون! - خب خدا رو شکر. توهان تو برو جمشید ازت آزمایش بگیره، منم خانم امیدی رو می برم پیش خانم عسگری. - باشه. بعد رو به من کرد و گفت: - گلیا، تو کم خونی داره؟ - وا؟ از کجا فهمیدی؟ - هر خری پوست تو رو ببینه می فهمه! - خب حالا که چی؟ - هیچی، تو آزمایشت رو که دادی منتظر بمون که من بیام دنبالت. تنهایی دوباره جایی نریا! باشه؟ - باشه، باشه! توهان رفت و منم دنبال اهورا خان رفتم. یه خانم جوونی اومد پیشم و منو روی صندلی نشوند. همیشه از بچگی فقط از لحظه ی اول آمپول که فرو می ره توی دستم بدم می اومد. چون کم خونی هم دارم تمام بدنم شروع می کنه به لرزیدن و اذیت می شم ولی برام دردناک نیست! خانم کش رو دور دستم بست و رگ دستم رو پیدا کرد و خون رو از من گرفت. دوباره مثل همیشه بدنم شروع کرد به لرزیدن. خانم گفت: - تموم شد عزیزم. می تونی بلند شی! همون دقیقه توهان اومد و به خانم عسگری سلام کرد. خانم عسگری خیلی گرم باهاش برخورد کرد و رفت. توهان می خواست دستم رو بگیره که نذاشتم و گفتم: - خودم می تونم. ولی تا پاشدم سرم گیج رفت و مجبور شدم دوباره بشینم روی صندلی. توهان خندید و گفت: - لجبازی نکن دختر، حالت بد می شه میفتی! بذار کمکت کنم. یه دستم رو گرفت و بلندم کرد، ولی من بازم حالم بد شد و نشستم. توهان این دفعه هر دو تا دستم رو گرفت و بلندم کرد. بوی عطرش توی بینیم پیچید. توهان آروم منو نشوند توی ماشین و خودش رفت اون ور خیابون. سرم گیج می رفت. چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به صندلی. چند لحظه بعد توهان اومد توی ماشین و آب میوه ای رو جلوی صورتم گرفت و گفت: - گلیا یه ذره ازش بخور. بهش نگاه کردم. فکر کنم چشماش نگران بود. شاید هم من توهم زده بودم! آب میوه رو خوردم و سرم رو دوباره گذاشتم روی صندلی. - گلیا می خوای امروز نریم خرید؟ - نه، نه! حالم الان بهتر می شه. - آخه... - گفتم الان حالم خوب می شه! - باشه، تارا توی پاساژ منتظرمونه. - پس برو که زیاد معطل نشه. توهان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.


حالم بهتر شده بود، سرم دیگه مثل قبل گیج نمی رفت. سرم رو بلند کردم و به توهان نگاه کردم. شش تیغ کرده بود، یعنی همیشه شش تیغ می کرد. هیچ وقت ندیدم یه موی اضافی روی صورتش باشه. به قیافه اش نگاه کردم. قیافه ی خشنی داشت، یه اخمی روی صورتش بود که جذاب ترش می کرد. با صدای توهان به خودم اومدم.
- می شه این طوری نگاهم نکنی؟ حواسم پرت می شه.
- آخه نه این که خیلی هم نگاه کردنی هستی. چه از خود متشکرم هست. اه اه اه!
خندید و گفت:
- همه که می گن خیلی جذابم!
- خوشحال نشو. اعتماد به نفس کاذب دادن بهت.
سرش رو برد عقب و بلند خندید. چال گونه اش دیوونه ام می کرد.
- زهر مار!
دوباره خندید و جواب داد:
- ببین خانوم کوچولو، با من لجبازی نکن. بد می بینی ها!
- مثلا می خوای چه کار کنی؟
- جوجو خانم شما قراره یه سال تو خونه ی من زندگی کنی ها!
- خب که چی؟
- اه تو چرا این قدر خنگی؟ بچه جون من رو نگاه کن! من تو آمریکا یه آدمی بودم از خود آمریکایی ها هم آزادتر بودم و هر کار دلم می خواست می کردم. مخصوصا اگه مربوط به زن ها بود. خب؟ الان گرفتی؟
تازه فهمیدم چی می گفت. یه نگاه عصبانی بهش کردم و گفتم:
- خیلی عوضی هستی، می دونستی؟
تقریبا قهقهه زد و گفت:
- خیلی ممنون. ولی یه پیشنهادی بهت می کنم! زبونت رو نگه دار وگرنه خودم می چینمش!
می دونستم هر چی بگم یه جوابی می ده، پس باید از نقطه ضعفش استفاده می کردم. قیافه ی بی خیالی به خودم گرفتم و گفتم:
- خلایق هرچه لایق. تو لیاقت همون آهو خانوم رو داری!
پاش رو گذاشت رو ترمز و برگشت به طرف من. چشماش قرمز شده بود، رگ گردنش زده بود بیرون و تند تند نفس می کشید. واقعا ازش ترسیدم!
شمرده شمرده گفت:
- فقط یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه کافیه اسم اون زنیکه رو جلوی من ببری تا خودم خفه ات کنم!
بعد داد کشید:
- فهمیدی یا نه؟
فقط سرم رو تکون دادم. واقعا ترسیده بودم. اشکم داشت در می اومد! چند دقیقه بعد موبایلش زنگ خورد. گوشی رو جواب داد و گفت:
- الو تارا، سلام ما داریم می رسیم.
- ...
- چی؟
- ...
- حالا حالش خوبه؟
- ...
- می خوای من بیام خونه؟
...
- نه نه، نمی خواد بیای خودمون یه کاریش می کنیم!
- ...
- باشه. مواظبش باش.
- ...
- آره. خداحافظ.
خیلی دلم می خواست بدونم تارا چی می گفت، ولی اگه می مردمم با این یابو حرف نمی زدم!
خودش به زبون اومد و گفت:
- حال آذی جون بد شده تارا پیشش می مونه. مجبوریم خودمون بریم خرید.
یا خدا من تا شب چه جوری این مرتیکه رو تحمل کنم؟ همه رو برق می گیره ما رو خواهر شوهر ادیسون! اینم شانسه من دارم؟
صدای نحسش دوباره بلند شد:
- گلیا؟ زبونت رو موش خورده؟ با تو دارم حرف می زنما! اصلا به درک جواب نده. بیا پایین رسیدیم!
بدون هیچ حرفی از ماشین اومدم بیرون. رو به روم یه پاساژ خیلی بزرگ بود. توهان اومد کنارم و باهم رفتیم تو.


همین طور که می رفتیم سمت پاساژ صدای اس ام اس گوشیم رو شنیدم؛ طاها بود! تنها پسری که من توی کل عمرم باهاش دوست بودم. خیلی دوسش داشتم، برام درست مثل خشایار بود. هم محله ای قدیمیمون بود. با خشایار و من خیلی دوست بود، از بچگی با هم بودیم. دو ماه بود که ازش خبر نداشتم! نوشته بود:
«ای بی معرفت. من بهت زنگ نزنم تو نباید از من یه خبری بگیری؟»
داشتم از خوشحالی بال در می آوردم! از ته دلم طاها رو دوست داشتم.
جواب دادم:
«سلام نا رفیق. مثل این که شما باید به من زنگ می زدید ها! یادته دفعه ی آخر من بهت زنگ زدم و احوال پرسی کردم؟»
دوباره گفت:
«ای الهی من قربون تو بشم سفید برفی! ببخشید، شما راست می گین. من شرمنده ام!»
طاها هیچ وقت به اسم صدام نمی کرد. همیشه براش سفید برفی بودم!
جواب دادم:
«طاها جان ببخشید من باید برم. شب بهت زنگ می زنم.»
گفت:
«باشه عزیزم، برو. مواظب خودت باش، خداحافظ!»
گوشی رو گذاشتم توی کیفم. ناراحتیم از یادم رفته بود ولی باز با دیدن قیافه ی این مرتیکه عصبانی شدم و سرم رو برگردوندم.
همین طور توی پاساژ راه می رفتیم ولی به هیچ مغازه ای نگاه نمی کردیم. توهان بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش. خدا رو شکر که پاساژ شلوغ نبود!
توهان با عصبانیت گفت:
- چته تو؟ نیاوردمت این جا که به در و دیوار نگاه کنی که!
سعی کردم دستم رو از تو دستش بیرون بیارم. در همون حال گفتم:
- ولم کن، هرچی دلت می خواد برو بخر. به من چه!
دستم رو بیشتر فشار داد و گفت:
- تقصیر خودت بود. می دونم که تارا همه چیز رو برات تعریف کرده، ولی تو از قصد اسمش رو جلوم آوردی! می خواستی عصبانیم نکنی.
- ولم کن وحشی!
فشار دستش رو آورد پایین و گفت:
- بس کن! نمی خواستم سرت داد بزنم، عصبانیم کرده بودی. معذرت می خوام اگه صدام رو بلند کردم!
شده بود عین این پسر بچه های تخس که یه کار اشتباهی می کنن و بعد از مامانشون عذر خواهی می کنن. درست مثل اون ها شده بود.
دلم نرم شده بود ولی نباید بهش رو می دادم. به خاطر همین گفتم:
- حالا اگه پسر خوبی بودی می بخشمت.
آروم خندید، دستم رو ول کرد. لبخندی زد و گفت:
- از کجا شروع کنیم؟
- نمی دونم!
- اول بریم برای لباس!
- باشه بریم.


رفتیم طبقه ی بالای پاساژ. توهان دستم رو گرفته بود و منو دنبال خودش می کشوند.
نگهش داشتم و گفتم:
- کجا داریم می ریم؟
- مغازه ی خالم!
- اِ مگه آذر جون خواهر داره؟
- خاله واقعیم رو گفتم!
فهمیدم خواهر مادر واقعی خودش رو می گه، ولی خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:
- خاله واقعیت؟ یعنی چی؟
برگشت و گفت:
- خودتی! تارا همه چیز رو بهت گفته.
سرم رو انداختم پایین. توهان خندید و گفت:
- نمی خواد خجالت بکشی، خودم بهش گفتم بهت بگه.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- واقعا؟
- آره، واقعا! اگه من بهش نمی گفتم بهت بگه که امکان نداشت بهت چیزی بگه، مخصوصا درباره ی...
بقیه ی حرفش رو ادامه نداد. فهمیدم منظورش آهوست.
- چه خواهر خوبی داری!
نگاهم کرد و گفت:
- خشایارم خواهر خوبی داره!
توی دلم کیلو کیلو قند آب می کردن!
دوباره راه افتاد و ادامه داد:
- اسم خالم آنجلاست. یه خورده بد اخلاقه! اگه ازت سوالای عجیب غریب پرسید تعجب نکن، عادتشه. ممکنه یه خرده باهات بد حرف بزنه، کلا با همه این طوریه! یه فروشگاه خیلی بزرگ لباس عروس داره. همه لباس هاش عالین. بهترین مارک ها و پارچه ها و طرح ها رو داره. فهمیدی؟
- آره. باشه!
رسیدیم به آخر راهرو. یه مغازه ی خیلی بزرگ لباس عروس اون جا بود به اسم فروشگاه آنجلینا!
تعجب کردم، مگه توهان نگفت اسم خالش آنجلاست؟ توهان انگار ذهنم رو خوند.
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- اسم مادرم آنجلینا بود. خالم عاشق مادرمه! اسم مغازشم به خاطر همین آنجلیناست.
- آها.
رفتیم داخل. صدای زنگ بالای در اومد.
توهان بلند گفت:
- خاله اینجایی؟ بیا ببین کی اومده!
صدای خش دار نازکی گفت:
- یه پسرِ تخس مغرور. باز اینجا چه کار می کنی پدر سوخته؟
توهان خندید و گفت:
- یه مهمونم آوردما!
- نکنه اون خواهرِ آتیش پاره ات رو دوباره برداشتی آوردی اینجا؟
لهجه ی بامزه ای داشت. خوب فارسی حرف می زد ولی کلمات رو می کشید.
توهان دوباره جواب داد:
- نخیر یکی از خواهرم شیطون تر رو آوردم!
- کیه؟
- نامزدم!
یهو صدای زنِ قطع شد. با صدایی که از پشتم اومد برگشتم. یه خانم پیر پنجاه پنجاه و پنج ساله با چشمای درشت نقره ای رنگ! خیلی شبیه توهان بود. انگار از روی هم کپیشون کردن. فقط لب و دهن و... خانومِ ظریف تر بود.
آروم گفتم:
- سلام!


لبخند کجی زد و گفت: - می دونستم سلیقه ی توهان خوبه. خوشحال شدم. یعنی از من خوشش اومده بود! توهان رفت جلو و پیشونیش رو بوسید و گفت: - الهی من فدات بشم خاله. این قدر از خودت کار نکش، از شما دیگه سنی گذشته! خاله گوش توهان رو گرفت پیچوند و گفت: - بچه پر رو. صد بار گفتم از این شوخیا با من نکن! توهان با خنده گفت: - آی! ای خاله غلط کردم. گلیا تو یه چیزی بگو! خندیدم و گفتم: - حقته. خاله هم خندید و گوش توهان رو ول کرد و نشست روی صندلی و رو کرد به من و گفت: - چند کیلویی دختر؟ تعجب کردم. این چه سوالی بود که می پرسید؟ به توهان نگاه کردم که زیر لب گفت: - بهت گفتم که! رو کردم به خاله و گفتم: - پنجاه و سه! خاله سرش رو برد بالا و غش غش خندید و گفت: - پنجاه و سه! خیلی بامزست! توهان می تونه مثل پر کاه بلندت کنه. می دونی توهان چند کیلوئه؟ - نه - هشتاد و هشت! - وا! رو کردم به توهان و گفتم: - تو چرا این قدر خپلی؟ توهان گفت: - خپل باباته! من ورزشکارم. خاله خندید و گفت: - مگه خودش نمی دونه؟ - از کجا می خواستم بدونم؟ خاله خانم بلند خندید و گفت: - مگه... توهان پرید وسط حرفش و گفت: - خاله گلیا از اون دخترا نیست. نامزد واقعیمه! الانم که اومدیم اینجا به خاطر اینه که می خوایم برای عروسیم لباس بخریم! خاله از جاش بلند شد و اومد جلوی من. دستش رو گذاشت روی صورتم و صورتم رو ناز کرد و گفت: - باورم نمی شه آرزوی همیشگیم داره بر آورده می شه! دختر جون بگو که توهان راست می گه! بگو که تو واقعا داری زنش می شی! لبخندی زدم و گفتم: - آره خانم! - به من بگو آنجلا. - می شه بهتون بگم خاله؟ با تعجب بهم نگاه می کرد، انگار چیز خیلی عجیبی گفتم! اشک توی چشمای طوسیش نشست. با خنده گفت: - یا مسیح! خواهرم اینجا نیست که ببینه. خواهرم اینجا نیست که عروسیِ پسرش رو ببینه! توهان اومد جلو و گفت: - اوا خاله؟ چرا فیلم هندیش می کنی؟ بابا مگه نمی خوای یه لباس قشنگ به این زن ما بدی؟ خاله گفت: - آره، آره بیا. یه لباس مخصوص دارم برات. توهان تو همین جا منتظر باش! توهان اخم کرد و گفت: - نه خاله من می خوام زنم رو ببینم! - بشین سرجات پسر. داماد که نباید قبل از عروسی عروس رو توی لباس عروس ببینه! - چشم خاله نمیام! به قیافه ی توهان که سعی می کرد خودش رو مظلوم نشون بده نگاه کردم و خندیدم. معلوم بود خاله رو خیلی دوست داره و هر وقت میاد پیشش این طوری شاد و شنگول می شه. شده بود عین این پسرای هفده هجده ساله! خاله دستم رو گرفت و بردم ته فروشگاه. یه جعبه ی بزرگ صورتی رنگ رو از زیر یه میز بیرون آورد و گفت: - بیا دخترم. همیشه دلم می خواست این رو بدم به زن توهان. یه زنی که توش خوبی ببینم! اون زنیکه ی پست فطرت جز شرارت هیچی توی چشماش نبود ولی تو پاکی و معصومیت توی چشمات موج می زنه. بازش کن، مال خودته. در جعبه رو باز کردم. فوق العاده بود! لباسش دکلته بود. بالاتنه ی سنگ دوزی شده داشت با یه دامن سفید خیلی بلند و پف دار. خیلی قشنگ بود! سنگ های قسمت بالا تنه اش می درخشید. واقعا خیلی قشنگ بود! خاله با خوشحالی گفت: - اندازته. مطمئنم! بیا برو توی اتاق پرو و بپوشش. صد در صد فوق العاده می شی!


رفتم داخل اتاق پرو و لباس رو پوشیدم. تن خورش عالی بود! قدم رو بلندتر نشون می داد و کمرمم باریک تر. تنها مشکلش این بود که یه خرده زیادی باز بود. می دونستم که مهمونی های توهان این ها قاطیه، منم خوشم نمی اومد همچین لباسی رو برای چند تا مرد غریبه بپوشم!
خاله رو صدا کردم. تا منو دید گفت:
- very very nice! عالیه! ماه شدی عزیزم.
- ممنون خاله ولی...
- ولی چی؟
- خاله می دونین این لباس خیلی قشنگه ولی خیلی بازه! من خوشم نمیاد همچین لباس بازی رو جلوی چند تا مرد بپوشم.
خاله با تحسین نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- می دونی دختر، تو همه چیز تمومی! نجیبی و پاک. اون دختره از یکی از همکارای من لباسش رو گرفت. به حدی باز و زننده بود که خدا می دونه! تازه کلی هم می گفت این لباس خیلی بسته و پوشیده است دارم توش خفه می شم. وقتی این رو می گفت دلم می خواست بهش بگم shut up!
خنده ام گرفته بود. خاله خیلی بامزه بود! در عین مهربونی و بامزگی خشن هم بود. کاملا شبیه توهان بود. چه از نظر ظاهری چه از نظر باطنی!
دوباره یاد لباس افتادم و گفتم:
- خاله حالا من چه کار کنم؟
- یه دقیقه وایستا دختر الان میام.
خاله با یه شال سنگ دوزی شده که سنگ هاش درست عین سنگ های روی لباس بود برگشت و گفت:
- این شالشه. فکر نمی کردم بخوایش به خاطر همین بهت ندادمش، ولی بیا! این رو که بندازی روی شونه هات دیگه راحتی.
شال رو انداختم روی شونه هام. عالی شد! الان می تونستم بگم فوق العاده شدم!
رو کردم به خاله و گفتم:
- ممنون خاله جون، خیلی ممنون! خیلی قشنگه.
- خواهش می کنم عزیزم. پس زود لباس هات رو عوض کن و بیا. توهان خیلی وقته منتظره.
- چشم. الان میام.
سریع لباس هام رو عوض کردم و رفتم بیرون. خاله بیرون منتظرم بود. با هم رفتیم پیش توهان.
توهان تا ما رو دید گفت:
- اِ چه عجب! تشریف آوردین؟ می خواستین بگین یه گاوی، گوسفندی چیزی جلوتون قربونی کنم!
خاله با عصبانیت ساختگی گفت:
- خب طول کشید دیگه، چی می گی تو؟
- خب باشه. انتخاب کردین؟
- آره، امتحان کردیم. لباس توی تنش عالی بود.
توهان سرش رو انداخت پایین و لبخند زد. خاله گفت:
- توهان بیاین بریم خونه ی من.
- نه خاله. مرسی. من و گلیا کلی خرید داریم. این تازه اولیش بود! دیگه باید بریم. من پس فردا تارا رو می فرستم بیاد لباس رو از شما بگیره.
- یا خدا! باز اون دیوونه می خواد بیاد اینجا.
- اِ خاله؟ خواهر به اون خوبی دارم. چه ایرادی داره؟
- یا مسیح! سر تا پاش ایراده.
توهان تا خواست چیزی بگه خاله سریع گفت:
- بسه بسه نمی خواد حرف بزنی! مگه دیرت نشده بود؟ پس بدو برو دیگه.
توهان گفت:
- آره ها! یادم رفته بود.
بعد لپ خاله رو بوسید و گفت:
- گلیا آماده ای؟
منم سریع خاله رو بوسیدم و ازش تشکر کردم و به توهان گفتم:
- آره بریم!
با توهان از مغازه اومدیم بیرون. توهان دوباره دستم رو گرفت و گفت:
- الان کجا بریم؟
- یه چیزی بگم؟
- بگو!
- من گشنمه!
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- آخ اصلا حواسم نبود صبحونه نخوردی! الان می ریم برات یه چیزی که احتمالا دوست داری می خرم.
- چی؟
- خودت می بینی.
توهان برام بستنی خرید. واقعا داشتم از تعجب شاخ در می آوردم! توهان از کجا می دونست من دیوانه وار عاشق بستنی ام؟
با بهت نگاهش می کردم که لبخند مهربونی تحویلم داد و گفت:
- خشایار گفته بود از این چیزا دوست داری! این رو بخور ته دلت رو بگیره. دو ساعت دیگه می ریم ناهار می خوریم!
- ممنون، خیلی زحمت کشیدی.
- مگه نگفتی اگه پسر خوبی باشم منو می بخشی! حالا بخشیدی؟
صدام رو مثل بچه ها کردم و گفتم:
- آره!
- خب بریم چی بخریم؟
- بریم یه جا که مانتو و کیف و کفش و... بخریم.
- باشه بریم.
با توهان نصف پاساژ های اون دور و اطراف رو گشتیم. از هر چیزی خوشم می اومد توهان برام می خریدش. اصلا براش مهم نبود اون وسیله چیه یا قیمتش چه قدره! نمی دونم چرا این کار رو می کرد ولی حداقل این رو می دونستم که با هر یک از این کارهاش من بیشتر ازش خوشم می اومد و بیشتر توی دلم جا باز می کرد.
بالاخره وقت ناهار شد و من و توهان سمت یه رستوران شیک و با کلاس پرواز کردیم. هر دومون گرسنه بودیم! من جوجه کباب سفارش دادم و اون خوراک میگو. صورتم رو در هم کردم و به توهان نگاه کردم.
- چیه چرا این طوری نگاه می کنی؟
- واقعا چه جوری میگو می خوری؟
- خب غذای مورد علاقه ی من میگو!
- اَه!
- چرا؟
- من از هر جونوری که تو آب زندگی کنه متنفرم، مخصوصا ماهی و میگو! اَه!
- ولی عوضش من عاشق غذاهای دریایی ام.
- غذاهای مورد علاقه ات هم مثل خودتن!
بلند خندید و گفت:
- از تو که بهترم!
- راستی من یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم، وزغ خودتی!
- من چشمام طوسیه نه سبز!
- ببیشین بینیم بابا شیلنگ!
- نشسته بهتره کلنگ!
تا آخر غذا هامون بحث می کردیم. یکی من می گفتم یکی توهان! حتی بعضی از مردمم بهمون نگاه می کردن، ولی برای من و توهان مهم نبود. بالاخره غذامون رو خوردیم و از رستوران اومدیم بیرون. توی ماشین نشستیم و برای چند ثانیه به هم نگاه کردیم و با هم زدیم زیر خنده.
- ما چرا داریم می خندیم؟
- نمی دونم!
- خدا شفامون بده!
- الهی امین!
توهان گفت:
راه بیفتم؟
- کجا می ریم؟
- یه جایی که همه ی خانوما خیلی دوست دارن!
- کجا؟
- حالا می ریم می بینی!
توهان راه افتاد و بعد از چند دقیقه پرسید:
- گلیا تو چند سالته؟
- من واقعا نمی فهمم! مگه من توی شرکت تو کار نمی کنم؟ تو پرونده ی من نوشته شده که چند سالمه. نکنه پرونده ی منو هم نخوندی؟
- راستش نه، نخوندم!
- پس چه جوری من اون جا استخدام شدم؟
- تمام این کارها با خانم صابریه. من فقط باید طرف رو ببینم و کارهاش رو بهش گوش زد کنم. همین!
- آها.
- حالا چند سالته؟
- بیست و سه!
- نه سال از من کوچک تری.
- می دونم!
- گلیا؟
- بله؟
- تا به حال عاشق شدی؟
- نه!
- صد در صد؟
- آره، من هیچ وقت کسی رو دوست نداشتم!
- خوش به حالت!
نگاهش کردم. توی چشمای قشنگش یه غم خیلی بدی بود. دلم براش سوخت. نمی خواستم ناراحت ببینمش!


- توهان؟
- بله!
- آهو...
برگشت و با خشم نگاهم کرد. سریع ادامه دادم:
- البته اگه دوست نداری نگو، ولی مگه خودت نگفتی من و تو مثل دو تا دوستیم؟ دوستا با هم درد و دل می کنن، دوستا با هم حرف می زنن، دوستا...
- بسه گلیا، بسه! تو راست می گی، من باید به این قضیه عادت کنم! شیش سال گذشته. تقصیر خودمه. من احمق من بی شعور عاشق اون زنیکه ی... تارا خیلی سعی کرد چهره ی واقعیش رو نشونم بده ولی من نمی دیدم. هیچی رو نمی دیدم! هیچی رو نمی شنیدم!
فقط صورت آهو بود که جلوی چشمام بود. فقط صدای آهو بود که توی گوشم می پیچید. تقصیر خودمه. من گناه خودم رو میندازم گردن دیگران. من اشتباه کردم. فقط صورت قشنگ آهو رو دیدم. بی خیال گلیا!
- تو هنوز دوستش داری؟
با تعجب نگاهم کرد، بلند خندید و گفت:
- تو دیوونه ای؟ به نظرت می تونم کسی مثل آهو رو دوست داشته باشم؟ امکان نداره!
نمی دونم چرا بعد از شنیدن این حرف ها یه نفس راحت کشیدم که از چشم توهان دور نموند. برای این که قضیه رو ماست مالی کنم گفتم:
- حالا کجا داریم می ریم؟
ماشین رو نگه داشت و گفت:
- پیاده شو رسیدیم!
از ماشین اومدم بیرون. رو به روم یه طلا فروشی بزرگ بود.
توهان اومد کنارم و گفت:
- بدو بریم که اردشیر خان نیم ساعته منتظرمونه!
- اردشیر خان؟
- بیا بریم می بینیش!
با هم رفتیم توی طلا فروشی. توهان بلند داد زد:
- اردشیر خان؟ سلام!
یه مرد از زیر میز گفت:
- اومدم، اومدم!
بعد از زیر میز اومد بیرون و رو به توهان گفت:
- به به، ببین کی اینجاست!
بعد رو به من کرد و ادامه داد:
- خیلی خوش اومدین خانم!
و بعد تعظیم کوتاهی کرد. آروم جوابش رو دادم.
- ممنون!
اردشیر خان از توهان پرسید:
- سینی شماره چند رو بیارم توهان؟
- شماره چهارده رو بیار اردشیر خان!
اردشیر خان رفت. من رو کردم به توهان و ازش پرسیدم:
- مگه سینی چهارده رو دیدی؟
- نه، ولی می دونم از حلقه هاش خوشت میاد!
- اون وقت چرا؟
- چون حلقه هاش ساده هستن و زیادی تجملاتی نیستن!
وا؟ این از کجا فهمید من از چیزای ساده خوشم میاد؟


اردشیر خان برگشت. سینی رو گذاشت جلوی من و گفت:
- بفرمایید خانم، انتخاب کنید!
تشکر کردم و به حلقه ها نگاه کردم. نمی تونستم انتخاب کنم. همشون فوق العاده بودن!
توهان کنار ایستاد و گفت:
- چیزی انتخاب کردی؟
- من نمی تونم انتخاب کنم، هر کدوم یه قشنگی دارن.
- می خوای من انتخاب کنم؟
- آره انتخاب کن. می خوام ببینم سلیقت چیه.
- سلیقه ی من که خیلی گنده!
- اون رو که خودم می دونم، ولی تو چرا همچین حرفی می زنی؟
- اگه سلیقه ی من خوب بود که الان تو کنارم نبودی!
برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم. داشت می خندید مرتیکه ی... دلم می خواست از وسط نصفش کنم!
توهان نگاهی پر از خنده بهم انداخت و گفت:
- خب بابا منو نخور! بیا این حلقه رو انتخاب کنیم.
- خیلی...
- می دونم، هر چی می خوای بگی هستم! حالا بجنب بیا!
هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم. واقعا که این پسره یه تختش کم بود! توهان سریع یکی از حلقه ها رو نشون داد و گفت:
- از این خوشت میاد؟
حلقه ساده بود. چند تا نگین بزرگ هم روش بود. ساده شیک و زیبا! خیلی به دلم نشست. واقعا سلیقه ی توهان حرف نداشت!
با خوشحالی بهش نگاه کردم و گفتم:
- ای بدک نیست!
- آره جون خودت! بدک نیست؟ تو که وقتی دیدیش چشمات برق زد. ما هم که خر!
- نخیر. اصلا این طوری نیست!
- تو که راست می گی!
- معلومه که راست می گم!
- بی خیال بابا! پس همین؟
- آره همین!
توهان اردشیر خان رو صدا کرد و پول حلقه رو بهش داد. با اردشیر خان خداحافظی کردیم و از مغازه اومدیم بیرون.
می خواستم سوار ماشین بشم که توهان بازم زودتر در رو واسم باز کرد. زیر لب ممنونی گفتم و سوار شدم. توهانم سوار شد و راه افتاد.
- کجا داریم می ریم؟
توهان نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- یه جای خوب!
- خیلی طولانیه؟
- تقریبا!
سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم و گفتم:
- باشه!
کم کم خوابم گرفت و آروم خوابیدم.

****


کم کم هوشیار شدم. فکر کنم زیاد خوابیده بودم! سرم رو بلند کردم و با دیدن توهان لبخندی زدم و بلند شدم.
- به به خانومِ خوش خواب! ساعت خواب؟ چه قدر می خوابی دختر؟ دو ساعته مثل چی بیهوش شده بودی!
- دو ساعت؟
- آره!
- پس تو دو ساعتِ کجایی؟
- تو ماشین!
- چه کار می کردی؟
- این چه سوالیه؟ خب رانندگی!
سرم رو چرخوندم و به بیرون ماشین نگاه کردم. توی جاده بودیم. از ترس سکته کردم! برگشتم طرف توهان؛ خیلی خونسرد بود! قلبم تند تند می زد. یه فکرایی می اومد توی سرم که حالم رو بدتر می کرد. تمام اعتمادی که به توهان داشتم یه دفعه فرو ریخت.
توهان بهم نگاه کرد و سریع پاش رو گذاشت روی ترمز و گفت:
- گلیا چته؟ چرا عین گچ شدی؟
با هق هق گفتم:
- توهان، توهان!
می خواست دستم رو بگیره که جیغ کشیدم:
- به من دست نزن.
سریع رفت عقب و گفت:
- گلیا، گلیا جان نترس! کاریت ندارم. باور کن داریم می ریم کرج! خشایارم می دونه. قراره عروسی رو توی ویلای ما بگیریم! با خشایار تصمیم گرفتیم که اول اینجا رو نشونت بدیم!
فکر کردم خشایار بهت گفته. اگه می دونستم نگفته خودم بهت می گفتم!
هنوزم می ترسیدم. توهان آروم اومد جلو. خودم رو به در ماشین فشار دادم.
توهان آروم گفت:
- نترس گلیا، نترس! باور کن هیچ کاریت ندارم! اصلا به خشایار زنگ بزن و ازش بپرس. به خدا اول رفتم چند جا کارهام رو انجام دادم، بعدش اومدم توی جاده. جاده هم خیلی شلوغ بود وگرنه تا الان رسیده بودیم!
بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. نمی دونم چرا دلم می خواست بغلم کنه.
توهان اومد جلو، و منو به سمت خودش کشید. آروم شدم! بوی عطرش رو بلعیدم. می دونستم دارم اشتباه می کنم! می دونستم بهم محرم نیست! می دونستم هنوز شوهرم نیست!
ولی دست خودم نبود. حالم بد بود! تازه فهمیدم دارم چه کار می کنم! آروم ازش جدا شدم و سرم رو چسبوندم به پنجره. به آرامش رسیده بودم! ولی دوباره به توهان اعتماد کرده بودم!
توهان بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دلم ضعف می رفت. از گشنگی نبود، از استرس نبود، از هیچی نبود! از احساسی بود که داشت توی دلم ریشه می زد و من هنوز نمی دونستم چیه!


بیرون منظره ی خیلی قشنگی داشت. اگه حالم خوب بود حتما از این لحظه ها لذت کافی رو می بردم! با صدای توهان سرم رو برگردوندم: - گلیا یه قهوه به من می دی؟ با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: - قهوه؟ - آره یه فلاسک تو داشبورد هست! یه لیوان برام می ریزی؟ - آره الان می ریزم. فلاسک رو در آوردم و براش قهوه ریختم و دادم دستش. آروم از من گرفتتش و تشکر کرد. ده دقیقه بود که هیچ کدوم حرف نزده بودیم! آخرش توهان طاقت نیاورد و گفت: - گلیا خوب به حرف هام گوش بده! توی این یه سالی که قراره توی خونه ام باشی قسم می خورم، قسم می خورم درست عین تارا نگاهت کنم. قسم می خورم درست اندازه ی خواهرم مواظبت باشم! هیچ آسیبی بهت نمی زنم. قول می دم! اگه چپ نگاهت کردم بزن تو گوشم. باور کن اذیتت نمی کنم. بهم اعتماد داشته باش! بهش نگاه کردم و فقط سرم رو تکون دادم. من ناخوداگاه بهش اعتماد داشتم. می دونستم که هرچه قدرم دیوونه و مغرور باشه، بازم می شه بهش اعتماد کرد! نیم ساعت بدون این که حرف بزنیم نشسته بودیم. توهان ماشین رو برد جلوی یه در آهنی بزرگ و چندتا بوق زد. یه پیرمرد اومد جلوی در و با صدای بلند گفت: - سلام توهان خان، بفرمایید! توهان براش دست تکون داد و ماشین رو برد تو. خدا رو شکر هوا روشن بود! وگرنه واقعا سکته می کردم. وارد ویلا شدیم؛ خیلی قشنگ بود! یه استخر کوچک وسطش بود که آب توش یخ بسته بود. توهان کنار دیوار نگه داشت و گفت: - پیاده شو بریم تو رو ببین. با لرز پیاده شدم و رفتم سمت ساختمون کوچک مربع شکل.



سمانه خانم با صدای بلند خندید و گفت: - وای خدا مرگم بده! ببین چه عروسی درست کردم! نرگس بلند خندید و گفت: - اِوا سمانه جون؟ فکر شبش رو نکردی ها! بابا با این شکلی که تو درستش کردی این تا فردا صبح تلف می شه! همه خندیدن و من سرم رو انداختم پایین. اون روز که با توهان رفتیم ویلا کلی بهم خوش گذشت. خیلی جای قشنگی بود و من قبول کردم عروسیمون اون جا باشه. وقتی رسیدم خونه با کلی ذوق و شوق همه چیز رو درباره ی ویلا برای نرگس تعریف کردم. اون شب از بس خسته بودم سرم رو روی بالش نذاشته بودم که خوابم برد! فرداش با نرگس رفتیم و براش لباس خریدیم. یه کت دامن شیری رنگ که خیلی هم به نرگس می اومد. از اون موقع تا همین امروز این قدر استرس داشتم که نمی دونم چه طوری روزا گذشت! توی این دو هفته بقیه ی خرید ها رو با توهان انجام دادیم. توی آینه به خودم نگاه کردم؛ واقعا شکل ماه شده بودم! سایه ی صورتی رنگی به چشمم زده بودن که رنگ سبز چشمام رو بیشتر نشون می داد. ابروهام از همیشه نازک تر شده بود، لب هام با رژ صورتی ملایمی پوشیده شده بود. واقعا خوشگل شده بودم! ولی درسته لبام می خندید، ولی چشمام غمگین بود! همیشه دلم می خواست اولین کسی که منو توی لباس عروسی می بینه شوهری باشه که قلبم برای اون بزنه. ولی حالا... بی خیال بابا خودم رو عشقه. شکل گل شدم! به نرگس نگاه کردم، اون هم خیلی خوشگل شده بود! با این که آرایشش یه خورده غلیظ بود ولی بهش می اومد. در همین حین سمانه خانم، آرایشگرم، اومد کنارم ایستاد و گفت: - به به، شاه دوماد اومد خانوما! زن های توی آرایشگاه کل کشیدن. در همین حین تارا اومد توی آرایشگاه و با شیطنت خاص خودش گفت: - به به، سلام زن داداش گل خودم. خیلی خوش اومدم من! چه قدر همه منو تحویل می گیرن! بعد اومد طرف من و با بهت بهم نگاه کرد و با تعجب پرسید: - ببخشید خانم خوشگله، شما این زن داداش بد ترکیب من رو ندیدین؟ با مشت زدم به بازوش و گفتم: - گمشو دیوونه! - خندید و گفت: - پدر سوخته چه خوشگل شدی! فکر داداش منو نمی کنی؟ با عصبانیت نگاهش کردم که خودش با ترس ادامه داد: - بیچاره داداشم! کفش پاشنه بلندم رو از پام در آوردم و به سمتش گرفتم که خودش چند قدم رفت عقب و گفت: - غلط کردم، ببخشید! گلیا ولی خدا وکیلی خیلی خوشگل شدیا!


سمانه خانم اومد پیشمون و گفت: - خجالت بکشین! اون بنده خدا پشت در ایستاده شما دارین اینجا از هم دیگه تعریف می کنین؟ پاشین! با کمک تارا بلند شدم. سمانه خانم یه شنل انداخت دورم و کلاهشم گذاشت روی سرم و گفت: - خوشبخت بشی عروسک! زیر لب تشکر کردم. نرگس و تارا روی سرم پول می ریختند و همه برام آرزوی خوشبختی می کردن. بالاخره از آرایشگاه اومدیم بیرون. زانتیای توهان رو دیدم. خیلی قشنگ شده بود! ولی هرچی نگاه می کردم خودش رو ندیدم. مجبوری سرم رو بلند کردم و به دور و برم نگاه کردم. توهان کنار ماشین ایستاده بود و به من خیره شده بود. چه قدر من کورم! آدم به این گندگی رو ندیدم! همین طور بهم خیره شده بود. تعجب توی چشماش موج می زد. نگاهش بدجوری اذیتم می کرد! تارا بهم نگاه کرد و گفت: - می دونی چرا این طوری نگاهت می کنه؟ - نه، چرا؟ - به خاطر این که شکل آهو شدی! اون هم توی عروسیشون همین طوری آرایش شده بود. ناراحت شدم، دلم گرفت! چرا دوست داشتم به خاطر زیبایی خودم بهم خیره بشه؟ چه قدر من احمقم که همچین فکری کردم! با ناراحتی رفتم سمت توهان. خدا رو شکر توهان به فیلم بردارا گفته بود از آرایشگاه فیلم برداری نکنن! توهان اومد جلوم و گفت: - خوشگل شدیا جوجو کوچولو! نمی دونم چرا بیشتر ناراحت شدم. می خواستم حرصش رو دربیارم به خاطر همین بلند گفتم: - خب بالاخره منم باید یه جفت برای آینده ام پیدا کنم دیگه! می خوام شوهر کنم باید خوشگل باشم! بعد رفتم سمت در ماشین که توهان از پشت دستم رو گرفت و گفت: - ببین فعلا من شوهرتم؛ هیچ کاری هم نمی تونی توی خونه ی من بکنی! فهمیدی؟ - اگه نفهمیده باشم چی؟ - اون وقت جوری بهت حالی می کنمت که بگی غلط کردم! - آخ آخ آخ ترسیدم! ببین داره تموم تنم می لرزه! ببین دارم می لرزم! چرا این ها رو می گی؟ فکر نمی کنی من از ترس سکته می کنم؟ بعد دستم رو از توی دستش بیرون آوردم و سوار ماشین شدم. خوشحال بودم که تونستم عصبیش کنم. ایول به خودم! سوار شد و با کلافگی دستش رو کرد توی موهای خوش فرمش و راه افتاد. یه بیست دقیقه ای می شد که توی راه بودیم. از صبح کله سحر تو آرایشگاه بودم، داشتم از خستگی می مردم. خیابونم که ماشاالله! بالاخره رسیدیم، ساعت شش بود! با این ترافیک یک ساعت رسیده بودیم. عروسی ساعت هفت شروع می شد، پس تقریبا به موقع رسیده بودیم! فیلم بردار دم در ایستاده بود. اومد سمت ما و با گفتن چندتا کار که هیچیشم نفهمیدم، رفت عقب و دوربینش رو زوم کرد روی من و توهان. توهان دستم رو گرفت و آروم بردم سمت باغ. صدای تارا که داد می زد «اومدن!» رو شنیدم. پس از ما زودتر رسیده بودن! باغ خیلی قشنگ شده بود. توی استخر کلی شمع گذاشته بودن. واقعا عالی شده بود! به سمت ساختمون رفتیم. تا داخل شدیم یه جمعیت به سمتمون هجوم آوردن. آذر جون اومد سمتم، گونم رو بوسید و شنل رو از من گرفت. توهان به شونه های لختم خیره شد، سریع شال رو انداختم روی شونه هام. لبخندی به روم زد و زمزمه کرد: - این طوری خوشگل تری! این دفعه خوشحال شدم و زیر لب گفتم: - ممنون! با هم رفتیم به سمت جایگاهمون و نشستیم. قرار بود برای عقد فقط دو تا خانواده باشن و برای عروسی بقیه ی مهمونا بیان. آذر جون و نرگس پارچه رو بالای سرم نگه داشتن و تارا شروع کرد به قند ساییدن. حاج آقا رو به رومون نشست و شروع کرد. - بسم الله الرحمن الرحیم. سرکار خانوم گلیا امیدی، فرزند محمد، آیا وکیلم شما رو به عقد دایم آقای امیر توهان راد، فرزند کامیار، با مهریه ی معلوم یک جلد کلام الله مجید، یک جفت آینه و شمعدان و تعداد هزار و پانصد سکه ی بهار آزادی دربیاورم؟ صدای نرگس رو شنیدم که با خنده می گفت: - عروس رفته گل بچینه! حاج آقا دوباره گفت: - سرکار خانوم گلیا امیدی، برای بار دوم می پرسم، آیا وکیلم؟ این دفعه صدای آذر جون بلند شد: - عروس رفته گلاب بیاره! حاج آقا با خنده گفت: - نه، مثل این که عروس خانوم رو کلا از مجلس بیرون انداختین! خب عروس خانوم اگه همه کارهات رو کردی؛ این آقا داماد رو بیشتر از این منتظر نذار! برای بار سوم می پرسم، آیا وکیلم؟ به توهان نگاه کردم، قلبم با سرعت می زد. توهان دستم رو گرفت و آروم گفت: - آروم باش، فقط بگو! چشمام رو بستم و با صدای لرزونی گفتم: - با اجازه ی برادرم و بقیه ی بزرگ ترا، بله! صدای کل کشیدن نرگس و بقیه توی گوشم پیچید. تموم شده بود! من الان زن توهان بودم. تک تک می اومدن و بغلمون می کردن و تبریک می گفتن. آذر جون گردنبند قشنگی رو به گردنم بست و گفت: - مبارکت باشه عروس گلم! خشایار و نرگس اومدن طرفمون. خشایار ساعت خوش فرمی رو که برای توهان خریده بود داد دستش و مردونه باهاش دست داد و گفت: - مواظبش باش! بعد اومد طرفم و گفت: - خوشبخت شی کوچولو! از بغل خشایار اومدم بیرون، بغض کرده بودم. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم، سرم رو برگردوندم؛ طاها بود! داشت با لبخند نگاهم می کرد. خودم برای عروسی دعوتش کردم! تا بهش گفتم دارم ازدواج می کنم صدای همیشه خندونش غمگین شد. نمی دونم چرا، ولی می دونستم دلم نمی خواد طاها ناراحت باشه!


تقریبا به سمت طاها پرواز کردم. تنها مردی که بعد از خشایار بغلش کرده بودم طاها بود! گفتم: - خیلی بی معرفتی! - تازه شدم مثل تو! به چشمای مشکی همیشه شیطونش که غم عجیبی توش بود نگاه کردم. به لحن همیشه شادش که توش بغض بود گوش دادم. منو از خودش جدا کرد و با لبخند تلخی نگاهم کرد و گفت: - خوشگل تر شدی سفید برفی. از همیشه خانم تر شدی سفید برفی کوچولو! صدای توهان باعث شد برگردم به عقب: - سفید برفی؟ با ترس به چشمای عصبی توهان که به طاها خیره شده بود نگاه کردم. نمی دونم چرا به تته پته افتاده بودم، نمی تونستم حرف بزنم! طاها رفت جلو و با توهان مردونه دست داد و گفت: - سلام، طاها هستم دوست و هم محله ای قدیمی خشایار و گلیا! توهان سرد گفت: - خوشبختم. طاها رو کرد به من و گفت: - خب عزیزم من دیگه باید برم. می رم پیش خشایار، قربونت بشم! زیر چشمی به توهان نگاه کرد و چشمکی به من زد. خنده ام گرفت! می خواست توهان رو عصبی کنه که البته موفق شد. رگ گردن توهان زده بود بیرون. طاها رفت و توهان دستم رو محکم کشید. تقریبا داد زدم: - آی چته؟ دستم شکست! - ساکت باش گلیا. که سفید برفی، آره؟ - آره، خیلی ها منو این طوری صدا می کنن از جمله... پرید وسط حرفم و گفت: - خیلی ها غلط می کنن با تو! - درست حرف بزن. - اگه نزنم؟ - خودم خفت می کنم! - برو جوجه، برو با هم قدِ خودت بازی کن! - امیدوارم بمیری! - آمین! - الهی خودم حلوای مراسمت رو بپزم! - من تا تو رو کفن نکنم هیچ جا نمی رم! همین طور نشسته بودیم و کل کل می کردیم. نرگس اومد طرفمون و گفت: - بچه ها خدایی نکرده نمی خواین برقصین؟ با تعجب گفتم: - رقص؟ - پَ نه پَ! مثلا عروسی شماستا! توهان رو کرد به نرگس و گفت: - چشم نرگس خانوم، یه ذره دیرتر میایم. نرگس رفت.


توهان آروم دستم رو گرفت و گفت: - معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحت بشی. بدون هیچ حرفی سرم رو تکون دادم. توهان بلند خندید و گفت: - گلیا تو بلدی تانگو برقصی؟ - نه. - خب ولی الان باید برقصی! - یعنی چی؟ - یعنی تو نمی دونی عروس دوماد باید توی عروسیشون تانگو برقصن؟ - نه! با دستش زد توی سرش و گفت: - خاک بر سر من با این زن انتخاب کردنم! با عصبانیت گفتم: - من اگه خیلی کارها رو بلد نیستم بهتر از اینه که مثل آه... وسط حرفم پرید و گفت: - هوی! اگه اسمش رو بیاری به خدا قسم زندت نمی ذارم! ساکت شدم و توی صندلیم فرو رفتم. توهان با صدای آرومی گفت: - عیبی نداره. فقط هرکاری من می کنم تو هم بکن. قدم اشتباه بر ندار و حرکت اضافی هم نکن. به آرومی گفتم: - باشه! - راستی یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم! برگشتم و بهش نگاه کردم، با شیطنت نگاهم می کرد. باز معلوم نبود می خواد چه کار کنه! پرسیدم: - چی می خوای بگی؟ سرش رو تکیه داد به صندلی و گفت: - خیلی، خیلی، خیلی، خیلی، خیلی، خیلی... همین طور داشت می گفت خیلی که عصبانی شدم و گفتم: - بس کن دیگه. خیلی چی؟ لبخند شیطونی زد و ادامه داد: - خیلی، خیلی، خیلی، دیوونه ای! یعنی فکم داشت می چسبید به زمین! کلا استاد ضدحال زدن بود این بشر! - آره تازه شدم مثل تو! - منم یکی از تو دیوونه تر! - آره معلومه. بلند خندید. سرم رو برگردوندم. نمی دونستم باید چه جوابی بهش بدم! نرگس داشت با چشم غره نگاهمون می کرد. یهو یادم اومد باید می رفتیم می رقصیدیم! سریع رو کردم به توهان و گفتم: - توهان، توهان! - چیه؟ - بدو دیگه! باید بریم برقصیم. - آخ راست می گی ها. گلیا ببین خراب کاری نکنی ها! - باشه بابا، اه! - خب دستم رو بگیر! دست هم رو گرفتیم و به طرف وسط سالن راه افتادیم. همه دست زدن و توی یه لحظه چراغ ها خاموش شد و فقط نور شمع، فضا رو روشن می کرد. خیلی رمانتیک و عاشقانه بود. توهان یه دستش رو گذاشت رو کمرم و به آرومی گفت: - دستات رو بذار رو شونه هام. همون کاری که گفت رو انجام دادم. واقعا داشتم از خجالت می مردم! تا به حال توی تمام عمرم به یه مرد این قدر نزدیک نبودم؛ حتی به خشایار! نمی تونستم به چشماش نگاه کنم. آهنگ شروع شد.
«چه قدر خوبه که تو هستی چه قدر خوبه تو رو دارم چه قدر خوبه که از چشمات می تونم شعر بردارم تو که دلواپسم می شی همه دلواپسیم می ره شاید این واسه تو زوده یا شاید واسه من دیره واست زوده بفهمی من چرا آواره ی دردم واسم دیرم از این خلوت به شهر عشق برگردم واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی لالالا لالالا لالالا نه این که بی تو ممکن نیست نه این که بی تو می میرم به قدری مسریه حالت، که دارم عشق می گیرم همه دلشوره ام از اینه، که عشق اندازه ی حاله تو جوری عاشقی کن، که نفهمم عشق با کوتاهه واست زوده بفهمی من چرا آواره ی دردم؟ واسم دیرم از این خلوت به شهر عشق برگردم واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟ لالالا!»
آرامش عجیبی گرفته بودم. دوست داشتم این صحنه ها واقعی باشه، دوست داشتم توهان واقعا شوهرم می شد! دوست داشتم واقعا عروسیم بود. ولی اگه عروسیم بود داماد کی بود؟ نکنه توهان... نه، نه! برای من، توهان فقط به عنوان یه پله برای رسیدن به آرزوهام بود، فقط همین! می خواستم سرم رو از رو سینش بلند کنم اما دلم نمی اومد این پناهگاه امنی که تازه پیدا کرده بودم رو از دست بدم. بالاخره آهنگ تموم شد و من مجبور شدم از سینه ی توهان دل بکنم. نمی دونم چرا نگاهم رو از توهان می دزدیدم. فکر می کردم شاید از نگاهم بفهمه که توی دلم چه خبره! مهمونا دست زدن و من و توهان دوباره رفتیم سمت صندلی هامون. این دفعه تمام مهمون ها اومدن وسط سالن و دو به دو شروع به رقصیدن کردن.
«آدمكاي برفي آروم تر بخنديد، ستاره هاي روشن چشماتونو ببنديد يواش يواش بباريد اي قطره هاي بارون، ليلاي من تو خوابه كنار بيد مجنون نگو يه وقت كه دستات قلبم رو بردن از ياد، كجا رفتي عزيزم دلت منو نمي خواد تنهاي تنها موندم نمونده ديگه حرفي، رفيق غصه هامن آدمكاي برفي آدمكاي برفي آروم تر بخنديد، ستاره هاي روشن چشماتونو ببنديد يواش يواش بباريد اي قطره هاي بارون، ليلاي من تو خوابه كنار بيد مجنون نگو يه وقت كه دستات قلبم رو بردن از ياد، كجا رفتي عزيزم دلت منو نمي خواد تنهاي تنها موندم نمونده ديگه حرفي، رفيق غصه هامن آدمكاي برفي.»
بی اختیار دست توهان که تو دستم بود رو فشار دادم. لبخند قشنگی که چال های گونه اش رو نشون می داد زد و محکم تر از خودم دستم رو فشار داد. دردم گرفته بود. ولی درد لذت بخشی بود! نمی دونستم چِم شده. نمی دونستم چه اتفاقی داره میفته، فقط این رو می دونستم که دارم لذت می برم! لذتی که نمی تونستم پنهانش کنم! بالاخره وقت شام خوردن رسید و مهمونا رفتن سمت میزهای غذا. خداییش آقای راد که دیگه بهش می گفتم بابایی، شاهکار کرده بود! غذاهای جور وا جور با کلی مخلفات واقعا همه رو به اشتها در می آورد! با توهان به سمت میز مخصوصمون رفتیم. فیلم بردار اومد جلومون و دوباره اون دستورای مسخره اش رو شروع کرد. مگه آدم برای غذا خوردن هم باید این همه ناز و ادا بیاد؟ اَه اَه اَه!


توهان آروم خندید و قاشق رو گرفت جلوی دهنم و گفت:
- بخور، این قدرم غر نزن!
همین طور که زیر لب غرغر می کردم غذا رو خوردم که فیلم بردار احمق، جفت پا پرید وسط غذا خوردنم و با اون صدای لوس و احمقانش گفت:
- کات، کات! خیلی بد بود. باید با احســـاس غذا بخوری عزیزم! یه چشمکم موقع خورن به شاه دوماد بزن!
دستم رو گرفتم جلوی دهنم و ادای بالا آوردن رو در آوردم. توهان از خنده غش کرده بود.
با عصبانیت ساختگی گفتم:
- زهرمار. بابا این دختره ی تفلون رو بیرون کن دیگه. اهه! نمی ذاره یه لقمه از این گلوی واموندمون پایین بره! خیر سرم می خوام غذا کوفت کنم!
- خب من چه کار کنم؟ باید فیلم بگیره یا نه؟
دختره ی بدترکیب دوباره اومد جلوی ما و گفت:
- خب آماده شدین؟
توهان با خنده گفت:
- بله بله، آماده ایم!
دوباره قاشق رو گرفت جلوی صورتم و منم همون طور که خانوم ایکبیری دستور داده بودن، غذا رو جویدم و قورت دادم.
دوباره صدای نحسش بلند شد:
- خوب بود. خب حالا عروس خانم شما قاشق رو بذارین توی دهن آقا دوماد!
اَه چه قدر از این کارها بدم میاد! قاشق رو بردم بالا و گذاشتم توی دهن توهان. مثل همیشه خیلی نرم غذا رو جوید و آهسته قورت داد. این بشر منو یاد لردهای انگلستان مینداره! مثل اون ها شیک غذا می خوره! مثل اون ها آروم و شمرده راه می ره! مثل اون ها... واقعا تیکه ایه برای خودش!
صدای این عجوزه دوباره بلند شد:
- عالی بود، محشـــر! حالا نوبت عسله!
آخ جون من عاشق این قسمت عروسیم. همیشه خیلی دوست داشتم انگشت یه مرد رو گاز بگیرم! کی بهتر از توهان؟ انگشتم رو فرو بردم توی عسل و کنار لبای توهان نگهش داشتم. توهان انگشتم رو برد داخل دهنش. برای یه دقیقه قلبم از کار افتاد! تمام موهای بدنم خود به خود سیخ شده بود. انگشتم رو از دهنش در آورد و انگشت عسلیِ خودش رو جلوم گرفت. هنوز توی شوک بودم! انگشتش رو برد توی دهنم. نا خوداگاه محکم تر از اون چیزی که می خواستم انگشتش رو گاز گرفتم. صورتش درهم رفت و رنگش قرمز شد!


سریع انگشتش رو از دهنم در آوردم و تند و آروم گفتم:
- ببخشید!
چشم غره ای بهم رفت. بدون این که بفهمم چه کار می کنم گفتم:
- اصلا خوب کاری کردم که گاز گرفتم. حقت بود!
با لبخندی مصنوعی زمزمه کرد:
- عروس خانم، خودت رو برای شب آماده کن. می خوام حسابت رو برسم!
ترسیدم. لحنش بوی تهدید می داد! اگه بلایی سرم می آورد چی؟ هیچ غلطی نمی تونست بکنه! اگه بخواد بهم نزدیک بشه این قدر جیغ می کشم که همه بریزن توی خونه!
آخه دیوونه مثلا شوهرته ها! یا خدا نکنه دیوونه بشه بلا ملایی سرم بیاره؟
با ترس به توهان نگاه کردم. داشت با یه لبخند مرموزی بهم نگاه می کرد. به ترسم غلبه کردم و با لحن تندی گفتم:
- ها؟ چیه؟ خوشگل ندیدی؟
- خوشگل که زیاد دیدم. ولی عروس به این زشتی تا حالا ندیدم!
- حالا انگار خودش چه تحفه ای هست!
با لحن بامزه ای گفت:
- کسی چیزی گفت؟ آها صدای باد بود!
- توهان به خدا با همین دستای خودم خفت می کنم!
- هه هه هه! شتر در خواب بیند پنبه دانه.
- توهان امیدوارم بمیری!
لبخندی زد و هیچی نگفت. ساعت از دوازده گذشته بود، دیگه کم کم مهمونی داشت تموم می شد. مهمونا می اومدن سمتمون و بهمون تبریک می گفتن. خانواده ی عموی توهان به سمتمون اومدن. توهان و من از جامون بلند شدیم. توهان گرم عمو و زن عموش رو بغل کرد.
عموش اومد به سمت من و گفت:
- خوشبخت بشی عزیزم!
خیلی شبیه بابایی بود. مثل بابایی مهربون و خوش رفتار بود! برعکس آقای راد همسرش این قدر افاده و فیگور می اومد که حال آدم رو بهم می زد!
خیلی سرد و خشک گفت:
- تبریک می گم.
با یه لحنی درست عین لحن خودش گفتم:
- خیلی ممنون.
نوبت بچه هاشون رسید. دختر عموی توهان که از تارا شنیده بودم اسمش شهرزاده اومد جلو و با یه لحنی، درست عین مادرش گفت:
- تبریک می گم گلیا جون.
- خیلی ممنون عزیزم.
به لباسش نگاه کردم؛ این که دیگه لباس نبود، همش تور بود! فکر کنم می خواست به خاطر خرید پارچه زیاد توی خرج نیفته!
از این فکرم خنده ام گرفت و پوزخندی زدم. به شهرزاد که تقریبا جفت توهان بود نگاه کردم. حرصم گرفته بود! دختره ی عوضی یه جوری نزدیکش بود که انگار عروس ایشونه! بالاخره از توهان جدا شد و رفت سمت مامان باباش.
شهریار اومد جلو و با لحن گرمی گفت:
- تبریک می گم. خوشبخت بشین.
ازش بدم نمی اومد. نگاهش هنوزم ترسناک بود. ولی نمی دونم چرا ناخوداگاه بهش اعتماد داشتم. انگار که خیلی آدم خوبیه! برای یه ثانیه چشمم به توهان افتاد که داشت با نگاه ترسناکی به دست من که توی دست شهریار بود نگاه می کرد. یهو همه ی خاطراتی که تارا برام تعریف کرده بود اومد جلوی چشمام. سریع دستم رو از دست شهریار در آوردم.
شهریار به توهان نگاه مسخره ای کرد و پوزخندی زد. رفت طرف توهان و دستش رو دراز کرد و گفت:
- تبریک می گم!
به تارا نگاه کردم. با نگرانی به توهان و شهریار زل زده بود. یعنی هم آذر جون و بابایی و تارا با حالت خیلی بدی به اون دو تا خیره شده بودن. انگار می ترسیدن که هم دیگه رو بکشن! به توهان نگاه کردم؛ توی چشماش نفرت موج می زد، شهریارم همین طور! کاملا مشخص بود که چه قدر از هم دیگه بدشون میاد!


توهان خیلی سرد گفت: - ممنون. شهریار چند قدم رفت عقب دوباره رو به من کرد و با صدای خیلی آرومی گفت: - مواظب باشین گلیا خانوم. این پسر عموی من خیلی دیوونه است. مراقب خودتون باشید! منظورش رو نفهمیدم، ولی به شدت از حرفی که زد ترسیدم. به توهان نزدیک شدم و دستش رو محکم گرفتم. توهان با عصبانیت به شهریار نگاه کرد. شهریار با لبخندی سرش رو تکون داد و رفت سمت خانوادش. توهان گفت: - چی زر زر می کرد؟ - هیچی! - گلیا منو عصبانی نکن ها! بهت می گم چی گفت؟ از صدای بلندش ترسیدم. به تارا نگاه کردم، داشت با ترس نگاهم می کرد. تا نگاه منو دید، با حرکات اشاره بهم فهموند که توهان رو عصبانی تر نکنم. مجبور بودم به توهان بگم شهریار بهم چی گفت وگرنه این خل و چل خون به پا می کرد! - هیچی بابا، گفت مراقب خودتون باشین! - غلط کرد، مرتیکه ی... - توهان مردم دارن نگاه می کنن! - به درک نگاه کنن! تارا سریع پرید سمت ما و دست منو گرفت و گفت: - داداشی یه دقیقه این عروس خوشگل رو به ما قرض بده دیگه! بعد دستم رو کشید و سریع بردم کنار دیوار. - وای گلیا داشتم سکته می کردم! هی می گفتم اگه با هم دعواشون بشه چه خر تو خری بشه! خدا رو شکر. خدا رو شکر دعوا درست نشد وگرنه حتما یکیشون اون یکی رو سر به نیست می کرد! - آره واقعا، منم ترسیده بودم. این ها واقعا انگار از هم دیگه بدشون میاد! - بدشون میاد؟ از هم متنفرن! - بی خیال بابا. به تارا نگاه کردم، خیلی خوشگل شده بود! یه لباس شب مشکی بلند پوشیده بود که کلی پولک دوزی و منجوق دوزی داشت. خیلی بهش می اومد. لبخندی زدم و گفتم: - خیلی خوشگل شدیا - چوب کاری می فرمایید! ما انگشت کوچیکه ی شما هم نمی شیم.


به توهان نگاه کردم، داشت با اهورا حرف می زد. توی ماشین نشسته بودم و منتظرش بودم تا بیاد. عروسی بالاخره تموم شده بود و این برای من یعنی شروع یه زندگی مثلا مشترک! بوی عطر توهان توی ماشین پیچیده بود. از نبودش استفاده کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم. نمی دونم چرا از بوی عطرش خوشم می اومد! همیشه از عطر های تند متنفر بودم ولی الان... توهان سوار شد و با عصبانیت گفت: - ببخشید دیر شد. - عیبی نداره. - گلیا ببین دارم باهات اتمام حجت می کنم. دور و بر شهریار نپلک وگرنه پدری ازت در میارم که تو خوابم نبینی! عصبی شدم، حق نداشت به من دستور بده! با لحن مسخره ای گفتم: - اصلا به تو چه. تو چه کاره ی منی؟ من هر کاری دلم بخواد می کنم! ماشین رو نگه داشت و گفت: - گلیا توی این یه مورد اصلا شوخی ندارم. وای به حالت اگه بشنوم یا ببینم دور و بر شهریار بودی. اون وقت کاری می کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی. ازش می ترسیدم ولی قاطی کرده بودم. با صدای بلندتر از خودش داد زدم: - هویـی سر من داد نزنا! اگه قاطی کنم از تو هم بدترم. آقای مثلا روشن فکر، عقده های زن قبلیت رو سر من حق نداری خالی کنی! اون یه غلطی کرد قرار نیست منم مثل اون باشم. شما اشتباه می کنی. خیلی وقته از به دنیا اومدنم پشیمون شدم، خیلی وقته! چیه؟ می خوای ثابت کنی منم مثل اون آهو جونتم؟ نخیر نیستم. من تا به حال توی عمرم به غیر از خشایار و طاها با هیچ مرد دیگه هم کلام نشدم. اگرم می بینی الان به عنوان زنت توی ماشینم، فقط و فقط به خاطر اینه که همیشه دوست داشتم درسم رو ادامه بدم! فهمیدی آقای دکتر؟ بغضم شکسته بود، هق هق می کردم. نمی خواستم گریه کنم ولی نمی تونستم! از این که منم مثل آهو می دید متنفر بودم. فکری که درباره ام می کرد برام مهم بود. نمی دونم چرا ولی مهم بود! سرم رو به شیشه تکیه دادم. مرتیکه ی بی فرهنگ حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد! ماشینای مهمونا پشتمون بودن و بوق می زدن. سرم درد گرفته بود. زیر لب زمزمه کردم: - اَه ساکت شین دیگه! توهان آروم گفت: - می خوای کاری کنم گممون کنن؟ فقط سرم رو تکون دادم و هیچی نگفتم. ماشین رو به طرف راست برد، یهو پیچوندش طرف چپ. نمی خواستم بخندم ولی از کارش خوشم اومده بود! آروم لبخندی زدم


آروم خندیدم، توهانم خندید و گفت: - ایول به خودم. این دفعه بلند خندیدم و توهانم با من خندید. بعد از این که خوب خنده هام رو کردم گفتم: - واقعا شاهکار بود. ایول، دمت گرم! - چاکریم. ده دقیقه ساکت بودیم. داشتم از فضولی می مردم که بدونم خونه ی توهان کجاست. از تارا شنیده بودم توهان تنها زندگی می کنه ولی برای غذا خوردن و این جور چیزا می ره پیش آذر جون این ها. توهان بهم نگاه کرد و بلند خندید و گفت: - کوچولو می دونم می خوای یه سوالی بپرسی! این قدر زور نزن، بپرس! - خونت کجاست؟ لبخندی زد و گفت: - زعفرانیه. یعنی کفم برید. زعفرانیه؟ یا خدا! دوباره حوصله ام سر رفته بود. نمی دونم چرا توهان توی ماشین این قدر کم حرف می شد! توهان بهم نگاه کرد و گفت: - می خوای آهنگ مورد علاقه ام رو برات بذارم؟ - حتما خارجیه، نه؟ - نه! - اِ؟ نمی دونم، بذار! - فقط تعجب نکن! - باشه. توهان ضبط ماشین رو روشن کرد و یه سی دی توش گذاشت. صدای فرهاد توی ماشین پیچید:
«يه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره کوچه به کوچه باغ انگوری باغ آلوچه دره به دره صحرا به صحرا اون جا که شبا پشت بيشه ها يه پری میاد ترسون و لرزون پاشو می ذاره تو آب چشمه شونه می کنه موی پريشون يه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره ته اون دره اون جا که شبا يکه و تنها تک درخت بــيد شاد و پر اميـد می کنه به ناز دستش رو دراز که يه ستاره بچکه مثلِ يه چيکه بارون به جای ميوه اش سر يه شاخه اش بشه آويزون يه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره از توی زندون مثلِ شب پره با خودش بيرون می بره اون جا که شب سياه تا دم سحر شهيدای شهر با فانوس خون جــار می کشن تو خيابونا سر ميدونا عمو يادگار مرد کينه دار مستی يا هوشيار خوابی يا بيــدار مستيم و هوشيار شهيدای شهر خوابيم و بيدار شهيدای شهر آخرش يه شب ماه میاد بيرون از سر اون کوه بالای دره روی اين ميدون رد می شه خندون يه شب ماه میاد يه شب ماه میاد»
- واقعا آهنگ مورد علاقت اینه؟ - آره! - شاعرش شاعر مورد علاقه ی منه! - احمد شاملو؟ - آره! - ولی من فکر کردم تو فروغ فرخزاد رو دوست داری! با تعجب بهش نگاه کردم. اون از کجا می دونست؟ - این جوری نگاهم نکن. روزِ خواستگاری که اومدم توی اتاقت تو کتاب خونه ات پرِ کتابای فروغ فرخزاد بود. - آره خب، ولی من هر دوی اون ها رو خیلی دوست دارم! همیشه همه می دونستن برای کادوی تولدم یه دیوان شعر از همه چیز برام با ارزش تره! - عالیه! چند لحظه ساکت شدیم. توهان همین طور که می روند پرسید: - گلیا گواهینامه داری؟ - وا، می خواستی نداشته باشم؟ معلومه که دارم! - خوبه، آفرین! - چه ماهی به دنیا اومدی توهان؟ - اول تو بگو! - خب اول من پرسیدم! - خانوما مقدم ترن! - اوه، چه با فرهنگ شدی یهو! - بگو دیگه. - اردیبهشت. بلند خندید و گفت: - جالبه، به غیر از وزغ، گاوم هستی! - اگه من گاوم تو چی هستی؟ با غرور نگاهم کرد و گفت: - شیــــــر! - اَه اَه اَه، مغرورِ ساده لوحِ حسود! - از خداتم باشه! - فعلا که نیست!


رسیدیم خونه. خونه که چه عرض کنم کاخ بود. حیاطش عالی بود، پر از گل و گیاه! هر چند دقیقه یه نفس عمیق می کشیدم. استخر کوچیکی که آبش یخ زده بود و کنار پارکینگ قرار داشت. ساختمون خیلی بزرگی با سنگ های مشکی و خلاصه خیلی خونه ی قشنگی بود. توهان در خونه رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید مادموازل!
- آخی چه قدر تازگی ها جنتلمن شدی!
- بودم.
- هه هه هه افاده ها طبق طبق، سگا به دورش وق و وق!
بلند خندید و گفت:
- بی خیال بابا!
وارد خونه شدیم. این بشر چه قدر خود شیفته بود! همه عکس گل و گیاه و طبیعت می زنن به در و دیوار خونشون، این عکسای خودش رو زده! ای وای بچم کمبود محبت داره.
همه چی تو خونه کرم و قهوه ای بود. ست مبل و صندلی قهوه ای، کاغذ دیواری کرم، کابینت ها و میز و... قهوه ای، بشقاب ها و ظرف و ظروف کرم. پارکت ها یکی در میون کرم قهوه ای بود. همه چیز خونه قشنگ بود. توهان به اتاقی اشاره کرد و گفت:
- اتاق تو این جاست، و اتاق من اون جا.
با دستش ته راهرو رو نشون داد.
اوه، خدا رو شکر! اگه فکرهایی به سرش زد، حداقل یه راه فرار دارم.
برگشتم به سمتش و گفتم:
- من خیلی گشنمه!
با تعجب نگاه کرد و گفت:
بچه تو نصف منم نیستی. اون همه تو عروسی خوردی چه طوری الان گشنته؟
- خب گشنمه دیگه!
- آشپزی بلدی؟
- معلومه بلدم.
یهو سرش رو آورد بالا و با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد.
- ها؟ آدم ندیدی؟
- تو، تو آشپزی بلدی؟
- آره خب! مگه چیز عجیبیه؟
- نه نه! من سرم درد می کنه، می رم بخوابم.
- شب بخیر.
- شب بخیر.
توهان رفت. رفتم سمت آشپزخونه و شروع کردم به گشت و گذار. ماشاالله تو همه ی کابینتاش پر بود از خوراکی های مختلف. یخچال هم که دیگه می تونست همه ی آفریقایی ها رو سیر کنه. یه بسته چیپس برداشتم و روی مبل نشستم و شروع کردم به خوردن. گوشیم رو از توی جیب شنل در آوردم و روشنش کردم.
اوه، نرگس غوغا کرده بود.
«گلیا، خوش می گذره؟
گلیا، اگه مشکلی پیش اومد به من زنگ بزن.
گلیا، چند دست لباس خواب توپ توی کشوی کمدتونه.
گلیا..»
اه اه اه اه اه، حالا ببین چه فکرایی که نمی کنه! پقی زدم زیره خنده.
دوری از خشایار داشت اذیتم می کرد، توی همین چند ساعت دلم براش تنگ شده بود. آخه منو چه به شوهر کردن! رفتم داخل اتاقم. معلوم بود که برای من و توهان تدارک دیده بودنش. روی تخت دو نفره ی مثلا من و توهان پر از گل برگ های گل رز بود و اتاق پر از شمع کرده بودن.
عــــــــــق، حالم بهم خورد. آخه این لوس بازی ها یعنی چی؟
رفتم سمت کشوی کمد. بازش کردم و ناخودآگاه لبم رو به دندون گرفتم. این ها دیگه لباس خواب نبودن. اگه نمی پوشیدمشون سنگین تر بودم. خدا بگم چه کارت کنه نرگس، من حتی اگه عاشق توهان هم بودم هیچ وقت حاضر نمی شدم همچین لباسی رو جلوش بپوشم!
دوباره همون صدای لعنتی تو گوشم پیچید:
«یعنی تو از اون خوشت نمیاد؟»
و دستم رو گذاشتم روی گوش هام.
«نه نه نه ، من اصلا از توهان خوشم نمیاد!»
«خیلی دروغ گو شدی گلیا!»
«برو بابا!»
و خودم رو روی تخت انداختم و با خودم گفتم:
«من؟ نه نه، از توهان خوشم نمیاد حتی یه ذره!»
«بگیر بکپ بابا دروغگو!»
و سرم و گذاشتم رو بالش و با همون لباس خوابم برد.


به دور برم نگاه کردم. این جا کجاست؟ من این جا چه کار می کنم؟ چرا تو تختم نیستم؟
یهو نیم خیز شدم و همه چیز یادم اومد. توهان، عروسی، لباس خواب، وایی!
تن و بدنم خشک شده بود. لباسم که دیگه... بی خیال بعدا می دمش خشک شویی. به ساعتم نگاه کردم، ساعت پنج صبح بود و هوا هنوز گرگ و میش بود. موهام این قدر وز وزی شده بود که نگو!
به زور سنجاق هایی که تو موهام بود رو در آوردم. سرم درد گرفته بود.
رفتم تو پذیرایی. توهان رو مبل خوابش برده بود و تلویزیون هم روشن بود. وا این که رفته بود بخوابه، برای چی برگشته بود؟ که تی وی نگاه کنه؟ مگه دیوونست؟ اصلا به تو چه؟ مگه تو فضولی؟!
روی میز جلوی توهان پر از سیگار بود. اوه پس آقا سیگار هم می کشه! خاک تو سرت کنن توهان، مثلا دکتری ها!
پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه، آشپزخونه ی نقلی و کوچیکی بود و البته اوپن.
کتری رو گاز بود، برش داشتم. لازم داشتم که چایی بخورم و می خواستم بعدش برم خرید. والا، مگه عیبی داشت؟ شوهر پولدار کردن این خاصیت ها رو هم داره دیگه!
صدای توهان از پشت سرم باعث شد دو متر از جا بپرم.
- صبح بخیر.
- مرتیکه دیوانه ترسوندیم! داشتم سکته می کردم، نمی تونی مثل آدم سلام کنی؟
- ای بابا فقط سلام کردم ها! بدک نیست جوابم رو بدی.
- خب؛ سلام، صبح بخیر.
شنیدم زیر لب گفت:
- گودزیلا!
سرم رو آوردم بالا و داد زدم:
- با من بودی؟
- چی رو با تو بودم؟
- تو به من گفتی گودزیلا!
- خب هستی دیگه.
پارچ آبی که رو میز ناهار خوری بود رو برداشتم و گفتم:
- من گودزیلام؟
- آره
- باشه دیگه. حالا این گودزیلا می خواد یه کاری بکنه!
پوزخندی زد و گفت:
- چه کار؟
- این کار رو!
پارچ رو روش خالی کردم. شوک بود و شکل موش آب کشیده شده بود. بلند خندیدم و گفتم:
- خداحافظ شوهر عزیز!


رفتم تو اتاقم، روی تخت دراز کشیدم و بلند خندیدم. بیچاره توهان قرار بود یه سال منو تحمل کنه، خدا به دادش برسه!
از روی تخت بلند شدم و تو آینه نگاه کردم. یا پیغمبر، توهان حق داشت بهم بگه گودزیلا! ریملم ریخته بود پایین چشمام و رژ لبم روی لپام پخش شده بود. همه ی صورتم اکلیلی بود و شکل دلقک شده بودم.
سریع صورتم رو با شیر پاکن تمیز کردم. باید می رفتم حموم ولی حال و حوصله اش رو نداشتم. نمی دونستم باید چی بپوشم و هیچ لباسی جز اون هایی که نرگس تو کشو گذاشته بود نداشتم. با همون لباس رفتم بیرون، توهان لباس هاش رو عوض کرده بود و داشت با یه حوله موهاش رو خشک می کرد.
سلام کردم، سرش رو آورد بالا با عصبانیت بهم نگاه کرد. از قیافش خندم گرفت. با همون خنده تو صورتم گفتم:
- حقته!
- روانی، سرما بخورم تقصیره توئه!
- به من چه؟ می خواستی نگی گودزیلام!
- می خوای یه آینه قدی تو اتاقت بذارم؟
- خفه لطفا!
- ولم کن، اه دیوونه ام کردی!
- از همون اول بودی!
- گلیا یه دقیقه مسخره بازی در نیار کارت دارم.
- خب، می شنوم!
- دیگه حق نداری بیای شرکت.
با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی چی؟ برای چی نیام؟
- برای این که زن منی. خوشم نمیاد جلوی اون عوضی رژه بری.
از جام بلند شدم و داد زدم:
- تو انگار باورت شده من راستی راستی زنتم، آره؟ نه آقا من هر غلطی بخوام می کنم!
چنان دادی زد که اگه به خاطر آبروم نبود همون جا خودم رو خیس می کردم:
- ساکت باش. دو بار به روت خندیدم روت رو زیاد نکن! همین که گفتم. وای به حالت اگه بشنوم سمت شرکت رفتی. بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن. فهمیدی یا نه؟
فقط سرم رو تکون دادم.
حالم خیلی بد بود. اگه ازش نمی ترسیدم، جوابش رو خوب می دادم. ولی حیف که... عوضی!


دویدم تو اتاقم. هیچ وقت هیچ کس این طوری باهام حرف نزده بود! بلند بلند گریه می کردم، عوضی! به چه حقی به من دستور می داد؟
همین طور گریه می کردم که چشمم خورد به یه در کنار دیوار اتاق. تعجب کردم، چرا این در رو ندیده بودم؟
بلند شدم و رفتم سمت در، بازش کردم. وای، شبیه یه گلخونه بود! پر از شمعدونی و شب بو. یه بالکن کوچولو بود. ناراحتیم از بین رفت، از وقتی بچه بودم گل و گیاه، دار و درخت رو دوست داشتم، به خاطر همین هم عاشق اسمم بودم.
یه صندلی کوچیک کنار در بود، جون می داد برای کتاب خوندن!
تقه ای به در بالکن خورد، سریع برگشتم، توهان بود. دوباره ناراحتیم اومد سراغم. سرم رو برگردوندم، آروم صدام کرد:
- گلیا؟
صداش پشیمون بود، ولی نمی تونستم خودم رو راضی کنم که ببخشمش!
دوباره صدام کرد:
- گلیا؟ گل گلی خانم؟ از این جا خوشت میاد؟
- به تو چه؟ شما برو داد بکش!
- دوباره پر رو شدیا!
بهش نگاه کردم. می خندید، چال گونش... وایی! خل که بودم، بدترم می کرد! بدون این که بخوام، خندیدم. سریع اومد جلو و گفت:
- دیدی! دیدی ناراحت نیستی، منم بودم ناراحت نبودم. مگه می شه یه آدم شوهر به این خوشتیپی و ماهی داشته باشه و ناراحت باشه؟
بلند خندیدم و گفتم:
- خود شیفته ی عقده ای بدبخت!
هر دوتامون بلند می خندیدیم. با لذت بهم نگاه کرد، پشتش رو چسبوند به نرده ها و گفت:
- می دونی این چند روز که اومدی تو زندگیم انگار یادم رفته سی و دو سالمه؟! فکر می کنم هنوز همون پسر بیست ساله ی شاد و شیطونم!
خنده اش تلخ شد، چشماش غمگین شد. بهم نگاه کرد با همون تلخی پرسید:
- نگفتی، از این جا خوشت میاد؟
- آره خیلی، عالیه! فوق العاده قشنگه!
- این جا پناهگاه منه. هر موقع دلم می گیره میام این جا!
دوباره خندید، خیلی تلخ و ادامه داد:
- آهو همیشه از این جا متنفر بود!


- مگه می شه؟ این جا عالیه!
- آهو همیشه به من می گفت خیلی احمقم که همچین جای مزخرفی رو دوست دارم. می دونی دارم به حرفش پی می برم!
- وا؟! یعنی به نظرت این جا بده؟
- نه نه اصلا، این جا از نظر من یه تیکه از بهشته!
- پس چی می گی؟
- دارم پی می برم که احمقم، خیلی احمق!
فقط بهش نگاه کردم. نمی دونستم چی باید بهش بگم.
- می دونی گلیا تارا راست می گفت، من بدجوری کور شده بودم. بدجوری! حوصله داری برات حرف بزنم؟
سرم رو تکون دادم، خندید و شروع کرد:
- من هیچ وقت دلم نمی خواست دکتر بشم. می خواستم یکی بشم مثل مادرم، یه موسیقیدان. بعد از مرگ مامانم، بابام هرچی راجع به اون بود رو آتیش زد و فقط عکس عروسیشون رو نگه داشت. هر روز و هر شب بهش خیره می شد، بابام یه شبه پیر شده بود! فقط سی سالش بود، ولی نصف موهاش سفید شده بود. خدا بابام رو خیلی دوست داشت که فرشته ای مثل آذی جون رو بهش داده. از همون اول از آذر جون خوشم می اومد. مهربون بود و هر چی بابا می گفت جیک نمی زد. منو مثل بچه ی خودش بزرگ کرد و اون شبی که تارا به دنیا اومد از ذوق نمی دونستم چه کار کنم. یه ثانیه تنهاش نمی ذاشتم، یه بچه ی لوس دماغو!
به این جا که رسید بلند خندید و دوباره ادامه داد:
- همیشه اخم می کرد و از همه چیز ناراضی بود. بهش می گفتم بچه ننه! اون روزا بهترین روزای عمرم بود، ولی یهو... بوم! همه چیز داغون شد! بابا می خواست مجبورم کنه برم امریکا درس بخونم و من زیر بار نمی رفتم. امکان نداشت، من نمی خواستم از تارا و آذر جون و حتی خود بابا جدا بشم. ولی بدتر از این هم می شد؛ بابا می خواست من پزشکی بخونم. وای وحشتناک بود!
با خنده بهم نگاه کرد و گفت:
- گلیا می دونی من همیشه از چی می ترسیدم؟
- نه، از کجا بدونم؟
- از خون!
- ها! مگه می شه؟
- آره می شه. وقتی وارد دانشگاه شدم و هر موقع که خون می دیدم حالم بد می شد. ولی کم کم عادت کردم. راستش اون روزا از بابا متنفر شده بودم. آروم آروم از این شغل خوشم اومد و فهمیدم چه سودی می تونم از این کار ببرم. سود مادی نه ها! اون قدر بهم می رسید که اگه کار هم نمی کردم ده نسل بعد از من هم می تونستن با راحتی فراوون زندگی کنن. اون موقع فهمیدم می تونم با این کار جون هزار نفر رو نجات بدم، نمی دونم می دونی یا نه، اما من از هیچ کدوم از بیمارام پول نمی گیرم. البته به غیر از اون هایی که دستشون زیادی به دهنشون می رسه. بعد از نه سال می خواستم به آرزوم برسم. فوق لیسانسم رو با بالاترین نمره ها گرفته بودم و هیچ کاری نداشتم. باید بر می گشتم خونه. تارا رو نه سال ندیده بودم و همین طور آذر جون رو، فقط بابا یه چند باری اومده بود پیشم. برگشتم، می خواستم یه ذره استراحت کنم بعد دوباره برگردم امریکا تا برای دکترا بخونم، ولی... اون شب رو خوب یادمه. لحظه به لحظه اش رو مثل یه فیلم صد بار تو ذهنم مرور کردم. رقص، باز شدن در، وارد شدن یه دختر فوق العاده، آهو، و عشق!


رفت سمت در آروم قدم بر می داشت. می فهمیدم نمی خواست چیزی بگه، با پر رویی تمام گفتم:
- هوی آقا، عذر خواهی بلد نیستی!
بلند خندید، بدون این که برگرده گفت:
- اگه بلد بودم لقب کوه غرور رو نمی گرفتم. صبح بخیر، من می رم بخوابم!
- صبح بخیر؟
- یه نگاه به آسمون کن.
سرم رو برگردوندم، هوا کاملا روشن بود. به ساعتم نگاه کردم. هشت صبح بود! وا چه طور این همه وقت گذشت؟
ای وایی لباس هام! سریع از بالکن اومدم بیرون و پریدم تو هال. تا اتاق توهان شیرجه زدم و بدون این که در بزنم رفتم تو. یا خدا! از صحنه ای که می دیدم دهنم کف کرده بود! فقط یه شلوارک تن توهان بود. سریع برگشتم و گفتم:
- ببخشید. نمی دونستم...
- عیب نداره مدلته دیگه!
برگشتم، برام مهم نبود. با صدای پر از خنده گفت:
- دم در بده بفرما تو! یه وقت تعارف نکنیا!
خجالت کشیدم، سرم رو انداختم پایین.
- خب بابا نمی خواد خجالت بکشی، برای چی اومدی تو؟
- نمی تونی مودب باشی؟
- وقتی تو در اتاق رو بدون اجازه باز می کنی، منم نمی تونم با ادب باشم.
- گفتم ببخشید دیگه!
- خب حالا چی می خوای؟
- من لباس ندارم.
- ها! مگه با خودت نیاوردی؟
- نه!
- ولی خشایار که می گفت داده به نرگس خانوم بیاره!
- آره خب، ولی...
از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقم. یا خدا، می خواست چه کار کنه؟
توهان رفت جلوی کشو و تا خواست بازش کنه داد کشیدم:
- چه کار می کنی؟
- می خوام لباس هات رو بردارم!
- آقا اصلا نمی خوام، پاشو برو بیرون!
- مگه لباس نمی خواستی؟
در کشو رو باز کرد.
یا حضرت عباس! توهان با تعجب به لباس ها نگاه می کرد و برگشت و به من خیره شد. آب دهنم رو قورت دادم.


- تو... توهان... من... من!
از جاش بلند شد و سریع از کنارم رد شد. وای، چه گندی زده بودم. یعنی من دیگه روم نمی شه با این سلام و علیک کنم. یا ابوالفضل، یعنی با خودش چی فکر کرده؟ نکنه فکر می کنه از قصد بهش گفتم بیاد این جا؟ ای خدا من چرا این قدر احمق و بد شانسم؟ خاک تو سر من!
رو تخت دراز کشیدم، خوابم می اومد. چشمام رو بستم.
***
با نور خورشید که تو چشمم می زد، بلند شدم. دستم رو کش دادم و به ساعتم نگاه کردم. سه بعد از ظهر بود. یهو نیم خیز شدم. یعنی من این قدر خوابیده بودم؟
از جام بلند شدم تا خواستم در رو باز کنم و برم بیرون اتاق، توهان اومد تو. بهش نگاه کردم. اتفاقای چند ساعت پیش یادم اومد. وای!
توهان با خنده بهم نگاه کرد و گفت:
- ساعت خواب. چه خبرته این قدر می خوابی؟
چشمام رو مالیدم و گفتم:
- سلام، خسته بودم خوابیدم.
- گلیا بجنب لباس هات رو عوض کن.
- لباس هام رو عوض کنم؟ چرا؟ برای چی؟
- نرگس خانوم از صبح ده دفعه زنگ زد و من هی گفتم خوابی، دیگه بار آخر پاشد اومد.
- الان نرگس این جاست؟
- آره دیگه!
- خب برو کنار، می خوام برم پیشش.
- با این لباس؟
به لباسم نگاه کردم و گفتم:
مگه چشه؟! خب لباس نداشتم مجبور بودم همین رو بپوشم دیگه!
- گلیا؟
- بله؟
- آخر خنگ خدا من و تو مثلا دیشب عروسیمون بوده!
- خب بوده که بوده!
- گلیا خلی؟ چته؟ چرا منگ می زنی؟ دیوانه دیشب شب اول مثلا زندگیه مشترکمون بوده ها!
تازه گرفتم چی می گه و دوباره عین لبو سرخ شدم.
بلند خندید و گفت:
- نرگس خانوم برات چند دست لباس آورده گذاشتمشون تو همون کشو، یکی از اون ها رو بپوش


توهان رفت. سریع رفتم سمت کمدم و لباس هام رو عوض کردم. خدا رو شکر این دفعه لباس مثل آدم آورده بود. بلوز طوسی آستین بلند و یه دامن بلند طوسی پوشیدم و سریع رفتم تو پذیرایی.
نرگس روی یکی از مبل ها نشسته بود و به خونه نگاه می کرد.
داد زدم:
- سلام علیکم!
بهم نگاه کرد و گفت:
- خاک تو سرت شوهرم کردی هنوز آدم نشدی؟
- خفه بابا، توهان کو؟
- دلت برای آقاتون تنگ شده؟
- دیوونه ای به خدا!
- یهو اومد جلوم و با کلی ذوق گفت:
-خب گلیا، دیشب چی شد؟
- چی می خواستی بشه؟
- گلیا اذیت نکن بگو دیگه!
- بابا به خدا هیچی!
- آره جون عمت! برای همین توهان این قدر سرحال بود؟
- سرحال بودن اون چه ربطی به من داره؟
- برو بابا تو خلی! اصلا نگو، ببین برات کاچی درست کردم. راستی این رو هم بگم که خشایار می خواست باهام بیاد ولی بیمارستان بهش احتیاج داشتن. الان هم دیگه باید برم، خداحافظ.
اومد جلو و صورتم رو بوسید و سریع رفت.
اه این قدر حرف زد و سوال پیچم کرد که یادم رفت حال خشایار رو بپرسم!
حالا این توهان کجا رفت یهو؟ در سالن باز شد و توهان اومد تو خونه.
با ناراحتی بهش توپیدم:
-کجایی تو؟ این نرگس داشت منو می کشت! داشت از دیشب سوال می کرد.
- خب بابا چته؟ رفتم برای جنابعالی نون تازه بگیرم، بیا خوبی کن!
- مگه تو خدمتکار نداری؟ یا کسی که این کارها رو بکنه؟
- خوبه یادم انداختی هر سه شنبه یه خانومی میاد این جا برای کارهای خونه، اسمش کبری خانومه و ما صداش می زنیم ننه کبری. شصت و پنج سالشه، خیلی مهربونه و یادت باشه باهاش مودب باشی! راستی خاله بعضی وقتا یه دفعه به این جا سر می زنه، گفتم که بعدا تعجب نکنی!


- واقعا؟ خاله آنجلا ممکنه بیاد؟
فقط سرش رو تکون داد.
داشتم به خاله فکر می کردم که یهو چشمم به دست توهان خورد. زخم عمیقی رو کف دستش بود.
با ترس به دستش خیره شدم و گفتم:
- توهان دستت، دستت چی شده؟
به دستش نگاه کرد و گفت:
- هیچی بابا. بریدمش!
- خب این که الان عفونت می کنه، بیا بریم برات پانسمانش کنم.
بی اختیار نگران شده بودم و نمی تونستم بی تفاوت باشم.
- چیزی نیست گلیا خودم روش چسب می زنم.
- بهت می گم دنبالم بیا! زخمش خیلی عمیقه.
- گلیا من دکترما. خودم حالیمه!
- آقای دکتر یا خودت با پای خودت دنبالم بیا یا به زور می برمت!
خنده ام گرفت. آخه من یه سانت هم نمی تونستم این گنده بک رو تکون بدم، بعد می خواستم مجبورش کنم!
توهان با حالت بانمکی بهم نگاه کرد و گفت:
- مامانی جونم دستم اوف شده، بوسش کن خوب بشه!
از خنده رو زمین نشستم. داشتم منفجر می شدم. فکر کنم صدای خنده ام تا ده تا خونه اون ورتر می رفت!
توهان با لذت بهم نگاه می کرد، آروم خندید و گفت:
- آخه کوچولو تو چه جوری می خوای منو مجبور کنی؟ اگه من فوتت کنم که تو ولو می شی!
همین طور که می خندیدم پرسیدم:
- حالا دستت رو با چی بریدی؟
- با اره برقی! خب با چاقو دیگه.
- دست پا چلفتی!
- خانوم عزیز داشتم برای شما صبحانه درست می کردم.
- مگه خود زنی داری؟ اصلا تو برای چی باید برای من صبحانه درست کنی؟
- بعد من می گم خنگی بهت بر می خوره. بیا و خوبی کن!
دستاش رو گذاشت رو صورتش و به حالت گریه ادامه داد:
- ای خدا من چه گناهی کردم که گیر این افتادم. آخه مغز فندقی من و تو دیشب شب اول ازدواجمون بوده. دو ساعت دیگه همه میان این جا که حال تازه عروس رو بپرسن و کمکش کنن. من مثلا شوهرتم و باید نشون می دادم که نگرانتم دیگه. وایی، خاک بر سر من!
توهان راست می گه. من واقعا مغزم از فندقم کوچیک تره!
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
- راست می گی ها! اصلا حواسم نبود. حالا دستت خیلی می سوزه؟
- عیب نداره. بار دوم که تو روز اول زندگی مشترکم این کار رو می کنم. دیگه دردش رو حس نکردم.
- بار دوم؟ یعنی چی؟
فقط نگاهم کرد. یا خدا، نکنه منظورش اینه که... نکنه آهو!


- آره، درسته. فکری که می کنی درسته. آهو دست خورده بود!
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، باورم نمی شد!
آروم زمزمه کردم:
- مگه، مگه می شه؟
با همون لبخند کجی که کنار لبش بود گفت:
- می خوای بشنوی؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم.
به صندلی تکیه داد و شروع کرد:
- اون موقع که آهو قبول کرد باهام ازدواج کنه داشتم از خوشحالی بال در می آوردم. شب عروسیمون یکی از بهترین شب های عمرم بود و از خوشحالی یه جا بند نمی شدم! ولی آهو یک جوری بود. می لرزید و نگران بود. انگار از یه چیزی می ترسید. وقتی به شهریار نگاه می کرد، این ترسش بیشتر می شد. اون موقع نمی فهمیدم چرا باید بترسه و هی فکر می کردم فقط یه نگرانی ساده است که همه توی عروسیشون دارن. ولی نه، این طوری نبود! ببین گلیا من آدم پاک و زاهدی نبودم و تو آمریکا با هزار تا دختر بودم؛ به خاطر همین هم هست که از زن های اون جا خوشم نمیاد، چون خیلی باز و راحتن و همیشه دلم می خواست با یه دختر پاک و معصوم ازدواج کنم. من آهو رو معصوم که هیچ، فرشته می دونستم! فقط یادم رفته بود فرشته ها همشون خوب نیستن! بالاخره همه رفتن و من موندم و آهو. یهو شروع کرد به گریه کردن. نشوندمش روی کاناپه و سعی می کردم آرومش کنم، ولی آروم نمی شد! هق هق می کرد و اسمم رو صدا می کرد. کم کم آروم شد، ازش پرسیدم چرا این طوری شده؟ چش شده؟ شروع کرد به حرف زدن، می گفت توهان می ذاری باهات حرف بزنم؟ می ذاری برات یه چیزایی رو تعریف کنم؟ بهش گفتم آره عزیزم تعریف کن. دوباره داشت گریه اش می گرفت و با صدای لرزونی گفت قول بده عصبانی نشی، قول بده بذاری همه چیز رو برات تعریف کنم و بعد حرف بزنی. قول دادم و شروع کرد. می گفت وقتی هجده سالش بوده یه بار رفته تولد دوستش. اون جا بیشتر شبیه یه پارتی بوده تا تولد. برای این که دوستش ناراحت نشه، همون جا می مونه و یک کم که گذشته یه پسری براش یه آبمیوه میاره و اون هم همش رو سر می کشه. بعد یه مدت سرش گیج می ره و حالش بد می شه. بعد از اون رو یادش نمیاد و صبح که بلند می شه می بینه بدون لباس روی یه تخته! شروع می کنه به جیغ زدن. تا همین جاش که گفت قاطی کردم و سرش داد زدم بس کن! شروع کرد به گریه کردن. حالم وحشتناک بود و احساس می کردم یکی داره گلوم رو با تمام قدرت فشار می ده. از خونه زدم بیرون و تا خود صبح پیش اهورا بودم. با این که برام سخت بود، ولی با خودم گفتم تقصیر اون دختره بدبخت نیست که! یه درصد هم فکر نمی کردم اون عوضی داره بهم دروغ می گه.
به این جا که رسید دستش رو مشت کرد و محکم کوبید رو میز. با ترس رفتم عقب.
- باور کردنی نبود، نمی تونستم همچین چیزی رو هضم کنم. شب بعدش برای این که خودم رو آروم کنم دستم رو بریدم تا یه ذره آروم بشم. خون دستم ریخت روی ملحفه. آذر جون هم اتفاقی دیدتش و باقی ماجرا.
آهو چه خصومتی با توهان داشته که این بلا ها رو سرش آورده؟! بیچاره توهان، بهش حق می دم که به هیچ زنی اعتماد نمی کنه. صدای زنگ در اومد.
سرم رو گرفتم سمت توهان و با تعجب پرسیدم:
- کیه؟
- تارا و آذی جون، و احتمالا چند نفر دیگه!


توهان در رو باز کرد. قبل از این که آذر جون این ها برسن از توهان پرسیدم: - توهان یه سوال دارم! - چیه؟ بپرس. - الان این ها فقط اومدن که حال من رو بپرسن؟ - راستش نه. اومدن از پاکی تو مطمئن بشن! - وا؟ مگه عصر هجره؟ - منم با این رسم مسخره موافق نیستم، ولی مامان بزرگ بنده به کل عروساش دستور داده که هر وقت پسراشون ازدواج کردن، باید برن از بکر بودن دختر مطمئن بشن! صورتم در هم شد. چه رسم بی خودی بود. یعنی چی خب؟ توهان به قیافه ی ناراحتم خندید و گفت: - بی خیال جوجو! منم وقتی اولین بار این رو شنیدم تعجب کردم و بدم اومد، ولی کم کم بی خیال شدم. رسمه دیگه، چه کار می شه کرد! همون لحظه آذر جون و تارا اومدن. آخ خدا رو شکر هیچ کس دیگه نبود! تارا رو محکم بغل کردم و بوسیدم، بعدش صورت آذر جون رو بوسیدم و آروم سلام کردم. آذر جون رو به توهان کرد و گفت: - توهان جان پسرم، یه دقیقه بیا! توهان چشمکی به من زد و دنبال آذر جون راه افتاد. تارا محکم کوبید به بازوم و گفت: - خیلی نامردی به خدا! - وا! چرا؟ - نکنه با داداش من آره؟ ها؟ - یعنی چی با داداشت آره؟ - گلیا! بعضی وقتا تیریپ خنگ بر می داریا. می گم نکنه... تازه فهمیدم چی می گه. دستم رو بردم بالا و محکم کوبیدم توی سرش. - آخ، دیوونه سنگ که نیست! - حقته، تا تو باشی چرت و پرت نگی! - اصلا مگه من می ذارم داداشم با یه خلی مثل تو ازدواج کنه؟ عمرا! - فعلا که ازدواج کرده! - از این ازدواجا که نه، از اون یکی ازدواجا! سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم و هیچی نگفتم. تارا تازه نشسته بود که یهو آذر جون با نگرانی اومد پیشمون و گفت: - تارا بلند شو، بلند شو بریم! - کجا بریم مامان؟ - حال شهرزاد بد شده، زن عموت زنگ زده بردنش بیمارستان! بجنب بریم. - ایش، دختره ی کنه! به من چه حالش بد شده؟ ننه بابا داره که. اون ها ببرنش بیمارستان! آذر جون صورتش رو چنگ زد و گفت: - خاک تو سرم کنن با این بچه بزرگ کردنم. پاشو حاضر شو ببینم! - نمیام مامان، زور نگو. وقتی ازشون بدم میاد برای چی باید بیام؟ صدای توهان بلند شد: - تارا زود حاضر شو، بجنب! - ولی داداش... - داداش و کوفت! بهت می گم بجنب. صدای توهان داشت می رفت بالا. معلوم بود که تارا چه قدر از توهان می ترسه و ازش حرف شنوی داره. تارا سرش رو انداخت زیر و گفت: - چشم! سریع حاضر شد و کنار آذر جون ایستاد. توهان صورت آذر جون رو بوسید و گفت: - شما برین منم تا یه یکی دو ساعت دیگه میام. - باشه پسرم، خداحافظ. منم از تارا و آذر جون خداحافظی کردم. بالاخره رفتن! توهان نشست روی مبل و «آه» بلندی کشید. - ها؟ چته؟ چرا آه می کشی؟ - گلیا؟ یه خواهشی ازت کنم؟ - بگو ای توهان کبیر! خندید و گفت: - می شه از این به بعد به پر و پای هم دیگه نپیچیم؟ اصلا من و تو هیچ کاری باهم نداریم! باشه؟ فرض کن همسایه ایم که همدیگه رو نمی شناسیم. باشه؟ - آخ جون، عالیه!


توهان بعد از شنیدن موافقت من رفت توی اتاقش. همین طوری نشسته بودم و به یه گوشه زل زدم. حوصله ام سر رفته بود. توهان از اتاقش اومد بیرون؛ با ابوالفضل! خدایا خودت منو از دست این نجات بده! آخه مرتیکه، نمی گی با خودت یه دختر چشم و گوش بسته توی این خونه زندگی می کنه این طوری لباس می پوشی؟ یه بلوز اسپرت طوسی پوشیده بود با شلوار لی مشکی، با یه اُورکت طوسی! خدا ازت نگذره آهو! می مردی زن این نمی شدی؟ خودم زنش می شدم قدرشم می دونستم! همین طوری به شکمش خیره شده بودم که صدای خنده ی توهان به خودم آوردم. ای ذلیل بشی گلیا! الهی چشمات کور بشن. آخه ابله برای چی زل زدی به این؟ ای خاک بر سرت گلیا! لبم رو محکم گاز گرفتم. توهان همین طور می خندید! بالاخره که خنده اش بند اومد، با صدایی که معلوم بود هر لحظه ممکنه از خنده بترکه گفت: - شصت پات نره تو چشمت. - هه هه هه، بی مزه! - بابا بامزه این قدر پسر مردم رو نگاه نکن، خوردیش. حالا هم من دارم می رم بیمارستان. - خب به سلامت، منو سننه؟ - هیچی، خداحافظ! بدون این که جوابش رو بدم رفتم توی اتاقم. نمی دونم چرا ناراحت بودم. یه حس بدی داشتم. توهان داشت می رفت پیش شهرزاد. خدایا من دارم حسادت می کنم؟ نه نه اصلا امکان نداره. برای چی باید حسادت کنم؟ ولش کن بابا بذار هر غلطی دلش می خواد بکنه، به من چه؟ والا! ولی ته دلم می دونستم دارم از حسادت منفجر می شم! برای این که سر خودم رو گرم کنم رفتم توی آشپزخونه. باید برای ناهار یه فکری می کردم وگرنه از گشنگی تلف می شدم! روی صندلی نشستم و شروع کردم به فکر کردن. یعنی توهان چه غذایی دوست داره؟ ممکنه قیمه دوست داشته باشه؟ نه نه، توی شب عروسی لب به قیمه نزد! خب شاید خورش بادمجون؟ نه اینم فکر نمی کنم، آخه تو قیمه ی شب عروسی بادمجونم بود! آها فهمیدم؛ توهان خورش فسنجون دوست داره! آره شب عروسی همش فسنجون خورد! سریع از جام بلند شدم، یخچال رو نگاه کردم، همه ی موادی که برای خورشت فسنجون لازم بود رو داشتم. شروع کردم به آشپزی کردن.


ساعت شش عصر بود ولی هنوز توهان نیامده بود! من چه قدر احمقم که نشستم برای این مرتیکه ناهار درست کردم. اعصابم داغون بود. فکر این که الان توهان داشت با شهرزاد دل می داد و قلوه می گرفت دیوونه ام می کرد! من چرا این طوری شده بودم؟ اصلا به من چه که اون کجاست و داره با کدوم خری حرف می زنه؟ از روی صندلی بلند شدم و رفتم توی اتاقم. دلم برای خشایار تنگ شده بود، دلم می خواست الان کنارم بود، بغلش می کردم و بهش می گفتم داداشی دوست دارم! می خوام پیش تو باشم. داداشی جونم دلم برات تنگ شده! به هق هق افتاده بودم، بلند بلند گریه می کردم. خودمم نمی دونستم چم شده! درسته خشایار رو خیلی دوست دارم، ولی قبلا هم یکی دوبار ازش دور شده بودم! الان احساس تنهایی می کردم. احساس می کردم هیچ کس رو ندارم. احساس می کردم تکیه گاهم رو از دست دادم. صدای گریم بلندتر شده بود. گلدون روی میز رو برداشتم و پرتابش کردم، با صدای وحشتناکی شکست. یهو در اتاقم باز شد، توهان با نگرانی بهم نگاه می کرد. سریع اومد جلوم نشست، با صدایی که نگرانی توش موج می زد گفت: - گلیا؟ خانومی؟ چت شده؟ چرا گریه می کنی؟ صداش حالم رو بدتر کرد، هق هقم بلندتر شد. احتیاج داشتم بغلم کنه تا آروم بگیرم، تا بفهمم تنها نیستم! انگار از چشمام خوند چی می خوام، سعی می کرد آرومم کنه. - هیش، آروم باش عزیزم. چی شده؟ حیف نیست چشمای قشنگت رو اذیت می کنی؟ آروم باش گل گلی خانوم. هیچی نیست من اینجام! نمی ذارم هیچ کس اذیتت کنه، آروم باش. هق هقم کم شده بود. مثل این بچه کوچولو ها هی دماغم رو می کشیدم بالا. توهان آروم خندید. از جیبش یه دستمال در آورد و گرفت جلوی دماغم. با خنده گفت: - فین کن کوچولو! خندیدم، آروم فین کردم. توهان از جاش بلند شد و گفت: - الان بر می گردم. دو دقیقه بعد با یه لیوان آب سرد اومد کنارم و گفت: - تا ته بخور! همه ی آب رو سر کشیدم. توهان لیوان رو از من گرفت و گذاشت روی میز توالت. بعد با لحنی جدی گفت: - خب؟ می شنوم! - چی رو می شنوی؟ - دلیل این که گریه می کردی رو! حالا چی بهش می گفتم؟ می گفتم داشتم از حسودی دق می کردم؟ می گفتم به خاطر این که پیش شهرزاد بودی؟ - گلیا عصبانیم نکن، بگو برای چی داشتی گریه می کردی! - اوم... خب... خب... دلم برای مامانم تنگ شده! چی گفتم؟ مامانم؟ خیلی وقت بود که یادم رفته بود مادری هم داشتم! خیلی وقت بود که سر خاکش نرفته بودم! حتی اسمشم یادم رفته بود! توهان مهربون نگاهم کرد و گفت: - می خوای بری سر خاکش؟ بغض کردم. این دفعه واقعا برای مادرم ناراحت بودم! سرم رو تکون دادم. توهان اومد جلو گونم رو بوسید و گفت: - باشه عزیزم، می برمت سر خاکش! هفته ی دیگه می برمت، خوبه؟ لبخند آرومی زدم و گفتم: - ممنون.
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤ ویدیا ❤ ، Par_122
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمــانــــ فــوقــــــ الـعـادهــ احــسـاسـیــــ سـفـید بـرفـیـــــ ✰✰✰ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 19-05-2018، 14:13


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان