04-04-2018، 23:35
خيلي وقت بود نبودم ولي برگشتم با يه پست عااليي
اگه خوب بود سپاس فراموش نشه.نظراتون هم خيلي برام مهمه
-اينش ديگه دست من نيست.سريع حاضر شو
-يادم نمياد قبول كرده باشم!
-منم يادم نمياد كِي انقدر شجاع شدي!نكنه انقدر زود از بازيگري دل كندي؟نيم ساعت ديگه اونجاييم..
و بعد قطع كرد.پسره ي خر،حيف كه دستش آتو دادم وگرنه تا حالا بي شك مرده بود
حوس كردم يه تيپ ارمان كُش بزنم .
يه شلوار زخمي يخي با مانتوي جلو باز جگري و زيرشم يه بلوز ابي روشن كه با شلوارم ست شد و يه شال جگري.موهامو هم بالا بستم چون خييلي بهم ميومد.براي اولين بار هم تصميم گرفتم ارايش كنم.مژه هام بلند بود،ريمل هم كه ميزدم شبيه جنگل ميشد .يه رژ لب جگري هم زدم و رژگونه هلويي.بميرم واسه پسراي اونجا!امشب ده بيستا پسر قراره جون بدن!خخخخخخ!من چقدر خودشيفته ام!همون موقع ايفون زدن.درو باز كردم.سانيار و ارمان اومدن داخل.سانيار رفت تو اتاقش تا لباساشو عوض كنه ارمان هم نشست رو مبل و گفت-بيا بشين،باهات حرف دارم.
پوزخندي زدمو گفتم-نه بابا!از كي تا حالا اونقدر صميمي شديم كه براي حرف زدن با من از دوم شخص مفرد استفاده ميكنيد؟
-باشه حالا!خانوم رادمهر لطفا بيايد بشينيد ميخام باهاتون صحبت كنم.
رفتم نشستم رو مبل روبه روش و اونم شروع كرد به زر زدن...اوه نه ببخشيد يعني حرف زدن!
ارمان-ببين!....
تا خواست ادامه بده گفتم-منظورتون ببينيده؟
پوفي كردو گفت-ببينيد!هم شما مجبوريد هم من.جفتمون بايد نقش بازي كنيم تا نفس بيخيال من بشه.اگه بخواي..يعني بخوايد نقشه رو خراب كنيد بايد قيد ارزوتونو بزنيد
-خودم ميدونم بايد چيكار كنم و چيكار نكنم.لازم نكرده شماااا براي من تعيين تكليف كنيد.
-به هر حال خواستم اخرين هشدار رو داده باشم.الان هم بايد بريم براي اجرايي كردن نقشه.
بعد با طعنه اضافه كرد:
-لطفا از همممه ي استعدادتون تو زمينه ي بازيگري استفاده كنيد!
همون لحظه سانيار اومد و گفت بريم.
سوار ماشين شديم.تموم راه داشتم به اين فكر ميكردم كه اين نفس چجور دختريه كه باعث شده من انقدررر تحقير بشم؟با اينكه هنوز نديده بودمش،اصلا حس خوبي نسبت بهش نداشتم.شايد چون اون باعث شده من وارد اين نقشه ي احمقانه بشم.شايدم....نميدونم..در هرحال حسم نسبت بهش خوب نبود.
سانيار دم يه رستوران پارك كرد.وارد رستوران شديم.رستوران تقريبا شلوغ بود و اكثرا هم دختر و پسر بودن.از دور چشمم خورد به يه دختر جوون و خوشگل كه تنها نشسته بود و مدام ساعتشو چك ميكرد.سانيار و ارمان رفتن سمتش و منم دنبالشون ميرفتم.پس نفس اينه!فكر ميكردم زشت تر باشه!دختر معصومي بنظر ميومد.
يهو ارمان دست منو گرفت!!!چشمام چهارتا شد!سعي كردم نامحسوس دستشو از دستم جدا كنم ولي با كمي تحليل و بررسي فهميدم بخاطر نقشمونه!رسيديم به ميزي كه نفس پشتش نشسته بود.نفس با غم محسوسي زُل زده بود به دستاي منو ارمان.يه لحظه دلم واسش سوخت و دوباره بيشتر از قبل از سانيار و ارمان متنفر شدم.از خودم؟اره،از خودم هم حالم بهم ميخورد.هرچند...شايد منم مثل نفس يه بازيچه بودم...بازيچه ي عشق سانيار...بازيچه ي سنگ دل بودن ارمان...
يهو با صداي ارمان به خودم اومدم.
ارمان-نفس خانوم،ايشون هم سارا جان عشق بنده.
خوب تو نقشش فرو رفته.منم نبايد كم بزارم.خير سرم بازيگرم!
با عشق به ارمان نگاه كردم و با لبخند كنار گوشش جوري كه فقط خودش بشنوه گفتم-حالا نشونت ميدم بازيگري يعني چي.
بعد هم رو صندليم نشستم و روبه ارمان كه هنوز سرپا وايساده با عشوه گفتم-عشقم!چرا نميشيني؟؟
ارمان با غيظ نگام كرد و منم لبخند مسخره اي بهش زدم و نشست.نفس خيلي ناراحت بنظر ميرسيد.كم مونده بود بزنه زير گريه ولي متاسفانه من بايد اين نقشو اجرا ميكردم
رو به نفس با لبخند گفتم-اسم شما هم نفس بود .درسته؟
نفس-بله.هم دانشگاهي سابق سانيار و ارمان هستم.ما سه تا تو دانشگاه با هم دوستاي خوبي بوديم.ولي من درباره شما چيزي نميدونستم؟
دستمو گذاشتم رو دست ارمان كه رو ميز بود و گفتم-بله،ما تازه همديگه رو پيدا كرديم.
نفس هر لحظه ناراحت تر و حرصي تر ميشد.
سانيار هم نشسته بود كنار نفس سعي ميكرد باهاش حرف بزنه ولي نفس فقط خيلي كوتاه جواب سوال هاي مسخرشو ميداد و اصلا باهاش وارد بحث و گفت و گو نميشد.گارسون مِنو رو اورد و ماهم غذا سفارش داديم.دستاي منو ارمان همچنان تو دستاي هم بود.دستاش گرماي خاصي داشت.دوتا دستاي من اندازه ي يه دست ارمان بود!يه ساعت شيك ويولت(violet)هم بسته بود.شايد اگه يه جاي ديگه و يه جور ديگه اشنا شده بوديم ازش خوشم ميومد اخه استايلش و قيافش دقيقا مورد علاقه من بود ولي اخلاقش؟؟؟افتضاااااح!!!
غذامونو هنوز نياورده بودن كه گوشيم زنگ خورد.با يه معذرت خواهي بلند شدمو از رستوران رفتم بيرون.دلارام داشت زنگ ميزد.جوابشو دادم:
من-الو؟
-كجايي عقشم؟
اداي عوق زدن در اوردم و گفتم-زهررماار.چرا انقدر لوس شدي تو؟مثه ادم بحرف ببينم چي ميگي؟
بلند گفت-كجاااااااييي گووووسااااالههه؟؟؟؟
با حالت مسخره اي گفتم -نشنيدم؟
-كجااايييي كثافت؟
-ببخشيد فكر كنم خط رو خط شده.شما يه دور ديگه تيمارستان رو شماره گيري بفرماييد!
-اره واقعا!بايد يه نوبت برات بگيرم !
-نفرمااييد خانوم نامحترم!منكه حق مريضايي مثل شمارو نميگيرم!
داد زد-دختتتتترررره ي اححححححمققققق پررررررسسسيييييييددممم كجاااااااايييييي؟؟؟؟؟؟؟
-باشه وحشي،اولا صداي نحستو بيار پايين،كَر شدم!دوماً بيرونم
-كجا؟
-خونه پسر شجاع.به تووو چه؟
-خودت ميدوني جوابت چيه.
-نه نميدونم،چيه؟
-نميشه بگم.براي خواننده هاي رمان مزخرف تو بد اموزي داره.حالا راستشو بگو،كجايي؟
-عرضم به حضورت كه بنده همراه با ارما....
پريد وسط حرفم-با ارمان كجايي؟هتل؟خونه خالي؟مسافرخونه؟....
-زهههر مار دختره ي بي تربيت!بزار من حرفمو بزنم!با ارمان و سانيار و نفس اومديم رستوران....
-نفس كيه؟
-همون دختره كه منو به اين مكافات كشونده
-كدوم؟
-هموني كه سانيار عاشقشه
-كدوم؟
-هموني كه ارمان نميخادش
-كدوم؟
-هموني كه...
-يعني انقدر احمقي كه نفهميدي سركارت گذاشتم؟
-خيلي بي شعوري،منو بگو كه يه ساعته دارم راهنماييت ميكنم
-از حماقت خودته..
-خب ديگه ،خفه بمير بااااي
و بعد سريع قطع كردم.
خواستم برگردم تو رستوان كه دوباره زنگ زد
اول خواستم جوابشو ندم ولي كنجكاوي درونم نزاشت.
من-هااااا؟باز چي ميخاي؟
-خواستم يه خبر خوش بهت بدم
-بگو
-نه ديگهههه.باهات قَهلَم.
-اههه لوس نشو ديگه
-نميگم
-بگو ديگههه
-باشه حالا كه اصرار ميكني ميگم.آرتان برگشته
-آرتان كدوم خريه؟
-همون خري كه تو دانشگاه دنبالت ميكرد.هموني كه اداي مجنون رو در مياورد واسه ات.هموني كه ميخواست بياد خاستگاريت.هموني كه اگه پسري تو دانشگاه بهت چپ نگاه ميكرد،طرفو تيكه پاره ميكرد،هموني كه ازش خوشت ميومد..
يهو ته دلم خالي شد.لعنتي باز اومد؟خب تو اون كشور صاحاب مُرده ميموندي ديگه.چرا برگشتي؟؟
برگشتي كه دوباره عاشقم كني؟كه دوباره ولم كني؟كه دوباره تنهام بزاري؟خيال كردي آرتان خان.
من ديگه اون ساراي ابله قديم نيستم.امكان نداره دوباره خام حرفاي عاشقونت بشم....
با صداي دلارام از فكر و خيالام جدا شدم
دلي-الو..سارا..مُردي عايا؟
-من تا سر قبرت گُل پرپر نكنم نميميرم،خيالت راحت!
-مرررررض!نگفتي،از خبرم خوشت اومد؟
-از كجا فهميدي؟
-از اونجايي كه زنگ زد كه شمارتو ازم بگيره.
-دادي؟
-جدا تو چي دربارم فكر كردي؟كثافت،نا سلامتي نُه ساله دوستيم.
-تو به اين ميگي خبر خوش؟
-مگه بده؟تو كه ديگه بهش حسي نداري،ميتوني ازش انتقام بگيري
-چجوري؟
-تو ديگه بايد بدوني كه لجبازي چقدر حرصش ميده
و چقدر سعي ميكنه دست نيافتني ترين هارو بدست بياره.تو هم كه تو لجبازي استادي!!!
-نقشتو رو كن...
----------------------------------------
(از زبون آرمان)
يه ربع از رفتن سارا گذشته بود ولي هنوز برنگشته بود.برام مهم نبود كه بلايي سرش اومده يا نه ولي ميترسيدم نقشه بهم بخوره.نفس رو نميشه دست كم گرفت.اون اگه چيزي رو بخواد به دستش مياره..باباش ميتونه تو دو ثانيه واسه دخترش دنيارو زيرو رو كنه.فقط خدا خدا ميكردم كه ازم متنفر شه .
سانيار-ارمان پاشو برو دنبال سارا،دير كرده.
تا بلند شدم كه برم ،سارا وارد رستوران شد و لبخند عميقي كه بي شباهت به پوزخند نبود رو لباش بود.
كنجكاو شده بودم كه داره به چي فكر ميكنه ولي حاضر نبودم ازش بپرسم.
سارا اومد نشست و رو به ما كه نصف غذامونو خورده بوديم گفت-ببخشيد يكم طول كشيد.
بعد خودشم شروع كرد به غذا خوردن
نفس خيلي دِپرِس بود ولي به روي خودش نمياورد از بس مغرور بود.انتظار داشتم وقتي بفهمه من با سارا رابطه دارم ،ول كنه بره ولي فقط ناراحتي تو چهرش پيدا شد.وقتي ميديدم ناراحته خوشحال ميشدم ولي اين بخاطر سنگ دل بودن خودم نبود.بخاطر پَست بودن نفس بود.پشت اون چهره ي مظلوم يه فرشته پاك وجود نداشت.اون يه شيطان واقعي بود كه تو بدن يه دختر زيبا و معصوم مخفي شده بود.سانيار اونقدر احمق بود كه با وجود تمام كارهايي كه نفس كرده بازم دوستش داشت.شايد چون هنوز اندازه ي من نشناختش.
خيلي درمورد نفس باهاش بحث كردم ولي اون حتي حاضر بود دوستيشو با من بهم بزنه ولي با نفس باشه.
گارسون صورت حساب رو اورد و بعد از كلي چونه زدن قبول كرديم كه سانيار حساب كنه
خواستيم از نفس خدافظي كنيم كه گفت اگه ميشه منم برسونيد چون ماشين نياوردم.
خلاصه نشستم پشت فرمون و نفس هم پررو پررو اومد نشست رو صندلي كمك راننده!!.منم خيلي شيك برگشتم سمت سارا و سانيار كه نشسته بودن عقب و گفتم چرا شما نشستين عقب كه سارا هم خيلي شيك جواب داد-انگاري نفس جون علاقه ي شديدي به صندلي كمك راننده دارن.خدا رو شكر سر صندلي كمك راننده كار به كتك كاري نكشيد.
بعد رو كرد سمت نفس و با لحن لوس و بچه گونه اي گفت-نفس جووون!چند سالته گلم؟لابد دَدي و مامي جونت اجازه نميدن جلو بشيني عسلم؟نه؟عيب نداره! من به مامي جون و ددي جون لو نميدم كه جلو نشستي!!!
من و ساني و نفس سرخ شده بوديم با اين فرق كه منو سانيار از خنده سرخ شده بوديم و نفس از حرص و عصبانيت!نفس بهش يه چشم غره رفتو چيزي نگفت...
از نفس ادرس خونشو پرسيدم كه گفت-ارمان جون من عجله اي ندارم،ميتونيد اول اقا سانيار و سارا جون رو برسونيد.
سارا هم با يه لحن لوس عين خود نفس گفت-اين حرفا چيه گلم؟منوتو نداره كه!منو عشششقم قراره بريم خريد واسه همين بنظرم اگه اول شمارو برسونيم بهتره!!!
نفس دوباره با صورت سرخ گفت-چي ميخايد بخريد؟
سارا زد رو دستشو گفت-اِه!بهتون خبر ندادم؟منو عشقم بزودي قراره ازدواج كنيم.داريم ميريم خريد جهيزيه.متاسفانه هنوز كارت دعوتا حاضر نشده!ولي بزودي كارت براتون ميفرستيم.حتما تشريف بياريد!!!
چشماي منو و سانيار چهارتا شد!!!!اينو ديگه از كجاش در اورد؟؟؟نفس با ناباوري منو سارا رو نگاه ميكرد.قيافش خيلي خنده دار بود.اصن نزديك بود بزنم زير خنده و همچي لو بره!!!
خلاصه نفس رو رسونديم خونشون.سانيار هم با كيارش(دوستش)قرار داشت و وفت و من موندمو سارا.رو به سارا به شوخي گفتم-خب!بريم كدوم پاساژ براي خريد جهيزيت؟؟
سارا-كووفت!حالا من يه چيزي بلغور كردم تو ديگه هوا برت نداره!
-يجوووري ميگي انگاري تنها ارزوي من از خدا ازدواج با توئه!
-حالا لازم نبود انقدر زود لو بدي كه ارزوت چيه!!
-خيييلي پررويي به خدا!
خيلي ناگهاني گفت-يه كاري بگم برام انجام ميدي؟
-چه كاري؟
-يه نقشه تو مايه هاي همين ولي با يه ذره تفاوت
-بستگي داره
-به چي؟
-در عوضش چي گيرم مياد؟
-چي ميخاي؟پول؟
-پول به چه دردم ميخوره؟ميخام برام درباره ي باباي نفس اطلاعات جمع كني
-واسه چي؟
-اونش ديگه به خودم مربوطه.شنيدم بابات اشنا ماشنا زياد داره.حتما ميتوني اطلاعاتي كه ميخامو بدست بياري
-چجور اطلاعاتي؟
-اول نقشتو بگو...
-تو هم بايد نقش دوست پسر منو بازي كني
-خب؟
-ببين...
داشت نقششو ميگفت كه به تقليد از حرف ظهرش گفتم-منظورتون ببينيده؟
خيلي ريلكث گفت-نه!منظورم همون ببينه!!
حوصله ي كلكل نداشتم واسه همين گذاشتم ادامه ي حرفشو بزنه
سارا-منم مثل خودت يه سرخر دارم كه ميخوام بفرستمش دنبال كارش با اين فرق كه اين فرد خيلي خيلي خطرناكه!
توي دلم بهش پوزخند زدم و به حماقتش خنديدم كه نميدونه نفس چجور ادميه!
ادامه داد-اين حرفايي كه بهت ميزنم بايد بين خودمون بمونه.راستش اين پسره خلافكاره
البته نميدونه كه من ميدونم.
-خلاف؟چيكارست؟
-يه چيزي به عنوان قرص و دارو قاچاق ميكنه كه در اصل مواد مخدره!
يكم جا خوردم.كار اسوني نبود!ممكن بود هزارتا بلا سرم بياره ولي...يه حسي بهم ميگفت اين كار رو انجام بدم...راستش عيجان رو خيلي دوست دارم و اين كار ممكنه هيجاني ترين كار زندگيم باشه
گفتم-اسم و فاميلش؟
-اسم واقعيش اميرعلي كهكشانيه ولي اسم جعليش كه باي به همون اسم صداش كنيم آرتان سعادتيه
-اصن چرا از من ميخاي اين كارو انجام بدم؟
-اولا؛ چون اينطوري من يه نقش واسه تو اجرا كردمو تو هم يه نقش واسه من. دوماً؛چون تو هم بازيگري بلدي
-دلايلت قانع كننده بود ولي يه سوال ميمونه.
-چه سوالي؟
-تو چه جوري باهاش اشنا شدي و چرا دنبالته؟
-ايناش به خودم مربوطه
ديگه بيشتر كنجكاوي نكردمو رسوندمش خونشون.خودمم رفتم خونه و ولو شدم رو تخت....
:::::::::::::::::::::::؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛:::::::::::::::::::::
(از زبون سايه)
-گفتم نه يعني نه!
با التماس گفتم-توروخدااااااا!افقط يه دونه!رانيا جونممممم!!منو تو كه باهم دوستيم؟يه دونه كه عيبي نداره.تو هم يه دونه وردار!قول ميدم بين خودمون يه راز بمونه!
رانيا با عصبانيت گفت-ميدوني مامانم بفهمه چي ميشه؟؟؟
-اخه منوتو كه ديگه بچه نيستيم!يه دونه هم كه اسمونو به زمين نميرسونه.
(خوانندگان گرامي!فكراي كثيف..اوه ببخشيد!منظورم ناتميزه!خب چي داشتم ميگفتم؟؟...
اها...فكراي نا تميزتونو بزاريد كنار!!!من و رانيا سر چيزايي كه فكر ميكنيد دعوا نميكنيم!دعواي ما سرِ...
رانيا-اااااه!سايه!ااين گدا بازيات چيه؟خب بزار مامانو بابا و رايان بيان ميخوريم ديگه!تو كه انقدر عقده اي نبودي
-تو نميدوني من چقدر عاشق سيب زميني سرخ كرده ام؟؟؟(بله بله!موضوع سيب زمينيه!خخخخ!من خيلي خرم!نه؟؟)
رايان-اوووووووووف!!!سيب زميني سرخ كرده؟؟؟؟
اگه خوب بود سپاس فراموش نشه.نظراتون هم خيلي برام مهمه
-اينش ديگه دست من نيست.سريع حاضر شو
-يادم نمياد قبول كرده باشم!
-منم يادم نمياد كِي انقدر شجاع شدي!نكنه انقدر زود از بازيگري دل كندي؟نيم ساعت ديگه اونجاييم..
و بعد قطع كرد.پسره ي خر،حيف كه دستش آتو دادم وگرنه تا حالا بي شك مرده بود
حوس كردم يه تيپ ارمان كُش بزنم .
يه شلوار زخمي يخي با مانتوي جلو باز جگري و زيرشم يه بلوز ابي روشن كه با شلوارم ست شد و يه شال جگري.موهامو هم بالا بستم چون خييلي بهم ميومد.براي اولين بار هم تصميم گرفتم ارايش كنم.مژه هام بلند بود،ريمل هم كه ميزدم شبيه جنگل ميشد .يه رژ لب جگري هم زدم و رژگونه هلويي.بميرم واسه پسراي اونجا!امشب ده بيستا پسر قراره جون بدن!خخخخخخ!من چقدر خودشيفته ام!همون موقع ايفون زدن.درو باز كردم.سانيار و ارمان اومدن داخل.سانيار رفت تو اتاقش تا لباساشو عوض كنه ارمان هم نشست رو مبل و گفت-بيا بشين،باهات حرف دارم.
پوزخندي زدمو گفتم-نه بابا!از كي تا حالا اونقدر صميمي شديم كه براي حرف زدن با من از دوم شخص مفرد استفاده ميكنيد؟
-باشه حالا!خانوم رادمهر لطفا بيايد بشينيد ميخام باهاتون صحبت كنم.
رفتم نشستم رو مبل روبه روش و اونم شروع كرد به زر زدن...اوه نه ببخشيد يعني حرف زدن!
ارمان-ببين!....
تا خواست ادامه بده گفتم-منظورتون ببينيده؟
پوفي كردو گفت-ببينيد!هم شما مجبوريد هم من.جفتمون بايد نقش بازي كنيم تا نفس بيخيال من بشه.اگه بخواي..يعني بخوايد نقشه رو خراب كنيد بايد قيد ارزوتونو بزنيد
-خودم ميدونم بايد چيكار كنم و چيكار نكنم.لازم نكرده شماااا براي من تعيين تكليف كنيد.
-به هر حال خواستم اخرين هشدار رو داده باشم.الان هم بايد بريم براي اجرايي كردن نقشه.
بعد با طعنه اضافه كرد:
-لطفا از همممه ي استعدادتون تو زمينه ي بازيگري استفاده كنيد!
همون لحظه سانيار اومد و گفت بريم.
سوار ماشين شديم.تموم راه داشتم به اين فكر ميكردم كه اين نفس چجور دختريه كه باعث شده من انقدررر تحقير بشم؟با اينكه هنوز نديده بودمش،اصلا حس خوبي نسبت بهش نداشتم.شايد چون اون باعث شده من وارد اين نقشه ي احمقانه بشم.شايدم....نميدونم..در هرحال حسم نسبت بهش خوب نبود.
سانيار دم يه رستوران پارك كرد.وارد رستوران شديم.رستوران تقريبا شلوغ بود و اكثرا هم دختر و پسر بودن.از دور چشمم خورد به يه دختر جوون و خوشگل كه تنها نشسته بود و مدام ساعتشو چك ميكرد.سانيار و ارمان رفتن سمتش و منم دنبالشون ميرفتم.پس نفس اينه!فكر ميكردم زشت تر باشه!دختر معصومي بنظر ميومد.
يهو ارمان دست منو گرفت!!!چشمام چهارتا شد!سعي كردم نامحسوس دستشو از دستم جدا كنم ولي با كمي تحليل و بررسي فهميدم بخاطر نقشمونه!رسيديم به ميزي كه نفس پشتش نشسته بود.نفس با غم محسوسي زُل زده بود به دستاي منو ارمان.يه لحظه دلم واسش سوخت و دوباره بيشتر از قبل از سانيار و ارمان متنفر شدم.از خودم؟اره،از خودم هم حالم بهم ميخورد.هرچند...شايد منم مثل نفس يه بازيچه بودم...بازيچه ي عشق سانيار...بازيچه ي سنگ دل بودن ارمان...
يهو با صداي ارمان به خودم اومدم.
ارمان-نفس خانوم،ايشون هم سارا جان عشق بنده.
خوب تو نقشش فرو رفته.منم نبايد كم بزارم.خير سرم بازيگرم!
با عشق به ارمان نگاه كردم و با لبخند كنار گوشش جوري كه فقط خودش بشنوه گفتم-حالا نشونت ميدم بازيگري يعني چي.
بعد هم رو صندليم نشستم و روبه ارمان كه هنوز سرپا وايساده با عشوه گفتم-عشقم!چرا نميشيني؟؟
ارمان با غيظ نگام كرد و منم لبخند مسخره اي بهش زدم و نشست.نفس خيلي ناراحت بنظر ميرسيد.كم مونده بود بزنه زير گريه ولي متاسفانه من بايد اين نقشو اجرا ميكردم
رو به نفس با لبخند گفتم-اسم شما هم نفس بود .درسته؟
نفس-بله.هم دانشگاهي سابق سانيار و ارمان هستم.ما سه تا تو دانشگاه با هم دوستاي خوبي بوديم.ولي من درباره شما چيزي نميدونستم؟
دستمو گذاشتم رو دست ارمان كه رو ميز بود و گفتم-بله،ما تازه همديگه رو پيدا كرديم.
نفس هر لحظه ناراحت تر و حرصي تر ميشد.
سانيار هم نشسته بود كنار نفس سعي ميكرد باهاش حرف بزنه ولي نفس فقط خيلي كوتاه جواب سوال هاي مسخرشو ميداد و اصلا باهاش وارد بحث و گفت و گو نميشد.گارسون مِنو رو اورد و ماهم غذا سفارش داديم.دستاي منو ارمان همچنان تو دستاي هم بود.دستاش گرماي خاصي داشت.دوتا دستاي من اندازه ي يه دست ارمان بود!يه ساعت شيك ويولت(violet)هم بسته بود.شايد اگه يه جاي ديگه و يه جور ديگه اشنا شده بوديم ازش خوشم ميومد اخه استايلش و قيافش دقيقا مورد علاقه من بود ولي اخلاقش؟؟؟افتضاااااح!!!
غذامونو هنوز نياورده بودن كه گوشيم زنگ خورد.با يه معذرت خواهي بلند شدمو از رستوران رفتم بيرون.دلارام داشت زنگ ميزد.جوابشو دادم:
من-الو؟
-كجايي عقشم؟
اداي عوق زدن در اوردم و گفتم-زهررماار.چرا انقدر لوس شدي تو؟مثه ادم بحرف ببينم چي ميگي؟
بلند گفت-كجاااااااييي گووووسااااالههه؟؟؟؟
با حالت مسخره اي گفتم -نشنيدم؟
-كجااايييي كثافت؟
-ببخشيد فكر كنم خط رو خط شده.شما يه دور ديگه تيمارستان رو شماره گيري بفرماييد!
-اره واقعا!بايد يه نوبت برات بگيرم !
-نفرمااييد خانوم نامحترم!منكه حق مريضايي مثل شمارو نميگيرم!
داد زد-دختتتتترررره ي اححححححمققققق پررررررسسسيييييييددممم كجاااااااايييييي؟؟؟؟؟؟؟
-باشه وحشي،اولا صداي نحستو بيار پايين،كَر شدم!دوماً بيرونم
-كجا؟
-خونه پسر شجاع.به تووو چه؟
-خودت ميدوني جوابت چيه.
-نه نميدونم،چيه؟
-نميشه بگم.براي خواننده هاي رمان مزخرف تو بد اموزي داره.حالا راستشو بگو،كجايي؟
-عرضم به حضورت كه بنده همراه با ارما....
پريد وسط حرفم-با ارمان كجايي؟هتل؟خونه خالي؟مسافرخونه؟....
-زهههر مار دختره ي بي تربيت!بزار من حرفمو بزنم!با ارمان و سانيار و نفس اومديم رستوران....
-نفس كيه؟
-همون دختره كه منو به اين مكافات كشونده
-كدوم؟
-هموني كه سانيار عاشقشه
-كدوم؟
-هموني كه ارمان نميخادش
-كدوم؟
-هموني كه...
-يعني انقدر احمقي كه نفهميدي سركارت گذاشتم؟
-خيلي بي شعوري،منو بگو كه يه ساعته دارم راهنماييت ميكنم
-از حماقت خودته..
-خب ديگه ،خفه بمير بااااي
و بعد سريع قطع كردم.
خواستم برگردم تو رستوان كه دوباره زنگ زد
اول خواستم جوابشو ندم ولي كنجكاوي درونم نزاشت.
من-هااااا؟باز چي ميخاي؟
-خواستم يه خبر خوش بهت بدم
-بگو
-نه ديگهههه.باهات قَهلَم.
-اههه لوس نشو ديگه
-نميگم
-بگو ديگههه
-باشه حالا كه اصرار ميكني ميگم.آرتان برگشته
-آرتان كدوم خريه؟
-همون خري كه تو دانشگاه دنبالت ميكرد.هموني كه اداي مجنون رو در مياورد واسه ات.هموني كه ميخواست بياد خاستگاريت.هموني كه اگه پسري تو دانشگاه بهت چپ نگاه ميكرد،طرفو تيكه پاره ميكرد،هموني كه ازش خوشت ميومد..
يهو ته دلم خالي شد.لعنتي باز اومد؟خب تو اون كشور صاحاب مُرده ميموندي ديگه.چرا برگشتي؟؟
برگشتي كه دوباره عاشقم كني؟كه دوباره ولم كني؟كه دوباره تنهام بزاري؟خيال كردي آرتان خان.
من ديگه اون ساراي ابله قديم نيستم.امكان نداره دوباره خام حرفاي عاشقونت بشم....
با صداي دلارام از فكر و خيالام جدا شدم
دلي-الو..سارا..مُردي عايا؟
-من تا سر قبرت گُل پرپر نكنم نميميرم،خيالت راحت!
-مرررررض!نگفتي،از خبرم خوشت اومد؟
-از كجا فهميدي؟
-از اونجايي كه زنگ زد كه شمارتو ازم بگيره.
-دادي؟
-جدا تو چي دربارم فكر كردي؟كثافت،نا سلامتي نُه ساله دوستيم.
-تو به اين ميگي خبر خوش؟
-مگه بده؟تو كه ديگه بهش حسي نداري،ميتوني ازش انتقام بگيري
-چجوري؟
-تو ديگه بايد بدوني كه لجبازي چقدر حرصش ميده
و چقدر سعي ميكنه دست نيافتني ترين هارو بدست بياره.تو هم كه تو لجبازي استادي!!!
-نقشتو رو كن...
----------------------------------------
(از زبون آرمان)
يه ربع از رفتن سارا گذشته بود ولي هنوز برنگشته بود.برام مهم نبود كه بلايي سرش اومده يا نه ولي ميترسيدم نقشه بهم بخوره.نفس رو نميشه دست كم گرفت.اون اگه چيزي رو بخواد به دستش مياره..باباش ميتونه تو دو ثانيه واسه دخترش دنيارو زيرو رو كنه.فقط خدا خدا ميكردم كه ازم متنفر شه .
سانيار-ارمان پاشو برو دنبال سارا،دير كرده.
تا بلند شدم كه برم ،سارا وارد رستوران شد و لبخند عميقي كه بي شباهت به پوزخند نبود رو لباش بود.
كنجكاو شده بودم كه داره به چي فكر ميكنه ولي حاضر نبودم ازش بپرسم.
سارا اومد نشست و رو به ما كه نصف غذامونو خورده بوديم گفت-ببخشيد يكم طول كشيد.
بعد خودشم شروع كرد به غذا خوردن
نفس خيلي دِپرِس بود ولي به روي خودش نمياورد از بس مغرور بود.انتظار داشتم وقتي بفهمه من با سارا رابطه دارم ،ول كنه بره ولي فقط ناراحتي تو چهرش پيدا شد.وقتي ميديدم ناراحته خوشحال ميشدم ولي اين بخاطر سنگ دل بودن خودم نبود.بخاطر پَست بودن نفس بود.پشت اون چهره ي مظلوم يه فرشته پاك وجود نداشت.اون يه شيطان واقعي بود كه تو بدن يه دختر زيبا و معصوم مخفي شده بود.سانيار اونقدر احمق بود كه با وجود تمام كارهايي كه نفس كرده بازم دوستش داشت.شايد چون هنوز اندازه ي من نشناختش.
خيلي درمورد نفس باهاش بحث كردم ولي اون حتي حاضر بود دوستيشو با من بهم بزنه ولي با نفس باشه.
گارسون صورت حساب رو اورد و بعد از كلي چونه زدن قبول كرديم كه سانيار حساب كنه
خواستيم از نفس خدافظي كنيم كه گفت اگه ميشه منم برسونيد چون ماشين نياوردم.
خلاصه نشستم پشت فرمون و نفس هم پررو پررو اومد نشست رو صندلي كمك راننده!!.منم خيلي شيك برگشتم سمت سارا و سانيار كه نشسته بودن عقب و گفتم چرا شما نشستين عقب كه سارا هم خيلي شيك جواب داد-انگاري نفس جون علاقه ي شديدي به صندلي كمك راننده دارن.خدا رو شكر سر صندلي كمك راننده كار به كتك كاري نكشيد.
بعد رو كرد سمت نفس و با لحن لوس و بچه گونه اي گفت-نفس جووون!چند سالته گلم؟لابد دَدي و مامي جونت اجازه نميدن جلو بشيني عسلم؟نه؟عيب نداره! من به مامي جون و ددي جون لو نميدم كه جلو نشستي!!!
من و ساني و نفس سرخ شده بوديم با اين فرق كه منو سانيار از خنده سرخ شده بوديم و نفس از حرص و عصبانيت!نفس بهش يه چشم غره رفتو چيزي نگفت...
از نفس ادرس خونشو پرسيدم كه گفت-ارمان جون من عجله اي ندارم،ميتونيد اول اقا سانيار و سارا جون رو برسونيد.
سارا هم با يه لحن لوس عين خود نفس گفت-اين حرفا چيه گلم؟منوتو نداره كه!منو عشششقم قراره بريم خريد واسه همين بنظرم اگه اول شمارو برسونيم بهتره!!!
نفس دوباره با صورت سرخ گفت-چي ميخايد بخريد؟
سارا زد رو دستشو گفت-اِه!بهتون خبر ندادم؟منو عشقم بزودي قراره ازدواج كنيم.داريم ميريم خريد جهيزيه.متاسفانه هنوز كارت دعوتا حاضر نشده!ولي بزودي كارت براتون ميفرستيم.حتما تشريف بياريد!!!
چشماي منو و سانيار چهارتا شد!!!!اينو ديگه از كجاش در اورد؟؟؟نفس با ناباوري منو سارا رو نگاه ميكرد.قيافش خيلي خنده دار بود.اصن نزديك بود بزنم زير خنده و همچي لو بره!!!
خلاصه نفس رو رسونديم خونشون.سانيار هم با كيارش(دوستش)قرار داشت و وفت و من موندمو سارا.رو به سارا به شوخي گفتم-خب!بريم كدوم پاساژ براي خريد جهيزيت؟؟
سارا-كووفت!حالا من يه چيزي بلغور كردم تو ديگه هوا برت نداره!
-يجوووري ميگي انگاري تنها ارزوي من از خدا ازدواج با توئه!
-حالا لازم نبود انقدر زود لو بدي كه ارزوت چيه!!
-خيييلي پررويي به خدا!
خيلي ناگهاني گفت-يه كاري بگم برام انجام ميدي؟
-چه كاري؟
-يه نقشه تو مايه هاي همين ولي با يه ذره تفاوت
-بستگي داره
-به چي؟
-در عوضش چي گيرم مياد؟
-چي ميخاي؟پول؟
-پول به چه دردم ميخوره؟ميخام برام درباره ي باباي نفس اطلاعات جمع كني
-واسه چي؟
-اونش ديگه به خودم مربوطه.شنيدم بابات اشنا ماشنا زياد داره.حتما ميتوني اطلاعاتي كه ميخامو بدست بياري
-چجور اطلاعاتي؟
-اول نقشتو بگو...
-تو هم بايد نقش دوست پسر منو بازي كني
-خب؟
-ببين...
داشت نقششو ميگفت كه به تقليد از حرف ظهرش گفتم-منظورتون ببينيده؟
خيلي ريلكث گفت-نه!منظورم همون ببينه!!
حوصله ي كلكل نداشتم واسه همين گذاشتم ادامه ي حرفشو بزنه
سارا-منم مثل خودت يه سرخر دارم كه ميخوام بفرستمش دنبال كارش با اين فرق كه اين فرد خيلي خيلي خطرناكه!
توي دلم بهش پوزخند زدم و به حماقتش خنديدم كه نميدونه نفس چجور ادميه!
ادامه داد-اين حرفايي كه بهت ميزنم بايد بين خودمون بمونه.راستش اين پسره خلافكاره
البته نميدونه كه من ميدونم.
-خلاف؟چيكارست؟
-يه چيزي به عنوان قرص و دارو قاچاق ميكنه كه در اصل مواد مخدره!
يكم جا خوردم.كار اسوني نبود!ممكن بود هزارتا بلا سرم بياره ولي...يه حسي بهم ميگفت اين كار رو انجام بدم...راستش عيجان رو خيلي دوست دارم و اين كار ممكنه هيجاني ترين كار زندگيم باشه
گفتم-اسم و فاميلش؟
-اسم واقعيش اميرعلي كهكشانيه ولي اسم جعليش كه باي به همون اسم صداش كنيم آرتان سعادتيه
-اصن چرا از من ميخاي اين كارو انجام بدم؟
-اولا؛ چون اينطوري من يه نقش واسه تو اجرا كردمو تو هم يه نقش واسه من. دوماً؛چون تو هم بازيگري بلدي
-دلايلت قانع كننده بود ولي يه سوال ميمونه.
-چه سوالي؟
-تو چه جوري باهاش اشنا شدي و چرا دنبالته؟
-ايناش به خودم مربوطه
ديگه بيشتر كنجكاوي نكردمو رسوندمش خونشون.خودمم رفتم خونه و ولو شدم رو تخت....
:::::::::::::::::::::::؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛:::::::::::::::::::::
(از زبون سايه)
-گفتم نه يعني نه!
با التماس گفتم-توروخدااااااا!افقط يه دونه!رانيا جونممممم!!منو تو كه باهم دوستيم؟يه دونه كه عيبي نداره.تو هم يه دونه وردار!قول ميدم بين خودمون يه راز بمونه!
رانيا با عصبانيت گفت-ميدوني مامانم بفهمه چي ميشه؟؟؟
-اخه منوتو كه ديگه بچه نيستيم!يه دونه هم كه اسمونو به زمين نميرسونه.
(خوانندگان گرامي!فكراي كثيف..اوه ببخشيد!منظورم ناتميزه!خب چي داشتم ميگفتم؟؟...
اها...فكراي نا تميزتونو بزاريد كنار!!!من و رانيا سر چيزايي كه فكر ميكنيد دعوا نميكنيم!دعواي ما سرِ...
رانيا-اااااه!سايه!ااين گدا بازيات چيه؟خب بزار مامانو بابا و رايان بيان ميخوريم ديگه!تو كه انقدر عقده اي نبودي
-تو نميدوني من چقدر عاشق سيب زميني سرخ كرده ام؟؟؟(بله بله!موضوع سيب زمينيه!خخخخ!من خيلي خرم!نه؟؟)
رايان-اوووووووووف!!!سيب زميني سرخ كرده؟؟؟؟