هجدهمین رمان :
برو ولگردی کن رفیق/ مهدی ربّی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
... کاش کسی پیدا میشد و تفنگی روی شقیقهام میگذاشت یا لولهاش را میگذاشت توی دهانم و فریاد میکشید: "خفه شو وگرنه ماشهرو میچکونم". خفه شو و سر جایت بمان. حرکتی نکن. تصمیمی نگیر. حرفی نزن. کاش کسی بود که فرمان میداد. فرمان توقف. احساس میکنم هر عملی انجام میدهم، دست به هر کاری میزنم، هر تصمیمی که میگیرم، اوضاع را از هر آنچه هست بدتر میکنم. باعث ویرانی میشوم. انگار همیشه همین کار را کردهام...!
... نمیدانم. نمیدانم. شاید مشکل پدرم این بود که نسبت به خودش توهم داشت. نسبت به من، نسبت به پریسا. ما خانوادهی متوسطی بودیم. معمولی. قد پدرم متوسط بود و زیبایی مادرم هم همینطور. خانهی متوسطی داشتیم در جای متوسط شهرمان. درآمد پدرم درآمدی معمولی بود. لباسهایمان، چهرههایمان، هوشمان. پریسا دختر زیبایی نبود اما زشت هم نبود، حتی گاهی بهنظرم خیلی هم بانمک بود. اما پدرم مدام با خودش درگیر بود. چیزی درونش را میخورد که نمیدانم چه بود. یک جور مبارزهی دائمی با جهان. او عاشق قلهها بود و خودش قلهای نبود. همیشه به من میگفت: «زندگی یه مسابقه است پسر. بپا عقب نیفتی. سعی کن اول بشی. بهترین باش. دوم و سوم بودن ارزشی نداره. فقط اول.فکر کنم همین فشارها و خوددرگیریها قلبش را از کار انداخت...!
برو ولگردی کن رفیق/ مهدی ربّی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
... کاش کسی پیدا میشد و تفنگی روی شقیقهام میگذاشت یا لولهاش را میگذاشت توی دهانم و فریاد میکشید: "خفه شو وگرنه ماشهرو میچکونم". خفه شو و سر جایت بمان. حرکتی نکن. تصمیمی نگیر. حرفی نزن. کاش کسی بود که فرمان میداد. فرمان توقف. احساس میکنم هر عملی انجام میدهم، دست به هر کاری میزنم، هر تصمیمی که میگیرم، اوضاع را از هر آنچه هست بدتر میکنم. باعث ویرانی میشوم. انگار همیشه همین کار را کردهام...!
... نمیدانم. نمیدانم. شاید مشکل پدرم این بود که نسبت به خودش توهم داشت. نسبت به من، نسبت به پریسا. ما خانوادهی متوسطی بودیم. معمولی. قد پدرم متوسط بود و زیبایی مادرم هم همینطور. خانهی متوسطی داشتیم در جای متوسط شهرمان. درآمد پدرم درآمدی معمولی بود. لباسهایمان، چهرههایمان، هوشمان. پریسا دختر زیبایی نبود اما زشت هم نبود، حتی گاهی بهنظرم خیلی هم بانمک بود. اما پدرم مدام با خودش درگیر بود. چیزی درونش را میخورد که نمیدانم چه بود. یک جور مبارزهی دائمی با جهان. او عاشق قلهها بود و خودش قلهای نبود. همیشه به من میگفت: «زندگی یه مسابقه است پسر. بپا عقب نیفتی. سعی کن اول بشی. بهترین باش. دوم و سوم بودن ارزشی نداره. فقط اول.فکر کنم همین فشارها و خوددرگیریها قلبش را از کار انداخت...!