اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پیر مرد نورانی و مسافران قطار

#1
ترجمه‌ و بازنویسی: ابوعامر

آیا داستان پیرمرد نورانی و مسافران قطار را شنیده‌ای؟

اگر پاسخت منفی است بیا با هم این داستان را بخوانیم. مطمئن باش داستانی که می‌خواهم آن را تعریف کنم هم زیبا است و هم عبرت آمیز و هم به نوعی به همه‌ی ما مربوط است! هم من و هم تو و هم دیگران لحظه به لحظه‌ی این داستان را زندگی کرده‌ایم…

این داستان در یک قطار رخ داده است…

روزی از روزها سوت قطار داستان ما به علامت آغاز سفر به صدا در آمد… همه‌ی مسافران به جز پیرمرد باوقار داستان که دیرتر از دیگران به قطار رسیده بود سوار قطار شدند… اما خوشبختانه او توانست خود را به قطار برساند… او سوار شد و مشاهده کرد که دیگر مسافران همه‌ی کوپه‌های قطار را پر کرده‌اند و جایی برای او نمانده است.

پیرمرد به سوی کوپه‌ی اول رفت…

در کوپه‌ی اول کودکانی را دید که به بازی با یکدیگر مشغولند… پیرمرد به آن‌ها سلام گفت… آن‌ها با دیدن آن پیرمرد باوقار و چهر‌ه‌ی نورانی وی بسیار خوشحال شدند…

- خوش آمدی پدر! با دیدن شما خیلی خوشحال شدیم!

پیرمرد از آن‌ها پرسید که آیا اجازه می‌دهند وی در کوپه‌ی آن‌ها بنشیند؟

آن‌ها در پاسخ وی گفتند:

جای شما بر روی چشمان ماست. اما!… ما کودکانی در نخستین سال‌های عمر خویش هستیم و با یکدیگر به بازی و تفریح مشغولیم برای همین می‌ترسیم که شما در کوپه‌ی ما راحت نباشید و باعث اذیت شما شویم… تازه وجود شما با ما باعث می‌شود ما راحت نباشیم… شما به کوپه‌ی بعدی بروید مطمئنا همه‌ی دوست دارند شما مهمان آن‌ها باشید…

پیرمرد داستان ما به سوی کوپه‌ی دوم به راه افتاد…

در کوپه‌ی دوم سه نوجوان بودند که ظاهرا در مرحله‌ی دبیرستان قرار داشتند… آنان با خود ماشین حساب و خط کش و گونیا داشتند و به شدت مشغول در حل معادله‌های ریاضی و بحث و جدل در نظریه‌های فیریکی بودند…

پیرمرد به آنان سلام گفت… آنان با دیدن پیرمرد باوقار بسیار خوشحال شدند و از دیدار وی اظهار خوشحالی کردند.

- خوش آمدی پدر…

پیرمرد از آنان پرسید که آیا اجازه می‌دهند با آن‌ها در کوپه‌شان همسفر شود.

آنان گفتند: ما آرزو داریم که با شخصی چون شما همسفر شویم اما!!… اما همانطور که می‌بینید ما مشغول ریاضیات و هندسه و… هستیم و گاه شور و شوق باعث می‌شود صدایمان را بلند کنیم و می‌ترسیم که باعث اذیت شما شویم… در ضمن ترس این داریم که نشستن شما کنار ما باعث شود در این فرصت کمی که پیش از امتحانات باقی است احساس راحتی نکنیم و نتوانیم از آن استفاده کنیم… شما می‌توانید به کوپه‌ی بعدی بروید چون هر کس چهره‌ی نورانی شما را ببیند آرزو می‌کند افتخار همسفری شما را به دست آورد.

پیرمرد باوقار ما به کابین بعدی رفت…

در آن کوپه زن و شوهر جوانی بودند که ظاهرا ماه عسل خود را می‌گذراندند… سخنان رمانتیک… خنده‌های گاه به گاه… احساسات ظریف و عاشقانه…

به آن‌ها سلام گفت و آنان نیز با دیدن چهره‌ی نورانی پیرمرد بسیار خوشحال شدند.

- خوش آمدی پدر!…

پیرمرد از آن‌ها پرسید که آیا اجازه می‌دهند همسفر آن‌ها شود؟

آنها در پاسخ وی گفتند: طبیعتا ما آرزو داریم که افتخار همسفری شما را داشته باشیم… اما!! اما همانطور که می‌بینید ما زوج جوانی هستیم که در حال گذراندن ماه عسل خود هستیم… می‌بینی که در شرایط رمانتیک و عاشقانه‌ای به سر می‌بریم… می‌ترسیم شما با ما احساس آسایش نکنید یا آنکه از روی شرم از دنبال کردن سخنان عاشقانه‌ خودداری کنیم… مطمئن باشید همه‌ی مسافران قطار آرزو دارند شما با آن‌ها در کوپه‌شان همسفر باشید…

پیرمرد باوقار به کوپه‌ی بعدی رفت…
pirmard-qatar2

امروز و فردا کردن دردی است که در همه‌ی کار‌های خود از آن رنج می‌بریم

دو نفر دید که ظاهرا در اواخر دهه‌ی سوم زندگی خویش قرار داشتند و با خود نقشه‌ی زمین‌ها و پروژه‌هایی داشتند و در مورد طرح‌هایی که در پیش داشتند و توسعه‌ی آن‌ها و ارزش سهام بحث و گفتگو می‌کردند…

پیرمرد به آنان سلام گفت… آن‌ها با دیدن وی بسیار خوشحال شدند و جواب سلام وی را گفتند…

- علیک السلام ورحمة الله وبرکاته، خوش آمدی شیخ بزرگوار!

پیرمرد داستان ما از آن‌ها پرسید که آیا می‌تواند در کوپه‌ی آن‌ها بماند؟

آنان در پاسخ وی گفتند: واقعا مایه‌ی افتخار ماست که شما در کوپه‌ی ما بمانید. تازه ما خیلی خوشبختیم که با دیدن چهره‌ی نورانی شما به فیض رسیده‌ایم! اما!! همانطور که می‌بینید ما مشغول تجارت و پول و بحث درباره‌ی راه‌های انجام پروژه‌هایی هستیم که آرزویش را داریم… همه‌ی حرف‌های ما درباره‌ی بازرگانی و پول است. می‌ترسیم شما را اذیت کنیم یا آنکه با ما احساس راحتی نکنید… به کوپه‌ی بعدی بروید که مطمئنا همه‌ی مسافران آرزوی هم‌نشینی شما را دارند…

و اینگونه پیرمرد داستان ما به آخرین کوپه‌ی قطار رسید…

در کوپه‌ی آخر خانواده‌ای دید شامل یک مرد و زن و فرزندان آن‌ها. هیچ جای خالی در آن کوپه وجود نداشت…

شیخ به آن‌ها سلام گفت:

- السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته

آن‌ها پاسخ سلام وی را گفتند و از دیدن وی اظهار خوشحالی کردند…

ـ وعلیک السلام ورحمة الله وبرکاته، خوش آمدی ای شیخ بزرگوار!

پیش از آنکه پیرمرد از آن‌ها اجازه‌ی نشستن بخواهد خود آن‌ها از وی خواستند که افتخار دهد و با آنان همسفر شود…

- محمد توی بغل برادرت بشین… این ساک‌ها را از سر راه بردارید… عبدالله تو بیا پیش بابا…

پیرمرد باوقار شکر خداوند را به جای آورد و پس از آن همه راه رفتن و خشتگی بالاخره جایی پیدا کرد و نشست…

قطار در یکی از ایستگاه‌ها توقف کرد…

فروشنده‌ی غذا و تنقلات وارد قطار شد… پیرمرد وی را صدا کرد و از او خواست به همه‌ی افراد آن خانواده هر چه می‌خواهند بدهد و برای خودش “ساندویچ پنیر” خواست.

آن خانواده در برابر چشمان حسرت بار دیگر مسافران هر چه دوست داشتند برداشتند. دیگر مسافران از اینکه شیخ را مهمان نکرده بودند پیشمان شدند اما…

فروشنده‌ی آب میوه وارد قطار شد… پیرمرد وی را صدا کرد و از وی خواست به افراد خانواده هر شربتی را که دوست دارند بدهد و برای خودش شربت پرتقال خواست. نگاه حسرت بار مسافران قطار آن‌ها را در بر گرفته بود… حیف… می‌خواست با ما همسفر شود اما…

پس از آن روزنامه‌فروش داخل قطار شد… پیرمرد باوقار وی را صدا زد و برای همه‌ی افراد آن خانواده مجلاتی مناسب آن‌ها خرید… نگاه‌های حسرت‌بار دیگر مسافران بر چهر‌ه‌ی آن‌ها نمایان بود. اما هنوز حسرت واقعی باقی مانده بود…

قطار در شهر مقصد از حرکت ایستاد…

همه‌ی مسافران با دیدن گارد استقبال و فرش قرمز و ایستگاه تزیین شده به شگفت آمدند… مدتی نگذشته بود که افسری بلندپایه وارد قطار شد و از مسافران خواست تا پیاده شدن “مهمان ویژه‌ی پادشاه” از قطار پیاده نشوند زیرا پادشاه خود به استقبال وی آمده است… مهمان پادشاه کسی نبود جز همان پیرمرد باوقار نورانی…

هنگامی که آن افسر از وی خواست پیاده شود او حاضر نشد بدون آن خانواده پیاده شود و درخواست نمود پادشاه آنان را نیز مورد احترام قرار دهد… پادشاه این درخواست را پذیرفت و آن‌ها را به مدت سه روز در مهمان‌خانه‌ی ویژه‌ی خویش مهمان کرد و هدایا و پاداش‌های فراوانی به آن‌ها ارزانی داشت و آن‌ها در این مدت از مناظر زیبای آن قصر و باغ‌های رویایی آن لذت بردند…

اینجا بود که دیگر مسافران به شدت حسرت خوردند… این حسرت واقعی آن‌ها بود… البته وقتی که دیگر پشیمانی فایده نداشت…

اکنون و پس از آنکه با همدیگر از این داستان زیبا لذت بردیم، سوالی باقی مانده است که باید از شما بپرسم…

آن پیرمرد باوقار که بود؟

چرا در آغاز داستان گفتم این داستان به همه‌ی ما مربوط است و ما لحظه به لحظه‌ی آن را زندگی کرده‌ایم؟!

می‌دانم همه‌ی شما دانستید منظورم چه بود و هدف از نقل این داستان را نیز حدس زدید.

آن شیخ باوقار همان “دین” است…

ابلیس ـ که لعنت خداوند بر وی باد ـ وعده داده است که تا روز قیامت دست از گمراه سازی ما برندارد. خداوند متعال نیز در کتاب خود نقشه‌ی اساسی وی را فاش ساخته آن جا که ابلیس گفت: {و حتما آنان را دچار آرزوهای دور و دراز خواهم کرد} [نساء: ۱۱۹]

ابلیس مطمئن است که اگر بخواهد ما را چنین وسوسه کند که دین بد است و هیچ سودی ندارد نخواهد توانست اکثر مردم را به این روش از دین دور سازد و حتما شکست خواهد خورد…

اما او از راهی دیگر برای گمراه سازی ما وارد شده است یعنی از راه “این روز به آن روز کردن”

این حرف دل بسیاری از ماست:

پایبند بودن به دین چه زیباست… اما بچه‌های من هنوز کودکند و فعلا وقت بازی و تفریحشان است… وقتی بزرگ شوند هم دین را یادشان خواهیم داد و هم آن‌ها را به آن پایبند خواهیم کرد…

دیندار بودن چه زیباست… اما!! این‌ها هنوز دانش‌آموزند و مشغول تحصیلند… درس و مشق و امتحان دارند… بعد از پایان تحصیل به دین پایبند خواهند شد…

ما هنوز اول ازدواجیم و تازه در ماه عسلیم!… دین خیلی خوب است اما بعدا…

من هنوز اول کسب و کارم… وقتی توانستم تجارتی به هم بزنم بیشتر به دینم خواهم رسید… پایبند می‌شوم…

و نمی‌دانیم که آیا فردا خواهد آمد؟ و آیا آن در قید حیاتیم یا آنکه زیر خاک خواهیم بود؟!

امروز و فردا کردن دردی است که در همه‌ی کار‌های خود از آن رنج می‌بریم… این مثل را که “کار امروز به فردا مینداز” قبول داریم اما آن را در عمل پیاده نمی‌کنیم… برای همین همانطور که در آخرت خود شکست خورده‌ایم در ساختن آینده‌ی خود نیز شکست می‌خوریم

عمر ما می‌گذرد و ما همچنان این را تکرار می‌کنیم که: فردا این کار را خواهم کرد… انجام خواهم داد… اما بعد از اینکه این یکی را انجام دادم… هنوز کوچکم، وقتی بزرگ شدم انجامش می‌دهم… بعد از ازدواج پایبند دین خواهم شد… بعد از فارغ التحصیلی… بعد از اینکه کار پیدا کردم… بعد از… بعد از…
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی@_@
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
پیر مرد نورانی و مسافران قطار - m.r.s - 28-09-2012، 18:35


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان